و اینک ، هزار و چهارصد و سه :)

بچه ها جونم سلاااام .

 

ادامه مطلب ۱۵ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

پانزده فوریه بیست و چهار

خوب خوب خوووووب...

به مناسبت تقریبا یک ماه گذشتن از پست قبلیم اومدم باز یه خودی بنمایانم :))

 

سلام بهت دوست من .

از شهر شهید پرور منچستر گزارش میکنم برات .

از اون اومدن هاییه که خودمو پرت کردم تو قطار و آوردم درحالی که اصلا دلم نمیخواسته بیام .

تعطیلات بین ترم ما با بچه های منچستر یکی نیست و بنابر این اونا تازه از امروز تعطیل شدن در حالی که برای ما دیگه تقریبا تمومه.

یعنی فقط در حد یه سُک سُک اینجام.

امروز عصر رسیدم . تا فردا خونه ی خواهرم هستم و از شنبه تا یکشنبه خونه ی دوستم و بعد باز باید پرت شم تو قطار و برگردم سر زندگی به شدت آشفته ام.

ولی به کوروش قول داده بودم .از زمان سال نو بهش قول دادم که دفعه ی دیگه که تعطیل شد میبرمش منچستر و خوب کوروش هم که این قول و قرارهای منو انگاری رو سنگ حک میکنه انقدری که دقیق یادش میمونه :/

راستش خسته و خواب آلودم .

دیشب با حمید و علی و یه دوست جامایکایی شصت ساله نشسته بودیم جلو آتیش و قارچ و جگر کبابی میخوردیم و گپ میزدیم .

برای همین دیر خوابیدم و صبح هم یه دوست جدید که دانشجویی اومده اینجا بهم زنگ زد و گریه که دیشب شوهرم حسابی منو کتک زده و من بهت احتیاج دارم و منم که میدونی؟ خراب رفیق و این صحبتا ....

سریع چمدون بستم و رفتم خونه اش برای اولین بار که فقط بهش بگم حضور دارم و میتونی رو من حساب کنی.

شوهرش یه روانی واقعیه . شب بعد از یه بحث آرومی شروع کرده سیلی زدن که من باید تو رو مطیع و روشن کنم که زن جایگاهش چیه و مرد کجاست . بعد نشسته رو سینه اش و با دستاش شروع کرده خفه کردنش که یهو پسر پنج سالشون درو باز کرده که بگه گرسنه است .

همینجور که خانم به بچه غذا میداده شوهره هم میگه امشب میخوام یا آدمت کنم با کتک یا بکشمت . ولی تا خانم بچه رو غذا بده و دختر چهارساله شو هم دستشویی فلان ببره آقا خوابش میبره و ساعت سه شب خانم تصمیم میگیره با پلیس تماس بگیره .

میگفت شوهرش داشته سکته میکرده که سه تا پلیس غول پیگر بالای تختش با صدای بلند بیدارش کردن و بلافاصله دستبندش زدن .

دیگه خلاصه بردنش که یه کم اعمال قانون بشه .

دوستم وقتی حرفشو میزد همش اشک میومد تو چشماش و تپش قلب میگرفت .

از سیستم درمان باهاش تماس گرفتن و عکس از جراحتای روی بدنش خواستن که فرستادیم و یهو گفتن باید بیای بیمارستان .

هیچی دیگه من مجبور شدم زود از خونه اش بزنم بیرون که اونم بتونه بره بیمارستان .

پسرش از شدت شوکهای پی در پی که اخیرا بهش وارد شده لکنت گرفته . دخترش هم اوضاعش از داداشش بهتر نیست .

دلم برای بچه هاش خونه ... انقدر معصوم و نازنینن که خدا میدونه .

من تنهایی دارم یه بچه رو بزرگ میکنم زیرش میزام گاهی ...خوب طفلک دوستم چجوری باید از پس دو تا بچه ی آسیب دیده بربیاد ؟؟

 

خلاصه که این از خبر تازه .

 

فردا قراره بریم موزه ی منچستر .دلم برای خواهرم تنگ شده بود خیلی . الانم در حالی دارم تایپ میکنم که شوهر خواهر محبوبم نشسته رو به روم :))

 

یه دندون عقل نهفته دارم که جدیدا درد داره .

کمر درد دارم .

یه سر درد خیلی کشنده هم دارم که دقیقا پس سرمه و بی سابقه است ولی نابودم کرده .

 

حالم با کالج خیلی بده . یعنی دیوانه وار متنفرم از این همه فشار .

خیلی هم عقبم .

با اینکه تو تعطیلات بودم باز عقبم و حالم بابتش بده .

آزمایش زیست شناسیم وحشتناک پیش رفت. آخرین تکلیف شیمیم نیاز به اصلاح داره .

اصلا یه وضعی ام که نگو و نپرس.

یه دوره ی افسردگی خیلی کوتاه بابت بابای بچه داشتم که یه شب انقدر گریه کردم کور شدم و از صبحش آروم شده بودم .

با خود بچه هم بهتریم .

به لطف حمید مدیریت بیشتری روی تایمهای کارتونش دارم.

گوشی هم فقط دو روز در هفته و هر بار فقط یک ساعت و نیم بهش میدم .

البته بیشتر باهاش وقت میگذرونم جای اینها .

کتاب بیشتر . تکلیف حل کردن بیشتر. بازی بیشتر .

دارم بهش جدول ضرب یاد میدم و الان دو و سه و ده رو بلده .

کلا باهوشه و ازش خیالم راحته .

فقط زبون درازه که بازم خدا رو شکر .

بعضی هاتون میدونید پری روزها بهش گفتم مامان جان دستت چرا تو شلوارته ؟

جواب داد :

None of your business,It's my private part not yours !!!

به تو ربطی نداره عضو خصوصی خودمه !

خلاصه که با همینا زمستونو سر میکنم .

قدش بلند میشه هر روز .

مهربونه در عین سرتق بودنش و من همه ی شخصیتش رو دوست دارم و بیشتر از همه چیز درموردش باورش به خودش رو دوست دارم.

همیشه میگه من خیلی زیبام .من خیلی شوخ طبعم . من خیلی دوست داشتنی هستم . من خیلی ثروتمند قراره بشم .

همه ی رویاهاش خونه های آنچنانی و ماشین های آنچنانیه .

پری روز داشت میگفت خواب دیده یه خونه ی ده طبقه داشتیم که تو همه ی طبقه هاش وسیله های زندگی داشتیم. بالاش یه استخر داشتیم .

یه اتاق ماساژ داشتیم . هلی کوپتر داشتیم. تو گاراژمونم یه لامبورگینی و یه یه ماشین دیگه که من اصلا اسمشو یادم نمیاد الان داشتیم .

خلاصه که یه وضعی.

باید برم بچه ها .

برم بچه ها رو به کمک آبجی هدایت به سمت خواب کنیم .

میبوسمتون. تک تکتونو .

خدافظی

 

 

۹ نظر ۶ موافق ۱ مخالف

عقب مانده ...

بچه ها جونم سلام .

 

خیلی دلم تنگ شده برای مثل آدم نوشتن و کامنت گرفتن و وبلاگ خوندن و کامنت گذاشتن و این قرطی بازی ها ...

واقعا چرا هر چی بیشتر دلم میخواد اینجا رونق بگیره هی کم رنگ و کمرنگ تر میشم عوضش؟

 

بعضی اوقات به خودم میگم یهو درشو تخته کن خیال خودت و همه رو راخت کن تموم شه بره :/

 

خوبم .. در کل اصل حالم خوبه . فقط همچنان طبیعتِ پریود شدن و مسایل قبلش قسمت زیادی از انرژی روانی منو میگیره .

یعنی نصف بیشتر یک ماه رو من درگیرم .

 

خیلی وقته ننوشتم و همه چیز برام بیات به نظر میرسه ...

 

مهمترینش لندن رفتن بود.

اگه بهت بگم بیشترشو حرص خوردم باورت میشه ؟

خوب ما رفتیم خونه ی دوست حمید که یک خانمی هست که با دختر نوجوانش زندگی میکنه و همسرش ایرانه ()

توی پرانتز بالا یه مقدار غیبتشو کرده بودم چون یه کم حرص خورده بودم ولی بعدش گفتم حالا از گقتن و خوندنش چه حاصل؟

ولی دختر نوجوونش خیلی دوست داشتنی بود .

 

کلا نمیتونم بگم بهم خوش گذشت چون اصلا نتونستیم خودمون تنها جایی بریم و دو سال پیش که با پسرم رفته بودم با اونهمه ترس تنهایی و افسردگی و فلان خیلی خیلی خیلی بیشتر بهم خوش گذشت.

 

ولی دوباره دلم پر کشید برم لندن زندگی کنم . یعنی میگم دانشگاهم تموم شه و همه جا فرصت شغلی داشته باشم اون وقت میتونم برم لندن .

امتحان ریاضیمو قبول شدم بچه ها . با یه اشتباه خیلی ریز. فیزیک رو هم تموم کردم و حالا به جای اینکه سبک تر بشم فشار زیست و شیمی تا خرتناقم اذیت میکنه . یعنی واقعا نفس نمیکشیم . چه خبرتووونه ؟؟؟

یه آزمایش عملی برای زیست دارم که قهوه ای شدن سیب زمینی بعد از پوست کندن و مشاهده ی چند تا ماده ی شیمیایی که ببینم کدوم توی کند کردن روند تقییر رنگش موثرن رو به عنوان موضوع انتخاب کردم .

دو تا آزمایش شیمی دارم که موضوعش رو خود معلم میده و دهنمونو سرویس میکنه .

یه مقاله باید بنویسم درمورد یه بیماری و یکی از داروهایی که برای درمانش استفاده میشه .احتمالا درمورد پارکینسون مینویسم که البته بیشتر هدف شرح دادن داروی مورد استفاده از همه ی جنبه های ممکنه .

دو تا هم اساینمنت تازه تحویل دادم که منتظرم ببینم چه نمره ای میگیرم .

توی زندگی تحصیلیم همیشه و همیشه اگه بهترین نبودم از بهترین ها بودم . هرجا حرف از درخشیدن بود اسمم اونجا بود .

اوایل این سال خیلی مایوس بودم و خیلی اعتماد بنفسمو از دست داده بودم اما حالا از معمولی بودن و در سایه بودن لذت میبرم.

اصلا اومدم اینجا معمولی بودن رو یاد بگیرم انگار.

این درسها خیلی برام ارزشمنده بچه ها.

 

خیلی دلم میخواست از سالنامه ای که تو شروع سال خریدم و توش برنامه نوشتم پست بذارم. از اون پست های هدف گذاری سالانه .

نشد. وقت نکردم.

اینجا یه کوچولوشو مینویسم .

  • امسال میخوام بیشتر خودم رو دوست بدارم و به رشد خودم کمک کنم.
  • امسال گواهینامه مو میگیرم و ماشین میخرم.
  • امسال موکت خونه رو کاملا عوض میکنم .
  • امسال یه دوره زبان میخونم.
  • امسال هر ماه دو تا کتاب میخونم.
  • و نهایتا امسال دوباره نتهای موسیقی رو یاد میگیرم و یه مقدار تانگ درام زدن یاد میگیرم .

 

راستی امسال به درآمدزایی هم میرسم .این دیگه هدف نیست و بایده .

واااای اون روزی که من بتونم پول دربیارم چقدر خوب میشه .

 

اوممم دیگه چی بگم برات ؟

خیلی زیاد این روزها به چشمم میاد که حال بدی هام به هر سختی و هرچقدر طولانی اما بالاخره پشت سرم قرار گرفتن.

دیروز رفته بودم قسمت پنهان گوشیم دیدم برای خیلی وقت پیش یه فیلم سلفی از خودم داشتم که مثل ابر بهار میباریدم ...

یادم میاد اون روز رو.

مچاله شده بودم بین آینه و کمد دیواری اتاقم و گریه میکردم .

دوربینمو روشن کردم گفتم اینو میگیرم و یه سال دیگه برمیگردم ببینم بهتر شدم یا نه ؟ که ببینم هیچوقت امیدی بهم هست یا نه ؟

دیروز دیدم بله امیدی بهم هست .

خدا رو شکر .

 

امسال یاد گرفتم اگه در طول سال چیزی نخرم ، از روز بلک فرایدی و بعدشم از روز باکسینگ دی تا پاسی از ژانویه میتونم حسابی با قیمت های خیلی بهتر خرید بکنم .چه برا خودم و کوروش چه برای خونه ی نازنینم .

 

امشب میخوام برای کوروشم تخت سقارش بدم . از اینا که پایینش میز تحریر و کشو و کمد لباسه و پله میخوره میره بالا تخته .

یعنی انقدر بچم ذوق داره که خدا میدونه فقط...

ولی چون تخت قسطیه موکت اتاق کوروشمو از الان عوض میکنم .

وای حتی از فکرشم یه جوریم میشه . از فکر سر و سامون گرفتن .

فکر ساخته شدن زندگیم.

فکر جلو رفتن .

فکر ترمیم شدن .

 

خلاصه که اینجوریا ...

امروز بعد از یه ماه ابروهامو برداشتم و صورتمو اصلاح کردم . واقعا چجوری روم میشد وقتی اونهمه شبیه خمینی بودم پاشم برم کالج و کلیسا ؟

پست رو میبندم .

برم یه ملاقه ای تو دیگ بلاگستان بچرخونم ببینم کی به کی شده از وقتی نبودم .

 

بچه ها؟ مرسی از حضورتون خوب؟ میبوسمتون.

 

 

۹ نظر ۸ موافق ۲ مخالف

آخرین روزهای سال میلادی

ساعت پنج و نیم شنبه ، بیست و سوم دسمبر دوهزار و بیست و سه هست.

آفتاب غروب کرده و هوا هم خیلی سرده .

دلم بیخود و بی جهت گرفته بود. گفتم بیام وبلاگ که باز کننده ی دلهاست :)

 

خدایی پوستم این آخر سالی کنده شد. نگید چرا نیومدی دیر تایید کردی و دیر مینویسی که دلم خونه :)

یه امتحان ریاضی دادم تو این مدت و یه امتحان زبان و یه اساینمنت فیزیک و یکی شیمی تحویل دادم و ددلاین کار زیستم دیروز بود که تا الان اصلا شروعشم نکردم و از شانس خوبم معلمم هیچ لینکی برای بارگزاری کارنذاشته تو سایت و چند روزی خدا بهم وقت داده برسونم خودمو.

 

اینا یه طرف ، این یکی رو اصلا باورتون نمیشه... دو هفته پیش دست حمید برای بار دهم در رفت :/

این دفعه خیلی کنترل دردش توی خونه تا برسیم بیمارستان خوب بود .اونحا هم تا وقتی دکتر برسه به دادش توی سکوت دردش رو میکشید.

بعد یه آقوی دکتر اومد دستش رو جا بندازه یکی هم اومده بود با پارچه بدن حمید رو به سمت مخالف بکشه .

بهش دوباره توی یه وسیله ی دم گرفتنی یه ماده ی خواب آور دادن که اصلااااا یه لحظه هم چشمش بسته نشد و آقای دکتر هم به زور میخواست زنده زنده دست رو جا بندازه که انقدر حمید فریاد زد انقدر فریاد زد که هوش از سرم پرید که یه آدم میتونه چنین صدای بلندی از گلوش تولید کنه! آخرش هم دکتر رو کشید به فحش . البته اصلا تو حال خودش نبود و اون دکتر عجول هم حقش بود ولی یهو قهر کرد گفت من دست اینو جا نمیندازم و رفت.

اون یکی دکتری که مونده بود دید ما داریم سکته میکنیم گفت الان میبریمش یه اتاق دیگه برای چتد لحظه بیهوشش میکنیم .خیلی بهش گفتم ببخشید حمید دردش زیاده وگرنه بی ادب نیست اونم با صبوری و لبخند میگفت هیچ عیبی نداره این شغل ماست و حمید نه اولیه نه آخری ...

دیگه حمید که چشمش ترسیده بود و رفتیم یه اتاق با دو تا دکتر و سه تا پرستار و به زور میخواستن منو بیرون کنن .

هی میگفتن این صحنه ها مناسب دیدن نیست گفتم بابا من ده روز پیش شاهد همه ی این صحنه ها بودم میخوام کنارش باشم ...

باورتون نمیشه ولی باز حمید بیهوش نشد اصلا با اینکه وقتی دیدن دز اولیه کار نمیکنه مجدد بهش ماده بیهوشی در حد خواب چند دقیقه ای زدن و نهایتا وقتی فقط کمی منگ شده بود دستش رو جا انداختن.

بعد از اون تا به همین امروز من خونه ی حمید موندم. نمیتونستم هی رفت و آمد کنم و غذایی چیزی بیارم و به درسامم برسم و نگران اونم نباشم و اگه باز در رفت هم در دسترس باشم .

الان هنوز دست رو برای شبا توی این گردنی ها میذاره و به بدنش میبنده و سر کار هم نمیتونه بره .

با اینهمه خیلی ازش خوشم میاد. از این مردها نیست که انگار خنجر خورده باشه.

تمام روزهای مدرسه کوروش با همین دست بسته شده صبحا چهل دقیقه زودتر از ما بیدار میشد و یه دستی سفره ی صبحانه آماده میکرد، غذا برای مدرسه ی کوروش و کالج من توی ظرف میذاشت .بطری آبهامون رو پر میکرد و حتی وقتی نمیتونست کمک کنه منو تو آشپزخونه تنها نمیذاشت.

من اولین بار تو زندگیمه که تو موقعیت پرستاری از کسی قرار گرفتم.

همیشه از من پرستاری شده.

خیلی سال پیش که یه غده نزدیک کمرم بود و جراحی کردم. و چندین بار دیگه هم به دلایل مختلف بیمارستان بودم .

مامانم و خواهرام خیلی پرستاریمو کردن و بابای کوروش هم همینطور .

خلاصه اولین بارم بود خودم مراقب بودم.

مدرسه و کالج تعطیلاتشون از دیروز برامون شروع شده و چند روز دیگه بلیط برای لندن خریدم که سال نو رو اونجا باشیم .

بعد از تعطیلات دیگه برمیگردم خونه ی خودم که کلی دلتنگشم و دلم پر میکشه برای اون نور آفتاب که بعد از ظهرها از سمت حیاط میزنه داخل خونه و دلم برای ولو شدن روی مبل خودم و آشپزی خونه ی خودم و تمیز کردن خونه ی خودم و خلاصه خلوت خودم پر میکشه.

 

راستی اسکوترم رو افتتاح کردم و خیلی دوستش دارم و ترسمم ریخته .

اصل حالم خیلی خوبه و گاهی احساس شادی هم میکنم .

وجود حمید خیلی زیاد به چشمم میاد و خیلی شکرگزارشم .

هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با یه مرد چند هفته تو یه خونه دووم بیارم و حتی چند ماه پیش هنوز به حمید گارد داشتم ،اما الان حقیقتا حالم باهاش خوبه .حمید پسر پایین شهر تهرانه و رو بدنش جای چاقو داره و برای ادای خیلی کلمات واقعا مشکل گفتاری داره و نمیچرخه تو دهنش انگار و اینا خیلی تو ذوق من زده بودن . ولی الان حتی از گفتنشون خجالت نمیکشم .

عوضش مردیه که حقیقتا عاشقه و حقیقتا توی رابطه حضور داره و هزاران بار برای این ارتباط و برای رشد خودش تلاش میکنه.

لب و دهن نیست و دوست داشتنش چیزی نیست که یک لحظه بهش شک کنم یا زیر سوال ببرمش...

بنظرم خیلی مهمه آدم از خودش نپرسه فلانی واقعا دوستم داره ؟؟؟ و هی ببینه رفتار طرف مقابل با مفهوم دوست داشتن توفیر داره .

 

دیگه چی بگم برات ؟

شب یلدا اون دوست وبلاگی و شوهرش که از ایران تازگیها اومده بودن ؟ اونا رو دعوت کردم .یه زن و شوهر دیگه هم دعوت کردم .

دوست وبلاگی نیومد و اون یکی دوستمون هم جای دیگه دعوت شده بود .

کلا فکر نمیکنم دیگه دوست وبلاگی بیاد دیدنمون و کلا فکر نمیکنم ازشون رفیق به اون مفهوم واقعی دربیاد . البته هم سر دوست وبلاگی توی دانشگاه شلوغه هم با محیط خودشونو خوب وفق دادن و با بچه های دانشگاه وقت میگذرونن و خونشونم نسبتا دوره از ما و هم اینکه رفاقت و رفت و آمد زوری نیست 😊

 

خلاصه این شد که ما یلدا خودمون بودیم و علی هم اومد .

رابطه ی علی و حمید به مو رسیده بود جدیدا و من تلاشمو کردم و ترمیم کردم . من نمیفهمم چجوری آدما ممکنه قدر و قیمت رفاقت رو ندونن ؟ یلدا رو میگفتم ... برای شام آش دوغ و الویه درست کردم. علی انارا رو دون کرد و حمید لبو ها رو پخت .میز چیدیم و یه کم بزن برقص کردیم .

بعدم فیلم دیدیم و شب دیر خوابیدیم .خوش گذشت خیلی.

کریسمس هم دو روز دیگه است و احتمالا باز علی فقط میاد اینجا.

کوروشم برای بابانوئل یه یادداشت گذاشته که برای کریسمس یه بچه گربه میخواد! یه روبات میخواد و یه کفش اسکیت .

براش کفش اسکیت و روبات خریدم و خوب صبح کریسمس که کادو ها رو از زیر درخت برداره فکر میکنه بابانوئل آورده 😍

تازه میگه شب قبلش میخواد بیدار بمونه بابانوئل رو غافلگیر کنه .

برای خودم جدیدا یه تانگ درام خریدم . تو مایه های هنگ درامه ولی هنگ درام نیست .

دلم میخواد برای دل خوشیم دوباره یه کاری کنم .

باورتون میشه حتی نت خوندن از یادم رفته ؟؟ اونهمه سنتور زدنا و تمرین هام حروم شد و خیلی غصه میخورم بهش فکر میکنم.

امروز رفته بودیم یه مغازه ی ساز فروشی. میخواستم غش کنم. صد در صد که اولین سازی که دوست داشتم همیشه و همواره دوست دارم تار هست. ولی کلاساز دوست دارم. حتی گیتار و پیانو هم از آرزوهامن .

ولی خوب فعلا آرزوم میمونن تا ببینم کی پولدار میشم :)

 

یه سالنامه ی جدید خریدم که خیلی دوستش دارم. این سومین سالیه که سالنامه ام رو خودم میخرم .

همیشه قبل نوروز با بابای کوروش میرفتیم شهر کتاب و قشنگترین سالنامه رو برام میخرید و این شده بود یه سنت.

حالا همیشه یادش میفتم وقتی میخوام سالنامه بخرم .

چند شب پیش خوابشو دیدم که با یه ساک اومده خونه ام و میگه از سفر اومدم و دیگه داستان جدایی کنسله و باید با من زندگی کنی و همزمان میخواست به بدنم دست بزنه به زور و من از صدای جیغ های خودم بیدار شدم و نصف شب نشستم آبغوره گرفتم.

بعدش دوباره خواب دیدم اومده میخواد کوروش رو بدزده ببره و اسلحه داشت که به من شلیک کنه .

 

امیدوارم خوش باشه. آروم باشه.تنهای تنها نباشه .

به خودم اومدم دیدم توی سالنامه ی جدیدم تاریخ تولدشو علامت زدم :/

 

شام قورمه سبزی داریم و دیگه باید برم چند تا پست بخونم و بعد برم گرمش کنم .

مرسی منو میخونید و زمستونتون مبارک قشنگا.

 

 

 

 

۶ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

ششم دسمبر ۲۰۲۳

بچه ها جونم سلام .

توی وقت کوتاهی که قبل از کالج رفتنم دارم اومدم پست بذارم .

بذار اولش بگم اون چیزی که از پست قبلی جاموند چی بود .

شنبه ی دو هفته پیش ما اومدیم خونه ی حمید که آخر هفته رو با هم باشیم .

وقتی اومدیم داخل حمید هنوز رو تخت بود و ما رو که دید تا اومد بلند شه دستش از شونه در رفت و کلا اون استخون بالای بازو اومده بود پایین زیر بغلش... یعنی همینجوری بی خودی بی خودی هااااا

و جالب اینه که این نُهُمین بار بود که این اتفاق از بیست سالگی به بعدش براش میفته فقط این بار از آخرین دفعه شش سال گذشته بود .

بچه ها خیلی وحشتناک بود . به نظرم که مدیریتم تو زمانهای وحشتناک خیلی خوبه ، با اینکه میترسم اما فلج نمیشم . قیافه ی دستش وحشتناک بود و خود حمید داشت از درد گریه میکرد و ریتم نفسش به سرعت عوض شد و دو مرتبه تو بغل خودم غش کرد کاملا و پوستش یه دست زرد شده بود و یخ بود و یه عالمه عرق روی پیشونیش...

من زنگ زدم اول به دوستش که بیاد چون که نمیتونستم کوروش رو برای چند ساعت کلافه کنم و بکشونم بیمارستان و بعد به آمبولانس زنگ زدم و اپراتور تمام وقت پشت خط موند تا آمبولانس برسه .

حالا من چند روز قبلش تو زیست شناسی درمورد سیستم اسکلت خونده بودم و در رفتگی رو خونده بودم اما هر چی فکر میکردم واژه ی انگلیسیش رو یادم نمیومد فقط تونستم بگم استخون شونه سر جای خودش نیست و بعدش که آمبولانس اومد و گفت dislocated شده منم یادم اومد .دبگه اون وسط به علی هم زنگ زدم گفتم بیاد .گفتم اگه بیکار باشه و بیاد منم میتونم برم بیمارستان و کوروش تنها نباشه .

اون پرستارهای آمبولانس ده ساعت طول کشید تا بالاخره آماده اش کنن و راه بیفتیم بیمارستان .

بهش گاز تنفسی مسکن داده بودن که برده بودش بالا و منگش کرده بود اما هنوز درد داشت .توی ماشین دو بار بهش مورفین زدن و توی بیمارستان دیگه همه ی این داستانها تموم شد و تو اون وقتی که پذیرش بشه و برای اسکن بره انقدر درد کشید که جیگرم براش کباب شد.

آخرم بعد از چند ساعت یه دکتر فسقلی اومد دستش رو جا بندازه و من و مهدی همونجا بودیم .

یه گاز تنفسی بهش دادن که نیمه بیهوش بشه و دکتر شروع کرد حالا نکش دستو ، کی بکش .بنده ی خدا تمام رگهای گردنش بیرون زده بود وقیافه اش سرخ شده بود و یهو گفت من زورم نمیرسه . من کنار پاهای حمید بودم و یکسره دعا میکردم که خدایا از قدرت خودت به دستای دکتر بده .

دیگه یه دکتر دیگه اوند و به چشم هم زدنی جا انداختش و تمام ...

 

اینجا دیگه پنج دقیقه بعد حمید نیمه بیدار بود و فریاد میزد قشنگم ؟؟؟ کجایی ؟؟ و بله با من بود :)

من میگفتم همینجام و انقدر بالا بود که یه عالمه حرفایی زد که من و دوستش پهن شده بودیم از خنده .

مثلا داد میزد میناااا خیلی دوستت دارم ، میخوام پولدار شم همه کار برات بکنم .

یا میگفت مینااا مهدی خیلی پسر خوبیه یه رفیق واقعیه .

بعد دستای منو تند تند میبوسید و گریه میکرد .

بعد که مهدی رفت گفت مینا نذار مهدی پول بیمارستانو بده ها از حساب خودم بردار منم گفتم نه من خودم حساب کردم و چقدر باز قدردانی کرد درحالی که خوب خدمات پزشکی مجانیه :)

 

دیگه نگم که بعد از یه عالمه استرس و ناراحتی انقدر حرفاش منو خندوند که خدا میدونه .

خلاصه چیزی که میخواستم تعریف کنم ولی گفتم پست طولانی میشه این بود . الانم تا دو ماه خیلی باید استراحت کنه و من چند روز بعد از اون جریان پیشش موندم چون هم درد داشت هم براش غذا اینا پختم و خلاصه کمک کردم .همونطوری که صد در صد اگه اون جای من بود میکرد .

دیگه اینکه کمی از درسام عقب افتادم و این هفته در تلاشم جبران کنم .ولی باید تا دو هفته دیگه سه تا اساینمنت تحویل بدم و یه امتحان بدم و بعد تعطیلات باز یه مقاله باید بدم و دو تا امتحان که خیلی براشون استرس دارم .

 

دیگه اینکه سی و سه ساله شددددم . سیزده آذر تولدم بود و امسال که حمید هم دستش اینجوری بود تونستم حرفمو به کرسی بشونم و کسی رو دعوت نکنیم و خودمون باشیم .

شب تولدم رفتیم رستوران ایرانی و فیلمهاشو توی اینستا گذاشتم که چقدر خوش گذشت.

اینو تو پرانتز بگم که موهامو رنگ کردم . ریشه ها تیره است و باقیش صورتیه .

حالا رستوران رو بگم که موزیک زنده داشت.

حمید هم یه بطری شراب سفید سفارش داده بود که خیلی دوست داشتم .

ولی کوروش اون شب نابودم کرد انقدر اذیتم کرد و بد قلق بود که خدا میدونه .

با اینهمه باز به زبون گرفتمش و دو بار باهاش رقصیدم .

بعدش یه خانم عرب اومد و عربی رقصید و جلو همه ی میزا چرخید تا جلوی میز ما حمید بهش گفت امشب تولد خانمه و نگم که اولین بار تو زندگیم شد که یکی باسن و ممه های مبارک نیمه برهنه رو اونهمه برام قر داد و لرزوند :)

دیگه بعدم من رفتم وسط با یه آقای ایرانی و یه آقای هندی رقصیدم و یه خانم ایرانی هم بود که با دوستای خودش بود اما همش میومد بهم میگفت وااای چقدر قشنگ میرقصی و فلان .  در حالیکه من قشنگ نمیرقصم و فقط وقتی از ته قلبم میرقصم به نظرم به دل میشینه .مثل همه ی کارهای دیگه ای که از ته دل میکنیم .

فرداش هم حمید کیک گرفت و هزار بار ازم عکس و فیلم گرفت .

برام یه اسکوتر خریده خفنننن .انقدر بزرگ و خاصه جرات نکردم تا حالا سوار شم .میترسم برم یه جاییمو بشکونم برگردم.گفتم اول وسایل ایمنی بگیرم بعد .

همینا دیگه .

احساسم خیلی به تولد امسالم خوبه. به بزرگ شدنه . و کاملا حس میکنم واقعا دارم ماجرای جدایی رو پشت سر میذارم .هرچند هنوز شاد نیستم انا آرامش و رضایت دارم .

حمید هم خیلی پسر خوبیه و خیلی قدردان حضورش هستم .

باید برم کلاس ریاضی.

از کلاسای صبحم غیبت کردم چون هم کوروش تب داشت و دیر بردمش مدرسه هم خودم باز عفونت ادرار گرفتم و نوبت دکتر داشتم .

بالاخره قبول کردن یه اسکن برام بنویسن و دارو هم دارم . چقدر عفونت بده لعنتی. اصلا چرا من همش میگیرم از چی میاد ؟

دیگه میرم سمت کالج . میبوسمتون قشنگا .

 

۱۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

آخرین روزهای نومبر

عسلی ها سلام .

 

نمیدونم از نوشتنم دیگه قطع امید کرده بودید یا نه اما من همش در حال بدو بدو بودم .

شروع دوباره بعد از تعطیلات نیم ترم خیلی برام سخت بود.

شروع دوباره همیشه سخته .

شروع دوباره ی باز کردن قلبت برای کسی،شروع دوباره ی درس خوندن،شروع دوباره ی ورزش و هر چیز دیگه ای بعد از اینکه یه مدت پشتت باد خورده .

خودم از اون طرف دست و پا میزدم ، کوروش از این طرف قاطی کرده بود .

بالاخره برای اولین بار تو سال تحصیلی حال حاضر مدرسه اش منو خواست و معلمش باهام صحبت کرد .دقیقا روزی که خودم میخواستم با معلمش حرف بزنم .

میخواستم بپرسم تو مدرسه هم رفتارش بد شده یا تو خونه فقط جیگر منو خون میکنه ؟ که دیدم بعععله اونجا هم همه رو سرویس کرده .

معلمش گفت البته خیلی بچه ها بعد از تعطیلات طولانی یه مدت بدقلق میشن و منم رفتار کوروش رو میذارم بر همون حساب تا ببینیم چی میشه.

ولی تو خونه خیلی اذیت کرد و اذیت شد .

خیلی حس کردم چقدر درمونده ام از مدیریت اوضاع.

خلاصه که با یه درمانگر کودک توی ایران تماس گرفتم .

بهم گفتن توی رفتارهایی که من تعریف میکنم نشونه هایی از بیش فعالی دیده میشه .ولی گفتن حتما باید توی کلینیک های خاص مورد بررسی قرار بگیره و مطمئن بشیم قبل از اینکه بتونه کوچکترین مشاوره ای بده .

 

دیگه من رفتم به درمانگاهمون گفتم ، اونام گفتن مدرسه باید براش وقت بگیره و مدرسه هم بعد چند روز زنگ زد گفت براش نوبت گرفتیم و چند ماه طول میکشه چون توی نوبته .

دیگه تصمیم گرفتم تا نیمه ی ژانویه صبر کنم اگه نوبتش نشد ببرمش یه کلینیک خصوصی و اگه شده تمام پس اندازمونم بره ولی این داستان درست شه .

البته امروز که مینویسم اوضاع ما بهتر شده ولی میدونم نمیتونم همینجوری کج دار و مریز جلو برم .

شروع دوباره ی کالج هم اگرچه سخت بود اما الان خیلی بیشتر از نیم ترم پیش روی درسهام سوارم و میفهمم .برای قبل تعطیلات کریسمس دوباره دو تا اساینمنت برای تحویل دادن دارم و امروز رو شیمی کار کردم و تا فردا بارگزاری میکنم و میمونه زیست که تا بیست روز دیگه براش وقت دارم . هنوز نمیدونم برای فیزیک قبل کریسمس بارگزاری میشه توی سایت یا بعد سال نو ... ولی حس میکنم از پس اون هم میتونم برلیان و ریاضی رو هم تو ژانویه دو تا امتحان مهم ازش دارم که اونم مطمئنم عالی میشه و فقط میمونه زبان که پوستمو کنده بچه ها ...

واقعا با خوندن متن های طولانی ریدینگ چالش دارم و جواب دادن به سوالهاش عذابه برام .

این از اوضاع درسی

از نظر سلامت روان احساس و اوضاعم بهتره. حالا مرتب سرترالین میخورم و احتمالا از قبل ژانویه فلوکسیتین رو هم شروع میکنم .

هرچند که دوای درد من فقط ورزشه و اینو با تمام وجود میدونم که اگه میتونستم ورزش کنم اصلا نیاز به دارو نداشتم .

راستی نمیدونم درمورد دادگاه آخر حضانت گفتم براتون یا نه ؟

بابای کوروش دوباره نیومد و نخواست دیگه کوروشو ببینه .

با اینکه خیلی خیلی قلبم ناراحت شد ولی خیلی از خودم خوشحالم که اقدامات قانونی کردم .خیلی خوشحالم که جرات کردم.خیلی خوشحالم که تکلیفمو مشخص کردم .

بعدا هم سرم پیش کوروش پایین نیست .

در کنار اینها باز گاهی بهش فکر میکنم . به اون مردی که دوستش داشتم و فکر میکردم مصداق مثل خون در رگهای من توی زندگیمه.

و فکر هم نمیکنم هیچوقت قراره این فکر های گاه و بیگاه از زندگی من حذف بشن .

 

بچه ها یادتونه من چقدر دلم میخواست گلهایی که ایران داشتمو با خودم بیارم اینجا ؟ و تا اونجایی هم که میشد قلمه آوردم و چندتایی هم زنده موندن.الان از همشون دوباره تکثیر کردم .

اوضاع گلهای خونه ام خیلی قشنگ و دوست داشتنیه .

توی بلک فرایدی یه استند برای گلها خریدم که چوب های جدا از همه و باید سر فرصت پیچشون کنم تا بتونم استفاده کنم .یه کتونی آدیداس خیلی خوب برای کوروش خریدم چون دیگه واقعا نداشت.سی سی کریم و کرم های روز و شب و دور چشم با قیمت استثنایی خریدم .برای هدیه ی کریسمس کوروش از الان توی تخفیف ها خریدکردم.برای حمید هم یه ادکلن ورساچه خریدم با بیست و پنج درصد تخفیف.میخوام دیگه موهامو رنگ کنم و بیرون وقت گرفتم برای موی به این کوتاهی صد و پنجاه پوند میشد دکلره و هایلایت فانتزی.دیگه خودم میخوام امتحان کنم . ایشالا که موهام دم کریسمس نمیسوزه :/

خیلی کمتر کلیسا میرم چون درسها اجازه نمیدن.

کلاس های رانندگی یه هفته هست دو هفته نیست. انقدر بدقوله این آقای مربی که خدا میدونه . هر دفعه فکر میکنم این آخرین روزیه که دیدمش دیگه جواب تلفن نمیده انقدر که دیر جواب میده. بعد آدم مرتبی نیست که تقویمش همراهش باشه هر سری همون لحظه بتونم وقت بعدی رو تنظیم کنم .ولی دستم راه افتاده و اعتماد به نفسم بالا رفته .

برای کریسمس هم حمید دعوتم کرده بود که باهاش برم خونه ی دوست متاهلش توی سوییس.

خیلی دلم نبود .راستش اولویتم اون جریان کلینیک بردن کوروشه و ترجیح میدادم تعطیلات اون مدلی نرم .که حمید انقدر گفت و گفت که سال بعد کی مرده کی زنده است و تو مهمون منی و همه چیز پای منه و فلان گفتم بریم .

بعد میدونی برای ویزا گرفتن چی شد ؟

هیچ ، تاریخ پاسپورت کوروش تموم شده و من فکر میکنم پاسپورت ایرانی رو فقط پدر باید بگیره اما دیروز یه دوستی گفت اگه همینجا برم سفارت ایران  و نامه ی دادگاه حضانت رو ببرم به خودم میدن .

البته که اینم میذارم برای سال دیگه و برای کریسمس احتمالا میریم لندن . حمید دو تا دوست خانم داره که بچه دارن .میریم با اونا بگردیم اگه خیر بود و جور شد .

 

آخرین خبر رو هم بنویسم یا پرچونگی میشه ؟؟

 

میذارم بعدا مینویسم .

دیگه برم برای کوروش یه آش دوغ مشتی بار بذارم و ببینم میشه قبل خواب صورت و ابروهام رو اصلاح کنم و دیگه خمینی نباشم ؟

 

آقا دیگه راضی باشید خیلی نوشتم ...

 

 برام کامنت بذارید و گپ بزنید . دلم اینجا به همین قرتی بازی ها خوشه .

میبوسمتون.

 

۱۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اطلاعیه

بچه ها جونا سلام . 

آقا من خیلی درگیر کارهای کالج بودم بعد از نوشتن پست قبلی.

امروز هم میرم منچستر .

خواستم بگم کامنت ها رو یه کم ممکنه طول بکشه تایید کنم .

بوس به همتون .

۵ موافق ۰ مخالف

میخوام برم دریاکنار ....

بچه ها جونا سلام بهتون ...

 

انقدر دلم هوس دریا کرده که خدا میدونه در طول روز چند بار حس میکنم صدای موج میشنوم و جند بار بوی دریا تو خاطره ی بویاییم میپیچه .

اون که شش صبح سوار دوچرخه میشد و رکاب میزد تا خود دریا و لحظه ی باشکوه طلوع رو به تماشا مینشست من بودم ؟

 

من عاشق طبیعت اینجام .عاشق شمال گونه بودنش هستم .

فقط اگه یه شهر ساحلی زندگی میکردم دیگه نور علی نور میشد ...

البته من هنوز حس میکنم خونه ام رو پیدا نکردم و این جا خونه ی موقتمه و یه روز دوباره از این شهر یا حتی از این کشور مهاجرت میکنم.

باز هر چی خیره .

 

شنبه ی هقته ی پیش بود که نشستم و با آب و تاب یه پست حسابی نوشتم براتون ولی با گوشی بودم و درست قبل انتشارش حمید گفت میشه گوشیتو بدی یه لحظه ؟ و تا دادم همه ی برنامه هایی که پیش زمینه باز بودن رو بست و کل پست بیچاره ام پرید .

من همینجور نگاهش میکردم و گفتم گوشی شما بود ؟ برنامه ها رو شما باز کرده بودی ؟

دیگه اون بیچاره هم خودش فهمید چه اشتباهی کرده و دیگه گذشت و منم نتونستم دیگه بنویسم .

 

چند روزه که دوباره علایم افسردگی قبل از پریودم شروع شده . ولی خیلی زیاد سعی میکنم آروم بمونم و نگاه کنم به احوالم و خودم رو گم نکنم دیگه .توی کتابی که از وین دایر عزیز دارم میخونم مرتب اینو یادآوری میکنه که همیشه میتونیم به خودمون بگیم من به جای این چیزی که الان هست ، آرامش داشتن رو انتخاب میکنم . سعی میکنم با نهایت آگاهی مرتب آرامش رو انتخاب کنم .

چند روزه که مدیتیشن رو شروع کردم .با صدای انسیون که کلی توش عشق هست مراقبه میکنم که یه دوره ی بیست و یک روزه قبلا ازش خریده بودم .

(وای باورم نمیشه آلارم حریق شروع به بوق زدن کرده دوباره و من نمیفهمم چقدر آدمها نافهمن که این وقت شب -ساعت دو شب هست- تو خونه چیزی میکشن و دیگه این آلارم قطع نمیشه تا آتش نشانهای سخسی خفنمون بیان 🙊)

مادامی که کوروش بیدار نشه منم پستم رو مینویسم و صدای آلارم رو به روی خودم نمیارم .

داشتم از شنبه میگفتم .

بذار اصلا برم قبل تر .

یک از دوستای خیلی نزدیک وبلاگی ماه پیش بهم پیام داد و گفت یکی دیگه از بچه های وبلاگی سابق با شوهرش اومدن برمینگام و اگه من مایلم میتونه ما رو وصل کنه . اینجوری شد که شماره ها و آی دی ها رفتن و اومدن و البته من خیلی حالم نا میزون بود اون موقع و اونا هم یه جایی دور از من خونه گرفته بودن و نشد که ببینمشون . تا اینکه ده دوازده روز پیش توی سوپرمارکت ایرانی بودم که دیدم عه این دختره همونه که عکس پروفایلش رو چک کردم ... دیگه اینجوری شد که اولین دیدارمون خیلی اتفاقی رقم خورد .

بعد از اون تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونه ی حمید .

و شنبه همون روز بود .

از جمعه رفتیم خریدا رو کردیم و شنبه هم هرکدوم یه طرف کار رو گرفتیم تا بالاخره غروب خانم و آقا با دوچرخه هاشون از راه رسیدن .

اولا که چقدر کوروشم ذوق زده بود که ما دوستای جدید داریم و چقدر ازتباط برقرار کردنش رو دوست داشتم .

 

بعدشم که خیلی جای همتون خالی .

 

دور همی خوبی بود و خوش گذشت به هممون.

تازه شب هم به زور نگهشون داشتیم .

البته خوب مساله این بود که با دوچرخه کلی باید رکاب میزدن و آخر هفته هم بود و حمید خیلی اصرار کرد گفت خطرناکه نرید .

طفلی ها معذب بودن .

ولی خیلی کیف داد.

صبح یکشنبه که بیدار شدیم بعد صبحانه بساط باقالی چیدیدم و کلی کیف کردیم .

دیگه بعدش رفتن و یکی از دوستای حمید اومد که دیگه نهار درست کردیم و اونم بعد نهار زود رفت .

 

خلاصه که دیدار وبلاگی تا این سر دنیا هم با ماست . و چقدر این خفنه .

 

کل این هفته دیگه بدو بدو بودم که تکلیف شیمیم رو توی سایت بذارم و خیلی زحمت کشیدم و خیلی چیز میز خوندم و چشمام رو جلو لپ تاپ از دست دادم و از نتیجه خیلی راضی بودم . ولی موقع بارگزاری مرتب ارور داد و منم بار اولم بود و نمیفهمم مشکل کجاست . با اینکه برای معلمم پیام گذاشتم ولی میدونم روزایکاریش نبود و جواب نداد . امشبم دیگه وقت تموم شد و من فقط میتونم صبر کنم تا دوشنبه ببینم دنیا دست کیه .

ساعت شد دو و یازده دقیقه و صدای آلارم هنوز قطع نشده .

 

پاییز چقدر قشنگ شده بچه ها . امروز یه قدم خوب زدم .یه کم فیلم گرفتم از پاییز .

وای بچه ها بچه ها قطع شد صدای آلارم :)

 

امروز رفتم دکتر و بهشون گفتم که این دوران قبل پریود خیلی اذیتم میکنه ،و گفتم تراپیستم پیشنهاد داده فلوکسیتین بگیرم .

میدونید چی گفت ؟ گفت حالا بذار دو ماه هم بگذره و توی این دو ماه مصرف شکرت رو کم کن تا ببینیم چی میشه .

خوب لامصبا چرا انقدر مقاومت میکنید ؟

بعد به من میگه هر روز دو ساعت آفتاب بگیر..

کدوم آفتاب زن ؟؟ مگه کف یونان زندگی میکنی تو ؟

هوا خیلی سرد شده بچه ها .

از ایران کاموا آورده بودم و نشستم برای کوروش یه شال گردن حلقه ای بافتم و بعدم کلاه ستش رو شروع کردم که فرررت وسطش کاموا تموم شد و زحمتم نیمه هدر شد . حالا دیروز گفتم یه کلاه تکی بخرم با شال مامان بافتش بپوشه .

 

یه مدتیه باز توی سرم به درس خوندن شک کردم . بارها از خودم سوال کردم چرا درس رو ول نمیکنم . دلم خواست کلا ولش کنم و وقتمو برای دانشگاه رفتن هدر ندم .خیلی سختمه .ولی با اینحال گفتم بذارم تکالیف رو تحویل بدم و این استرس و فشار رو از شونه هام بردارم بعد بشینم ببینم در شرایط عادی احساسم همینه یا این فکرا فقط برای فرار از تکالیف توی مغزم به وجود اومده ؟

 

ساعت شد دو نیم و خوب خیلی وقت بود اینهمه بیدار نمونده بودم .

 

انقدر دلم برای تنهایی فیلم دیدن سریال دیدن تنگ شده...

جدیدا خیلی زیاد حمید رو دیدم و باز از خودم و زندگی که دوست دارم دور شدم ، الان دلم میخواد دو سه هفته نبینمش ولی خوب میدونم شدپی نیست . اسباب بازی من نیست که من یهو بگم سه هفته نباش بعدش من سر حال شدم بیا . با اینهمه کمی فاصله ام رو بیشتر کردم امروز که خلوت کنم .

دلم خیلی میخواد سنتور بزنم دوباره . و خیلی دوست دارم یه روزی بدنم رو سلامت و فیت کنم. واقعا غیر از این رون و شکم و پهلو که به من چسبیدن و هی چاق ترم میکنن ، واقعا حس میکنم از سر تا نوک پام خشکه .

مرتب گردن و کمرم خشکه . مرتب پا درد دارم .و همش بخاطر اینه من هیچ فعالیت نرمش طوری نمیکنم.

یه دختری رو هم پیدا کردم توی اینستا که بافت حرفه ای آموزش میده و خدایا من چقدر بافتنی کردن رو دوست دارم ...

ولی کو وقت ؟ همش دارم بدو بدو میکنم توی مسیر رفت و آمد و کلاس و خستگی . و باز هیچ کاری هم انگار انجام نمیدم و نمیتونم از خودم راضی باشم .

هعععی دیگه باز غر غرم اومد ولی خوب بذار من به جاش آرامش رو انتخاب کنم و دیگه پستمم ببندم که برم بخوابم .

دوستتون دارم و میبوسمتون قشنگها .

شنبه ی خوبی داشته باشید .

 

+ توی جلسه ی آخرم مائده گفت حسرتی که با خودت حمل میکنی میتونه راهنمایی باشه که بهت نشون بده باید چی کار کنی .راست میگه:) به حسرتهات خوب نگاه کن .

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

روزهای اکتبر

بچه های قشنگم سلام .

مینا دوباره اومده که براتون جیک جیک کنه .

نسبت به پست قبلی حالم خیلی بهتره قشنگ ها و خدا رو شکر یک وقتی پیدا کردم که بیام و به داد وبلاگ برسم .

البته میخواستم دیروز بنویسم ولی گفتم جمعه است و همتون دارید از حال و هوای آخر هفته یه استفاده ای میبرید و هیچکی نمیاد بخونه و کامنت بذاره .

 

توی کالج فصل آخر آموزش ها تقریبا تموم شده و تکالیفی که خیلی ازشون ترسیده بودم، توی سایت کالج بارگزاری شده ان و حدود بیست روز برای انجام و تحویلشون وقت دارم .فعلا یه نگاهی به زیست انداختم که بنظرم از پسش برمیام اما شیمی خیلی بلای جون طور و سخت به نظر میرسه .

با اینکه کلاسهای شیمی خیلی شیرینه و معلممون یه آقای دکتر خیلی خفنه که اصلا نمیذاره آدم حوصله اش تو کلاس سر بره .

 

توی تک تک روزهای کالجم ، ماههای اولی که اومده بودم اینجا و زندگی پیچیده و سخت شده بود و دلمرده بودم و برای شما مینوشتم تنها و تنها روزهایی که میرم کالج حس زنده بودن میکنم رو یادم میاد جدیدا ...

 

یادم میاد که برای همین کلاسهای سخت چقدر رفتم و اومدم و زحمت کشیدم .

 

هنوز همون احساس رو دارم .

توی دبیرستان هم دقیقا همین احساس رو داشتم .

این که درگیر کردن مغزم توی پروسه ی یادگیری چقدر برام شیرین و لذت بخشه .

همیشه دلتنگ اون شوری که باهاش درس میخوندم میشم ، همیشه دلتنگ روزهای مدرسه ...

 

الان فقط زمان کم و مسئولیت زیاد داشتن خیلی بهم فشار میاره .

 

توی دو هفته ی گذشته ، یک بار یکی از دوستای مجازی برام نوشت مینا یادت نره تو همونی که معدل دانشگاهت هفده و نیم شده بود .

راست میگه . کوروش نوزاد بود و من یا بچه بغل میرفتم سر کلاس ها و اون ته کلاس مینشستم که تا کوروش نق زد بتونم از زیر مانتو و مقنعه می می رو دربیارم و بذارم دهنش یا اگه دوستام در دسترس بودن میسپردم بهشون و بدو بدو میرفتم و برمیگشتم . برای ترم قبلش هم که حامله بودم و وسط ویار میرفتم و برمیگشتم ...

الان به نظرم میاد که چقدر درخشان بودم اون موقع . در حالی که اگه همون موقع کسی بهم این رو میگفت قبول نمیکردم . چون این کمالگرایی منفی بلای جونمه همیشه .

ولی الان سعی میکنم به خود اون زمانی ام بگم مینا آفرین دختر .

 

این روزها سعی کردم دوباره خودم رو به حضور اون نیروی برتر وصل کنم .

در طول روز بارها و بارها و بارها خودم رو با بستن چشم هام و یادآوری اینکه در حضور اون یگانه هستم آروم میکنم .

مرتب به خودم میگم جایی که خدا هست ترس نیست.

هرجا اون هست اضطراب نیست.

هر جا اون هست تنهایی نیست .

و اون همه جا هست .

هر جا من احساس غم و اضطراب و ترس و تنهایی میکنم برای اینه ذهنم منو دچار این توهم میکنه که من از او جدا هستم درحالیکه آگاهی روحم میدونه اینطور نیست...

 

چند روز پیش از طرف دانشگاههای مختلف اومده بودن کالج ما و خبر بد اینکه به نظر میرسه من با این مدارکی که دارم نتونم برای سال بعد برای دانشگاه اپلای کنم . البته هنوز دو تا گزینه دارم ولی خارج از برمینگام هستن .

یه دلم میگه بی عجله سال بعد رو هم توی کالج بگذرونم و برای 2025 با رزومه ی قابل قبول تر برای دانشگاههای خود برمینگام اپلای کنم یه دلم میگه اوووووووه یه ساااله ... خارج برمینگام اپلای کن بره :/

حالا دیگه نمیدونم باید چه کنم دقیقا .

 

کوروش عسلم چند باری دوباره سراغ پدرش رو گرفته ازم و من با حال بهتری میتونم جوابش رو بدم . راستش هنوز یه امید ریزی دارم که پدرش به این دادگاه که در راهه بیاد برای خاطر قلب کوروش ... تا باز ببینیم چی پیش میاد .

اگه توی اینستا دنبالم میکنید حتما دیدید اولین دندون سیریش رو از جا درآوردم براش و چقدر خوب که فیلمشو برداشتم ...

همچنان درست تو مدرسه غذا نمیخوره ولی سعی میکنم تو خونه بیشتر بهش رسیدگی کنم .

 

با حمید هم خوب و آرومیم .

بعد از پست قبل که پریود شدم منو برد چند روز خونه اش و برام کیسه ی آب گرم و ویتامین و وسایل بهداشتی آماده میکرد .

کوروش رو مدرسه میبرد .

آشپزی میکرد .

منو میخندوند .

باهام تخته نرد و اسم فامیل بازی میکرد و میگفت میخوام بخندونمت .

برای روزهای کالجم نهار و میوه و بطری آب دیتوکس درست میکرد و هر بار خرید میرفت با دسته گل برمیگشت .

 

توی زندگیم واقعا حمید بعد از مادرم با این عشق ازم مراقبت کرده .

تنها مشکلی که مشکل حمید نیست ولی من درموردش نمیپسندم اینه توی بیشت و هشت سالگی مثل آدمهای چهل ساله فکر میکنه دیگه شغل و پولشو داره و تمام .خودش رو از از نظر شخصی و اجتماعی بالا نمیکشه . توسعه ی فردی براش عبارت آشنایی نیست .البته تو رابطه با من روی خودش شدیدا کار میکنه . ولی من که محور همه چی نیستم ؟ دوست ندارم از نظر رشد فردی یه روز یه گسل عمیق بین من و پارتنرم باشه . همونجوری که بین من و بابای کوروش ایجاد شد و حتی مسخره اش میومد که من تا رسیدم اینجا فکر کالج رفتن هستم .

 

تشویقش میکنم زبان بخونه ،امتحان تئوری گواهینامه اش رو پاس کنه ،برای شغلش که یکی از بهترین مشاغل اینجاست بفکر ارتقا و ثبت شرکت باشه و بالا بپره .

ولی خوب تشویق ما آدمها کافی نیست . همه ی آدمها خودشون نهایتا باید از پله بالا برن .

 

دلم برای مامانم تنگ شده .

امروز تصویری زنگ زده بودن . مامان و داداش و بابا .

بابا بهم میگفت یه نخ اونجا پیدا نمیشه موهاتو ببندی ؟ منظورش کش مو بود :) میگم خوب موهام کوتاهه و تو کش نمیاد و خوب حموم هم نرفته بودم و کله ام شبیه قارچ شده بود . مامان هم موهاش یه دست سفید و پنبه ای شده و خیلی وقته رنگ نکرده .میگفت خیلی دلم برات تنگ شده تند تند بهم زنگ بزن . دورت بگردم آخه ...

 

آقا کارتی که یارانه ی من و کوروش توش میرفت و من پول تراپی هام رو ازش میدادم تاریخش تموم شده .حالا دو تا آشنا پیدا کرده بودم که برامون دوباره صادر کنن و یکیشون گفته نمیتونه و منتظرم ببینم اون یکی انحام میده ؟ حتی گفتم بهت پول میدم انحام بده. کاش بشه .

 

دیگه پست رو باید ببندم .

ما خونه ی حمیدیم . داره برای نهار کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی درست میکنه . برای شام میریم خونه ی یه دوستی .

واقعا بعد از شش هفت ماه این اولین مهمونیه که میرم و دیگه دلم لک زده بود ...

 

میبوسمتون قشنگها و میرم . امروز شاید نتونم پست هاتونو بخونم . باید بعد نهار بشینم کمی زیست بخونم و جزوه ام رو کامل کنم .

ولی اینهفته میام یواش یواش میخونمتون .

عشق به تک تکتون .

 

۱۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

شروع پاییز ...

دارم سعی میکنم با آرامش کامل و با فکر باز بنویسم .

کلا یکی از چیزهایی که من مدام میکنم !! سعی در آروم بودنه .

 

بی اندازه گریه کرده ام . هم امشب هم تمام شب ها و بعضا روزهای گذشته رو تا چشم کار میکنه و به خاطر میارم .

امشب بیست و چهارمه و ماه پیش من بیست و پنجک پریود شدم .

حال خیلی بدم از چهاردهم ماه شروع شده حدودا . واقعا اگه این پی ام اس باشه احمقانه نیست ؟

 

بی اندازه احساس افسردگی و نیاز به کیلو کیلو قرص ضد افسردگی دارم .

بی اندازه احساس گم بودن و کم بودن و کافی نبودن و بی دست و پا بودن و عقب ماندگی و بی لیاقتی دارم .

از همه چیز بی اندازه تر احساس خشمه .

 

من امشب از خودم بیرون رفتم و انقدر سر کوروش داد زدم با عصبانیت و گریه که از خودم متنفرم و برای خودم آرزوی مرگ میکنم .

بارها به این فکر کردم اگه من بمیرم کوروش چی میشه؟  شاید اوضاعش ار این بهتر شد خوب . اصلا مامانی مثل من باید بمیره تموم شه بره .

 

این دومین بارمه که توی روزهای اخیر از خودم بیرون میرم . نه نه سومین بارمه .

بار اول روز تولد حمید بود .

رفته بودیم اونجا .

حمید رفته بود خرید کرده بود و با یه دسته گل برای من اومده بود .

داشتم برنامه ی تحویل کیک تولد و کادو رو قایمکی طور هماهنگ میکردم که حمید گلایه کرد که سرم تو گوشیه و چرا گوشی رو ازش برمیگردونم ؟ 

ازش پرسیدم به من اعتماد داری؟

گفت دارم ولی کار تو که گوشی رو برمیگردونی خیلی زشته .

گفتم بنظرت حالا که گوشی رو برمیگردونم دارم کار بدی میکنم ؟ گفت نه ولی ....

من هم همون ولی رو لوله کردم و فرو توی آستینش و به خاک و خون کشیدمش . و گریه کردم و بهش گفتم پی پی توی اعتمادت و توی دلم هم گفتم چیز توی مغرت که نمیگی روز تولدمه شاید داره سورپرایز میکنه . بهش گفتم تو لیاقت منو نداری و بهم حمله ی عصبی دست داد و شروع کردم به لرزیدن از بازوها تا نوک انگشت هام .

حمید رفت توی حیاط و برگشت و یه آب داد دستم و گفت خیلی اشتباه کرده و نمیدونه چرا بی فکر دهنش رو باز میکنه و این حرف ها ...

من دیگه نشنیدم و رفته بودم ...

رفته بودم سال اول ازدواجم .

با بابای کوروش بیرون بودیم . روز قبل تولدش بود . همون بیرون خداحافظی کردیم که من برگردم خونه و اون بره باشگاه .

من رفتم یه پاساژی و تو یه مغازه منتظر شدم و سفارشم رو تحویل گرفتم و رفتم خونه .

توی دلم عروسی بود . دوستش داشتم .

برگشت خونه و داد و هوار که تو توی مغازه ی اون مردک چه غلطی میکردی؟

فکر کردی هر کاری خواستی میکنی و من نمیفهمم ؟

تعقیبم کرده بود .

هی گفتم کار بدی نمیکردم . معازه است . همه میرن . منم میرم . هر کی مغازه بره خرابه ؟

هی حرف خودشو زد که آره مچتو گرفتم و دروغگویی و دنبال کثافتکاری ...

دیوونه شدم ... فریاد زدم . گریه کردم و بشقابی رو که داده بودم عکس دامادیشو روش چاپ کرده بودن آوردم و کوبیدم توی دیوار .

بهش گفتم بیا این هم کثافتکاریم ...

 

به خودم اومدم حمید هنوز داشت معذرت میخواست و من هنوز داشتم با عصبانیت زیاد میلرزیدم .تا اینکه علی اومد و من کمی تو اناق موندم .

آرایش کردم و بی اندازه قشنگ آرایش کردم .

حمید مدام توی اتاق بود . علی منو دید و یهو گفت دستات چرا میلرزن ؟ قایم شدم . از رفتارم خجالت کشیدم . از وجود داشتنم ....

حمید نشسته بود و حرف میزد . نازم میکرد . اظهار شرمندگی میکرد . بهم گفت برات اینو خریدم امروز بدم بهت که انقدر خوبی...

یه جعبه ی کوچولو بود با یه جفت گوشواره ی طلایی توش. خیلی ظریف و ناز...

چهار تا دیگه از دوستامون اومدن. سریع کیک آوردیم. عکس گرفتیم .چند لحظه یه بار در گوشم میگفت تو رو خدا بگو دلت با من صافه ؟

من لبخند میزدم .آروم بودم . رقصیدیم همگی. رفتیم توی حیاط بساط آبجو و باربیکیو راه انداختیم .

و حمید بیست و هشت ساله شد ...

تو این مدتی که میشناسمش هیچوقت درست قدردان بودنش نبودم .من آدم قدردانی هستم .این نیست که به خوبی هاش عادت کردم و کوچک میشمارمشون .... من آماده ی رابطه نبودم و با سر افتادم توش. من اون پارتنر ناسالم بودم .

توی این یه ماه اخیر پنج بار برام دسته گل خریده . دو بار هدیه خریده . همیشه میگه پریود میشی بیا سه چهار شب خونه ی من بمون بذار من ازت مراقبت کنم . الان که درگیر کالجم و زیاد نمیبینمش و حالمم خوب نیست یه روزش اومده دم در کالج دیدنم . برام ظرف غذا سفارش داده که روزای طولانی کالج گرسنه نمونم و غذای گرم همراهم باشه. یه روز برام باقالی پلو با ماهیچه درست کرده بود داد ببرم نهار کالج . مثل این مامانا که برای بچه هاشون لقنه میگیرن :) ولی من اصلا زبونم نمیچرخه با آب و تاب و خالصانه ازش تشکر کنم . اون حس قدردانی رو درونم دارم ولی نمیتونم توی چشاش بگم چقدر رو کیفیت زندگی من تاثیر گذاشته ...

 

یه روز دیگه با کوروش دعوام شد . الان اصلا یادم نمیاد سر چی فقط یادمه خشم از کل وجودم زبانه میکشید .

فکر میکنم همین دو تا روز باعث شدن من انقدر توی خودم عقبکی برم که از حال به این بدی و هر روز و هر شب گریه ی دوباره سر دربیارم .

بعد دیگه افتادم کلا رو مدار اشتباهی و هی همه چیز پیچیده تر شد .

 

یه روزش که کوروش چون سر صبح تخم مرغ نداشتیم رفته بود مدرسه گفته بود ما تو خونمون غذا نداریم و کلی برای من بدبختی درست کرد با اون حرف . و کلا هم دوباره هر چی میپزم رو نمیخوره .توی خونه به زور نظارت خودم میخوره . توی مدرسه که هیچ تقریبا .

حمعه که رفتم دنبالش ناظمش باز اومد گفت غذای کوروش مناسب نیست .

گفتم چشه غذای ایرانیه .کوکو سیب زمینی بود . گفت نه کربوهیدرات خالیه . پروتیینش کو ؟ فلانش کو بیسارش کو ؟ بعد اینجا بچه ها مشمول غذا و میوه ی مجانی از مدرسه هستن . حالا چون طبق ذایقه ی کوروش نیست من براش غذای خونه میذارم ولی دیگه مدرسه بهش اجازه نمیده از میوه و ژله ی مدرسه هم بخوره . ناظم بهم میگفت باید براش میوه بذاری و این چه وضع رسیدگیه .

من حالم خیلی بد بود. قبل دنبالش رفتن کلی گریه کرده بودم و بعد حرفهای ناظم هم مثل لال ها فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم تقریبا.

خوب خیلی احمقانه نیست که از من میخوان براش میوه بذارم . یا میگفت کنار بشقابش باید سبریجات باشه. گفتم خوب نمیخوره!

گفت نه این مدل غذا گذاشتنت درست نیست و من الان بدبختیام کم بود غذای مدرسه شده بلای جونم .

خوب چی میگن که بچه ها رو اجبار نکنید به غذا ؟ چی کار کنیم پس؟

امروز برای نهار قورمه بار گذاشته بودم و خیلی خوشمزه شده بود .

کاهو و کلم و فلفل دلمه ای شسته بودم و با تخته و چاقو دادم دست کوروش . داشتم خونه تکونی میکردم انقدر که این ده روز اخیر همه چیز از شکل خونه واقعی خارج شده بود . برامون سالاد فصل درست کرد و خیلی خوب و خوش نشستیم سر میز.

بعد شروع کرد نخوردن و بلند شدن و دنبال بازی رفتن و هی من گفتم بشین بخور بخور بخور تا وسط راه رفتنش رو اعصابم زد زیر چنگال و یه عالم برنج و خورش ریخت کف هال و من اون روی سگم بالا اومد .

فقط پاشدم رفتم آشپزخونه و تا جون داشتم داد زدم تا زدم زیر گریه . خیلی سوسکی برام دستمال آورد .

بعد رفتم تو اتاق و در رو بستم و اونجا به گریه هام ادامه دادم و باز اومد . بغلم کرده بود میگفت بذار تو قلبت عشق بریزم دیگه گریه نکنی و شروع کرد دعا که جیزز مینا رو پروتکت کن .میخواستم فقط از من دور بشه . بره . منو نگاه نکنه . منو نشنوه . توی دلم گفتم الهی بی مادر بمونی و این اصلا بد و بیراه به اون نبود که خشمم به خودم بود ...

 

من خسته ام . حقیقتا خسته ...

از زنده بودن . از مادر بودن . از دویدن  . از فکر کردن . از لذت نبردن از زندگیم . از اینکه اینهمه روحم و روانم و دلم مرده .

از کالج ترسیده ام . از زبانی که فقط یه گوشه ی خیلی کوچکشو بلدم ترسیده ام و دلم میخواد دیگه اون کلماتی رو که اینهمه بلد نیستمشون نشنوم .

از برای هیچی رنج کشیدن بدون اینکه ارزشی داشته باشه ترسیده ام .

اتصالم با هستی قطعه و از اینکه هیچوقت وصل نشم ترسیده ام .از اینکه رشد نکنم و درجا بزنم و این خشم منو ببلعه و توی همین احوال بمیرم و بی فایده بمیرم ترسیده ام .

از اینکه موضوع جلسه های تراپی کوروش بشم ترسیده ام .

 

خیلی حالم بده بچه ها و این اشکها قطع نمیشن :(

 

 

۲۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان