بچه ها جونم سلام .
توی وقت کوتاهی که قبل از کالج رفتنم دارم اومدم پست بذارم .
بذار اولش بگم اون چیزی که از پست قبلی جاموند چی بود .
شنبه ی دو هفته پیش ما اومدیم خونه ی حمید که آخر هفته رو با هم باشیم .
وقتی اومدیم داخل حمید هنوز رو تخت بود و ما رو که دید تا اومد بلند شه دستش از شونه در رفت و کلا اون استخون بالای بازو اومده بود پایین زیر بغلش... یعنی همینجوری بی خودی بی خودی هااااا
و جالب اینه که این نُهُمین بار بود که این اتفاق از بیست سالگی به بعدش براش میفته فقط این بار از آخرین دفعه شش سال گذشته بود .
بچه ها خیلی وحشتناک بود . به نظرم که مدیریتم تو زمانهای وحشتناک خیلی خوبه ، با اینکه میترسم اما فلج نمیشم . قیافه ی دستش وحشتناک بود و خود حمید داشت از درد گریه میکرد و ریتم نفسش به سرعت عوض شد و دو مرتبه تو بغل خودم غش کرد کاملا و پوستش یه دست زرد شده بود و یخ بود و یه عالمه عرق روی پیشونیش...
من زنگ زدم اول به دوستش که بیاد چون که نمیتونستم کوروش رو برای چند ساعت کلافه کنم و بکشونم بیمارستان و بعد به آمبولانس زنگ زدم و اپراتور تمام وقت پشت خط موند تا آمبولانس برسه .
حالا من چند روز قبلش تو زیست شناسی درمورد سیستم اسکلت خونده بودم و در رفتگی رو خونده بودم اما هر چی فکر میکردم واژه ی انگلیسیش رو یادم نمیومد فقط تونستم بگم استخون شونه سر جای خودش نیست و بعدش که آمبولانس اومد و گفت dislocated شده منم یادم اومد .دبگه اون وسط به علی هم زنگ زدم گفتم بیاد .گفتم اگه بیکار باشه و بیاد منم میتونم برم بیمارستان و کوروش تنها نباشه .
اون پرستارهای آمبولانس ده ساعت طول کشید تا بالاخره آماده اش کنن و راه بیفتیم بیمارستان .
بهش گاز تنفسی مسکن داده بودن که برده بودش بالا و منگش کرده بود اما هنوز درد داشت .توی ماشین دو بار بهش مورفین زدن و توی بیمارستان دیگه همه ی این داستانها تموم شد و تو اون وقتی که پذیرش بشه و برای اسکن بره انقدر درد کشید که جیگرم براش کباب شد.
آخرم بعد از چند ساعت یه دکتر فسقلی اومد دستش رو جا بندازه و من و مهدی همونجا بودیم .
یه گاز تنفسی بهش دادن که نیمه بیهوش بشه و دکتر شروع کرد حالا نکش دستو ، کی بکش .بنده ی خدا تمام رگهای گردنش بیرون زده بود وقیافه اش سرخ شده بود و یهو گفت من زورم نمیرسه . من کنار پاهای حمید بودم و یکسره دعا میکردم که خدایا از قدرت خودت به دستای دکتر بده .
دیگه یه دکتر دیگه اوند و به چشم هم زدنی جا انداختش و تمام ...
اینجا دیگه پنج دقیقه بعد حمید نیمه بیدار بود و فریاد میزد قشنگم ؟؟؟ کجایی ؟؟ و بله با من بود :)
من میگفتم همینجام و انقدر بالا بود که یه عالمه حرفایی زد که من و دوستش پهن شده بودیم از خنده .
مثلا داد میزد میناااا خیلی دوستت دارم ، میخوام پولدار شم همه کار برات بکنم .
یا میگفت مینااا مهدی خیلی پسر خوبیه یه رفیق واقعیه .
بعد دستای منو تند تند میبوسید و گریه میکرد .
بعد که مهدی رفت گفت مینا نذار مهدی پول بیمارستانو بده ها از حساب خودم بردار منم گفتم نه من خودم حساب کردم و چقدر باز قدردانی کرد درحالی که خوب خدمات پزشکی مجانیه :)
دیگه نگم که بعد از یه عالمه استرس و ناراحتی انقدر حرفاش منو خندوند که خدا میدونه .
خلاصه چیزی که میخواستم تعریف کنم ولی گفتم پست طولانی میشه این بود . الانم تا دو ماه خیلی باید استراحت کنه و من چند روز بعد از اون جریان پیشش موندم چون هم درد داشت هم براش غذا اینا پختم و خلاصه کمک کردم .همونطوری که صد در صد اگه اون جای من بود میکرد .
دیگه اینکه کمی از درسام عقب افتادم و این هفته در تلاشم جبران کنم .ولی باید تا دو هفته دیگه سه تا اساینمنت تحویل بدم و یه امتحان بدم و بعد تعطیلات باز یه مقاله باید بدم و دو تا امتحان که خیلی براشون استرس دارم .
دیگه اینکه سی و سه ساله شددددم . سیزده آذر تولدم بود و امسال که حمید هم دستش اینجوری بود تونستم حرفمو به کرسی بشونم و کسی رو دعوت نکنیم و خودمون باشیم .
شب تولدم رفتیم رستوران ایرانی و فیلمهاشو توی اینستا گذاشتم که چقدر خوش گذشت.
اینو تو پرانتز بگم که موهامو رنگ کردم . ریشه ها تیره است و باقیش صورتیه .
حالا رستوران رو بگم که موزیک زنده داشت.
حمید هم یه بطری شراب سفید سفارش داده بود که خیلی دوست داشتم .
ولی کوروش اون شب نابودم کرد انقدر اذیتم کرد و بد قلق بود که خدا میدونه .
با اینهمه باز به زبون گرفتمش و دو بار باهاش رقصیدم .
بعدش یه خانم عرب اومد و عربی رقصید و جلو همه ی میزا چرخید تا جلوی میز ما حمید بهش گفت امشب تولد خانمه و نگم که اولین بار تو زندگیم شد که یکی باسن و ممه های مبارک نیمه برهنه رو اونهمه برام قر داد و لرزوند :)
دیگه بعدم من رفتم وسط با یه آقای ایرانی و یه آقای هندی رقصیدم و یه خانم ایرانی هم بود که با دوستای خودش بود اما همش میومد بهم میگفت وااای چقدر قشنگ میرقصی و فلان . در حالیکه من قشنگ نمیرقصم و فقط وقتی از ته قلبم میرقصم به نظرم به دل میشینه .مثل همه ی کارهای دیگه ای که از ته دل میکنیم .
فرداش هم حمید کیک گرفت و هزار بار ازم عکس و فیلم گرفت .
برام یه اسکوتر خریده خفنننن .انقدر بزرگ و خاصه جرات نکردم تا حالا سوار شم .میترسم برم یه جاییمو بشکونم برگردم.گفتم اول وسایل ایمنی بگیرم بعد .
همینا دیگه .
احساسم خیلی به تولد امسالم خوبه. به بزرگ شدنه . و کاملا حس میکنم واقعا دارم ماجرای جدایی رو پشت سر میذارم .هرچند هنوز شاد نیستم انا آرامش و رضایت دارم .
حمید هم خیلی پسر خوبیه و خیلی قدردان حضورش هستم .
باید برم کلاس ریاضی.
از کلاسای صبحم غیبت کردم چون هم کوروش تب داشت و دیر بردمش مدرسه هم خودم باز عفونت ادرار گرفتم و نوبت دکتر داشتم .
بالاخره قبول کردن یه اسکن برام بنویسن و دارو هم دارم . چقدر عفونت بده لعنتی. اصلا چرا من همش میگیرم از چی میاد ؟
دیگه میرم سمت کالج . میبوسمتون قشنگا .