تغییر آدرس

قشنگ ها من تا اطلاع ثانوی توی این آدرس خواهم نوشت : 

https://msshin.blogsky.com/

 

با مهر :) 

۰ نظر ۳ موافق ۱ مخالف

اطلاعیه

بچه ها جونا من زنده ام .

شماره ی یک : میدونید که وقتی حالم خوب نیست غیب میشم و نمینویسم . مرسی از کامنت ها و احوال پرسی هاتون 

همین روزا میام باز مینویسم 

شماره ی دو : بیان به سختی و بدبختی برای من باز میشه . دارم فکر میکنم کلا با وبلاگ خداحافظی کنم . اون از بلاگفا این از بیان . دارم فکر‌میکنم اینستا رو دومرتبه نصب کنم . اصلا نمیدونم خلاصه :/ 

فقط که اعصابم نمیکشه پونزده دقیقه هربار برای دسترسی به انتشار مطلب و تایید هر کامنت صبر کنم واقعا .

 

۰ نظر ۴ موافق ۵ مخالف

پست سی و چهارم

پست امروز رو دارم خیلی فوری فوتی مینویسم .

 

برای امروز لیست کارهام رو نوشتم و این وسط لیزر بدنم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم وقت گرفت . یه جورایی حتما باید یه کاری حذف شه اما فعلا که دارم تند تند همه رو رگباری انجام میدم .

 

خوب کجام ؟

توی روند درستی هستم .

شکایتی از هیچ چیز ندارم .

هنوز آرزویی ندارم اما کم کم یه نور امیدی توی دلم اومده .

کار درآمد زا نداشتن گاهی خرخره ام رو فشار میده و امروز یه پیشنهاد کار دولتی و دفتری گرفتم که با ذوق میخواستم برم تو دلش . اما خوب یه ماه و نیم دیگه که تعطیلات تابستونی شد من همین دو سه روز پاره وقت هم نمیتونم کار کنم .

یکم از این بابت پکرم .

 

برای خودم کم و بیش تو دفتر شیک و پیکی مینویسم .شبونه ،وسط روز... هر وقت بیاد ... و دارم معنی حرفهای نسیم و سایه رو و حرفهای همه ی کسایی که از معجزه ی نوشتن گفتن رو درک میکنم آروم آروم.

اون لا به لا به چیزهایی میرسم . به نقطه های صداقت با خود و رو به رو شد با من من میرسم . لذت بخشه .

 

بخاطر حذف تمام برنامه های ارتباطی خیلی دیر به دیر با دوستام حرف میزنم .

دوست بیست و چند ساله ام هر بار پیام میده با صدای لرزون میگه مینا نباید از اینستا میرفتی خیلی دلتنگتم .

دیروز یه دوست دیگه ام همینو گفت . گفت یه وقتی میخوام باهات تماس بگیرم ولی دلم میترکه وقتی میبینم نمیشه ، چرا این کارو میکنی با ما ؟

 

نفیسه و زهره هم همینطور .

دیروز یهو بعد چند تا تماس تلفنی با دوستان یهو گفتم خوب من که وقت اضافه ای با حذف اونها بدستم نیومد ، احوالم هم نسبت به اون زمان تغییر کرده . خوب بدو ام برم همشو دوباره نصب کنم .

ولی به لطف مائده یاد گرفتم بذارم تصمیمم پخته شه .دیدم نه ... نمیخوام الان . باز فکر کردم شاید فقط یکیش رو نصب کنم خوب باشه . البته هنوز نکردم ولی دارم روش فکر میکنم .

 

با مائده جلسه ی جدید داشتم . مشخصا به خشمم پرداختیم . چقدر خوشحالم که تو مسیر تراپی و درمان افتادم سالها پیش ...

این اعتراف ازم درومد که حالا که در جریان کارهای قانونی و دادگاه افتادم برام انگار جدایی محسوس تر شده .الان تازه اون حس که راستی راستی این پرونده داره بسته میشه میاد . میاد و بیقرارم میکنه گاهی.

بهش گفتم ناراحتم که این حال رو الان دارم .

خوب من اولا بعد یه مدت تنها زندگی کردن دوباره خونه ام رو جدا کردم .یه جورهایی جدا زندگی کردنه برام شوک نبود .باهاش آشنا بودم.

 

بعد این مصادف با اوایل مهاجرتم و مسایلی که خودم و پسرم بابت خود خودمهاجرت باهاش درگیر بودیم شد .

 

بعد ارتباط قطع نشد و مرتب دیدار بود و حرف و بحث و هر چقدر جلو تر رفتیم بدتر و بدتر ...

 

اون وسط دریافتن اینکه میخوام الان تنها تو این کشور با یه بچه چه کنم بود ...

 

همون وسط گذروندن دوره های کالجم بود ...

 

همون وسط توهم اینکه الان من جدام باید زود با یه مردی مچ بشم بود که دنبال اون آقای وگن ماجرای حمید پیش آمد ...

 

تازه اون اوایل حس نا آشنای آزاد شدنم و آرامش داشتنم و هیجان جدایی بود ...

 

من خیلی اوقات بابت اتفاق ها گریه و زاری کردم بدحال شدم ولی منواقعا سوگواری برای جدایی نکردم .

 

اینها رو دونه دونه به کمک مائده گفتم .

اینا رو کمکم کرد عنوان کنم که بگه تو هنوز سوگواریتو شروع هم نکردی و الان که منتظر تاریخ دادگاهی و رسما استلرت پرونده ی طلاق رو هم داری میزنی وقتش همین حالاست ...

برای پست قبل من یه کامنتی داشتم از دوست خیلی عزیزی... ممنونم ازش . سرآغاز حرف با مائه همون کامنت بود . چون که اولین بار نبود.

 

به مائده گفتم انگار این سوگواری از نظر هیچ کس برای این زمان نیست . مثلا خواهرم . مثلا دوستم توی منچستر. مثلا مادرم . مثلا نفیسه و زهره . من بارها شده گفتم حالم خوش نیست همه گفتن اه بسه دیگه شورش رو درآوردی . (همش هم بابت اینه که منو دوست دارن و میخوان من خالم بد نباشه و شاد و شنگول باشم .)

داستان گذشته تموم شده رفته تو الان یادت افتاده ؟

دیگه وقتشه پاتو بذاری روش و بری جلو دیگه اتفاقی بوده که افتاده ...

 

گفتم بارها اینها باعث شده من توی خلوت خودم فکر کنم حالا که انقدر احساس من نا به جاست باید نذارم اینو احساس کنم . باید سرکوب بشه ، قایم بشه ... و سرکوب کردم .

 

بعد هیچ برنامه ایم پیش نرفته . هیچ کاری که با هدفی شروع کردم ادامه ندادم . چون از یه جایی درونم یه فشاری روم میومد .نمیذاشت .چون چیزی که باید به تمامی زندگی بکنمش در حال حاضر اونو زندگی نمیکنم و جور دیگه ای عمل میکنم که درست به نظر بیاد .

خودم رو سرزنش میکنم بایت حسی که دارم .حسی که حالا با شدت غم بیشتری اومده .چون که داره اون اتفاق واقعی و واقعی تر میشه .

 

همه ی حرفش این بود بذار این رو تجربه کنی . تا وقتی طلاق به آخر برسه . خودت باش . سرکوب نکن . الان میتونم ببینم چرا برای آدمها بنظر میرسه انقدر طولانی بوده سوگواری من درحالی که هنوز به درستی شروع هم نشده بود .

چون من فقط خط به خط داستان این دوسال اول مهاجرتم رو زندگی کردم .این تجربه منحصر به خود خودمه .

 

حالا هم سوگم رو بیشتر به خلوت خودم میبرم تا تموم بشه . دلم نمیخواد کل زندگیم شبیه چس ناله باشه واقعا .

 

چقدر دلم خواب میخواد این روزها . دوست دارم وسط روز ولو شم و بخوابم . خصوصا لحظه ای که کوروش رو از مدرسه میارم دیگه حس میکنم جوونی تو تنم نمونده ... ولی خوب خواب کجا بود ؟

 

الان هم پاشم برم کاهو بشورم ،یه شیشه آبغوره بردارم و کتابمم بزنم زیر بغل و با کوروشم بریم پیک نیک .

ببرمش یه پارک جدید .

 

میبوسمتون قشنگ ها

 

۶ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

پست سی و سوم

بیست و سوم می 2023

 

ادامه مطلب ۱۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان