بچه های قشنگم سلام .
مینا دوباره اومده که براتون جیک جیک کنه .
نسبت به پست قبلی حالم خیلی بهتره قشنگ ها و خدا رو شکر یک وقتی پیدا کردم که بیام و به داد وبلاگ برسم .
البته میخواستم دیروز بنویسم ولی گفتم جمعه است و همتون دارید از حال و هوای آخر هفته یه استفاده ای میبرید و هیچکی نمیاد بخونه و کامنت بذاره .
توی کالج فصل آخر آموزش ها تقریبا تموم شده و تکالیفی که خیلی ازشون ترسیده بودم، توی سایت کالج بارگزاری شده ان و حدود بیست روز برای انجام و تحویلشون وقت دارم .فعلا یه نگاهی به زیست انداختم که بنظرم از پسش برمیام اما شیمی خیلی بلای جون طور و سخت به نظر میرسه .
با اینکه کلاسهای شیمی خیلی شیرینه و معلممون یه آقای دکتر خیلی خفنه که اصلا نمیذاره آدم حوصله اش تو کلاس سر بره .
توی تک تک روزهای کالجم ، ماههای اولی که اومده بودم اینجا و زندگی پیچیده و سخت شده بود و دلمرده بودم و برای شما مینوشتم تنها و تنها روزهایی که میرم کالج حس زنده بودن میکنم رو یادم میاد جدیدا ...
یادم میاد که برای همین کلاسهای سخت چقدر رفتم و اومدم و زحمت کشیدم .
هنوز همون احساس رو دارم .
توی دبیرستان هم دقیقا همین احساس رو داشتم .
این که درگیر کردن مغزم توی پروسه ی یادگیری چقدر برام شیرین و لذت بخشه .
همیشه دلتنگ اون شوری که باهاش درس میخوندم میشم ، همیشه دلتنگ روزهای مدرسه ...
الان فقط زمان کم و مسئولیت زیاد داشتن خیلی بهم فشار میاره .
توی دو هفته ی گذشته ، یک بار یکی از دوستای مجازی برام نوشت مینا یادت نره تو همونی که معدل دانشگاهت هفده و نیم شده بود .
راست میگه . کوروش نوزاد بود و من یا بچه بغل میرفتم سر کلاس ها و اون ته کلاس مینشستم که تا کوروش نق زد بتونم از زیر مانتو و مقنعه می می رو دربیارم و بذارم دهنش یا اگه دوستام در دسترس بودن میسپردم بهشون و بدو بدو میرفتم و برمیگشتم . برای ترم قبلش هم که حامله بودم و وسط ویار میرفتم و برمیگشتم ...
الان به نظرم میاد که چقدر درخشان بودم اون موقع . در حالی که اگه همون موقع کسی بهم این رو میگفت قبول نمیکردم . چون این کمالگرایی منفی بلای جونمه همیشه .
ولی الان سعی میکنم به خود اون زمانی ام بگم مینا آفرین دختر .
این روزها سعی کردم دوباره خودم رو به حضور اون نیروی برتر وصل کنم .
در طول روز بارها و بارها و بارها خودم رو با بستن چشم هام و یادآوری اینکه در حضور اون یگانه هستم آروم میکنم .
مرتب به خودم میگم جایی که خدا هست ترس نیست.
هرجا اون هست اضطراب نیست.
هر جا اون هست تنهایی نیست .
و اون همه جا هست .
هر جا من احساس غم و اضطراب و ترس و تنهایی میکنم برای اینه ذهنم منو دچار این توهم میکنه که من از او جدا هستم درحالیکه آگاهی روحم میدونه اینطور نیست...
چند روز پیش از طرف دانشگاههای مختلف اومده بودن کالج ما و خبر بد اینکه به نظر میرسه من با این مدارکی که دارم نتونم برای سال بعد برای دانشگاه اپلای کنم . البته هنوز دو تا گزینه دارم ولی خارج از برمینگام هستن .
یه دلم میگه بی عجله سال بعد رو هم توی کالج بگذرونم و برای 2025 با رزومه ی قابل قبول تر برای دانشگاههای خود برمینگام اپلای کنم یه دلم میگه اوووووووه یه ساااله ... خارج برمینگام اپلای کن بره :/
حالا دیگه نمیدونم باید چه کنم دقیقا .
کوروش عسلم چند باری دوباره سراغ پدرش رو گرفته ازم و من با حال بهتری میتونم جوابش رو بدم . راستش هنوز یه امید ریزی دارم که پدرش به این دادگاه که در راهه بیاد برای خاطر قلب کوروش ... تا باز ببینیم چی پیش میاد .
اگه توی اینستا دنبالم میکنید حتما دیدید اولین دندون سیریش رو از جا درآوردم براش و چقدر خوب که فیلمشو برداشتم ...
همچنان درست تو مدرسه غذا نمیخوره ولی سعی میکنم تو خونه بیشتر بهش رسیدگی کنم .
با حمید هم خوب و آرومیم .
بعد از پست قبل که پریود شدم منو برد چند روز خونه اش و برام کیسه ی آب گرم و ویتامین و وسایل بهداشتی آماده میکرد .
کوروش رو مدرسه میبرد .
آشپزی میکرد .
منو میخندوند .
باهام تخته نرد و اسم فامیل بازی میکرد و میگفت میخوام بخندونمت .
برای روزهای کالجم نهار و میوه و بطری آب دیتوکس درست میکرد و هر بار خرید میرفت با دسته گل برمیگشت .
توی زندگیم واقعا حمید بعد از مادرم با این عشق ازم مراقبت کرده .
تنها مشکلی که مشکل حمید نیست ولی من درموردش نمیپسندم اینه توی بیشت و هشت سالگی مثل آدمهای چهل ساله فکر میکنه دیگه شغل و پولشو داره و تمام .خودش رو از از نظر شخصی و اجتماعی بالا نمیکشه . توسعه ی فردی براش عبارت آشنایی نیست .البته تو رابطه با من روی خودش شدیدا کار میکنه . ولی من که محور همه چی نیستم ؟ دوست ندارم از نظر رشد فردی یه روز یه گسل عمیق بین من و پارتنرم باشه . همونجوری که بین من و بابای کوروش ایجاد شد و حتی مسخره اش میومد که من تا رسیدم اینجا فکر کالج رفتن هستم .
تشویقش میکنم زبان بخونه ،امتحان تئوری گواهینامه اش رو پاس کنه ،برای شغلش که یکی از بهترین مشاغل اینجاست بفکر ارتقا و ثبت شرکت باشه و بالا بپره .
ولی خوب تشویق ما آدمها کافی نیست . همه ی آدمها خودشون نهایتا باید از پله بالا برن .
دلم برای مامانم تنگ شده .
امروز تصویری زنگ زده بودن . مامان و داداش و بابا .
بابا بهم میگفت یه نخ اونجا پیدا نمیشه موهاتو ببندی ؟ منظورش کش مو بود :) میگم خوب موهام کوتاهه و تو کش نمیاد و خوب حموم هم نرفته بودم و کله ام شبیه قارچ شده بود . مامان هم موهاش یه دست سفید و پنبه ای شده و خیلی وقته رنگ نکرده .میگفت خیلی دلم برات تنگ شده تند تند بهم زنگ بزن . دورت بگردم آخه ...
آقا کارتی که یارانه ی من و کوروش توش میرفت و من پول تراپی هام رو ازش میدادم تاریخش تموم شده .حالا دو تا آشنا پیدا کرده بودم که برامون دوباره صادر کنن و یکیشون گفته نمیتونه و منتظرم ببینم اون یکی انحام میده ؟ حتی گفتم بهت پول میدم انحام بده. کاش بشه .
دیگه پست رو باید ببندم .
ما خونه ی حمیدیم . داره برای نهار کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی درست میکنه . برای شام میریم خونه ی یه دوستی .
واقعا بعد از شش هفت ماه این اولین مهمونیه که میرم و دیگه دلم لک زده بود ...
میبوسمتون قشنگها و میرم . امروز شاید نتونم پست هاتونو بخونم . باید بعد نهار بشینم کمی زیست بخونم و جزوه ام رو کامل کنم .
ولی اینهفته میام یواش یواش میخونمتون .
عشق به تک تکتون .