پست سی و دوم

نشستم توی سالن آموزش کالج 

ده دقیقه دیگه باز میشه 

محفوظا ، خانم بنگلادشی همکلاسیم بغل دستم داره تند تند با یکی حرف میزنه . 

به حمید پیام دادم دلم میخواد همه رو پاره پاره کنم الان 

میخوام فریاد بزنم

دوست دارم خودزنی کنم به حد مرگ بکوبم خودمو

دوست دارم بشینم رو سینه ی یکی و به حد مرگ مشت بکوبم تو سر و صورتش 

بیچاره اومده پایین کالج منتظر منه . میگه میبرم یه جا داد بزن 

 

حالم دو‌روزه خوش نیست 

تو رو خدا از تجربه های مادریتون بگید برای من 

توی بحران های بچه ها چه کار میکنید شماها؟ 

 

از اون روزی که رفتم کوروش رو با اون وضع برگردوندم خونه از پیش پدرش یه روز خوش باهاش نداشتم 

 

این روزها سه بار رفتم مدرسه اش 

دیروز ناظمش میگفت باهاش باید حرف بزنی حق نداره اینجوری رفتار کنه

من نشسته بودم فقط میشنیدم 

خوب با چه زبونی دیگه باهاش باید حرف بزنم ؟ 

کوروش مدتیه خیلی خیلی خشمگینه 

با هیچ چیزی تخلیه نمیشه

بازی و دویدن و پازل و قایم باشک و کوییز بازی و پیک نیک و پارک و همه چیز موقتی ان . 

تمام اینها رو هم با زور من میکنه 

براش فرقی نمیکنه گوشی رو یه ساعت داشته باشه یا سه ساعت 

به محض گفتن وقتت تمومه با تمام وجودش جیغ میکشه و گریه میکنه و همش میگه تو خیلی مامان بدجنسی هستییییی

هربار میره دستشویی یه فصل سر شستن کون مبارکش دعوا میکنیم 

سر لباس پوشیدنش برای مدرسه

سر نشستن سر میز غذا 

اصلا انگار وسر من نیست دیگه 

فقط هم با من اینجوریه 

با حمید خوبه و حرفشو گوش میده تا وقتی من نباشم

اگه تو جمع باشیم وقتی من اتاقو ترک‌ کنم با همه خوبه شیرینه تا من میام شروع میکنه چوب کردن

به قصد میخواد کارای بدشو تو چشمم کنه 

مگه نمیگفتن اگه بچه توجه مثبت کافی بگیره نمیره دنبال جلب توجه منفی؟ کو پس ؟ 

از باباش هیچ حرفی نزده و نمیزنه

نکنه انقدر بااش پیشش بهم گفت تو زندگی کوروشو خراب کردی الان همه چیزو از چشم من میبینه؟ 

من یه سری کارتون رو براش ممنوع کردم ولی باز میره میگرده ببینه کدوم بدتره همونو ببینه 

یه وقت میگم کاش گوشی و تبلت و هر کوفتی رو کلا حذف کنم ولی چجوری اخه؟ 

خیلی نابودم بچه ها 

میخوام مدرسه اشو رو برای سال دیگه عوض کنم اما میترسم اونجا هم همین باشه . چون تو این مدرسه یه دوست صمیمی خیلی بد داره . اصلا نمیخوام باهاش باشه ولی الان چاره ای ندارم . 

من چی کار کنم واقعا ؟؟؟

ادامه مطلب ۳۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

پست سی و یکم

مینا با سلام و صلوات وارد وبلاگ میشود :)

ادامه مطلب ۳۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اطلاعیه 2

قشنگ ها سلام . 

وبلاگ همه ی دوستام ستاره دار شده ولی من نمیتونم بازشون کنم .

یعنی مشکل همه حل شد با بیان غیر من ؟؟؟؟؟

نظر ها رو نمیتونم تایید کنم . 

کل امروز کلا بیان برای من باز نمیشد و الان که یازده شبه گفتم قبل خواب امتحان آخرو بکنم و بخوابم . 

ده ساعت منتظر شدم که صفحه انتشار باز شه . 

دادگاه ... این دادگاه اول بود و به سلامتی پیش رفت . شکر خدا . 

و حالمم خیلی آرومه . 

از سقوط خبری نیست و لبه ی اون دره هم نیستم دیگه . 

گاهی بهم میریزم ولی زود برمیگردم به اون نقطه که همینی که هست خوب و درسته ، هرچی شده خیر بوده . هیچ بدبختی وجود نداشته همه چیز تجربه و درس بوده . 

فعلا میخوابم ولی باز سعی میکنم بیام یه مفصل طوری بنویسم براتون . 

میبوسم همتونو . 

سونیا کجا بودی غیبت زده بود یه مدت فکر نمیکردم دیگه بخونی دماغ قشنگ خانم 😍

۹ نظر ۵ موافق ۱ مخالف

اطلاعیه

عزیزانم سلام .

این اطلاعیه رو موقتا مینویسم براتون .

چندین روز بود بیان اصلا برام باز نمیشد . اصلا اون صفحه ی اصلی که توش نام کاربری و رمز ورودمو 

بزنم نمیومد . فکر کردم دنیای وبلاگ به چخ رفته :) 

برای شما هم همینطور بوده یا نه ؟ 

اگه یه وقتی اینجا بلایی سرش اومد چه کنم من و کجا بنویسم آخه؟ 

حتی الان که به سختی وارد شدم ، باز قسمت انتشار چند دقیقه طول کشید بیاد و اصلا نمیدونم این پست به ثبت میرسه یا نه .

الان تو راه دادگاهم و اگه وبلاگ کار کنه براتون تا شب پست میذارم هرچند که فردا جمعه است و جمعه ها کمتر کسی توی وبلاگه . 

میبوسمتون و دعام اینه مشکل وبلاگ حل بشه واقعا . 

۲۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

پست سی ام

دوشنبه که Daiva  اومد خونه ام و رفت خیلی بهتر شده بودم . 

چقدر احتیاج دارم گاهی در این خونه به روی کسی باز شه .
یه مهمونی بیاد .یکی غیر من و کوروش رو این مبل ها بشینه...

از اونجا که حال و روزم خوش نبود چایی فلان درست نکردم .

 یه ظرف انجیر و توت و مویز و بادوم براش گذاشتم فقط . 

حرف زدیم یه عالمه . 

برام دعا کرد .

از کیس های کاری دیگه اش گفت .

گفت همین الانشم باید به خودت افتخار کنی .

گفت نمیدونی چقدر زن ها هستن از یه رابطه بد بیرون میان 

بعد باز وارد یه رابطه بدتر میشن ، 

قدر حمایت هایی که ازشون میکنیم رو نمیدونن ،

 چقدر نمیتونن از خودشون و بچشون مراقبت کنن . 

بهم گفت من اصلا نگرانت نیستم تو هم از نگران زندگی کردن دست بردار .

 حالت خوب میشه و میدرخشی .

پول خوب درمیاری و همیشه بابت این روزها به خودت افتخار میکنی … 

بهم گفت همه ی هم و غم الانت رو بذار رو ماشین خریدن . 

بذار زندگیتون عوض شه . 

بهش گفتم باشه . 

 

بعد دیگه رفت و منم زدم بیرون . 

یه ساعت زودتر از برداشتن کوروش از مدرسه بیرون زدم . 

یه چیزی برای پست کردن داشتم و بعدش خیلی قدم زدم . 

زیر بارون نم نم . روی خیابونای خیس . 

از وسط درختا و جوونه ها و شکوفه ها و گلها . 

ایستادم زیر درخت ها و آواز پرنده ها رو گوش دادم .

 و بابای کوروش رو از اون انبار بیرون آوردم چون میدونستم فرار ازش عواقب بدی داره . 

گذاشتم فکر هام بیان 

تماشا کردمشون . بیشتر از همه به فیزیک بدنش فکر کردم .

 به بازوها و سینه هاش . جایی که بهش پناه میبردم همیشه. 

به این فکر کردم چه روزهایی چه شبهایی از سر کار اومده 

من نشستم کنارش و همونجور که سرش رو روی پام نازمیکردم عمیق خوابیده .

 به پشت پلکهاش که بوسه گاهم بود فکر کردم .

 به مدل لبهاش موقع گریه ها فکر کردم .

 به گرماش . به لطافت و ظرافتش که تو هر مردی نیست . 

به گوشهاش فکر کردم . دیگه یادم نمیاد نرمی گوشهاش چسبیده بود یا جدا ؟ 

جای خال های بدنش رو فراموش کردم . 

ولی فرم ناخن های دستش رو خوب یادمه . 

من خیلی زیاد خیلی زیاد تو حسرت اون دستها سوخته بودم .

 سعی کردم به چراییش فکر نکنم و فقط اینو ببینم 

که دوست نداشت دستای منو بگیره . 

به پلک زدنهاش که وقت عصبانیت عوض میشدن فکر کردم .

به مدل خندیدنش وقتی چیزی میخورد فکر کردم .

به چینی که دور چشمهاش موقع خنده میفتاد . 

با همه ی اینها خیلی چیزها از یادم رفتن . 

یه سری جزییات دیگه فراموش شدن . 

به همه ی اینها نگاه کردم . 

بدون اینکه از خودم دربیام‌. بدون اینکه خیلی ناراحت بشم . 

این به یادم اومدنش رو تماشا کردم و تموم شد .

 

میدونم باز به یادم میاد .از جنبه های دیگه یا دقیقا به همین صورت .

 سعیمو میکنم بذارم یادش بیاد و بره . 

 

بعدش کوروش رو برداشتم و تو‌راه خونه باهاش به حد مرگ دویدم . 

صبحانه نخورده بودم . نهار نخورده بودم . تشنه بودم ولی دویدم . 

باهاش خندیدم . وسط پارک تو آغوشم گرفتمش . 

حرف زدیم . کرم خاکی رو وقتی میرفت خونشون نگاه و تعقیب کردیم .قاصدک فوت کردیم .

توی راه بهم گفت حیوونا روخیلی دوست دارم . 

بعد گفت تو و حمید رو هم خیلی دوست دارم ناراحت نشو :) 

 

دیگه وقتی رسیدیم خونه داشتم بیهوش میشدم . 

با اینحال چیزی نخوردم . کف اتاقم دراز به دراز افتادم فقط . 

هفت که شد با کوروشم شام خوردیم .

 نمیدونم بابت گرسنه موندن بود یا چی کلا حالم بشدت بد بود و تهوع داشتم . 

حمید برامون گوجه سبز خریده بود 

نشستیم مادر پسری اونم‌خوردیم و خودمم ازگیل خریده بودم اونم خوردیم وکوروش خوابید .

 

دیگه یه کم با خواهرم چت کردم . 

شوهرش میره ایران برای دو هفته .

حالا اگه من بی زنگ زدن میرفتم هزارتا حرف بهم میزد .

دیگه آبجی میگفت کیک تولد کوروش رو خودت درست کن کیک خیلی گرون شده . 

اولش گفتم نه یه دونه بچه است گناه داره ولی الان فکر کنم بد نباشه . 

من همین الانش باید برای هدیه کوروش صد و پنجاه حداقل بدم . 

بعد تازه برگردیم میخوام با حمید و دو تا دیگه از دوستامون

 باز برای پسر تولد بگیریم . برای مدرسه اش باید یه بسته شکلات بخرم . 

برای منچستر رفتن هم بجای بلیط قطار اتوبوس خریدم که چهل پوند صرفه جویی بشه . 

بچم کتونی نداره باید براش بخرم . خودم کتونی مشکی ندارم . 

خلاصه که پنجاه شصت تا پول کیک میشه میتونم به جاش خودم درست کنم . هان؟ 

 

شبش حالم هی بدتر و بدتر شد . 

قبل خواب کوروش بهش گفتم مامان اگه یه روز حالم خیلی بد شد 

افتادم کف خونه میدونی باید به چه شماره ای زنگ بزنی؟

 گفت آره فلان ؟ گفتم آره و بعد چی میگی ؟ گفت میگم 

My mum is dying . 

خلاصه که خودم رو هرجوری بود زود خوابوندم . 

صبح بیدار شدم باز کوروش رو‌بغل خودم پیدا کردم . 

دیگه نمیدونم با این جوجه چه کار کنم .

هوا بی نظیر بود ولی من کمی بی انرژی بودم . 

کوروش بعد صبحانه تا وقت مدرسه نیم ساعت وقت داشت . 

اصرار داشت پلنگ صورتی ببینه ، 

من از این سر صبح کارتون دیدناش زخم خوردم قبلا ولی باز بهش اجازه دادم .

وقت رفتن که شد شروع کرد که بذار یه دونه دیگه ببینم و زد زیر گریه و ما دیرمون شده بود . 

من دیگه دیوونه شدم .

 کلی غر زدم که بی خود بهت اجازه دادم کارتون ببینی همیشه همینکارو میکنی ، 

اونم میگفت فقط میخوام بهت یه چیزی نشون بدم .

گوشی رو دوباره روشن کردم گفت میگم منو از این پارکها ببر . 

اون پلنگ صورتی خاک تو سر یه زمین گلف گمونم رفته بود .

دیگه همونجور با عصبانیت از خونه زدم بیرون . 

اونم همینجور یکسره شبیه گریه حرف میزد که توچقدر مامان بدی هستی 

که میگی دیگه نمیذارم کارتون ببینی صبحا .

 جوابشو نمیدادم ولی خوب رو مخم بود . 

 

رسیدیم مدرسه و لحظه ی بسته شدن درها رفت داخل و من برگشتم . 

درحالیکه به کلی بهم ریخته بودم و عصبانی بودمو دوست داشتم نعره بکشم .

برای خودم دو لیتر آب درست کردم و 

دیگه روز آخری بود و باید برای امتحان زبان امروز آماده میشدم . 

دفتر و جامدادی و لپ تاپ رو چیدم روی زمین و اول یه سر به وبلاگ زدم . 

موجا پست گذاشته بود و درمورد یکی نوشته بود

 که حامله است و اسم بچه ی تو دلش هست نیکی . 

یهو عاشق اون اسم شدم . بعد پرت شدم عقب . 

پرت شدم تو زمانی که دوست داشتم سه چهارتا بچه داشته باشم . 

من عاشق خانواده ی شلوغ داشتن بودم .

میخواستم دو تا بچه اول رو پشت سر هم بیارم . 

یعنی اگه بابای کوروش نرفته بود صد در صد من این حماقت رو کرده بودم .

(منظورم با شرایط زندگی خودمه نه که پشت هم بچه آوردن حماقت باشه )

با اینکه اون رویا از دست رفته و من دیگه به ازدواج هم فکر نمیکنم 

چه برسه بچه داشتن و 

همین یه تجربه کنار تمام عشق و بی نظیریش برای من کنار رنجهام بوده 

که اصلا مطلقا از بچه دار شدن هم بیزارم ،

 باز رفتن تو فضای اون رویا درمورد مینای گذشته برام دلنشینه . 

فکر دختری به اسم نیکی برام دلنشینه .

وسط رویا پردازیم از بابای کوروش بشدت خشمگین شدم . 

با خودم گفتم نه فقط تو زندگیم که تو رویاهامم تر زد . 

بعد باز آروم شدم . به این فکر کردم اونم حتما رویاهایی داشت .

به این فکر کردم نه اون میخواست این ازدواج رو خراب کنه نه من . 

ولی هر دو سهل انگاری کردیم و منصفانه اون خیلی خیلی بیشتر . 

دیگه بعدش نشستم سر درسم مثلا . 

یه نوشتنی برای پرزنت کردن داشتم که خیلی وقت پیش نوشته بودمش 

و توی لپ تاپ بود .

 آقا لپ تاپو روشن کردم که پیداش کنم و حفظش کنم 

هر چی گشتم نبود که نبود که نبود . 

منو میگی؟ کارد میزدن خونم در نمیومد . 

تا وقت دنبال کوروش رفتن پای لپ تاپ و  وبلاگ بودم .

هزاران عکس اون تو هست که من بیشترشو یه دور دیدم :/

دیگه پاشدم یه حمام کردم و نهار خوردم و یهو صدای آلارم آتیش برای تخلیه ی ساختمون اومد . 

انقدر گوش خراشه که خدا میدونه .

  کسی اینجا اجازه نداره تو خونه اش چیزی بکشه 

ولی اینجا یه زوج هستن خیلی هم باحالن و خوش مشرب ولی گل بازن .

 حالا اینا رو من میشناسم حتما آدمای دیگه ی دودی هم هستن 

. ولی خوب دیگه مغزهاشون انقدر نخودیه که حالا تو خونه میکشن 

نمیکنن اون دستگاه حساس به دود روبپوشونن .

 دیگه فورا آتشنشانی اومد و چون اولین بار نبود

 من میدونستم باز یکی تو خونه اش چیزی کشیده و ربطی به آتش نداره 

. دیگه نیم ساعت زودتر رفتم بیرون . 

رفتم وسط پارک استون تو اون آفتاب دراز کشیدم . 

چشمامو بستم .

 دیگه آفتاب که تموم شد منم قدم زنان رفتم قبرستون رو به روی پارک . 

همون که تو حیاط کلیساست . اونجا قدم زدم و خلوت کردم .

 دروغ چرا دلم اصلا حالش خوب نبود . 

 

بعد رفتم کوروش رو بردارم که معلمش گفت امروز کوروش شدیدا رفتارش بد بوده .

 کارای مسخره انجام داده و هیچ حرف گوش نداده و 

محض اطلاع شما قراره فردا از زمین بازی محروم شه که درس عبرت شه براش . 

کوروش دو تا دوست تو مدرسه داره بلای جون منن .

 حتما باید مدرسه ش رو عوض کنم . 

ماجرای باقالی ها هم باپیگیری من تموم شد و همشونو کندن 

. دیگه وقتی رسیدیم خونه اول من برای کوروش نوشتم :

I will behave good tomorrow. 

و دادم ده خط بنویسه و همشونو بعدش با صدای بلند برام بخونه . 

البته قبلش حرف زده بودم باهاش . 

دیگه بعدم که اون رفت سراغ گوشی و منم موندم با کارای کالجم . 

تلاش کردم یه پاورپوینت برای پرزنتم بسازم ولی نشد 

. یعنی‌ نتونستم همزمان که خلقش میکنم همونو تایپ کنم و دسته بندی کنم 

. لازم داشتم اول رو دفتر بنویسمش . 

یه چیزخیلی سطحی و مختصر نوشتم و اون تحقیق برای بحث گروهی 

رو هم مختصر انجام دادم چون اصلا هیچ نظرشخصی

 نمیتونستم بهش اضافه کنم انقدر که عنوان بد بود .

دیگه عصرم همینجوری گذشت و بعد با کوروش سر گوشی دعوامون شد 

و بعد شام خوردیم و بردم کوروشو بخوابونم. 

میخواستم دیر بخوابم که پرزنتم رو مرور و حفظ کنم ولی نتونستم .

 کنار کوروش خوابم برد . یه بار یک و نیم شب بیدار شدم

،یه بار سه یه بار چهار یه بار قبل پنج و خود پنج و شش 

و نهایتا شش و نیم تمومش کردم این بازی کثیفو . 

داشتم فرار میکردم از نشستن سر درسم . 

شش و نیم نشستم بالاخره 

. به جای حفظ کردن عنوان ها رو نگاه کردم و جلوآینه حرف زدم . 

توی کالج باید جلو دوربین حرف میزدم رو به بچه ها . 

با خودم گفتم من ذهنم خلاقه . حرف زدنم خوبه . 

به خودم اعتماد میکنم 

. یه نگاه به عناوین میندازم و میذارم پرزنتم همون لحظه خلق شه 

. و همه چیزو بستم . 

آرایش کردم 

. دوست داشتم دامن کوتاه مشکیمو میپوشیدم و شومیزی که بهش میاد 

.ولی جفتشون خونه ی حمیدمونده بودن 

. فقط عشق اینو داره دو تا دونه از لباسای منم تو جا لباسیش باشن .

 البته من چند بار شده اونجا بودم یهو مهمون میخواسته بیاد

 من یهو گفتم وای من چی بپوشم برای همون میگه . 

من همیشه با تیپی در حد پیژامه ی بابام پیش حمید گشتم . ساده و ژولی پولی 

یعنی اگه یه درصد فکر میکردم یه روز داستان اینجوری میشه یه کم عین آدم میپوشیدم خوب :) 

خلاصه که جین آبی تیره با یه شومیز سفید با خطهای عمودی آبی پوشیدم 

.کوروشو مدرسه گذاشتم و رفتم . 

اونجا یه گروه شدیم من و یه خانم از افغانستان و یه خانم از ایتالیا و یه خانم انگلیسی و یه خانم آفریقایی . چقدرگروه خوبی بودیم . 

خیلی سطح انرژی بالا بود و منم زود یخم شکست 

و از هرچی هست و نیست رها شدم و فقط توگروه بودم . 

 

فکر کنم حرف زدنم حتی از نوشتنم بهتر باشه 

. با اینکه هیچی برای رجوع بهش نداشتم شروع کردم حرف زدن 

و وقتی تموم کردم همه برام دست زدن و گفتن چقدر الهام بخش بوده حرفام . 

موضوعم این بود چطور یه جنگنده باشیم . 

من یه جنگجو ام نیستم ؟ 

به نظر خودم که هستم . 

دیگه یه عالمه بعدش با بچه ها نشستیم حرف زدیم و معلممونم وسط بود

 . خیلی خوش گذشت . 

اول به حمید پیام دادم و گفتم . 

چقدر دوست داشتم بود و میرفتیم سنتر قدم میزدیم . 

اما سر کار بود . منم گفتم تنها برم سنتر. 

حمید پول داده بود و دو تا چیز گفته بود از طرفش برای کوروش بخرم که رفتم اونا رو خریدم .

وسایل تزیین کیک تولد خریدم .

یه ساندویچ فلافل با دوغ خریدم 

و رفتم تو یه آفتاب خفن ولو شدم جلو کلیسای مرکزی 

. داشتم از گرسنگی پس میفتادم.

بعدم رفتم خونه که هدیه ها رو قایم کنم بعد برم دنبال کوروش . 

از اونجا مستقیم رفتم خونه ی حمید .

تا از سر کار برگرده من یه قورمه ی بی نظیر بار گذاشتم

، تو حیاطش بذر گلای تابستونی پاشیدم و با کوروش بازی کردم تا اومد . 

دلم براش تنگ شده بود یه جورایی

. جدیدا دارم به چشم نا برادری نگاهش میکنم و شکل رفتارم باهاش عوض شده

. اونجوری که دلم میخواد تو یه رابطه باشم دارم رفتار میکنم و

صد برابر رفتار حمید و مدل عشق و اخلاصش بهم برمیگرده . 

همینا دیگه . 

همینقدر دقیق و با جزییات . 

خیلی خوشحالم این امتحان به سر رسید

 و این ترم بعد یه سال سهل انگاری معلمم بالاخره بسته شد . 

باید ببینم میتونم لول بالاتر رو یه مرکزی نزدیک خونه ی خودم پیدا کنم

 برای سپتامبر یا نه ؟ 

و هم اینکه باید ببینم میتونم درس caring رو همزمان با اون زبان بخونم یا نه . 

تا خدا برام چی بخواد . 

میبوسمتون .

 

 

۱۱ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

پست بیست و نهم

بیست و نهم ایپریل ۲۰۲۳

ادامه مطلب ۱۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

پست بیست و هشتم

بیست و دوم ایپریل

پنجشنبه انقدر دست دست کردم که غذا نخورده رفتم دنبال کوروش . یعنی تقصیر اون موقع پست نوشتنم شد .وقت نبود سالاد درست کنم و با تشکیلات شاهانه غذا بخورم بعد مدتها . اینه که گفتم میرم و میام بعد میخورم .

دیگه رفتنی وسایل پیک نیک جمع کردم .با اینکه باد میومد اما آفتاب مطبوع بود گفتم بچم آفتاب بخوره یه کم . دیگه مدرسه رسیدم و هزار بار این ور اونور رو نگاه کردم تا خیالم راحت شد که باباش نیست. ماشین بستنی دم مدرسه بود و من و کوروش بستنی پارتی گرفتیم و پیک نیکمونو از همون دم مدرسه شروع کردیم . بعد رفتیم تو یه زمین سرسبز بغل کلیسا پر از گلای زرد و سفید و قاصدک ، با درختای پر از شکوفه های صورتی نشستیم .
مفهوم پیک نیک برای کوروش اینه زیر انداز پهن کنیم و خوراکی بخوریم . خوراکی ها رو خوردیم و من باز وسیله بازی برده بودم که بازی کنیم . 
داشتیم از بازی لذت میبردیم که یهو کوروش داد زد میناااا پی پیم داره میاااد .
دیگه دوان دوان رفتیم خونه :)
وقتی رسیدیدم دیگه گرسنه نبودم . گفتم تا شب میوه و آجیل میخورم و شام رو با پسر شاهانه میخوریم .
عصر هم گوشی رو زود از کوروش گرفتم و هم فرستادمش یه ساعتی با اسباب بازی هاش تو‌ وان حمام بود هم بعدش همش کمک دست من بود . برام خیار و پیاز ها رو برای سالاد خرد کرد با نایسر دایسر بعدم لیمو آب گرفت و نمک و نعنا زد …
نمیدونم چرا انقدر دوست داره بشینه روی زمین غذا بخوریم و مخالف میزه ؟ خلاصه سفره انداختیم دوتایی . من غذا رو گرم کردم کوروش مسئول بردن وسیله ها سر سفره بود . اومدم دیدم هم شمع روشن کرده هم یه گلدون کوچک پوتوس توی آب دارم گذاشته سر سفره .غش کردم براش و شام هم بهمون چسبید .(اینجا باز نگاش کردم و گفتم این هم باز سند پسر مینا بودنش)
تا بعد شام خوش و خرم بودم ولی یهو احساس کردم برگشتم دقیقا رو همون لبه ی صخره . حالم بد شد . خصوصا وقتی کوروش خوابید .خونه خالی شده بود . توی سکوت انگار که شلوغ پلوغیای بطری آب زندگیم ته نشین بشه و خود زندگی و خود حالم رو شفاف ببینم .توی سکوت روی تخت نشستم . نه میخواستم کتاب بخونم نه بخوابم نه هیچ چیزی . دفتر آوردم بنویسم اما نتونستم . حتی یه کلمه نتونستم . تو سرم کمی حرف زدم بعد برای خودم بعد برای بابای کوروش دعا کردم و خوابیدم .
جمعه به مناسبت عید فطر گفته بودن هر کی نیاد مدرسه اشکالی نداره . منم کوروش رو نبردم چون اون محله مسلمونن و حتما نود درصد بچه ها نمیومدن . گذاشتم بخوابه . صبح اومد بالا سرم و صبح بخیر گفت . دونستم برای گوشی اومده . قبل اینکه بخواد گفتم مامان نمیشه بازی کنی ها . ولی میتونی بیای تو بغلم حرف بزنیم . این قلق مهم کوروشه . اگه میذاشتم بگه گوشی میخوام و میگفتم نه شروع میکرد گریه و بدخلقی ولی چون من اولش گفتم گفت گوشی نمیخواستم که اومدم پیشت باشم . خیلی کلکه … 
دیگه یه ساعتی تو تخت موندیم . بوس بازی و کشتی بازی کردیم . بعد کتاب جدیدی که براش خریده بودم اومد برام خوند . درمورد حیوونای تو اقیانوسه . بعد روزمونو شروع کردیم . صبحونه ی حسابی خوردیم و بعد کاغذ و ماژیک آوردیم برای روزمون برنامه نوشتیم . 
براش سه ساعت مجموعا گوشی و کارتون نوشته بودم . تا عصر 
نوبت صبحشو که رفت باز اومد آشپزخونه و ازش کار کشیدم :)) ظرف شست و آب کشید . پیاز ها رو تو خورد کن ریخت و تو تابه ریخت و گذاشت سرخ بشن .
سفره رو برام چید . منم برای نهار ماهی پختم . برای شام مرغ مجلسی پختم . همه ی ظرف کثیف ها رو همون لحظه شستم .قبل نهار یه حموم حسابی رفتم . با اسکراب بدن و روشور برای صورتم و سنگ پا و فلان و بهمان . آخ انقدددر چسبید که نگم . بیرون که اومدم کرم هامو زدم و بعد یه دامن کوتاه مشکی برشکا خریده بودم قبلا ها، با یه کراپ مشکی پوشیدمش ، گردنبند سنگمو انداختم ، تو هال و آشپزخونه شمع روشن کردم ، تمام خونه رو برق انداختم و نشستیم نهار خوردیم . ساعت چهار که شد من نشسته بودم تو بهترین حالت خونه . هیچ کاری نداشتم .با مامان و بابا و دو تا آبجیا و زهره دوست ساوه هم حرف زده بودم . با حمید و Daiva هم همینطور . 
دیگه کتاب خوندم و بعدم گفتم شام رو برداریم ببریم با حمید بخوریم . 
قبل رفتن همینجوری که نشسته بودم توی اینستا از پیج مورد علاقه ام پست میخوندم ، یه تبلیغ اومد که آقامون معین بیست یه ماه و نیم دیگه لندن کنسرت داره . 
واقعا این برمینگهام خیلی مهجوره از نظر کنسرت . خواننده های خوب لندن و حتی منچستر میرن اما برمینگهام مثلا احلام و شهره اومدن . 
فقط عشق دل کیهان کلهر اومد اینجا . 
با اینهمه به خودم گفتم بیا اینم یه دلیل که باید امسال ماشین بخرم . دیگه گشتم تو اینترنت یه موسسه تعلیم رانندگی پیدا کردم .من امتحان تئوریم رو‌ دادم و پاس شدم . برای حمید هم وقت امتحان تئوری گرفتم .
من یه کلید از خونه ی حمید دارم برای وقتهای ضروری . قرار شد چون حمید سر کار بود من زودتر برم اونجا . رفتم و خریدای اینترنی که با آدرس اون سفارش داده بودم برای آشپزخونه هامون باز کردم و سامونشون دادم . یه آش رشته هم بار گذاشتم .دیگه با کوروش رفتیم حیاط و با تفتگ آب پاشش بازی کرد کوروش. اونجا یه کمی از دستش حرص خوردم و خیلی احساس خشم درونم داشت پاره پاره ام میکرد . حمید که اومد من دیگه نه اخلاق خوش داشتم نه هیچی. میخواستم فقط شام بخورم و برم . خیلی از خودمبدم میاد وقتایی که اونهمه حالم بد میشه .از اینکه نمیتونم ملاحظه گر باشم .نمیتونم خوددار باشم . از اینکه لال میشم و اصلا نمیخوام حرف بزنم .
دیگه با هم قرار امروز رو گذاشتیم و من برگشتم .کوروش هم یه عاااالمه گریه کرئ که من میخوام اینجا بخوابم و فلان .
قبل خواب دیگه حتی به بداخلاقی رسیده بودم .
برای امروز چون من با مایده قرار دارم قرار شد با حمید بیرون نهار بخوریم بعد اون و گوروش برن استخر و منم به تراپیم برسم .
تو خیابون وسط شوخی و خنده های حمید من بی اندازه بغضی و خشمگین بودم و یه کم رفتم تو برق. با اینکه قبلش برام یه پلاک نقره ی مسیح روی صلیب خریده بود . حتی نمیدونستم بابت چی اونقدر عصبانی ام . دیگه رفتیم برای غذا نشستیم و حمید میگفت من نمیدونم باید چی کار کنم تو بخندی .راست میگه من انگار هیچ قلقی ندارم . دیگه الانم که اونا رفتن استخر و من منتظر آنلاین شدن مایده هستم ...
میدونم که وقتی آدم سقوط کرده یهو خوب نمیشه . میدونم حالا حالا ها این احوالات نوسان طور ممکنه بره و بیاد اما خوب اذیت میشم و اذیت میکنم دیگه ...
برم دیگه دو دقیقه مونده تا وقتم با مایده .
فعلا .
۱۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان