پانزده فوریه بیست و چهار

خوب خوب خوووووب...

به مناسبت تقریبا یک ماه گذشتن از پست قبلیم اومدم باز یه خودی بنمایانم :))

 

سلام بهت دوست من .

از شهر شهید پرور منچستر گزارش میکنم برات .

از اون اومدن هاییه که خودمو پرت کردم تو قطار و آوردم درحالی که اصلا دلم نمیخواسته بیام .

تعطیلات بین ترم ما با بچه های منچستر یکی نیست و بنابر این اونا تازه از امروز تعطیل شدن در حالی که برای ما دیگه تقریبا تمومه.

یعنی فقط در حد یه سُک سُک اینجام.

امروز عصر رسیدم . تا فردا خونه ی خواهرم هستم و از شنبه تا یکشنبه خونه ی دوستم و بعد باز باید پرت شم تو قطار و برگردم سر زندگی به شدت آشفته ام.

ولی به کوروش قول داده بودم .از زمان سال نو بهش قول دادم که دفعه ی دیگه که تعطیل شد میبرمش منچستر و خوب کوروش هم که این قول و قرارهای منو انگاری رو سنگ حک میکنه انقدری که دقیق یادش میمونه :/

راستش خسته و خواب آلودم .

دیشب با حمید و علی و یه دوست جامایکایی شصت ساله نشسته بودیم جلو آتیش و قارچ و جگر کبابی میخوردیم و گپ میزدیم .

برای همین دیر خوابیدم و صبح هم یه دوست جدید که دانشجویی اومده اینجا بهم زنگ زد و گریه که دیشب شوهرم حسابی منو کتک زده و من بهت احتیاج دارم و منم که میدونی؟ خراب رفیق و این صحبتا ....

سریع چمدون بستم و رفتم خونه اش برای اولین بار که فقط بهش بگم حضور دارم و میتونی رو من حساب کنی.

شوهرش یه روانی واقعیه . شب بعد از یه بحث آرومی شروع کرده سیلی زدن که من باید تو رو مطیع و روشن کنم که زن جایگاهش چیه و مرد کجاست . بعد نشسته رو سینه اش و با دستاش شروع کرده خفه کردنش که یهو پسر پنج سالشون درو باز کرده که بگه گرسنه است .

همینجور که خانم به بچه غذا میداده شوهره هم میگه امشب میخوام یا آدمت کنم با کتک یا بکشمت . ولی تا خانم بچه رو غذا بده و دختر چهارساله شو هم دستشویی فلان ببره آقا خوابش میبره و ساعت سه شب خانم تصمیم میگیره با پلیس تماس بگیره .

میگفت شوهرش داشته سکته میکرده که سه تا پلیس غول پیگر بالای تختش با صدای بلند بیدارش کردن و بلافاصله دستبندش زدن .

دیگه خلاصه بردنش که یه کم اعمال قانون بشه .

دوستم وقتی حرفشو میزد همش اشک میومد تو چشماش و تپش قلب میگرفت .

از سیستم درمان باهاش تماس گرفتن و عکس از جراحتای روی بدنش خواستن که فرستادیم و یهو گفتن باید بیای بیمارستان .

هیچی دیگه من مجبور شدم زود از خونه اش بزنم بیرون که اونم بتونه بره بیمارستان .

پسرش از شدت شوکهای پی در پی که اخیرا بهش وارد شده لکنت گرفته . دخترش هم اوضاعش از داداشش بهتر نیست .

دلم برای بچه هاش خونه ... انقدر معصوم و نازنینن که خدا میدونه .

من تنهایی دارم یه بچه رو بزرگ میکنم زیرش میزام گاهی ...خوب طفلک دوستم چجوری باید از پس دو تا بچه ی آسیب دیده بربیاد ؟؟

 

خلاصه که این از خبر تازه .

 

فردا قراره بریم موزه ی منچستر .دلم برای خواهرم تنگ شده بود خیلی . الانم در حالی دارم تایپ میکنم که شوهر خواهر محبوبم نشسته رو به روم :))

 

یه دندون عقل نهفته دارم که جدیدا درد داره .

کمر درد دارم .

یه سر درد خیلی کشنده هم دارم که دقیقا پس سرمه و بی سابقه است ولی نابودم کرده .

 

حالم با کالج خیلی بده . یعنی دیوانه وار متنفرم از این همه فشار .

خیلی هم عقبم .

با اینکه تو تعطیلات بودم باز عقبم و حالم بابتش بده .

آزمایش زیست شناسیم وحشتناک پیش رفت. آخرین تکلیف شیمیم نیاز به اصلاح داره .

اصلا یه وضعی ام که نگو و نپرس.

یه دوره ی افسردگی خیلی کوتاه بابت بابای بچه داشتم که یه شب انقدر گریه کردم کور شدم و از صبحش آروم شده بودم .

با خود بچه هم بهتریم .

به لطف حمید مدیریت بیشتری روی تایمهای کارتونش دارم.

گوشی هم فقط دو روز در هفته و هر بار فقط یک ساعت و نیم بهش میدم .

البته بیشتر باهاش وقت میگذرونم جای اینها .

کتاب بیشتر . تکلیف حل کردن بیشتر. بازی بیشتر .

دارم بهش جدول ضرب یاد میدم و الان دو و سه و ده رو بلده .

کلا باهوشه و ازش خیالم راحته .

فقط زبون درازه که بازم خدا رو شکر .

بعضی هاتون میدونید پری روزها بهش گفتم مامان جان دستت چرا تو شلوارته ؟

جواب داد :

None of your business,It's my private part not yours !!!

به تو ربطی نداره عضو خصوصی خودمه !

خلاصه که با همینا زمستونو سر میکنم .

قدش بلند میشه هر روز .

مهربونه در عین سرتق بودنش و من همه ی شخصیتش رو دوست دارم و بیشتر از همه چیز درموردش باورش به خودش رو دوست دارم.

همیشه میگه من خیلی زیبام .من خیلی شوخ طبعم . من خیلی دوست داشتنی هستم . من خیلی ثروتمند قراره بشم .

همه ی رویاهاش خونه های آنچنانی و ماشین های آنچنانیه .

پری روز داشت میگفت خواب دیده یه خونه ی ده طبقه داشتیم که تو همه ی طبقه هاش وسیله های زندگی داشتیم. بالاش یه استخر داشتیم .

یه اتاق ماساژ داشتیم . هلی کوپتر داشتیم. تو گاراژمونم یه لامبورگینی و یه یه ماشین دیگه که من اصلا اسمشو یادم نمیاد الان داشتیم .

خلاصه که یه وضعی.

باید برم بچه ها .

برم بچه ها رو به کمک آبجی هدایت به سمت خواب کنیم .

میبوسمتون. تک تکتونو .

خدافظی

 

 

۹ نظر ۶ موافق ۱ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان