پست یازدهم

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم

بر آنم که عشق بورزم

بر آنم که باشم ...

 

مارگوت بیگل

ادامه مطلب ۱۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

پست دهم

عزیزای دلم سلام.

امروز حالم نسبت به آخرین پستی که نوشتم خیلی بهتره .

و من این خوب شدن های بعد از افسردگی ها و از پا نشستن ها  رو نه از بابت اتفاق خاص خوبی بلکه بابت پذیرش هرچه که در زندگیم هست دارم .

زندگی همه ی ما سرشار از گم شدن ها و پیدا شدنهاست تا وقتیکه آکاهیمون اونقدر بالا بره که از گم شدنهامون مرتب کم بشه و بالاخره بتونیم به یه حضور پیوسته در زمان خال و در موقعیت آگاهی برسیم.

خلاصه که اصل و اصالت حالم بابت هرآنچه تو زندگیم شده خوبه و فقط هنوز یک مقداری غم مونده که میاد و میره . مثل همین امروز صبح که وسط رقصیدن و لومبوندن لقمه ی صبحانه یکو با غمی که اومده بود رفتم ...

چند روز پیش دم صبح تو خواب و بیداری بابای کوروش رو دیدم . دیدمش که از در خونه اومده بود داخل . دم صبح بود و شیفت شبش تمام شده بود . طبق معمول با یه شلوارک و یه رکابی سفید . خزید زیر پتوی من و من توی اون آغوش گم شدم . لبخند میزد و سفت بغلم کرده بود .

این رویا نبود اگر هم بود عین واقعیتی بود که زمانی توی ساوه زندگی کرده بودمش .

روزهای بعد بهش فکر نکردم . ولی فکرش انگار ایستاده بود یه گوشه تا منو که داشتم نادیده میگرفتمش بالاخره گیر بندازه و امروز صبح موفق شد... و الان که مینویسم دوباره رفته . یعنی خاطره اش هست ولی اون احساس غم و گریه ها و ناله ها رفت ...

یکی از چیزهای حال خوب کنی که الان دارمش و پیداش کردم اینه که به پشت سرت نگاه کنی و دستاوردهاتو ببینی و بابتشون یه دمت گرم به خودت بگی . در عین اینکه فروتنی ات رو حفظ میکنی.

امروز به خاطر اینکه بالاخره یاد گرفتم کارهام رو عجولانه انجام ندم به خودم دمت گرم میگم .

این خصلت رو دقیقا ازتصمیم جداییم دارم ،اون موقعی که طاقتم به نظر میرسید تموم شده ولی حس ترحم و دلسوزی نمیذاشت پامو تو مسیر درست بذارم . و مایده ی عزیزم که مرتب همراهم بود پیوسته به من این جمله رو میگفت که مینا بذار تصمیمت پخته بشه .

من این اجازه دادن برای اینکه یک تصمیم پخته شه رو یاد گرفتم و حالا زندگی میکنمش و چقدر شکرگزارم بابتش.

الان هربار که لازمه تصمیمی بگیرم از خودم میپرسم آیا این تصمیم پخته است ؟ و از اونجایی که با صداقت جوابگوی ندای درونی خود بودن هم یه خصلت تمرین کردنی دیگه است ،الان اکثر اوقات این رو هم دارم .

 

این روزها هنوز توی دفتر نوشتن های روزانه ام برای بابای کوروش دعا میکنم و هنوز از خدا میخوام قلبم رو خالی از کینه و حس انتقام بکنه .

و دارم سعی ام رو میکنم در این جهت . به این نتیجه رسیدم کارهای اون میتونه باعث کینه ی من نشه ، چرا ؟ چون من محتاج اون نیستم که اگه کاری نکنه برام لنگ بمونم . پول اگه به کوروش نده خوب ما گرسنه میمونیم ؟ نه

اگه تلاش کنه منو از اینجا بیرون کنه آیا میتونه ؟ نه

اگه اصلا نره دنبال کوروش برای من دردسر غیر قابل جبرانی میشه ؟ نه

ولی من حرص تمام اینها رو خوردم تا حالا و تازه از دستش بابت همه اش ناراحت شدم و صلح درونی ام از دستم رفت ...

 

توی کامنت های پست قبل متوجه یه اتفاقی شدم که نمیخوام باعثش بشم.

راستش اینه که من از اینکه بخوام اتفاقی و احساسی رو توی این جهان رقم بزنم که بعدا بخوام جوابگوی این جهان و خدا باشم بابتش و برم تو چرخه ی پس دادن اون درس و جبرانش میترسم .

از زندگی های دوباره و دوباره میترسم .

بخاطر اینکه همین یه دونه زندگی که الان تمامش رو یادمه اکثر سالهاش فقط رنج بوده .

اون از بچگیم که چقدر به معنی واقعی کلمه رنج بی پدری کشیدم ، اون از مریضی داداشم که ارتباط روحیش رو باتام قطع کرد و یه صدمه دیگه شد و اون از داستانهای بین من و مادرم و خواهرهام و اون از عاشق شدنم برای اولین بار و بعدش اون از ازدواجم و همه ی داستانهای دیگه ...

 

نمیخوام برای زندگی های بعدی هم با ماری که امروز میکنم رنج بخرم .

 

متوحه شدم که نا خوداگاه با غر زدن و اون مدل تعریف کردنم که برای خالی کردن تنش روح خودم بود جقدر باعث شدم بابای کوروش مورد نفرت ورزی قرار بگیره.

چقدر باعث شدم آدمها فکر کنن اونی که طفلونکیه و تلف شده منم .

الان احساس کردم باید به روشنی بنویسم که نه من و نه پدر کوروش هیچکدوم قربانی زندگی نشدیم .

من آسیب هایی دیدم و حتما اون هم از این جدایی آسیب های جدی دیده و این بی انصافیه که بگم اون اآدم بده است و من خیلی مظلومم.

 

همین الان که مینویسم اون احتمالا مشغول درست کردن یه دردسری برای منه.

یه اتفاقای جدیدی افتاده که من سر هر نخی رو میگیرم به بابای کوروش میرسم . اما نمینویسمش تا صد در صد مطمین نشدم .

با این همه میفهمم آدمها برای حل کردن تنش های روحیشون و خوب کردن حالشون ، راههای شبیه هم پیدا نمیکنن.

این از سعادت من بوده که توی این راه ارزش هام رو یادم نرفته و ارزشهای جدیدی هم توی زندگیم شناسایی کردم و با تمام وجود تلاشم پایبند بودن بهشونه.

برای خود خودم و آرامشم و روحم.

برای شکرگزاری بابت بودنم و این فرصت زندگی نه برای مورد تقدیر قرار گرفتن .

 

ولی آدمهایی هم هستن مثل بابای کوروش که توی بحرانهاشون هنوز توان روحی بیدار شدن و به واقعیت نگاه کردن و صلح کردن با هرآنچه شده رو ندارن .حس سرکوب شدن و قربانی شدن چشم و گوششون رو در برابر حقیقت و در برابر قوانین جهان هستی میبنده و هرچند که مسیری که دارن میرن چه خودآگاه چه ناخودآگاه انتخابشونه اما طبق ظرفیت روحیشونه . بهتر از این نمیتونن باشن. بنابراین همه چیز در جای درستشه . به ما مربوط نیست اونها کی درسشونو یاد میگیرن . کار ما فقط مشاهده ی خودمونه .

 

اصل کلامم اینه که ما اینحا نیستیم که رفتار پدر کوروش رو قضاوت کنیم ،همه ی ما اینجاییم که رشدمون رو به تماشا بشینیم .

 

با اینهمه من هنوز احتیاج خواهم داشت که اینجا از تجربه ی حداییم بنویسم.

 

راستش رو بخواید واقعا دلم میخواست به عنوان یه آدمی که همیشه نوشته و با نوشتن خود ابرازی کرده و خودش رو فهمیده و شناخته و شناسونده ،خیلی بیشتر در مورد جداییم و سوگواری بعد جداییم و تجربه های احساسیم بنویسم .

ولی خوب حتما خیر در این بود که تا الان نتونم .

دلم میخواست به جای فریاد اینکه من حالم بده از همه ی جنبه ها یه جدایی رو توصیف کنم.

دلم میخواست آدمهایی که تجربه اش نکردن و نمیکنن یا آدمهایی که در حال تجربه اش یا درست قبلش هستن ، واقعا ببینن که جدایی چه شکلی میتونه باشه . اگر چه هیچ دو آدمی یک اتفاق رو بصورت یکسان تجربه نمیکنن .

 

از بحث جدایی که بگذریم باید بگم خیلی با ریاضی کالج درگیرم .اگه امتحان دو هفته آینده رو قبول نشم خیلی بد میشه . اگه قبول شم این فشار که الان هست یه ترم کامل ادامه پیدا میکنه .

 

هنوز نتونستم با ورزش توی خونه کنار بیام . یعنی به زور خودمو میکشونم و میگم مینا عادت میکنی ... پایین تنه ام شدیدا چاق شده و هر چند که توی انگلیس تو میتونی از جاقی بترکی و با طبقه طبقه چربی هرچی دوست داری بپوشی و هر جای چرب و قلمبه ای رو که میخوای نپوشونی اما خوب من واقعا معذبم .

الان پیراهن هایی انتخاب میکنم که دامنشون از بالای شکم گشاد بشه . شلوارهایی که فاقشون بلند باشه و قلمبه ها برن داخلش زیپ بشن .اصلا یه وضعی شدم خلاصه و میدونمم این ورزشی که من میکنم کافی نیست .

 

دیروز با حمید رفتم قدم زدم . به یه مغازه ای رسیدیم که آتیش زده بود به مالش . سوییشرت شلواری که قبلا خریده بودم چهل پوند ، میداد چهارده تا .

یه پیراهن مشکی کوتاه داشت دو پوند . باورت میشه ؟؟؟؟  دیگه جفتش رو خریدم .

 

تازگی ها سریال Money Heist رو تموم کردم که خیلی خوب بود . از ده بهش هشت میدم .

الان هم دارم سریال The Crown رو میبینم . درمورد خانواده ی سلطنتی انگلیسه و از زمانی که الیزابت تازه بعد از پدرش به سلطنت رسید شروع شده . خیلی دوستش دارم .

 

این وسط موهام بشدت داغون و وزوزی و موخوره گرفته شده . یه دلم میگه برم کوتاه کوتاه کنم .همش به خودم میگم سلامتش مهم تره یا بلندیش ؟ ولی خوب من همیشه موهام همچینه دیگه چه کار میتونم بکنم ؟

حالا تو فکرم حداقل مصری باب بلند بزنم و بعد بوتاکسش کنم . دوستم انجام میده برام باید موادش رو بخرم فقط .

 

یه چیز دیکه هم بگم و برم . از تاریخ پریود قبلیم نوزده روز میگذره . از اون موقع تا حالا شدیدا سینه درد دارم . بعد امروز بعد چند روز دیدن خون تو ادرارم دوباره پریود شدم و درد پریود دارم... احمقانه نیست ؟؟  چم شده واقعا ؟

امروز باید به پلیس زنگ بزنم (بابت همون اتفاقی که ننوشتمش و ببینم کیه انقدر داره آزارم میده .اگه خدای نکرده بابای کوروش هم باشه دیگه کاری براش نمیتونم کنم . خودش باید مرزهاشو بشناسه .خالا الهی که اون نباشه)  بعدم دوباره به بیمارستان زنگ بزنم بگم بابا من بیست روزه منتظر نوبت سونوگرافی ام .پس چی شد آخه ؟

این وسط از تلفنی حرف زدن هم متنفرم ...

حمید برای نهار دم پختک درست کرده و گفته با هم بخوریم اما من چون ریاضی میخوندم نرفتم .گفتم کوروشو برمیدارم بعدش میام .منم دارم براش آش رشته میپزم اون شام بخوره . قورمه هم رو گازه و بوش پیچیده ...

به به که چقدر خونه دار بودن خوبه :)

 

میبوسمتون قشنگا. فعلا

 

 

۱۶ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

پست نهم

من قصه نمیخوانم

افسانه نمیدانم

دُردی کِشِ میخانه ی عشقم ،

در حلقه ی صاحبنظرانم ...

ادامه مطلب ۱۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

شبانه 01

خدای خوب و مهربانم، عزیز قلبم، شکرگزار و تسلیم توام:)

 مهربانترین! ازت ممنونم به خاطر این تجربه زندگی به روی زمین،

به خاطر تمام تجربه های تلخ و شیرینم سپاس:)

 خدایا به خاطر مادر بودنم بی اندازه شکر:)

الهی که عشق و خرد من برای هدایت کوروش مطلوب باشه:)

خدایا به خاطر درهایی که جلوی را هم باز می کنی سپاسگزارم:)

خدایا پناه من ،امید من وعشق من تویی:)

یگانه ی من تویی:)

 مسرورم از شناختنت، از حس کردنت.

خدایا کمک کن با تو یگانه بشم و هرچی از منیت هام باقیه در راه تو و به اسم تو نیست بشه:)

خدایا خانواده ام رو سلامت و در امان نگه دار:)

کمکم کن که در سمو با راحتی و لذت تموم کنم و به اسم تو به آدمها خدمت کنم:)

خدایا کمک کن از سیاوش بغض و سیاهی و کینه ای توی قلبم نمونه :)

خدایا می بخشمش و کمکش کن اون هم منو ببخشه

عشق و رحمتت به قلبش جاری باشه :)

خدایا دوستدار توام. خیلی خوشبختم و بی اندازه ممنونم:)

آمین که تو مهربان ترین مهربان هایی .

 

۲۹ ژانویه ۲۰۲۳

۱۰ موافق ۱ مخالف

پست هشتم

عزیزای دلم سلام .

ادامه مطلب ۱۷ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان