آخرین روزهای سال میلادی

ساعت پنج و نیم شنبه ، بیست و سوم دسمبر دوهزار و بیست و سه هست.

آفتاب غروب کرده و هوا هم خیلی سرده .

دلم بیخود و بی جهت گرفته بود. گفتم بیام وبلاگ که باز کننده ی دلهاست :)

 

خدایی پوستم این آخر سالی کنده شد. نگید چرا نیومدی دیر تایید کردی و دیر مینویسی که دلم خونه :)

یه امتحان ریاضی دادم تو این مدت و یه امتحان زبان و یه اساینمنت فیزیک و یکی شیمی تحویل دادم و ددلاین کار زیستم دیروز بود که تا الان اصلا شروعشم نکردم و از شانس خوبم معلمم هیچ لینکی برای بارگزاری کارنذاشته تو سایت و چند روزی خدا بهم وقت داده برسونم خودمو.

 

اینا یه طرف ، این یکی رو اصلا باورتون نمیشه... دو هفته پیش دست حمید برای بار دهم در رفت :/

این دفعه خیلی کنترل دردش توی خونه تا برسیم بیمارستان خوب بود .اونحا هم تا وقتی دکتر برسه به دادش توی سکوت دردش رو میکشید.

بعد یه آقوی دکتر اومد دستش رو جا بندازه یکی هم اومده بود با پارچه بدن حمید رو به سمت مخالف بکشه .

بهش دوباره توی یه وسیله ی دم گرفتنی یه ماده ی خواب آور دادن که اصلااااا یه لحظه هم چشمش بسته نشد و آقای دکتر هم به زور میخواست زنده زنده دست رو جا بندازه که انقدر حمید فریاد زد انقدر فریاد زد که هوش از سرم پرید که یه آدم میتونه چنین صدای بلندی از گلوش تولید کنه! آخرش هم دکتر رو کشید به فحش . البته اصلا تو حال خودش نبود و اون دکتر عجول هم حقش بود ولی یهو قهر کرد گفت من دست اینو جا نمیندازم و رفت.

اون یکی دکتری که مونده بود دید ما داریم سکته میکنیم گفت الان میبریمش یه اتاق دیگه برای چتد لحظه بیهوشش میکنیم .خیلی بهش گفتم ببخشید حمید دردش زیاده وگرنه بی ادب نیست اونم با صبوری و لبخند میگفت هیچ عیبی نداره این شغل ماست و حمید نه اولیه نه آخری ...

دیگه حمید که چشمش ترسیده بود و رفتیم یه اتاق با دو تا دکتر و سه تا پرستار و به زور میخواستن منو بیرون کنن .

هی میگفتن این صحنه ها مناسب دیدن نیست گفتم بابا من ده روز پیش شاهد همه ی این صحنه ها بودم میخوام کنارش باشم ...

باورتون نمیشه ولی باز حمید بیهوش نشد اصلا با اینکه وقتی دیدن دز اولیه کار نمیکنه مجدد بهش ماده بیهوشی در حد خواب چند دقیقه ای زدن و نهایتا وقتی فقط کمی منگ شده بود دستش رو جا انداختن.

بعد از اون تا به همین امروز من خونه ی حمید موندم. نمیتونستم هی رفت و آمد کنم و غذایی چیزی بیارم و به درسامم برسم و نگران اونم نباشم و اگه باز در رفت هم در دسترس باشم .

الان هنوز دست رو برای شبا توی این گردنی ها میذاره و به بدنش میبنده و سر کار هم نمیتونه بره .

با اینهمه خیلی ازش خوشم میاد. از این مردها نیست که انگار خنجر خورده باشه.

تمام روزهای مدرسه کوروش با همین دست بسته شده صبحا چهل دقیقه زودتر از ما بیدار میشد و یه دستی سفره ی صبحانه آماده میکرد، غذا برای مدرسه ی کوروش و کالج من توی ظرف میذاشت .بطری آبهامون رو پر میکرد و حتی وقتی نمیتونست کمک کنه منو تو آشپزخونه تنها نمیذاشت.

من اولین بار تو زندگیمه که تو موقعیت پرستاری از کسی قرار گرفتم.

همیشه از من پرستاری شده.

خیلی سال پیش که یه غده نزدیک کمرم بود و جراحی کردم. و چندین بار دیگه هم به دلایل مختلف بیمارستان بودم .

مامانم و خواهرام خیلی پرستاریمو کردن و بابای کوروش هم همینطور .

خلاصه اولین بارم بود خودم مراقب بودم.

مدرسه و کالج تعطیلاتشون از دیروز برامون شروع شده و چند روز دیگه بلیط برای لندن خریدم که سال نو رو اونجا باشیم .

بعد از تعطیلات دیگه برمیگردم خونه ی خودم که کلی دلتنگشم و دلم پر میکشه برای اون نور آفتاب که بعد از ظهرها از سمت حیاط میزنه داخل خونه و دلم برای ولو شدن روی مبل خودم و آشپزی خونه ی خودم و تمیز کردن خونه ی خودم و خلاصه خلوت خودم پر میکشه.

 

راستی اسکوترم رو افتتاح کردم و خیلی دوستش دارم و ترسمم ریخته .

اصل حالم خیلی خوبه و گاهی احساس شادی هم میکنم .

وجود حمید خیلی زیاد به چشمم میاد و خیلی شکرگزارشم .

هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با یه مرد چند هفته تو یه خونه دووم بیارم و حتی چند ماه پیش هنوز به حمید گارد داشتم ،اما الان حقیقتا حالم باهاش خوبه .حمید پسر پایین شهر تهرانه و رو بدنش جای چاقو داره و برای ادای خیلی کلمات واقعا مشکل گفتاری داره و نمیچرخه تو دهنش انگار و اینا خیلی تو ذوق من زده بودن . ولی الان حتی از گفتنشون خجالت نمیکشم .

عوضش مردیه که حقیقتا عاشقه و حقیقتا توی رابطه حضور داره و هزاران بار برای این ارتباط و برای رشد خودش تلاش میکنه.

لب و دهن نیست و دوست داشتنش چیزی نیست که یک لحظه بهش شک کنم یا زیر سوال ببرمش...

بنظرم خیلی مهمه آدم از خودش نپرسه فلانی واقعا دوستم داره ؟؟؟ و هی ببینه رفتار طرف مقابل با مفهوم دوست داشتن توفیر داره .

 

دیگه چی بگم برات ؟

شب یلدا اون دوست وبلاگی و شوهرش که از ایران تازگیها اومده بودن ؟ اونا رو دعوت کردم .یه زن و شوهر دیگه هم دعوت کردم .

دوست وبلاگی نیومد و اون یکی دوستمون هم جای دیگه دعوت شده بود .

کلا فکر نمیکنم دیگه دوست وبلاگی بیاد دیدنمون و کلا فکر نمیکنم ازشون رفیق به اون مفهوم واقعی دربیاد . البته هم سر دوست وبلاگی توی دانشگاه شلوغه هم با محیط خودشونو خوب وفق دادن و با بچه های دانشگاه وقت میگذرونن و خونشونم نسبتا دوره از ما و هم اینکه رفاقت و رفت و آمد زوری نیست 😊

 

خلاصه این شد که ما یلدا خودمون بودیم و علی هم اومد .

رابطه ی علی و حمید به مو رسیده بود جدیدا و من تلاشمو کردم و ترمیم کردم . من نمیفهمم چجوری آدما ممکنه قدر و قیمت رفاقت رو ندونن ؟ یلدا رو میگفتم ... برای شام آش دوغ و الویه درست کردم. علی انارا رو دون کرد و حمید لبو ها رو پخت .میز چیدیم و یه کم بزن برقص کردیم .

بعدم فیلم دیدیم و شب دیر خوابیدیم .خوش گذشت خیلی.

کریسمس هم دو روز دیگه است و احتمالا باز علی فقط میاد اینجا.

کوروشم برای بابانوئل یه یادداشت گذاشته که برای کریسمس یه بچه گربه میخواد! یه روبات میخواد و یه کفش اسکیت .

براش کفش اسکیت و روبات خریدم و خوب صبح کریسمس که کادو ها رو از زیر درخت برداره فکر میکنه بابانوئل آورده 😍

تازه میگه شب قبلش میخواد بیدار بمونه بابانوئل رو غافلگیر کنه .

برای خودم جدیدا یه تانگ درام خریدم . تو مایه های هنگ درامه ولی هنگ درام نیست .

دلم میخواد برای دل خوشیم دوباره یه کاری کنم .

باورتون میشه حتی نت خوندن از یادم رفته ؟؟ اونهمه سنتور زدنا و تمرین هام حروم شد و خیلی غصه میخورم بهش فکر میکنم.

امروز رفته بودیم یه مغازه ی ساز فروشی. میخواستم غش کنم. صد در صد که اولین سازی که دوست داشتم همیشه و همواره دوست دارم تار هست. ولی کلاساز دوست دارم. حتی گیتار و پیانو هم از آرزوهامن .

ولی خوب فعلا آرزوم میمونن تا ببینم کی پولدار میشم :)

 

یه سالنامه ی جدید خریدم که خیلی دوستش دارم. این سومین سالیه که سالنامه ام رو خودم میخرم .

همیشه قبل نوروز با بابای کوروش میرفتیم شهر کتاب و قشنگترین سالنامه رو برام میخرید و این شده بود یه سنت.

حالا همیشه یادش میفتم وقتی میخوام سالنامه بخرم .

چند شب پیش خوابشو دیدم که با یه ساک اومده خونه ام و میگه از سفر اومدم و دیگه داستان جدایی کنسله و باید با من زندگی کنی و همزمان میخواست به بدنم دست بزنه به زور و من از صدای جیغ های خودم بیدار شدم و نصف شب نشستم آبغوره گرفتم.

بعدش دوباره خواب دیدم اومده میخواد کوروش رو بدزده ببره و اسلحه داشت که به من شلیک کنه .

 

امیدوارم خوش باشه. آروم باشه.تنهای تنها نباشه .

به خودم اومدم دیدم توی سالنامه ی جدیدم تاریخ تولدشو علامت زدم :/

 

شام قورمه سبزی داریم و دیگه باید برم چند تا پست بخونم و بعد برم گرمش کنم .

مرسی منو میخونید و زمستونتون مبارک قشنگا.

 

 

 

 

۴ موافق ۰ مخالف

من تازه فرصت کردم بخونمت

اصلا یک مدت هست وبلاگ باز نمی کنم و بخونم

امیدوارم الان جناب حمید بهتر باشه

خودت هم بهتر و عالی تر باشی هر روز

سال نو مبارک قشنگم 

امیدوارم امسال خیلی از خواسته هات جلو برن

پسر قشنگم را ببوس

مرسی بهی عزیز .
وقتی نمینویسی بلاگستان سوت و کوره دخترم :)

سلام مینا جانم

ببخش که دیر اومدم عزیزدلم. حال خوبی نداشتم. یه جورایی با خودم هم قهر بودم. 

 

با خوندنت حس کردم حمید باید خیلی مهربون و از خود گدشته باشه. خوشحالم که کنارش حال دلت خوبه. 

برای مشکل در رفتن شونه ش دلم براش سوخت . میتونم تصور کنم درد خیلی زیادی رو تحمل میکنه. نمیشه با جراحی کاری کرد که دوباره این مشکل پیش نیاد؟ 

 

سفر به لندن بهت خوش بگذره. شروع سال توی میلادی رو هم از الان بهت تبریک میگم و برات بهترین ها رو آرزو میکنم. 

 

یسری از خاطرات حک میشن تو وجود آدم و هر از چند گاهی خودنمایی میکنن. امان از خاطراتی که با آه کشیدن همراه باشن. 

 

مرسی که هستی عزیز مهربونم. موظب خودت باش :*

 

 

سلام قشنگم ببهشید دیر تایید میکنم
عزیز دلمم آخه ...

هست :)  خدا رو شکر
 فعلا براش دوباره تیم پزشکی تشکیل دادن تا ببینیم چی میشه

عزیز دلمی سال خوبی برای تو هم باشه

منم میبوسمت.

قلبم با خوندم اون قسمت سالنامه درد گرفت

بیشتر بنویس ♥️

قدای تو .

سلام مینایی

چقدر جالب که همیشه ازت پرستاری شده،یا بابای کوروش برات میخریده و و و 

من معمولا خودم پرستارم یا میخرم اما چندان کسی برام نمیخره.متاسفانه.اابته نه که نخواد.

بعدش حس میکنم باید خیلی جالب باشه مرکز توجه و رسیدگی باشه،

بابت حمید خیلی خوشحالم و امیدوارم،امیدوارم بابای کوروش هم تنها نباشه.

راستی مینا یلدا رو که میشناسی،یلدا اعلایی

الان جدا شده و برام خیلی جالبه نحوه ی برخوردش با مساله.اصلا بی نظیره.این بار تنهایی و دلتنگی رو حس نمیکنن یا بنظر میاد حس نمیکنه،فکر میکنم بخاطر اینه که میگه هنوزم دوستیم و و و .

یکبار میخواستم بنویسم ادمهایی مثل تو و مخصوصا همسرش باید شرح جداییشون رو بنویسن .چون به ماها حتی درست جدا شدن هم یاد ندادن.

یادمه چقدر تلاش کردی بالغانه جدا بشی 

 

 

 

سلام زهره.

آره برای خودمم جالب بود که تو این موقعیت اینو فهمیدم .
خوب من ته تغاری بودم زهره و طبیعیه تا حدی این مورد توجه های خانوادگی بودن درحالیکه اختلاف سنیم با باقی اعضا هم زیاد بود .
ولی همیشه جالب نیست باور کن .

زهره من یلدا رو دنبال میکنم و تو پیچش دیدم دیگه خبری از مجتبا نیست . وای من هیچوقت فکر نمیکردم اونا از هم جدا شن خیلی دوستش دارم یلدا رو .
من فکر نمیکنم حس نکنه . به اشتراک نمیذاره . خلاصه جدایی آدم حسابی ها اون شکلیه دقیقا ...

سلام مینایی جانم.

صبحت بخیر.چه خوب کاری کردی نوشتی عزیزم.

ینی قشنگ هروقت میبینم که وبلاگم ستاره دار شده و تو پست گذاشتی ذوق میکنم.

امیدوارم اخرین روزای سال میلادیت خوب بگذره برات.

 

ای بابا چقدر دست حمید در میره بنده خدا... ناراحت شدم.چون هربار در رفتن درد خیلی زیادی داره.

تعجب میکنم از اون دکتره که قهر کرد و گذاشت رفت.مگه میشه آدم انقدر نازک نارنجی باشه؟

خب اون بیماری که داره درد میکشه ممکنه حالا دوتا فحشم بده از شدت درد.دکتر باید اینو درک کنه...

حالا خداروشکر بخیر گذشت.

پای منم موقع جا انداختن فکر کنم بهم داروی نیمه بیهوشی دادن.البته بیهوش نبودما اما خب یه داروی داده بودن که از دردش چیزی حس نکردم.ینی هرچی فکر میکنم میبینم هیچ دردی برای جا انداختن زانوم نکشیدم و همه ی دردش برای قبلش بود.البته بعدشم تا مدت ها جاش درد داشت.

امیدوارم آخرین باری بوده باشه که دست حمید در میره.

 

چه خوب که حالت باهاش خوبه مینا.. خوشحالم برات.

واقعا اینکه ادم تو زندگیش یکیو داشته باشه که حالش کنارش خوب باشه خیلی حس شیرینیه....

امیدوارم رابطه تون همیشه عالی باقی بمونه.

 

میبینم اون روزو که میری اونجا برای خودت ساز بخری...بعدش دوباره ساز بزنی و برای ما استوری بذاری و ما کیف کنیم...

 

سالنامه ی جدیدت هم مبارک.امیدوارم توش از اتفاقات و هدف های خوب خوب بنویسی همه ش.

 

زمستون توام مبارک دوست جونم.

سلام عزیز دلم .

منم که مثل همیشه دارم دیر تایید میکنم و خیلی شرمنده ام واقعا .

آره بنظر منم دکتره رفتارش حرفه ای نبود.

آخ نگو تو هم خیلی خیلی طفلکی بودی .. همیشه بلا ازت دور باشه الهی .

مرسی زیبا

امیدوارم اینطور باشه آوا جان.

قربان شکلت.

خوشحالم که حالت خوبه

مرسی که برامون نوشتی

زمستون و کریسمس مبارکت باشه گلم.

توی سال جدید رشد کنی و جوونه بزنی و بدرخشی

بیشتر از قبل💜💜💜

بوس بوسی💋

عزیز دلمی مینا جونم .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان