دختری که من باشم :)

قشنگ ها سلام . دوباره اومدم

 

ببین دارم تلاشم رو میکنم که هم به وقتش بیام هم به وقتش کامنتها رو تایید کنم . البته میدونم کامنتهای قبل رو تقریبا به موقع تایید نکرده بودم اما باور کن باور کن تلاشم رو میکنم و برای حضورت اینجا خیلی احترام قائل هستم blush

 

اول یه تشکر ویژه بکنم ازتون و بگم کامنتهای پست قبل رو خیلی دوست داشتم . اونجا که به هیجانی بودن رفتارم اشاره کردید ،اونجا که بهم یادآوری کردید با بخش بالغ وجودم ارتباط بگیرم و صدای درونم رو بشنوم .

کامنتهاتون رو خوندم .

بعدش هم علی زنگ زد بهم که حمید رو از بلاک دربیار میخواد حرف بزنه. اونجا هنوز مغزم داغ بود و اولش گفتم نه ولی بعدش باهاش قرار نهار گذاشتم و رفتیم بیرون .

رفتیم یه رستوران قشنگ بالای کانال و منظره بی نظیر و هوا خوب و منم یه پیراهن کوتاه چین چینی مشکی پوشیده بودم که سرشونه هاش باز بود و کلا عاشق این پیراهنمم ...

حمید با این که چشمهاش بخاطر گریه ی زیاد قرمز و متورم بود خیلی خوب رفتار کرد . اولا که از اون نقش مرد ضعیف که التماست میکنم بمون و من بی تو میمیرم و فلان دراومده بود . دو اینکه قبل از دیدن من با تراپیستش حرف زده بود . سه اینکه برام اشتباهش رو توجیح نکرد که آره در باز بود و دم خر دراز بود و دلم تنگ بود و از جای دیگه پر بودم پس عصبانی شدم . پذیرفت که زشت بوده شکل رفتارش و گفت من به هر تصمیمی بگیری احترام میذارم آما شاید ارزشش رو داشته باشه به هم یه فرصت دیگه بدیم و کنار هم روی خودِ در رابطه مون کار کنیم .

 

منم که اینجوری بودم که هاننن؟؟؟ به هم فرصت بدیم ؟؟ الان تو هم قراره به من فرصت بدی مثلا ؟؟

 

که دیدم از نظر خودش بله .

 

کلا درباره ی سه تا چالش آخرمون حرف زدیم و حمید بدون تخریب کردنم چند تا انتقاد آبدار ازم کرد . گاردم رو آوردم پایین و قبولشون کردم .

 

بعدش با مائده حرف زدم و قرار شد من و حمید چند جلسه با یه زوج درمانگر گپ و گفتی کنیم .

 

دلیل من برای قبول این پیشنهاد نه میلم برای نگه داشتن این رابطه است نه خوشایند بودن برای حمید .. دلیلم اینه خودم رو در رابطه اصلاح کنم .هر چی باشه میدونم منم خالی از باگ نیستم و خوب چرا تلاشمو برای خودم نکنم ؟

دیگه بعدش هم یه روز خیلی خوب با حمید داشتم که رفتیم یه پارک دور از شهر کنار یه دریاچه پیک نیک کردیم و به شنای قو ها و اردک ها و یه پرنده ی عجیب دیگه نگاه کردیم و تمشک چیدیدم و پیاده روی طولانی توی جنگل کردیم .لبه ی اون دریاچه یه رستوران انگلیسی بود ...

من عاشق رستوران های اینجام . ببین داخلش همیشه موکته ،یه جاهاییش حتی فرشه ،مبل های راحتی داره .رنگهای تاریک ولی نورپردازی های رمانتیک داره .کلا شبیه خونه است...

البته این مدرن تر بود چیدمانش.

بی اندازه باکلاس بود و میزهای دور و برمون همش پیرمرد پیرزن های ثروتمند و شیک و باکلاس بودن . من چی پوشیده بودم ؟ دامن گل گلی قرمز :))

حمید ماهی گریل شده سفارش داد با سس مخصوصی که با شراب سفید و قارچ درست شده بود و نگمممممم چقدر خوشمزه بود .( بله معلومه که من هم از بشقابش خوردم )

منم استیک آبدار سفارش دادم . روش یه تیکه کره گذاشته بودن قاطیش یه جور سبزی و کمی عصاره سیر بود ...  یه سس مخصوص هم برام گذاشته بودن که خدایا خدایا یه وضعی بود ...

دیگه اونجا لابستر هم سفارش دادیم و دیگه از غذاهایی که دوست داشتم امتحان کنم هشت پا و صدف مونده ...

 

خلاصه که به این صورت...

 

دیروز هم اولین جلسه کلاس کالجم بود .

کلاس زیست شناسی که فقط کل ساعت رو به معارفه و بازی و حل معما و یادگرفتن یه چیزهای آی تی طوری پرداختیم .

کلاس ها از ساعت نه و نیم تا سه عصر هستن و باید یه فلاسک مخصوص غذا برای خودم تهیه کنم که نمیرم ...

 

یه پسر انگلیسی کنارم نشسته بود که همگروهی من بود و خیلی پسر قشنگی بود . ولی دستاش خیلی میلرزید ... دیگه تو همکلاسی هام یه پسر ایرانی هم هست . بقیه از کویت و پاکستان و آلمان و یکی دو تا جای دیگه بودن و مهمترین نکته میدونی چیه ؟ ما ایرانی ها واقعا بعضیامون نچسبیم ... انقدر قشنگ اینها با هم ارتباط میگیرن . همون دیروز سریع چند نفری یه گروه واتس اپ زدن با هم در ارتباط باشن . از منم شمارمو خواستن که من خوب واتس اپ ندارم که ... الان دلم میگه بخاطر این گروه هم که شده واتس اپ درست کنم .

بعد این پسر ایرانیه ترم پیش هم ریاضی با من بود و کلا تو اون کلاس ریاضی شش تا ایرانی بودیم .حتی سلام علیک هم نمیکنن و کلا تو رو که میبینن یه جوری خودشونو به کوری میزنن که انگار چی شده ...  و کلا همه یه حرف مشترک اینجا دارن : از ایرانی جماعت دوری کن !

من هنوز نمیدونم چرا ...

 

به هر صورت که امروز بیکار بودم ولی فردا و پس فردا هم کلاس دارم .

و کلاس رانندگی رو هم با یه آقای ایرانی هماهنگ کردم .از هفته ی دیگه شروع میشه به امید خدا ...

 

یادتونه گفتم یه برنامه ی روتین طوری درست کردم با کمک یه دوست خفن ؟

 

الان توی هفته ی دوازدهم هستم .

همچنان یه جاهایی لنگ میزنم اما کلا نسبت بهش حالا خیلی حس خوبی دارم .

تو این یازده هفته من چهارتا کتاب خوندم و پنجمی رو دیروز شروع کردم .

تو این یازده هفته از همیشه بیشتر به پوستم رسیدم و از همیشه بیشتر خونه ام مرتب بوده .

بیشتر روزهاش رو یادم بود ویتامین هام رو بخورم چون باید علامت میزدم .

پریروز یه شال خیلی بلند رو برای حمید بافتم و تموم کردم .

سی و سه تا اپیزود پادکست گوش کردم ...

و این برنامه بهم این امکان رو داده اینجوری بتونم یازده هفته ی گذشته ام رو دقیق نگاه کنم و بابتش احساس رضایت درونی کنم :)

مرسی از دوست همراه و مشوقم...

 

ترس در حال حاضرم فقط کالجه .اونم الان زمین میذارم و میشینم عوضش میبینم این کورس رو با چه منابع خوبی میتونم پشت سر بذارم و کتاب سفارش میدم و برنامه ی درسی میچینم و صبر میکنم ببینم چطور پیش میره تو این یکی دو هفته ی پیش رو ...

 

همینا دیگه قشنگا .

 

من برم یکی دو تا وبلاگ بخونم و براتون عشق و بوس بفرستم و برم به باقی روزم برسم .

 

دوستدارتونم .

۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

شروع مدرسه

خوب خوب سلام دوباره .

 

اینهمه میگید بنویس بنویس خودتونو ببینید .. ضعیف عمل میکنید تو کامنتهااااا ...

 

اوف دیشب دوست داشتم بنویسم که نشد .همینجوری بیخودی بیخودی البته و چیز خاصی نشده بود .

 

فقط دارم دستم رو دو مرتبه گرم میکنم که مثلا برگردم به وبلاگ نویسی.

 

قبلا فکر کرده بودم حالا که سفر کنسل شد لااقل تو گرمای یهویی اینجا کوروشم رو ببرم لب رودخونه .

 

منچستر ر به ر پارکهای بزرگ و خفن با دریاچه داره . حالا اینجا اصلا . پارکهاش هم کلا مالی نیستن .

یه پارک خوب از قبل میشناختم که توش هم دریاچه داره هم رودخونه هم خیلی خیلی بزرگ و خفنه .

دیگه نهار رو که زدیم ، وسایل پیک نیک برداشتم و پنجاه دقیقه با اتوبوس رفتیم تا رسیدیدم اونجا .

از صبحش دیگه فکر حمید حمله کرده بود بهم .

ولی نمیخواستم آخرین روز تابستونی کوروش رو با غمبرک زدن خراب کنم .

دوتایی رفتیم تو رودخونه .

من که تاپ و شورت پوشیده بودم ولی دیگه نمیخواستم موش آب کشیده بشم .برای کوروش حوله و لباس اضافی برده بودم و قشنگ دلم چقدر کیف کرد .

بعد توی همون پارک دو تا زمین بازی کودک هست و یه کم پیاده روی لازم داشت تا برسیم اونجا .

اولین بار با حمید و بچه های کلیسا ایرانی رفته بودیم اونجا پیک نیک . تو روزایی که خیلی خیلی افسرده بودم .

بعد از اون بارها با حمید چه تنها چه با کوروش رفته بودم اونجا.

یعنی میخوام بگم طبیعیه حمید همش جلو چشمم بود دیگه هان ؟

 

توی پارک هم کوروش فورا رفت یه دوست پیدا کرد. جدیدا با بچه های کوچکتر از خودش زیاد بازی میکنه و ازشون مراقبت میکنه و میگه این مثل برادرمه :/  کاش من میتونستم گرده افشانی کنم و یهو یه بچه چهار پنج ساله از خودم درارم براش واقعا...

اونجا منم رفتم پیش مامان بچه هه . اسپانیایی بودن و خانم با پسر چهرساله یکی هم حامله بود .شانس منو میبینید؟؟

بچه هه هم با آب و تاب داشت به کوروش میگفت تو دل مامانم یه بیبی هست و فلان و بیسار ...

خانمه خونش نزدیک همون پارک بود .پارک که نه بهشت .

خیلی هم مهربون و گرم بود . اما من نتونستم بهش بگم بیا شمارتو بده من بیشتر همو ببینیم . واقعا حقمه از تنهایی تلف شم با این اخلاقم .

دیگه بعدش هم با کوروش رفتیم یه کم تمشک کندیم خوردیم و ساعت هشت و نیم شب بود که رسیدیم خونه .

 

دیگه من استرس گرفته بودم که تو مدرسه داری باید زود بخوابی.دیروز کلا دو ساعت با گوشی بازی کرد . خیلی خوب بود این بیرون رفتن .

فوری حمومش کردم و شام کوکو سیب زمینی داشتیم بهش دادم و خودم هیچی نخوردم و خوابوندمش سر ساعت نه .

 

دیگه یه شب طولانی موند و من و فکر حمید که داشت سوراخم میکرد .

 

از علی دوست مشترکمون خواستم چک کنه که این یکی دو روز حمید سر کار میره ؟ که من برم لباسامو بردارم .پول نقد و کارهای بانکیش که دستمه برگردونم . وسایل بازی کوروش و یه سری خرت و پرت بار کنم بیارم ؟

 

حس میکنم این کارم درست نیست .که کلید بندازم تو نبودش برم و غیب شم . نه که تنها خونه رفتنش عیبی داشته باشه.این مدل خدافظی رو میگم .

اصلا مشاعرم درست کار نمیکنه که درست تصمیم بگیرم راستش.

حمید با عصبانیت غیر منطقی و بی خود جلو یه آدم دیگه با من حرف زده و من واقعا حس میکنم حدشو تو رفتار با من یادش رفته بود .همه ی اینا از همینجا شروع شده .

دیشب با علی حرف زدم میگفت هنر به موندن و ساختنه . حمید کنار تو یه آدم دیگه شده .بخدا خیلی دوستت داره . حتما از جای دیگه دلش پره.. هرچند که این هم درسته چون حالش چند روز بود بد بود . دوستش رفته بود ایران و خونه ی حمید اینا هم رفته بود و از مامان و باباش براش داشت تعریف میکرد و دلتنگی حمید رو دیوونه کرده بود .باباش جدیدا سکته کرده و گاهی بچه هاش رو نمیشناسه و حمید عاشق باباشه و هفت ساله ندیدتش. میگفت پیغام هاش رو از صبح چک نکرده معلومه حالش خرابه . خوب همه ی اینا به من ربطی نداره ولی چیزی که اذیتم میکنه اینه قلبم بهم میگه دارم نادرست تمومش میکنم .

هنوز بلاکه :/

راستش گذاشتم اول با مائده هم حرف بزنم بعد ببینم چه خاکی باید بخورم .

 

ولی میدونم کارم درست نیست .نمیگم باید فرصت توضیح بهش بدم .میگم باید درست رفتار کنم با کسی که هیچ خرابه ای نبوده بخوام ازش رد شم ولی دستم رو نگرفته باشه.ولی شجاعتش رو ندارم الان باهاش حرف بزنم . چون تکلیفمو صد در صد نمیدونم .

احساساتم مرتب تغییر میکنه در طول روز .دیروز صبح صد در صد میخواستم فقط تموم شه . الان ؟ مطمئن نیستم ولی هنوز مایلم .

دیشب دیر خوابیدم و صبح دیگه باید زود بیدار میشدم .

به کوروش لباسای تازه پوشوندن . مثل ماه شده بود . تو راه بهم گفت پس کی ماشین میخریم ؟

رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه .

فکر میکردم روزی که میذارمش مدرسه تا خونه دستای بندری رو میگیرم بالا و با قر و ساز و آواز برمیگردم اما واقعیت اینه حتی دلم گرفته و احساس تنهایی میکنم .

به هر حال که ساعت شده ده صبح و میخوام برم بشینم بافتنی کنم آروم بگیرم و برنامه هامو جلو ببرم .

میرم دیگه . خدافظ

۱۷ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شروع سپتمبر

اصلا دیگه چه سلامی و چه علیکی ..

خجالت میکشم بگم یوهووو سلام من اومدم و فلان ...

 

ولی خوب اومدم بالاخره .

شما هم دیگه چشم غره و هو کردن و فلان و بیسار رو بذار کنار روی ماهمو ببوس و بگو خوش اومدی wink

 

اول از همه فوری و انقلابی  بریم سراغ آنجه گذشت :)

خوب خوب خوب ... گفتم که منچستر بودم و قرار بود برم یه شب خونه ی بهی .

 

آقا رفتم و خیلی هم خوش گذشت . تا پنج صبح بیدار بودیم و حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم و فلان .

و دیگه من برای روز بعدش بلیط برگشت داشتم که برگشتم .

همین که اومدم یه اتفاقی افتاد که با حمید یه دور حسابی دعوا داشتیم .

ولی چون تقصیر خودمم بود تقصیر اونم بود یکی من بخشیدم یکی اون و تموم شد رفت و من رفتم به دادگاهم رسیدم .

 

دادگاه مربوط به رسیدگی به این بود که من گفته بودم میخوام دستور قانونی صادر بشه که من سرپرست دائمی پسرم باشم و پدرش بی هماهنگی من از کشور خارجش نکنه و خوب بدون هماهنگی من کلا نمیتونه تو همین شهر هم بچه رو برداره و بره تا من بیفتم دنبالش .

دلیلش هم که یادتونه ؟ تهدیدهای بی حساب که من میخوام خونه بگیرم بچه رو ببرم پیش خودم و قبلا هم گفته بود برمیگرده ایران .

منم چون میخواستم برای طلاق اقدام کنم اصلا نمیتونستم ریسک کنم یه روز کوروش رو قانونی ببره که ببره .

 

ولی خوب مساله اینه که باباش باید تو دادگاه مثلا میگفت آقا من میخوام وقت تنهایی خودم رو داشته باشم با پسرم و دوستش دارم و میخوام تو بزرگ کردنش نقشی داشته باشم و اینها که میدونی ؟؟؟ اصلا نیومد دادگاه :/

 

نیومدنش رو دوست نداشتم .

دیگه منو میشناسید و از اول این جدایی دیدید که همیشه گفتم میخوام کوروش هروقت خواست پدرش رو هم داشته باشه .

وقتی باباش قید دیدنش رو بزنه بالاخره یه روز که کوروش کمی عاقل تر بشه دلم نمیخواد حس کنه خواسته نشده . دوست داشته نشده .

ولی خوب دادگاه گفت یه فرصت دیگه به باباش میدیم که شاید از آسمون سنگ باریده که این بار نیومده و برای دو ماه دیگه مجددا تاریخ دادگاه داد به ما .

حالا من میدونم که باباش پیش همه میگه مینا منو از دیدن پسرم محروم کرد ولی واقعیت اینه نیومدن خودش تو دادگاه این اتفاق رو رقم میزنه نه من .

 

دیگه تا به الان که در خدمت شمام یه بار دیگه یه دعوای ریز با حمید داشتم .که اونم یه ساعته درست شد .

فرداش زنگ زد گفت من همش داشتم بهت فکر میکردم و منو ببخش گاهی نسنجیده رفتار میکنم و منم چون داشت تمام افکار منو با صدای بلند میگفت هی نگفتم نه این چه حرفیه . حرفاشو گوش دادم و تایید هم کردم که همینطوره . بهش هم گفتم شخص تو رو دوست دارم حمید اما در رابطه بودن اصلا برام نه ارزشه نه اولویت . آرامشم رو بخوای از بین ببری تموم میشه ارتباطمون .

 

این مدت خواهرم رفتن ترکیه یه سفر درست و درمون و تو اون مدت بهی اومد پیش من و پنج روز پیشم بود .

خیلی خوش گذشت .

خیلی زیاد حرف زدیم و خیلی زیاد تشویقش کردم و بهش عشق دادم . چون که بهی از نوجوونیش خانوادش با تبر به ریشه اش کوبیدن تا با یه عوضی به معنای واقعی ازدواج کرد و بعدم با یه بچه کوچک از ایران فرار کرد و اینجا یه رابطه ی خیلی بد دیگه داشت و الان هم تو یه رابطه ی دیگه است که هرچند دیگه توش تحقیر نمیشه و کتک نمیخوره و بهش خیانت نمیشه اما رابطه ای نیست که ارزش داشته باشه .

برای تمام اینها بهی یه دختر نابود شده است ولی دختر خیلی خیلی نازنینیه. خواهرم دوست صمیمیشه و خوب الان منم هستم تا حدودی .

پسرش همسن کوروشه و یه تیکه از قلب منو گرفت با خودش برد این بچه . بچه ی افسرده ایه که مامانش هم گم شده تو خودش ولی بچه ی خیلی نازنینیه. باورتون نمیشه ولی دلم میخواست همیشه تو خونه ام باشه.

دیگه وقتی بهی اینا رفتن من یه کم آبغوره گرفتم و اخساس تنهایی کردم دوباره . برای تنهایی کوروش هم جدا گریه کردم .

 

تا دیگه راه افتادم رفتم کالج برای ترم جدید ثبت نام کردم .

از دوشنبه تا پنجشنبه صبح تا ظهر کلاس دارم . زبان .زیست.فیزیک.شیمی .

و میدونی چیه ؟ 

خیلی خیلی خیلی ترسیده ام و همش فکر میکنم پام رو از گلیمم بیشتر دراز کردم و همه ی این ماجرای کالج بیش از توانایی منه.

همین الان که بهش فکر میکنم قلبم میاد بیخ گلوم ...

تو خود کالج دو تا معلم باهام حرف زدن گفتن نکن دختر نمیتونی (اینکه زبان رو با اون سه تا همزمان بردارم)

ولی خواهرم از اون طرف میگه اینا زر میزنن تو میتونی و خلاصه منم این جوریه که رفتم ثبت نام ... ولی ترسیده ام خیلی ترسیده ام .

 

دیگه برای شروع مدرسه کوروشم لباس جدید خریدم که به امید خدا از چهارشنبه راهیش کنم ...

کلاس های رانندگیم هم قطع شد . یعنی کوروش که تعطیل شد یه جلسه باهاش رفتم که از اول تا آخرش هی گفت چقدر مونده تموم شه ؟ رسدیدم ؟ خسته شدم  و فلان ...

حالا دوباره باید برم و فکر کنم معلمم رو هم عوض کنم و با یه آقای ایرانی برم .

پرونده ی طلاقمم دست یه وکیل دیگه است که یه مدتیه هی تلاش میکردم باهاش تماس بگیرم و موفق نمیشدم،

یعنی زنگ میزدم منشی میگفت بهشون میگم باهاتون تماس بگیرن و هیچی به هیچی ...

دو روز پیش براش یه ایمیل نوشتم که زن من مسخره ی تو نیستم که . اومدم دفترت گفتی شش ماهه برات درستش میکنم الان شونصد ماه گذشت و تو حتی منو آپدیت نمیکنی ...

امروز زنگ زده میگه برای آدرس قبلیش نامه فرستادیم جواب نداده . خوب گاو من که گفتم اونجا زندگی نمیکنه. میگه تو که حدودا میدونی کجا زندگی میکنه برو تعقیبش کن :/ گفتم دیوانه ای ؟ من احمقم مگه ؟ میگه خوب تو هم باید یه تلاشی بکنی زرنگ باش و فلان ...

بعدم گفت خوب تو اون دادگاه بعدی برای بچه که اومد اونجا کاغذا رو بهش میدیم ولی برای همین کار تو باید صد و سی پوند بدی !

بعد اگه نیاد پول تو میره .

بعدم میگه اگه نیاد دیگه نمیتونم کمکی کنم .

واقعا بهمم ریخت .

چون آدرس تو اون یکی پرونده موجوده . درسته که این وکیل اون پرونده نیست اما میتونه بهش دسترسی داشته باشه .

فکر کن به خاطر یه آدرس ساده این آقا منو اینهمه ماهه توی دردسر و رفت و آمد وکیل و دادگاه گذاشته و هیچ براش مهم نیست تا کی طول میکشه بعد هنوز آدمهایی هستن اسم این چیز مسخره ای که بین ماست رو میذارن ازدواج قانونی که باید بهش تعهد یکطرفه داشته باشم من :/

 

خوب دیگه همه ی خبرها رو دادم تقریبا ...

 

من امشب از خونه ی حمید برگشتم .

حمید مرد نازنینیه که خیلی زیاد من و پسرم رو دوست داره . ولی بیشتر و بیشتر دارم میفهمم آماده ی ارتباط با یه زن مثل من نیست .

زنی مثل من که دیگه مطلقا نمیخواد کسی براش تصمیمی بگیره و صلاح و غیر صلاحشو تشخیص بده .

واقعا یک چیزهایی از من گذشته .

نمیخوام همیشه با یه مردی ارتباط داشته باشم که نیاز داره چیزهای زیادی در ارتباط با رابطه و رفتار در رابطه رو تازه با آزمون و خطا یاد بگیره .

امشب هم با دلخوری از خونه ی حمید برگشتم .الان مطلقا ناراحت نیستم اما دلخوریم خیلی زیاده .

لحظه ای که برگشتم حمید رو از همه جا بلاک کردم چون اصلا نمیخواستم عصبانی باشم .میدونستم شروع میکنه زنگ زدن .

حتی آیفون خونه رو از برق کشیدم چون احتمال دادم پاشه بیاد اینجا .

امشب حوصله ی فکر کردن به اینکه دقیقا داره چه اتفاقی میفته رو نداشتم . میخواستم فقط آرامشم رو حفظ کنم .

ده روز اینای دیگه تولدشه.

اوففف واقعا نمیدونم باید تموم کنم یا نه .

راستش اگه استعدادی در دوست داشتن خیلی زیادش در خودم پیدا کرده بودم با این رفتارهای اخیرش کاملا از سرم پرید .

میدونم میتونم همین حالا برای همیشه تمومش کنم و عجیبه که فکرش حتی ناراحتم نمیکنه .

ولی خوب میدونم باز با هم حرف خواهیم زد و نمیدونم اون موقع مقاومت میکنم یا یه شانس آخر بهش میدم ؟

 

امروز که از خونه زدم بیرون و کوروش رو بردم پارک هوا سی درجه بود و میخواستم خودم رو از گرما پاره پاره کنم .داخل خونه اصلا معلوم نبود هوای بیرون اونهمه گرمه وگرنه پیراهنی تاپی دامنی چیزی میپوشیدم .

دیگه یهو گفتم حیف نباشه ما کنار دریا نباشیم ؟

فوری یه ساحل پیدا کردم که با اینجا یه ساعت و نیم با قطار مستقیم میشد رفت اما برای برگشت با سه تا قطار مجموعا سه ساعتی باید برمیگشتم  .حتی یه اتاق هم پیدا کردم .سر جمع میشد صد و پنجاه که باید غذا هم آماده میخوردیم اونجا و کلا میشد دویست پوند .

ولی حمید گفت بذار آخر هفته با هم بریم و اینجوری شد که هنوز نشده من با پسرم یه سفر درست برم .

دیگه با حمید هم که صد در صد نمیرم آخر هقته .

راستش دلمه که رابطه ای که داریم خیلی بی دردسر تموم شه بره .چون که میدونم آینده ای نداره و با اینکه تو این رابطه عشق و امنیت گرفتم و حمید هم کمک میکنه بهم هم حمایت تو هر زمینه ای میکنه باز حس میکنم وقتی تنها باشم سر دردم کمتره .

 

خدایا من دیگه اصلا حوصله ی هیچ مردی رو ندارم .

میشه یه روز باز عاشق یکی بشم یا دیگه از سن من گذشته ؟؟

 

راستی راستی از کوروش ننوشتم اصلا ...

شکر خدا تابستون خوبی داشتیم .

رابطمون خوبه .

خیلی پسر ماهیه .

با اینکه واقعا بنظرم بیش فعاله اما خیلی پسر ماهیه .

خیلی زیاد خیلی زیاد به من میگه توباید با یکی ازدواح کنی .

امروز یه بار تو پارک گریه کرده چون یکی بهش گفته منیه بیگ فَمیلی دارم . اومده بود میگفت منم یه بیگ فَمیلی دوست داشتم ...

خوب آخه دردت به جونم بچه ...

بهم میگه وقتی تو بِمُری من یه گردنبند قلب میخرم که همیشه تو رو ریمِمبِر کنم :)

خلاصه که همچین و همچون کون بلبلی های خودم ...

 

دیگه باز ببخشید که خیلی دیر نوشتم و اینها .

میبوسمتون .

 

 

+یه چیزی که خیلی چند روز پیش قلبی قلبیم کرد یه پیام از بهی بود .برام نوشته :

تو برای من شبیه معجزه ای.

زندگیم رو که دیدی؟ سالهاست تو خودم گیر کردم و اینهمه ساله اینجام هیچ کاری نکردم ولی تو برام شدی نقطه ی شروع .

پسرم همسن پسرته و همیشه بچه داشتنم رو بهونه کردم ولی میبینم تو چقدر قشنگ داری زندگی میکنی و برای آینده برنامه میریزی.

مرسی که شدی تلنگر.

انقدر صدای قشنگت و طرز فکرت به دل میشینه که آدم به خودش میاد...

 

«حالا من که خودم میدونم اینهمه خفن نیستم اما خوب خیلی خوشحال شدم که بهی حس کرده میتونه تکون بخوره و چقدر باحاله که ما آدمها از هم الهام میگیریم. من هم از جاهای دیگه و آدمهای دیگه الهام میگیرم و این چرخه واقعا زیباست»

۹ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

به زودی در این مکان پست جدیدی نوشته میشه :)

:)

۰ موافق ۲ مخالف

در انتظار سه شنبه :)

 

 

سلام قشنگای دلم . 

ادامه مطلب ۲۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

یه پا اینجا یه پا اونجا :/

بیستم جولای

2023

 

ادامه مطلب ۱۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تغییر آدرس

قشنگ ها من تا اطلاع ثانوی توی این آدرس خواهم نوشت : 

https://msshin.blogsky.com/

 

با مهر :) 

۰ نظر ۳ موافق ۱ مخالف

اطلاعیه

بچه ها جونا من زنده ام .

شماره ی یک : میدونید که وقتی حالم خوب نیست غیب میشم و نمینویسم . مرسی از کامنت ها و احوال پرسی هاتون 

همین روزا میام باز مینویسم 

شماره ی دو : بیان به سختی و بدبختی برای من باز میشه . دارم فکر میکنم کلا با وبلاگ خداحافظی کنم . اون از بلاگفا این از بیان . دارم فکر‌میکنم اینستا رو دومرتبه نصب کنم . اصلا نمیدونم خلاصه :/ 

فقط که اعصابم نمیکشه پونزده دقیقه هربار برای دسترسی به انتشار مطلب و تایید هر کامنت صبر کنم واقعا .

 

۰ نظر ۴ موافق ۵ مخالف

پست سی و چهارم

پست امروز رو دارم خیلی فوری فوتی مینویسم .

 

برای امروز لیست کارهام رو نوشتم و این وسط لیزر بدنم بیشتر از اونچه فکرشو میکردم وقت گرفت . یه جورایی حتما باید یه کاری حذف شه اما فعلا که دارم تند تند همه رو رگباری انجام میدم .

 

خوب کجام ؟

توی روند درستی هستم .

شکایتی از هیچ چیز ندارم .

هنوز آرزویی ندارم اما کم کم یه نور امیدی توی دلم اومده .

کار درآمد زا نداشتن گاهی خرخره ام رو فشار میده و امروز یه پیشنهاد کار دولتی و دفتری گرفتم که با ذوق میخواستم برم تو دلش . اما خوب یه ماه و نیم دیگه که تعطیلات تابستونی شد من همین دو سه روز پاره وقت هم نمیتونم کار کنم .

یکم از این بابت پکرم .

 

برای خودم کم و بیش تو دفتر شیک و پیکی مینویسم .شبونه ،وسط روز... هر وقت بیاد ... و دارم معنی حرفهای نسیم و سایه رو و حرفهای همه ی کسایی که از معجزه ی نوشتن گفتن رو درک میکنم آروم آروم.

اون لا به لا به چیزهایی میرسم . به نقطه های صداقت با خود و رو به رو شد با من من میرسم . لذت بخشه .

 

بخاطر حذف تمام برنامه های ارتباطی خیلی دیر به دیر با دوستام حرف میزنم .

دوست بیست و چند ساله ام هر بار پیام میده با صدای لرزون میگه مینا نباید از اینستا میرفتی خیلی دلتنگتم .

دیروز یه دوست دیگه ام همینو گفت . گفت یه وقتی میخوام باهات تماس بگیرم ولی دلم میترکه وقتی میبینم نمیشه ، چرا این کارو میکنی با ما ؟

 

نفیسه و زهره هم همینطور .

دیروز یهو بعد چند تا تماس تلفنی با دوستان یهو گفتم خوب من که وقت اضافه ای با حذف اونها بدستم نیومد ، احوالم هم نسبت به اون زمان تغییر کرده . خوب بدو ام برم همشو دوباره نصب کنم .

ولی به لطف مائده یاد گرفتم بذارم تصمیمم پخته شه .دیدم نه ... نمیخوام الان . باز فکر کردم شاید فقط یکیش رو نصب کنم خوب باشه . البته هنوز نکردم ولی دارم روش فکر میکنم .

 

با مائده جلسه ی جدید داشتم . مشخصا به خشمم پرداختیم . چقدر خوشحالم که تو مسیر تراپی و درمان افتادم سالها پیش ...

این اعتراف ازم درومد که حالا که در جریان کارهای قانونی و دادگاه افتادم برام انگار جدایی محسوس تر شده .الان تازه اون حس که راستی راستی این پرونده داره بسته میشه میاد . میاد و بیقرارم میکنه گاهی.

بهش گفتم ناراحتم که این حال رو الان دارم .

خوب من اولا بعد یه مدت تنها زندگی کردن دوباره خونه ام رو جدا کردم .یه جورهایی جدا زندگی کردنه برام شوک نبود .باهاش آشنا بودم.

 

بعد این مصادف با اوایل مهاجرتم و مسایلی که خودم و پسرم بابت خود خودمهاجرت باهاش درگیر بودیم شد .

 

بعد ارتباط قطع نشد و مرتب دیدار بود و حرف و بحث و هر چقدر جلو تر رفتیم بدتر و بدتر ...

 

اون وسط دریافتن اینکه میخوام الان تنها تو این کشور با یه بچه چه کنم بود ...

 

همون وسط گذروندن دوره های کالجم بود ...

 

همون وسط توهم اینکه الان من جدام باید زود با یه مردی مچ بشم بود که دنبال اون آقای وگن ماجرای حمید پیش آمد ...

 

تازه اون اوایل حس نا آشنای آزاد شدنم و آرامش داشتنم و هیجان جدایی بود ...

 

من خیلی اوقات بابت اتفاق ها گریه و زاری کردم بدحال شدم ولی منواقعا سوگواری برای جدایی نکردم .

 

اینها رو دونه دونه به کمک مائده گفتم .

اینا رو کمکم کرد عنوان کنم که بگه تو هنوز سوگواریتو شروع هم نکردی و الان که منتظر تاریخ دادگاهی و رسما استلرت پرونده ی طلاق رو هم داری میزنی وقتش همین حالاست ...

برای پست قبل من یه کامنتی داشتم از دوست خیلی عزیزی... ممنونم ازش . سرآغاز حرف با مائه همون کامنت بود . چون که اولین بار نبود.

 

به مائده گفتم انگار این سوگواری از نظر هیچ کس برای این زمان نیست . مثلا خواهرم . مثلا دوستم توی منچستر. مثلا مادرم . مثلا نفیسه و زهره . من بارها شده گفتم حالم خوش نیست همه گفتن اه بسه دیگه شورش رو درآوردی . (همش هم بابت اینه که منو دوست دارن و میخوان من خالم بد نباشه و شاد و شنگول باشم .)

داستان گذشته تموم شده رفته تو الان یادت افتاده ؟

دیگه وقتشه پاتو بذاری روش و بری جلو دیگه اتفاقی بوده که افتاده ...

 

گفتم بارها اینها باعث شده من توی خلوت خودم فکر کنم حالا که انقدر احساس من نا به جاست باید نذارم اینو احساس کنم . باید سرکوب بشه ، قایم بشه ... و سرکوب کردم .

 

بعد هیچ برنامه ایم پیش نرفته . هیچ کاری که با هدفی شروع کردم ادامه ندادم . چون از یه جایی درونم یه فشاری روم میومد .نمیذاشت .چون چیزی که باید به تمامی زندگی بکنمش در حال حاضر اونو زندگی نمیکنم و جور دیگه ای عمل میکنم که درست به نظر بیاد .

خودم رو سرزنش میکنم بایت حسی که دارم .حسی که حالا با شدت غم بیشتری اومده .چون که داره اون اتفاق واقعی و واقعی تر میشه .

 

همه ی حرفش این بود بذار این رو تجربه کنی . تا وقتی طلاق به آخر برسه . خودت باش . سرکوب نکن . الان میتونم ببینم چرا برای آدمها بنظر میرسه انقدر طولانی بوده سوگواری من درحالی که هنوز به درستی شروع هم نشده بود .

چون من فقط خط به خط داستان این دوسال اول مهاجرتم رو زندگی کردم .این تجربه منحصر به خود خودمه .

 

حالا هم سوگم رو بیشتر به خلوت خودم میبرم تا تموم بشه . دلم نمیخواد کل زندگیم شبیه چس ناله باشه واقعا .

 

چقدر دلم خواب میخواد این روزها . دوست دارم وسط روز ولو شم و بخوابم . خصوصا لحظه ای که کوروش رو از مدرسه میارم دیگه حس میکنم جوونی تو تنم نمونده ... ولی خوب خواب کجا بود ؟

 

الان هم پاشم برم کاهو بشورم ،یه شیشه آبغوره بردارم و کتابمم بزنم زیر بغل و با کوروشم بریم پیک نیک .

ببرمش یه پارک جدید .

 

میبوسمتون قشنگ ها

 

۶ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

پست سی و سوم

بیست و سوم می 2023

 

ادامه مطلب ۱۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان