شروع پاییز ...

دارم سعی میکنم با آرامش کامل و با فکر باز بنویسم .

کلا یکی از چیزهایی که من مدام میکنم !! سعی در آروم بودنه .

 

بی اندازه گریه کرده ام . هم امشب هم تمام شب ها و بعضا روزهای گذشته رو تا چشم کار میکنه و به خاطر میارم .

امشب بیست و چهارمه و ماه پیش من بیست و پنجک پریود شدم .

حال خیلی بدم از چهاردهم ماه شروع شده حدودا . واقعا اگه این پی ام اس باشه احمقانه نیست ؟

 

بی اندازه احساس افسردگی و نیاز به کیلو کیلو قرص ضد افسردگی دارم .

بی اندازه احساس گم بودن و کم بودن و کافی نبودن و بی دست و پا بودن و عقب ماندگی و بی لیاقتی دارم .

از همه چیز بی اندازه تر احساس خشمه .

 

من امشب از خودم بیرون رفتم و انقدر سر کوروش داد زدم با عصبانیت و گریه که از خودم متنفرم و برای خودم آرزوی مرگ میکنم .

بارها به این فکر کردم اگه من بمیرم کوروش چی میشه؟  شاید اوضاعش ار این بهتر شد خوب . اصلا مامانی مثل من باید بمیره تموم شه بره .

 

این دومین بارمه که توی روزهای اخیر از خودم بیرون میرم . نه نه سومین بارمه .

بار اول روز تولد حمید بود .

رفته بودیم اونجا .

حمید رفته بود خرید کرده بود و با یه دسته گل برای من اومده بود .

داشتم برنامه ی تحویل کیک تولد و کادو رو قایمکی طور هماهنگ میکردم که حمید گلایه کرد که سرم تو گوشیه و چرا گوشی رو ازش برمیگردونم ؟ 

ازش پرسیدم به من اعتماد داری؟

گفت دارم ولی کار تو که گوشی رو برمیگردونی خیلی زشته .

گفتم بنظرت حالا که گوشی رو برمیگردونم دارم کار بدی میکنم ؟ گفت نه ولی ....

من هم همون ولی رو لوله کردم و فرو توی آستینش و به خاک و خون کشیدمش . و گریه کردم و بهش گفتم پی پی توی اعتمادت و توی دلم هم گفتم چیز توی مغرت که نمیگی روز تولدمه شاید داره سورپرایز میکنه . بهش گفتم تو لیاقت منو نداری و بهم حمله ی عصبی دست داد و شروع کردم به لرزیدن از بازوها تا نوک انگشت هام .

حمید رفت توی حیاط و برگشت و یه آب داد دستم و گفت خیلی اشتباه کرده و نمیدونه چرا بی فکر دهنش رو باز میکنه و این حرف ها ...

من دیگه نشنیدم و رفته بودم ...

رفته بودم سال اول ازدواجم .

با بابای کوروش بیرون بودیم . روز قبل تولدش بود . همون بیرون خداحافظی کردیم که من برگردم خونه و اون بره باشگاه .

من رفتم یه پاساژی و تو یه مغازه منتظر شدم و سفارشم رو تحویل گرفتم و رفتم خونه .

توی دلم عروسی بود . دوستش داشتم .

برگشت خونه و داد و هوار که تو توی مغازه ی اون مردک چه غلطی میکردی؟

فکر کردی هر کاری خواستی میکنی و من نمیفهمم ؟

تعقیبم کرده بود .

هی گفتم کار بدی نمیکردم . معازه است . همه میرن . منم میرم . هر کی مغازه بره خرابه ؟

هی حرف خودشو زد که آره مچتو گرفتم و دروغگویی و دنبال کثافتکاری ...

دیوونه شدم ... فریاد زدم . گریه کردم و بشقابی رو که داده بودم عکس دامادیشو روش چاپ کرده بودن آوردم و کوبیدم توی دیوار .

بهش گفتم بیا این هم کثافتکاریم ...

 

به خودم اومدم حمید هنوز داشت معذرت میخواست و من هنوز داشتم با عصبانیت زیاد میلرزیدم .تا اینکه علی اومد و من کمی تو اناق موندم .

آرایش کردم و بی اندازه قشنگ آرایش کردم .

حمید مدام توی اتاق بود . علی منو دید و یهو گفت دستات چرا میلرزن ؟ قایم شدم . از رفتارم خجالت کشیدم . از وجود داشتنم ....

حمید نشسته بود و حرف میزد . نازم میکرد . اظهار شرمندگی میکرد . بهم گفت برات اینو خریدم امروز بدم بهت که انقدر خوبی...

یه جعبه ی کوچولو بود با یه جفت گوشواره ی طلایی توش. خیلی ظریف و ناز...

چهار تا دیگه از دوستامون اومدن. سریع کیک آوردیم. عکس گرفتیم .چند لحظه یه بار در گوشم میگفت تو رو خدا بگو دلت با من صافه ؟

من لبخند میزدم .آروم بودم . رقصیدیم همگی. رفتیم توی حیاط بساط آبجو و باربیکیو راه انداختیم .

و حمید بیست و هشت ساله شد ...

تو این مدتی که میشناسمش هیچوقت درست قدردان بودنش نبودم .من آدم قدردانی هستم .این نیست که به خوبی هاش عادت کردم و کوچک میشمارمشون .... من آماده ی رابطه نبودم و با سر افتادم توش. من اون پارتنر ناسالم بودم .

توی این یه ماه اخیر پنج بار برام دسته گل خریده . دو بار هدیه خریده . همیشه میگه پریود میشی بیا سه چهار شب خونه ی من بمون بذار من ازت مراقبت کنم . الان که درگیر کالجم و زیاد نمیبینمش و حالمم خوب نیست یه روزش اومده دم در کالج دیدنم . برام ظرف غذا سفارش داده که روزای طولانی کالج گرسنه نمونم و غذای گرم همراهم باشه. یه روز برام باقالی پلو با ماهیچه درست کرده بود داد ببرم نهار کالج . مثل این مامانا که برای بچه هاشون لقنه میگیرن :) ولی من اصلا زبونم نمیچرخه با آب و تاب و خالصانه ازش تشکر کنم . اون حس قدردانی رو درونم دارم ولی نمیتونم توی چشاش بگم چقدر رو کیفیت زندگی من تاثیر گذاشته ...

 

یه روز دیگه با کوروش دعوام شد . الان اصلا یادم نمیاد سر چی فقط یادمه خشم از کل وجودم زبانه میکشید .

فکر میکنم همین دو تا روز باعث شدن من انقدر توی خودم عقبکی برم که از حال به این بدی و هر روز و هر شب گریه ی دوباره سر دربیارم .

بعد دیگه افتادم کلا رو مدار اشتباهی و هی همه چیز پیچیده تر شد .

 

یه روزش که کوروش چون سر صبح تخم مرغ نداشتیم رفته بود مدرسه گفته بود ما تو خونمون غذا نداریم و کلی برای من بدبختی درست کرد با اون حرف . و کلا هم دوباره هر چی میپزم رو نمیخوره .توی خونه به زور نظارت خودم میخوره . توی مدرسه که هیچ تقریبا .

حمعه که رفتم دنبالش ناظمش باز اومد گفت غذای کوروش مناسب نیست .

گفتم چشه غذای ایرانیه .کوکو سیب زمینی بود . گفت نه کربوهیدرات خالیه . پروتیینش کو ؟ فلانش کو بیسارش کو ؟ بعد اینجا بچه ها مشمول غذا و میوه ی مجانی از مدرسه هستن . حالا چون طبق ذایقه ی کوروش نیست من براش غذای خونه میذارم ولی دیگه مدرسه بهش اجازه نمیده از میوه و ژله ی مدرسه هم بخوره . ناظم بهم میگفت باید براش میوه بذاری و این چه وضع رسیدگیه .

من حالم خیلی بد بود. قبل دنبالش رفتن کلی گریه کرده بودم و بعد حرفهای ناظم هم مثل لال ها فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم تقریبا.

خوب خیلی احمقانه نیست که از من میخوان براش میوه بذارم . یا میگفت کنار بشقابش باید سبریجات باشه. گفتم خوب نمیخوره!

گفت نه این مدل غذا گذاشتنت درست نیست و من الان بدبختیام کم بود غذای مدرسه شده بلای جونم .

خوب چی میگن که بچه ها رو اجبار نکنید به غذا ؟ چی کار کنیم پس؟

امروز برای نهار قورمه بار گذاشته بودم و خیلی خوشمزه شده بود .

کاهو و کلم و فلفل دلمه ای شسته بودم و با تخته و چاقو دادم دست کوروش . داشتم خونه تکونی میکردم انقدر که این ده روز اخیر همه چیز از شکل خونه واقعی خارج شده بود . برامون سالاد فصل درست کرد و خیلی خوب و خوش نشستیم سر میز.

بعد شروع کرد نخوردن و بلند شدن و دنبال بازی رفتن و هی من گفتم بشین بخور بخور بخور تا وسط راه رفتنش رو اعصابم زد زیر چنگال و یه عالم برنج و خورش ریخت کف هال و من اون روی سگم بالا اومد .

فقط پاشدم رفتم آشپزخونه و تا جون داشتم داد زدم تا زدم زیر گریه . خیلی سوسکی برام دستمال آورد .

بعد رفتم تو اتاق و در رو بستم و اونجا به گریه هام ادامه دادم و باز اومد . بغلم کرده بود میگفت بذار تو قلبت عشق بریزم دیگه گریه نکنی و شروع کرد دعا که جیزز مینا رو پروتکت کن .میخواستم فقط از من دور بشه . بره . منو نگاه نکنه . منو نشنوه . توی دلم گفتم الهی بی مادر بمونی و این اصلا بد و بیراه به اون نبود که خشمم به خودم بود ...

 

من خسته ام . حقیقتا خسته ...

از زنده بودن . از مادر بودن . از دویدن  . از فکر کردن . از لذت نبردن از زندگیم . از اینکه اینهمه روحم و روانم و دلم مرده .

از کالج ترسیده ام . از زبانی که فقط یه گوشه ی خیلی کوچکشو بلدم ترسیده ام و دلم میخواد دیگه اون کلماتی رو که اینهمه بلد نیستمشون نشنوم .

از برای هیچی رنج کشیدن بدون اینکه ارزشی داشته باشه ترسیده ام .

اتصالم با هستی قطعه و از اینکه هیچوقت وصل نشم ترسیده ام .از اینکه رشد نکنم و درجا بزنم و این خشم منو ببلعه و توی همین احوال بمیرم و بی فایده بمیرم ترسیده ام .

از اینکه موضوع جلسه های تراپی کوروش بشم ترسیده ام .

 

خیلی حالم بده بچه ها و این اشکها قطع نمیشن :(

 

 

۲ موافق ۰ مخالف

سرتالین رو برا افسردگی میخوردم، از دوز خیلی پایین شروع میکنن، الان که فلوکسیتین میخورم برا اضطراب و افسرگی، متوجه شدم که خیلی عوارض پی ام اس رو برام درمان کرده، تقریبا هشتاد نود درصد علایم رو بهبود داده برام

مرسی گفتی لیلا ❤️

چقدر پسرتون منو یاد  بچگیام میندازه منم بچه بودم غذا نمیخوردم تو مدرسه ببینید دلیلش چیه؟ خوراکی و غذای مدرسم رو میریختم سطل زباله سالها بعد از تراپی فهمیدم بخاطر لج با مادرم بوده خیلی هم ادامه داشت مدرسم به مادرمم اطلاع داده بود البته ممکنه برای پسر شما کاملا فرق کنه

قبلا هم کامنت گذاشته بودم نمیدونم با چه اسمی 

قشنگم دلیلش اینه کوروش خیلی زیاد بازیگوشه 

وقت غذا میخواد بازی کنه بره با بچه ها حرف بزنه و وقتش تموم میشه (برای روزهایی که خود غذا رو دوست داره)
باقی روزها هم یه انگی به غذا میزنه .به نظر بدمزه میرسید ، رنگش یه جوری بود ، کوکو از وسط نصف شده بود من درسته میخواستم ….

مرسی از حضورت ❤️

سلام عزیزم امیدوارم حالت بهتر شده باشه...تو تمام تلاشت رو داری میکنی و هر دو راهی که وارد میشی بهترین رو انتخاب کن و برو جلو بقیه اش رو بسپار به خدای مهربون 💚💚💚

سلام به روی ماهت .

ممنونم بابت دلگرمی و حضورت . 
❤️

مینا جونم، عزیزم، روزای بهتر میاد مقاومت کن عزیزم. میگم من فلوکسیتین شروع کردم چند ماهه، خیلی بهتر شدم اضطراب و PMC, رفتم پیش جی پی و ازش خواستم. قبلا سرتالین میداد اونم خوب بود. 

پی ام اس بلای جونمه واقعا لیلا . 

یعنی سرترالین رو فقط مخصوص پی ام اس میخوردی ؟ 
میبوسمت❤️

خیلی درکت کردم تو این پست
تو این نقطه سیاه مغزم خوب میتونم پل بزنم به اون لحظه هایی که جیغ میزنی یا میلرزی از خشم

خودم انبار باروتم میفهممت که چقدر با تنش نوشتی 
هر شب گریه و عزاداری برای رنجی که از آن خودت نیست 
نا خودآگاه از آدم یکی دیگه میسازه
امیدوارم که آروم شـی و این سرازیریه استاپ شه و بری برسی به قله >.<

عزیز دلم .


مرسی از تو راسینال .
منم برای تو آرزوهای خوب دارم و برای تو خیلی نزدیکه :) ❤️

اومدم بنویسم عزیزم ارامشتو حفظ کن و هروقت از همه چیز خسته شدی به این فکزکن که توی ایران نیستی چون مشکلاتت ده برابر میشد تا اینکه کامنت مریم رو دیدم 😑😑😑😑

 

:)) ❤️

حق داری مینا. خیلی حق داری.

به این فکر کن که اولین بار هست که تو این شرایطی.

حجم چیزهای جدیدی که بلد نیستی خیلی زیاده و حق داری حس گمشدگی کنی

 

ولی یادت باشه پیروزی در استمرار هست.

پیروزی توی خوب بودن همیشگی نیست، توی استمرار هست حتی اگه قسمت هاییش پر از شکست های ظاهری باشه

عزیزم ببخش دیر تایید میکنم .


خیلی کامنتهات رو دوست دارم ریحانه . 
کاش تو خودت نویسنده ی وبلاگ بودی .
پیروزی در استمرار هست ❤️

عزیزدلم

امیدوارم بعد نوشتن این پست، کمی دلت آروم شده باشه.

مرحله سختی از زندگی‌ت هستی و حق داری این همه خشم داشته باشی .. امیدوارم و میدونم که تو از پس این مرحله برمیای.

 

میبوسمت قشنگ جان 💋💚

رهای عزیزم ببخش دیر تایید میکنم .

کمی زمان برد اما الان آرومم .

مرسی بابت باور و حمایتت . خیلی دوستت دارم رفیق جان ❤️

سلام مینای عزیزم خوبی؟

چند وقته میخونمت اما خاموش، یعنی خودمم تو شرایطی هستم که حتی حوصله تایپ یه کلمه‌ام ندارم.

تحمل این‌همه فکر منفی و فشار روانی واقعا سخته و اینکه آدم گاهی دلش میخواد یه دگمه off بود میزدی و یه مدت از همه چیز رها میشدی، اما نمیشه، نمیدونم چی باید بگم فقط میدونم این حال و احوال دلیلش هر چی که هست و باشه، ادمو به فنا میده، هر بار میارتت سر خونه اول

و از خدا فقط برای قلبت و فکرت و وجودت آرامش محض میخوام.

سلام زیبا .

ببخش دیر تایید میکنم 
دقیقا همینطوره و دلیلش هم اینه کار ما تحمل کردن نیست . کار ما دیدن و شنیدن احساسمون هست ولی ما چون نمیخوایم بپذیریمش همه رو جمع میکنیم روی هم و روی دوشمون حملش میکنیم تا از پا بیفتیم . 

ممنونم مهربون . منم برای تو آرامش میخوام ❤️

سلام مینای نازنینم.حقیقتا با خوندن تک تک حرفهات هی تو رو تصور کردم و اشکهام جاری شد....راستش در مورد حمید و اتفاقی که افتاد بر این باورم که رفتار حمید برات یادآور رفتارهای تلخ سیاوش بوده.تاخوداگاه بهش واکتش نشون دادی.خب این احتمال وجود داره که تو هنوز گره های زندگی قبلی رو داری البتع که خیلی هاشو باز کردی ولی هنوز ذهنت و قلبت رها نیست.متوجه منظورم میشی؟به خودت و تواناییت ایمان دارم و میدونم افسردگیهای دوره ای طی میشن و تو دوباره با حال بهتری ادامه میدی.

مینا من خیلی دنیا رو جدی گرفتم.بزرگتربن غمها رو به دوش کشیدم انگار تا ابد زنده ام!تو مثل من نباش.دنیا رو جدی نگیر...

خیلی برام عزیزی رفیق😘

سارای خوبم . تو هروقت برای من کامنت میذاری با من گریه میکنی :( قشنگم ببخش خلاصه 

احتمال نیست واقعیته . 
ممنونم از حضور گرمت سارا .
بیا با هم دنیا رو جدی نگیریم دخترم :) 
عشق بهت❤️

این روزهای بد میگذره 

کلا بازم میگم حمید به دردت نمیخوره 

کلا بزارش کنار 

تو هنوز تو رابطه قبلی نتونستی کامل تمومش کنی 

کلا شروع حمید خیلی زود بود 

وابستگیت به حمید به خاطر خلا بزرگ نبود بابا کوروشه

و کلا برای هرکسی ممکنه پیش بیاد

یکم یعنی ۳ ۴ سال از فاز عاشقی و لاو بیا بیرون

درستو کامل کن شغل خوب پیدا کن زبانتو تقویت کن

و آرامش روانیت به دست بیار

 

سارای عزیز ببخش دیر تایید میکنم .

درسته کلا حمید یا شروع هر رابطه ای برای من خیلی زود بود 
ولی باز من کلا بابت حضورش خوشحالم . 
به حمید وابسته نیستم سارا و کلا حس نمیکنم حضور مرد اونقدر ضروری باشه برای الان من که با نبودش احساس خلا بکنم . 
ولی کنار گذاشتن حمید برای من هیچ اتفاق فوق العاده ای رو رقم نمیزنه که الان بودنش جلوشو گرفته باشه . 

میبوسمت عزیز❤️

مینای عزیز

این داد زدنها و از خودبیخودشدنها رو خیلی هامون داشتیم داریم ودوباره تکرار میشه فقط بعدش خودت رو ببخش اون عذاب وجدانه ادم رو داغوون میکنه ببین تو حق داری عصبانی بشی کم بیاری هر کدوم ما بودیم تقریبا همین واکنشها رو داشتیم طبیعی هست همه مون یه سری رنج ها رو میبریم حمید توقع مهرکرزی داره اما تو هنوز از رابطه قبلی نتونستی رها بشی فشار مضاعف بر هردوتون وارد شده ببخشید اگر نوشته هام جنبه نصیحت پیدا میکنه اما خوب همون قوانین سفت وسخت مدرسه و به قول خودت اون هزینه ای که میدی و کوروش غذا رو نخورده باید دور بریزه برات واقعا سخته اما به هرحال حالت دوباره خوب میشه خودت رو بعد از هر عصبانیتی سرزنش نکن و فراموش کن  روزلنه بنویس نوشتن توی همین وبلاگ حالت رو بهتر میکنه

مامان مهربون مرسی که همراهیم میکنی .

درسته هیچ مادری نیست از دستش در نرفته باشه و دیوونه نشده باشه تا حالا . 
دوست ندارم بچه ام به اون چهره ی عصبانی از من عادت کنه . 
اصلا مردها عجیبن هر چی بهشون بگی حالم بده ولی این مربوط به تو نمیشه باز میرن پیش خودشون میگن من چی کار کردم که اینجوری شده ؟؟؟ 
میبوسمت زیبا و ببخشید دیر تایید کردم❤️

مینای عزیزم:(((

بغض کردم خوندم پستت رو 

نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد حالت 

شاید بخاطر فشار و خستگی درس و شروع مدرسه کوروش و بی اشتهاییش هست.

قلبم با توست مهربونم امیدوارم هر چه زودتر آرامش به قلب مهربونت برگرده.

موجای قشنگ مرسی از تو 

ببخش که دیر تایید میکنم 

دقیقا فشار روم دیوونه ام کرده بود .مرسی بازم❤️

سلام مینا جونم

امیدوارم الان که کامنت منو میخونی حالت بهتر شده باشه.

واقعا این دوسال اخیرخیلی اذیت شدی.اینو همه ی ما میدونیم.واقعا برای کوروش وقت میذاری.تازه ما درصد کمی رو میبینیم و میخونیم.مطمینا بیشتر از این حرفاست.خودت رو هم کمی دوست داشته باش.بهش دلگرمی بده.باهاش راه بیا.مینا خیلی رنج وسختی پشت سر گذاشته.گناه داره.

 

در مورد درست هم باید بخونی‌بااااید.

چون آینده ی خودت درگیره و واقعا ارزششش رو داره.تو زندگی چی بهت انگیزه میده؟خونه شخصی بزرگتر؟شعل مورد علاقه؟رفاهیات بیشتر برا پسرک؟ماشین؟

روابط اجتماعی بهتر و جایگاه اجتماعی بالاتر؟

کدومش؟

همون رو بولد کن برای خودت و با فکر کردن بهش انرژی محرکه رو تامین کن.

احساساتت رو سرکوب نکن و بیا بنویس اینجا.من به شخصه گوشم پذیرای حرفای نو دوست قشنگم هست.ولی خودتو ازار نده و ناامید نشو قشنگم.

سلام گلم ببخش که دیر تایید میکنم 


ممنونم عزیز خیلی بهترم شکر خدا 
مرسی بابت دلگرمی و تشویق و هول دادنت 
میبوسمت❤️

چقدر حق داری....این همه فشار خیلی زیاده و حق داری ببری. هر چی بخوام بگم رو خودت میدونی... فقط میگم که قلب من با تو و کوروشه...

مرسی از قلبت :(

مینااا

تو هیچیت نیست فقط اسیر نوسان هورمونهات توی این دوره شدی

من مطمئنم.

چیزی که من خودم چند روزه که ازش رها شدم و باز به حالت قبل برگشتم.

خودت رو سرزنش نکن بابت هیچ چیزی.

آروم بگیر ... فقط آروم‌.

بذار این روزا تموم بشه ، هیچ تلاشی نکن

هیچ دست و پایی نزن

به فکر اصلاح نباش ، بذار این دوره تموم بشه

باز تو میشی همون مامان مینای ِ دانایِ دوست داشتنی.

این روزا خودت رو راحت بذار ، از بابِ سرزنش کردن میگم.

آگاهانه این یکهفته رو بگذرون.

 

دوستتدارم🍁

مینا :(

ممنونم که برام نوشتی . 
تلاشم رو میکنم 

مینا به نظرم واسه خیلیامون پیش میاد که از کوره در میریم و عزیزترین آدمای زندگی رو از خودمون برنجونیم شاید یه عده اصلا دچار عذاب وجدان و خودسرزنش گری نمیشن و لی امثال من و تو آگاه هستیم که اون مدل عصبانیت ها صحیح نیست واسه همین با خودمون میجنگیم ، من وقتایی که مامانم می‌ره رو اعصابم قاط میزنم ولی بعدشم به خودم میگم  مثلاً چی میشه اگه خودمو کنترل کنم  در مورد کوروش حق داری واقعا بچه بد غذا دردسرهایی داره 

مینا بیا تو ظرف غذاش میوه و سبزی بزار که حداقل معلم شون ببینه که این بچه بد غذاست و تو وظیفه ی مادریت رو به درستی انجام دادی 

کاش یه جوری تشویقش کنی غذای مدرسه رو بخوره 

بعدشم تو چرا اینقدر خودتو عذاب میدی دیونه تو مادر خوب و با حوصله ای هستی مثلاً اونجایی که اجازه میدی کوروش ماساژت بده یا برنامه ریزی می‌کنی ببریش دریاچه باور کن من یکصدم حوصله ی تو رو ندارم واسه همین میگم خودتو دست کم نگیر 

بوس به اون چشمای قرمز و اشکی 😘

آدم قبل از رنجوندن یا آسیب به کسی خودش ضرر میکنه و آسیب میبینه . 

وقتی اینجوری دچار حس خود شت پنداری میشم دیگه چی میتونه خوشایند باشه تو‌زندگی .کل خوش بینی و بینشم بلعیده میشه
گذاشتم امروز ولی اگه کوروش نخوره و حیف و میلش کنه کلی چیز هدر میشه هر روز هر روز .
تو خونه خیالم راحته خوردنش رو میبینم . 

کلا کوروش دوره ای اینجوری میشه که غذا نمیخوره . غذای مدرسه که اصلا 

مهتا بنظرم این رفتار و مدیریت در بحرانهاست که نشون میده هرکس چقدر مادر خوبیه . همه ی کارهای معمولی دیگه رو همه ی مادرا برای بچه هاشون انجام میدن :(

اون آزار دیدن سر خاطرات رو خیلی خوب میفهمم، متاسفانه تا حدی درگیرش شده بودم و خوشبختانه تونستم ازش خارج شم، چیزی که به من کمک کرد هر روز توی یه دفتر نوشتن خوبیا بود یه جا برای خودت از خوبیای روزت، خودت و آدما بنویس و برای آدمای گذشته‌ات و خودت و آدمای اطرافت دعا کن خیلی به آرامش رسیدن مغز کمک میکنه.

مرسی نیوشا .

من نوشتن رو دیدم معجزه اش رو . ولی مرتب کنار میذارمش . الان یادم نمیاد آخرین بار کی نوشتم 

مینای عزیزم،بیا بغلم.

باز دوباره حالت خوب میشه.دوباره مادر خوبی میشی.میدونم

زهره :(

به طور ناخودآگاه داری خشمت از اون آقای سابق رو روی حمید خالی میکنی بدون اینکه متوجه باشی.

پسربچه هام تو این سن بمب انرژی هستن و کنترلشون سخته .

کاش میشد دو سه روزی تنها باشی بری سفر حتی کوروش هم نباشه پیشت.

لااقل صبح ها که پسرت خونه نیست نشین تو خونه بزن بیرون برو تو پارک و فضای سبز بشین بلکه روحت آروم شه

نمیتونی بگردی یه دکتر ایرانی پیدا کنی لااقل یه قرص ضد افسردگی برات بنویسه؟

متوجه ام . ولی نتونستم حلو خودم رو بگیرم 


عزیزم من خونه نمیشینم از دوشنبه تا پنجشنبه صبح تا عصر کلاس دارم یه جمعه صبحم میمونه برای خودم . 

اینجا دوباره به دکترم زنگ میزنم احتمالا . 
میبوسمت

سلام مینای عزیزم...

دیشب تا دیدم پست نوشتی با کله پریدم توی وبلاگت و از دیدن حالت قلبم مچاله شد...

مطمئننا نمیتونم بگم صد درصد درکت میکنم چون آدما تا واقعا یه سری چیزارو تجربه نکرده باشن نمیتونن کامل درک کنن اما میخوام بدونی خیلی از حس و حالات برام قابل درکه...

منم این روزا غمگینم از درون... و این جمله که گفتی از برای هیچی رنج کشیدن بدون اینکه ارزشی داشته باشه ترسیدم ... این جمله چقدر من بود...

 

کاشکی کاری ازم برمیومد...

جزدعا کردن اینکه حال دلت به زودی زود خووب بشه.

خودت رو بابت رفتار با کورورش سرزنش نکن تو قطعا مامان خوب و لایقی هستی و به خودت هم حق بده که گاهی خسته بشی چون تو در واقع الان داری هم نقش مادر و هم نقش پدر رو یه تنه بازی میکنی و این سخت و طاقت فرساست.من مطمئنم که کوروش با درک بالایی که داره تورو درک میکنه و ازت ناراحت نمیشه....

 

عزیزم..کاشکی نزدیکت بودم و بغلت میکردم با هم گریه میکردیم...

روزگار بدجوری بهمون سخت گرفته...تو یه جور منم یه جور...

اما من تورو میشناسم و میدونم بعد از همه ی این ناآرومی ها و بی تابی ها یه مینای قوی به صحنه برمیگرده.

خودت رو بابت هیچی سرزنش نکن عزیزم.

 

روزای خوب هم میرسه بالاخره...

خیلی خیلی مواظب خودت باش.

سلام آوایی 


واقعا بی معنی میشه که ما هینجوری کشکی کشکی زندگی نکنیم . هرچند که همه اش بسته به انتخاب خود ماست ولی من یکی که الان مغلوب حال بدم هستم . 

خودم رو سرزنش میکنم آوا . هر جی هم باشه من حق ندارم اینجوری کوروش رو قاطی کنم و داد بزنم سرش . میدونم همه ی مامانا براشون اینا پیش میاد وای خوب همه ی مامانا هم بعدش خودشونو سرزنش میکنن .


مرسی زیبا 🤍

عزیزم با تمام وجودم درکت می‌کنم. مادر بودن سخت‌ترین کار دنیاست. تک والد بودن هم که برای خود من واقعا مشکله. هیچ زمانی برای نفس گرفتن نیست و مسئولیت یه بچه‌ی امروزی گاهی آدمو از پا درمیاره. می‌فهممت. 

مرسی ژاله از حضورت

سلام مینا جانم امیدوارم حالت بهتر شده باشه

آروم باش دخترکم 

لعنت به پی ام اس که پدر آدمو درمیاره

عزیزم هیچکی به اندازه تو مادر خوبی نیست یه تنه بزرگ کردن یه بچه اونم تو غربت کار هرکسی نیست بعضی وقتا اینطوری میشه دیگه اوضاع از کنترل خارج میشه آروم باش روزای بهترم میان عزیزکم

ممنونم عزیز .

اوضاع از کنترلم خارج شده :( 

از برای هیچ رنج کشیدن😭😭😭😭😭😭😭😭

:(

سلام عزیزم.

از چند خط اول که میخوندمت تا انتهای پست تو ذهنم این سوال تکرار میشد؟

مینا نمیخوای برگردی ایران؟

با یه بچه بدون حمایت همسر تو یه مملکت غریب واقعا سخته، چه انتظاری از خودت داری عزیزم؟ این همه سعی در رو پا موندن و حفظ روحیه و تعادل مریضت کرده مینا. 

همه ی ماهایی که تو این کشور با مشکلات خاصش داریم زندگی میکنیم آدم نیستیم؟

آزادی و امکانات اونور خیلی از روحیه و انرژی ای که هر بار داره ازت تضعیف میشه ارزشمنده؟

فکر میکنی کوروش تو امکانات و آزادی اونجا زندگی کنه و در عوض مامانش افسرده باشه، خوشبخت میشه؟

از وقتی مهاجرت کردی برداشتی که از نوشته هات کردم اینه که تو 80 درصد غمگینی و این حس غمگینی تو منو از هر چی خارج هست بیزار کرده.

اگه کامنتم حس خوبی منتقل نمیکنه معذرت میخوام. مجبور شدم بعد از این پستت نطقم باز شه.

واقعا حس میکنم این کامنتهای نمیخوای برگردی ایران رو سایبری ها فقط میتونن بذارن .

آخه برگردم برم بیت رهبری رو متر کنم ؟ 

برگردم کجا زندگی کنم ؟  این دو سال جونی که توی کالج کندم رو بریزم دور بیام چه کاری اونجا کنم و از کجا درآمد داشته باشم ؟ 

افسردگی من درمان داره و یه روز تموم میشه ولی کرفتاری هایی که تو ایران میتونستم داشته باشم بی درمون بود برای همین بله هزار بار بله که ارزشش رو داره .
از وقتی مهاجرت کردم مسایل عاطفی با همسرم پیش اوند و بعدش توی چرخه ی جدایی ساییده شدم که ربطی به خارج نداره و تو ایرانم بودم همین احساسات رو باید تحربه میکردم .

اتفاقا همیشه تو بحرانها یه جمله هست که کمی آرومم میکنه اینکه مینا خدا رو شکر کن حداقل ایران نیستی .

سلام مینای قشنگم. 

چقدر با ذوق اومدم بخونم و چقدر ناراحت شدم برای این حجم از ترس و خشم و غم توی وجودت...

میدونی همه ما حق داریم تمام این هیجانات رو تجربه کنیم و حتی گاهی کنترلشون از دستمون خارج بشه چون انسانیم، طبیعت و خلقت براساس تغییر و تحول بنا شده و ماهیتش همینه، همونجور که توی طبیعت طوفان و سیل و خشکسالی و یخبندان و... داریم چرخه روان انسان هم تحولات مختلفی داره...

تو مسئولیت خیلی سنگینی روی دوشت هست، به عنوان یک مهاجر با زبان جدید وارد کالج شدی و درس میخونی درحالیکه هم نقش پدر رو داری هم مادر هم همبازی و با بحران عاطفی در نبردی و یا حتی شاید فلسفه زندگیت دچار بحران شده باشه، یه دست نوازش باید رو سر پسرت بکشی و آغوش خودت هم باشی، پاسخگوی یکسری قواتین سختگیرانه و جدید باید باشی، هندل کردن نیازهای کوروش و مسئولیت زندگی روزمره، همه اینا درکنار آرزوهای شخصی خودت، و کل اینا جمع بشن با دلتنگی و بحران‌های گذشته و زخم‌های روحی قدیمی و...

تو یک نفری مینا و مسئولیت چتد نفر رو به دوش داری، اگه اولین بار که چرخه خشم میخواد شروع بشه دست نوازش برداری رو سرت بکشی و خودت رو ببخشی احتمالش خیلی زیاده از اون چرخه خارج بشی و روی دور باطلش گیر نکنی، ولی اگر تو سر خودت بزنی مدام خودتو سرزنش کنی باز دوباره خشم نمیذاره نجزیه تحلیل درست کنی و واکنش هیجانی و لحظه‌ای نشون میدی ناخودآگاه...

میدونی شاید یه دست نوازشگر بیرونی میخوای که بیاد زخماتو مرهم بذاره، یه لحظه به ذهنم رسید این کالج رفتن فراتر از حد توان و شرایط فعلی زندگیته، هیج اطلاعاتی ندارم که آیا با محدودیت سنی و زمانی روبرو هستی یا نه، ولی باید رجوع کنی به درونت و یکم از این وزنه‌ها که شونه‌هاتو خم کردن و دارن دادت رو درمیارن کم کنی عزیزدلم...

خلوت کن با خودت و کنکاش کن و یکم با خودت مهربانانه تا کن ببین کشفش میکنی راه حل رو؟؟

سلام عزیز .

ممنون که دیشب بیدار موندی و حرف زدی .

برای کالج محدودیت سنی ندارم ولی الان اون رو ول کنم باید همین زمان و انرژی رو برای یه کار موقت بذارم که تهش یه سال بعد دوباره شروع کنم به خوندن و این فکر نمیکنم درست باشه .

میبوسمت❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان