دارم سعی میکنم با آرامش کامل و با فکر باز بنویسم .
کلا یکی از چیزهایی که من مدام میکنم !! سعی در آروم بودنه .
بی اندازه گریه کرده ام . هم امشب هم تمام شب ها و بعضا روزهای گذشته رو تا چشم کار میکنه و به خاطر میارم .
امشب بیست و چهارمه و ماه پیش من بیست و پنجک پریود شدم .
حال خیلی بدم از چهاردهم ماه شروع شده حدودا . واقعا اگه این پی ام اس باشه احمقانه نیست ؟
بی اندازه احساس افسردگی و نیاز به کیلو کیلو قرص ضد افسردگی دارم .
بی اندازه احساس گم بودن و کم بودن و کافی نبودن و بی دست و پا بودن و عقب ماندگی و بی لیاقتی دارم .
از همه چیز بی اندازه تر احساس خشمه .
من امشب از خودم بیرون رفتم و انقدر سر کوروش داد زدم با عصبانیت و گریه که از خودم متنفرم و برای خودم آرزوی مرگ میکنم .
بارها به این فکر کردم اگه من بمیرم کوروش چی میشه؟ شاید اوضاعش ار این بهتر شد خوب . اصلا مامانی مثل من باید بمیره تموم شه بره .
این دومین بارمه که توی روزهای اخیر از خودم بیرون میرم . نه نه سومین بارمه .
بار اول روز تولد حمید بود .
رفته بودیم اونجا .
حمید رفته بود خرید کرده بود و با یه دسته گل برای من اومده بود .
داشتم برنامه ی تحویل کیک تولد و کادو رو قایمکی طور هماهنگ میکردم که حمید گلایه کرد که سرم تو گوشیه و چرا گوشی رو ازش برمیگردونم ؟
ازش پرسیدم به من اعتماد داری؟
گفت دارم ولی کار تو که گوشی رو برمیگردونی خیلی زشته .
گفتم بنظرت حالا که گوشی رو برمیگردونم دارم کار بدی میکنم ؟ گفت نه ولی ....
من هم همون ولی رو لوله کردم و فرو توی آستینش و به خاک و خون کشیدمش . و گریه کردم و بهش گفتم پی پی توی اعتمادت و توی دلم هم گفتم چیز توی مغرت که نمیگی روز تولدمه شاید داره سورپرایز میکنه . بهش گفتم تو لیاقت منو نداری و بهم حمله ی عصبی دست داد و شروع کردم به لرزیدن از بازوها تا نوک انگشت هام .
حمید رفت توی حیاط و برگشت و یه آب داد دستم و گفت خیلی اشتباه کرده و نمیدونه چرا بی فکر دهنش رو باز میکنه و این حرف ها ...
من دیگه نشنیدم و رفته بودم ...
رفته بودم سال اول ازدواجم .
با بابای کوروش بیرون بودیم . روز قبل تولدش بود . همون بیرون خداحافظی کردیم که من برگردم خونه و اون بره باشگاه .
من رفتم یه پاساژی و تو یه مغازه منتظر شدم و سفارشم رو تحویل گرفتم و رفتم خونه .
توی دلم عروسی بود . دوستش داشتم .
برگشت خونه و داد و هوار که تو توی مغازه ی اون مردک چه غلطی میکردی؟
فکر کردی هر کاری خواستی میکنی و من نمیفهمم ؟
تعقیبم کرده بود .
هی گفتم کار بدی نمیکردم . معازه است . همه میرن . منم میرم . هر کی مغازه بره خرابه ؟
هی حرف خودشو زد که آره مچتو گرفتم و دروغگویی و دنبال کثافتکاری ...
دیوونه شدم ... فریاد زدم . گریه کردم و بشقابی رو که داده بودم عکس دامادیشو روش چاپ کرده بودن آوردم و کوبیدم توی دیوار .
بهش گفتم بیا این هم کثافتکاریم ...
به خودم اومدم حمید هنوز داشت معذرت میخواست و من هنوز داشتم با عصبانیت زیاد میلرزیدم .تا اینکه علی اومد و من کمی تو اناق موندم .
آرایش کردم و بی اندازه قشنگ آرایش کردم .
حمید مدام توی اتاق بود . علی منو دید و یهو گفت دستات چرا میلرزن ؟ قایم شدم . از رفتارم خجالت کشیدم . از وجود داشتنم ....
حمید نشسته بود و حرف میزد . نازم میکرد . اظهار شرمندگی میکرد . بهم گفت برات اینو خریدم امروز بدم بهت که انقدر خوبی...
یه جعبه ی کوچولو بود با یه جفت گوشواره ی طلایی توش. خیلی ظریف و ناز...
چهار تا دیگه از دوستامون اومدن. سریع کیک آوردیم. عکس گرفتیم .چند لحظه یه بار در گوشم میگفت تو رو خدا بگو دلت با من صافه ؟
من لبخند میزدم .آروم بودم . رقصیدیم همگی. رفتیم توی حیاط بساط آبجو و باربیکیو راه انداختیم .
و حمید بیست و هشت ساله شد ...
تو این مدتی که میشناسمش هیچوقت درست قدردان بودنش نبودم .من آدم قدردانی هستم .این نیست که به خوبی هاش عادت کردم و کوچک میشمارمشون .... من آماده ی رابطه نبودم و با سر افتادم توش. من اون پارتنر ناسالم بودم .
توی این یه ماه اخیر پنج بار برام دسته گل خریده . دو بار هدیه خریده . همیشه میگه پریود میشی بیا سه چهار شب خونه ی من بمون بذار من ازت مراقبت کنم . الان که درگیر کالجم و زیاد نمیبینمش و حالمم خوب نیست یه روزش اومده دم در کالج دیدنم . برام ظرف غذا سفارش داده که روزای طولانی کالج گرسنه نمونم و غذای گرم همراهم باشه. یه روز برام باقالی پلو با ماهیچه درست کرده بود داد ببرم نهار کالج . مثل این مامانا که برای بچه هاشون لقنه میگیرن :) ولی من اصلا زبونم نمیچرخه با آب و تاب و خالصانه ازش تشکر کنم . اون حس قدردانی رو درونم دارم ولی نمیتونم توی چشاش بگم چقدر رو کیفیت زندگی من تاثیر گذاشته ...
یه روز دیگه با کوروش دعوام شد . الان اصلا یادم نمیاد سر چی فقط یادمه خشم از کل وجودم زبانه میکشید .
فکر میکنم همین دو تا روز باعث شدن من انقدر توی خودم عقبکی برم که از حال به این بدی و هر روز و هر شب گریه ی دوباره سر دربیارم .
بعد دیگه افتادم کلا رو مدار اشتباهی و هی همه چیز پیچیده تر شد .
یه روزش که کوروش چون سر صبح تخم مرغ نداشتیم رفته بود مدرسه گفته بود ما تو خونمون غذا نداریم و کلی برای من بدبختی درست کرد با اون حرف . و کلا هم دوباره هر چی میپزم رو نمیخوره .توی خونه به زور نظارت خودم میخوره . توی مدرسه که هیچ تقریبا .
حمعه که رفتم دنبالش ناظمش باز اومد گفت غذای کوروش مناسب نیست .
گفتم چشه غذای ایرانیه .کوکو سیب زمینی بود . گفت نه کربوهیدرات خالیه . پروتیینش کو ؟ فلانش کو بیسارش کو ؟ بعد اینجا بچه ها مشمول غذا و میوه ی مجانی از مدرسه هستن . حالا چون طبق ذایقه ی کوروش نیست من براش غذای خونه میذارم ولی دیگه مدرسه بهش اجازه نمیده از میوه و ژله ی مدرسه هم بخوره . ناظم بهم میگفت باید براش میوه بذاری و این چه وضع رسیدگیه .
من حالم خیلی بد بود. قبل دنبالش رفتن کلی گریه کرده بودم و بعد حرفهای ناظم هم مثل لال ها فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم تقریبا.
خوب خیلی احمقانه نیست که از من میخوان براش میوه بذارم . یا میگفت کنار بشقابش باید سبریجات باشه. گفتم خوب نمیخوره!
گفت نه این مدل غذا گذاشتنت درست نیست و من الان بدبختیام کم بود غذای مدرسه شده بلای جونم .
خوب چی میگن که بچه ها رو اجبار نکنید به غذا ؟ چی کار کنیم پس؟
امروز برای نهار قورمه بار گذاشته بودم و خیلی خوشمزه شده بود .
کاهو و کلم و فلفل دلمه ای شسته بودم و با تخته و چاقو دادم دست کوروش . داشتم خونه تکونی میکردم انقدر که این ده روز اخیر همه چیز از شکل خونه واقعی خارج شده بود . برامون سالاد فصل درست کرد و خیلی خوب و خوش نشستیم سر میز.
بعد شروع کرد نخوردن و بلند شدن و دنبال بازی رفتن و هی من گفتم بشین بخور بخور بخور تا وسط راه رفتنش رو اعصابم زد زیر چنگال و یه عالم برنج و خورش ریخت کف هال و من اون روی سگم بالا اومد .
فقط پاشدم رفتم آشپزخونه و تا جون داشتم داد زدم تا زدم زیر گریه . خیلی سوسکی برام دستمال آورد .
بعد رفتم تو اتاق و در رو بستم و اونجا به گریه هام ادامه دادم و باز اومد . بغلم کرده بود میگفت بذار تو قلبت عشق بریزم دیگه گریه نکنی و شروع کرد دعا که جیزز مینا رو پروتکت کن .میخواستم فقط از من دور بشه . بره . منو نگاه نکنه . منو نشنوه . توی دلم گفتم الهی بی مادر بمونی و این اصلا بد و بیراه به اون نبود که خشمم به خودم بود ...
من خسته ام . حقیقتا خسته ...
از زنده بودن . از مادر بودن . از دویدن . از فکر کردن . از لذت نبردن از زندگیم . از اینکه اینهمه روحم و روانم و دلم مرده .
از کالج ترسیده ام . از زبانی که فقط یه گوشه ی خیلی کوچکشو بلدم ترسیده ام و دلم میخواد دیگه اون کلماتی رو که اینهمه بلد نیستمشون نشنوم .
از برای هیچی رنج کشیدن بدون اینکه ارزشی داشته باشه ترسیده ام .
اتصالم با هستی قطعه و از اینکه هیچوقت وصل نشم ترسیده ام .از اینکه رشد نکنم و درجا بزنم و این خشم منو ببلعه و توی همین احوال بمیرم و بی فایده بمیرم ترسیده ام .
از اینکه موضوع جلسه های تراپی کوروش بشم ترسیده ام .
خیلی حالم بده بچه ها و این اشکها قطع نمیشن :(