قشنگ ها سلام . دوباره اومدم
ببین دارم تلاشم رو میکنم که هم به وقتش بیام هم به وقتش کامنتها رو تایید کنم . البته میدونم کامنتهای قبل رو تقریبا به موقع تایید نکرده بودم اما باور کن باور کن تلاشم رو میکنم و برای حضورت اینجا خیلی احترام قائل هستم
اول یه تشکر ویژه بکنم ازتون و بگم کامنتهای پست قبل رو خیلی دوست داشتم . اونجا که به هیجانی بودن رفتارم اشاره کردید ،اونجا که بهم یادآوری کردید با بخش بالغ وجودم ارتباط بگیرم و صدای درونم رو بشنوم .
کامنتهاتون رو خوندم .
بعدش هم علی زنگ زد بهم که حمید رو از بلاک دربیار میخواد حرف بزنه. اونجا هنوز مغزم داغ بود و اولش گفتم نه ولی بعدش باهاش قرار نهار گذاشتم و رفتیم بیرون .
رفتیم یه رستوران قشنگ بالای کانال و منظره بی نظیر و هوا خوب و منم یه پیراهن کوتاه چین چینی مشکی پوشیده بودم که سرشونه هاش باز بود و کلا عاشق این پیراهنمم ...
حمید با این که چشمهاش بخاطر گریه ی زیاد قرمز و متورم بود خیلی خوب رفتار کرد . اولا که از اون نقش مرد ضعیف که التماست میکنم بمون و من بی تو میمیرم و فلان دراومده بود . دو اینکه قبل از دیدن من با تراپیستش حرف زده بود . سه اینکه برام اشتباهش رو توجیح نکرد که آره در باز بود و دم خر دراز بود و دلم تنگ بود و از جای دیگه پر بودم پس عصبانی شدم . پذیرفت که زشت بوده شکل رفتارش و گفت من به هر تصمیمی بگیری احترام میذارم آما شاید ارزشش رو داشته باشه به هم یه فرصت دیگه بدیم و کنار هم روی خودِ در رابطه مون کار کنیم .
منم که اینجوری بودم که هاننن؟؟؟ به هم فرصت بدیم ؟؟ الان تو هم قراره به من فرصت بدی مثلا ؟؟
که دیدم از نظر خودش بله .
کلا درباره ی سه تا چالش آخرمون حرف زدیم و حمید بدون تخریب کردنم چند تا انتقاد آبدار ازم کرد . گاردم رو آوردم پایین و قبولشون کردم .
بعدش با مائده حرف زدم و قرار شد من و حمید چند جلسه با یه زوج درمانگر گپ و گفتی کنیم .
دلیل من برای قبول این پیشنهاد نه میلم برای نگه داشتن این رابطه است نه خوشایند بودن برای حمید .. دلیلم اینه خودم رو در رابطه اصلاح کنم .هر چی باشه میدونم منم خالی از باگ نیستم و خوب چرا تلاشمو برای خودم نکنم ؟
دیگه بعدش هم یه روز خیلی خوب با حمید داشتم که رفتیم یه پارک دور از شهر کنار یه دریاچه پیک نیک کردیم و به شنای قو ها و اردک ها و یه پرنده ی عجیب دیگه نگاه کردیم و تمشک چیدیدم و پیاده روی طولانی توی جنگل کردیم .لبه ی اون دریاچه یه رستوران انگلیسی بود ...
من عاشق رستوران های اینجام . ببین داخلش همیشه موکته ،یه جاهاییش حتی فرشه ،مبل های راحتی داره .رنگهای تاریک ولی نورپردازی های رمانتیک داره .کلا شبیه خونه است...
البته این مدرن تر بود چیدمانش.
بی اندازه باکلاس بود و میزهای دور و برمون همش پیرمرد پیرزن های ثروتمند و شیک و باکلاس بودن . من چی پوشیده بودم ؟ دامن گل گلی قرمز :))
حمید ماهی گریل شده سفارش داد با سس مخصوصی که با شراب سفید و قارچ درست شده بود و نگمممممم چقدر خوشمزه بود .( بله معلومه که من هم از بشقابش خوردم )
منم استیک آبدار سفارش دادم . روش یه تیکه کره گذاشته بودن قاطیش یه جور سبزی و کمی عصاره سیر بود ... یه سس مخصوص هم برام گذاشته بودن که خدایا خدایا یه وضعی بود ...
دیگه اونجا لابستر هم سفارش دادیم و دیگه از غذاهایی که دوست داشتم امتحان کنم هشت پا و صدف مونده ...
خلاصه که به این صورت...
دیروز هم اولین جلسه کلاس کالجم بود .
کلاس زیست شناسی که فقط کل ساعت رو به معارفه و بازی و حل معما و یادگرفتن یه چیزهای آی تی طوری پرداختیم .
کلاس ها از ساعت نه و نیم تا سه عصر هستن و باید یه فلاسک مخصوص غذا برای خودم تهیه کنم که نمیرم ...
یه پسر انگلیسی کنارم نشسته بود که همگروهی من بود و خیلی پسر قشنگی بود . ولی دستاش خیلی میلرزید ... دیگه تو همکلاسی هام یه پسر ایرانی هم هست . بقیه از کویت و پاکستان و آلمان و یکی دو تا جای دیگه بودن و مهمترین نکته میدونی چیه ؟ ما ایرانی ها واقعا بعضیامون نچسبیم ... انقدر قشنگ اینها با هم ارتباط میگیرن . همون دیروز سریع چند نفری یه گروه واتس اپ زدن با هم در ارتباط باشن . از منم شمارمو خواستن که من خوب واتس اپ ندارم که ... الان دلم میگه بخاطر این گروه هم که شده واتس اپ درست کنم .
بعد این پسر ایرانیه ترم پیش هم ریاضی با من بود و کلا تو اون کلاس ریاضی شش تا ایرانی بودیم .حتی سلام علیک هم نمیکنن و کلا تو رو که میبینن یه جوری خودشونو به کوری میزنن که انگار چی شده ... و کلا همه یه حرف مشترک اینجا دارن : از ایرانی جماعت دوری کن !
من هنوز نمیدونم چرا ...
به هر صورت که امروز بیکار بودم ولی فردا و پس فردا هم کلاس دارم .
و کلاس رانندگی رو هم با یه آقای ایرانی هماهنگ کردم .از هفته ی دیگه شروع میشه به امید خدا ...
یادتونه گفتم یه برنامه ی روتین طوری درست کردم با کمک یه دوست خفن ؟
الان توی هفته ی دوازدهم هستم .
همچنان یه جاهایی لنگ میزنم اما کلا نسبت بهش حالا خیلی حس خوبی دارم .
تو این یازده هفته من چهارتا کتاب خوندم و پنجمی رو دیروز شروع کردم .
تو این یازده هفته از همیشه بیشتر به پوستم رسیدم و از همیشه بیشتر خونه ام مرتب بوده .
بیشتر روزهاش رو یادم بود ویتامین هام رو بخورم چون باید علامت میزدم .
پریروز یه شال خیلی بلند رو برای حمید بافتم و تموم کردم .
سی و سه تا اپیزود پادکست گوش کردم ...
و این برنامه بهم این امکان رو داده اینجوری بتونم یازده هفته ی گذشته ام رو دقیق نگاه کنم و بابتش احساس رضایت درونی کنم :)
مرسی از دوست همراه و مشوقم...
ترس در حال حاضرم فقط کالجه .اونم الان زمین میذارم و میشینم عوضش میبینم این کورس رو با چه منابع خوبی میتونم پشت سر بذارم و کتاب سفارش میدم و برنامه ی درسی میچینم و صبر میکنم ببینم چطور پیش میره تو این یکی دو هفته ی پیش رو ...
همینا دیگه قشنگا .
من برم یکی دو تا وبلاگ بخونم و براتون عشق و بوس بفرستم و برم به باقی روزم برسم .
دوستدارتونم .