دوشنبه که Daiva اومد خونه ام و رفت خیلی بهتر شده بودم .
چقدر احتیاج دارم گاهی در این خونه به روی کسی باز شه .
یه مهمونی بیاد .یکی غیر من و کوروش رو این مبل ها بشینه...
از اونجا که حال و روزم خوش نبود چایی فلان درست نکردم .
یه ظرف انجیر و توت و مویز و بادوم براش گذاشتم فقط .
حرف زدیم یه عالمه .
برام دعا کرد .
از کیس های کاری دیگه اش گفت .
گفت همین الانشم باید به خودت افتخار کنی .
گفت نمیدونی چقدر زن ها هستن از یه رابطه بد بیرون میان
بعد باز وارد یه رابطه بدتر میشن ،
قدر حمایت هایی که ازشون میکنیم رو نمیدونن ،
چقدر نمیتونن از خودشون و بچشون مراقبت کنن .
بهم گفت من اصلا نگرانت نیستم تو هم از نگران زندگی کردن دست بردار .
حالت خوب میشه و میدرخشی .
پول خوب درمیاری و همیشه بابت این روزها به خودت افتخار میکنی …
بهم گفت همه ی هم و غم الانت رو بذار رو ماشین خریدن .
بذار زندگیتون عوض شه .
بهش گفتم باشه .
بعد دیگه رفت و منم زدم بیرون .
یه ساعت زودتر از برداشتن کوروش از مدرسه بیرون زدم .
یه چیزی برای پست کردن داشتم و بعدش خیلی قدم زدم .
زیر بارون نم نم . روی خیابونای خیس .
از وسط درختا و جوونه ها و شکوفه ها و گلها .
ایستادم زیر درخت ها و آواز پرنده ها رو گوش دادم .
و بابای کوروش رو از اون انبار بیرون آوردم چون میدونستم فرار ازش عواقب بدی داره .
گذاشتم فکر هام بیان
تماشا کردمشون . بیشتر از همه به فیزیک بدنش فکر کردم .
به بازوها و سینه هاش . جایی که بهش پناه میبردم همیشه.
به این فکر کردم چه روزهایی چه شبهایی از سر کار اومده
من نشستم کنارش و همونجور که سرش رو روی پام نازمیکردم عمیق خوابیده .
به پشت پلکهاش که بوسه گاهم بود فکر کردم .
به مدل لبهاش موقع گریه ها فکر کردم .
به گرماش . به لطافت و ظرافتش که تو هر مردی نیست .
به گوشهاش فکر کردم . دیگه یادم نمیاد نرمی گوشهاش چسبیده بود یا جدا ؟
جای خال های بدنش رو فراموش کردم .
ولی فرم ناخن های دستش رو خوب یادمه .
من خیلی زیاد خیلی زیاد تو حسرت اون دستها سوخته بودم .
سعی کردم به چراییش فکر نکنم و فقط اینو ببینم
که دوست نداشت دستای منو بگیره .
به پلک زدنهاش که وقت عصبانیت عوض میشدن فکر کردم .
به مدل خندیدنش وقتی چیزی میخورد فکر کردم .
به چینی که دور چشمهاش موقع خنده میفتاد .
با همه ی اینها خیلی چیزها از یادم رفتن .
یه سری جزییات دیگه فراموش شدن .
به همه ی اینها نگاه کردم .
بدون اینکه از خودم دربیام. بدون اینکه خیلی ناراحت بشم .
این به یادم اومدنش رو تماشا کردم و تموم شد .
میدونم باز به یادم میاد .از جنبه های دیگه یا دقیقا به همین صورت .
سعیمو میکنم بذارم یادش بیاد و بره .
بعدش کوروش رو برداشتم و توراه خونه باهاش به حد مرگ دویدم .
صبحانه نخورده بودم . نهار نخورده بودم . تشنه بودم ولی دویدم .
باهاش خندیدم . وسط پارک تو آغوشم گرفتمش .
حرف زدیم . کرم خاکی رو وقتی میرفت خونشون نگاه و تعقیب کردیم .قاصدک فوت کردیم .
توی راه بهم گفت حیوونا روخیلی دوست دارم .
بعد گفت تو و حمید رو هم خیلی دوست دارم ناراحت نشو :)
دیگه وقتی رسیدیم خونه داشتم بیهوش میشدم .
با اینحال چیزی نخوردم . کف اتاقم دراز به دراز افتادم فقط .
هفت که شد با کوروشم شام خوردیم .
نمیدونم بابت گرسنه موندن بود یا چی کلا حالم بشدت بد بود و تهوع داشتم .
حمید برامون گوجه سبز خریده بود
نشستیم مادر پسری اونمخوردیم و خودمم ازگیل خریده بودم اونم خوردیم وکوروش خوابید .
دیگه یه کم با خواهرم چت کردم .
شوهرش میره ایران برای دو هفته .
حالا اگه من بی زنگ زدن میرفتم هزارتا حرف بهم میزد .
دیگه آبجی میگفت کیک تولد کوروش رو خودت درست کن کیک خیلی گرون شده .
اولش گفتم نه یه دونه بچه است گناه داره ولی الان فکر کنم بد نباشه .
من همین الانش باید برای هدیه کوروش صد و پنجاه حداقل بدم .
بعد تازه برگردیم میخوام با حمید و دو تا دیگه از دوستامون
باز برای پسر تولد بگیریم . برای مدرسه اش باید یه بسته شکلات بخرم .
برای منچستر رفتن هم بجای بلیط قطار اتوبوس خریدم که چهل پوند صرفه جویی بشه .
بچم کتونی نداره باید براش بخرم . خودم کتونی مشکی ندارم .
خلاصه که پنجاه شصت تا پول کیک میشه میتونم به جاش خودم درست کنم . هان؟
شبش حالم هی بدتر و بدتر شد .
قبل خواب کوروش بهش گفتم مامان اگه یه روز حالم خیلی بد شد
افتادم کف خونه میدونی باید به چه شماره ای زنگ بزنی؟
گفت آره فلان ؟ گفتم آره و بعد چی میگی ؟ گفت میگم
My mum is dying .
خلاصه که خودم رو هرجوری بود زود خوابوندم .
صبح بیدار شدم باز کوروش روبغل خودم پیدا کردم .
دیگه نمیدونم با این جوجه چه کار کنم .
هوا بی نظیر بود ولی من کمی بی انرژی بودم .
کوروش بعد صبحانه تا وقت مدرسه نیم ساعت وقت داشت .
اصرار داشت پلنگ صورتی ببینه ،
من از این سر صبح کارتون دیدناش زخم خوردم قبلا ولی باز بهش اجازه دادم .
وقت رفتن که شد شروع کرد که بذار یه دونه دیگه ببینم و زد زیر گریه و ما دیرمون شده بود .
من دیگه دیوونه شدم .
کلی غر زدم که بی خود بهت اجازه دادم کارتون ببینی همیشه همینکارو میکنی ،
اونم میگفت فقط میخوام بهت یه چیزی نشون بدم .
گوشی رو دوباره روشن کردم گفت میگم منو از این پارکها ببر .
اون پلنگ صورتی خاک تو سر یه زمین گلف گمونم رفته بود .
دیگه همونجور با عصبانیت از خونه زدم بیرون .
اونم همینجور یکسره شبیه گریه حرف میزد که توچقدر مامان بدی هستی
که میگی دیگه نمیذارم کارتون ببینی صبحا .
جوابشو نمیدادم ولی خوب رو مخم بود .
رسیدیم مدرسه و لحظه ی بسته شدن درها رفت داخل و من برگشتم .
درحالیکه به کلی بهم ریخته بودم و عصبانی بودمو دوست داشتم نعره بکشم .
برای خودم دو لیتر آب درست کردم و
دیگه روز آخری بود و باید برای امتحان زبان امروز آماده میشدم .
دفتر و جامدادی و لپ تاپ رو چیدم روی زمین و اول یه سر به وبلاگ زدم .
موجا پست گذاشته بود و درمورد یکی نوشته بود
که حامله است و اسم بچه ی تو دلش هست نیکی .
یهو عاشق اون اسم شدم . بعد پرت شدم عقب .
پرت شدم تو زمانی که دوست داشتم سه چهارتا بچه داشته باشم .
من عاشق خانواده ی شلوغ داشتن بودم .
میخواستم دو تا بچه اول رو پشت سر هم بیارم .
یعنی اگه بابای کوروش نرفته بود صد در صد من این حماقت رو کرده بودم .
(منظورم با شرایط زندگی خودمه نه که پشت هم بچه آوردن حماقت باشه )
با اینکه اون رویا از دست رفته و من دیگه به ازدواج هم فکر نمیکنم
چه برسه بچه داشتن و
همین یه تجربه کنار تمام عشق و بی نظیریش برای من کنار رنجهام بوده
که اصلا مطلقا از بچه دار شدن هم بیزارم ،
باز رفتن تو فضای اون رویا درمورد مینای گذشته برام دلنشینه .
فکر دختری به اسم نیکی برام دلنشینه .
وسط رویا پردازیم از بابای کوروش بشدت خشمگین شدم .
با خودم گفتم نه فقط تو زندگیم که تو رویاهامم تر زد .
بعد باز آروم شدم . به این فکر کردم اونم حتما رویاهایی داشت .
به این فکر کردم نه اون میخواست این ازدواج رو خراب کنه نه من .
ولی هر دو سهل انگاری کردیم و منصفانه اون خیلی خیلی بیشتر .
دیگه بعدش نشستم سر درسم مثلا .
یه نوشتنی برای پرزنت کردن داشتم که خیلی وقت پیش نوشته بودمش
و توی لپ تاپ بود .
آقا لپ تاپو روشن کردم که پیداش کنم و حفظش کنم
هر چی گشتم نبود که نبود که نبود .
منو میگی؟ کارد میزدن خونم در نمیومد .
تا وقت دنبال کوروش رفتن پای لپ تاپ و وبلاگ بودم .
هزاران عکس اون تو هست که من بیشترشو یه دور دیدم :/
دیگه پاشدم یه حمام کردم و نهار خوردم و یهو صدای آلارم آتیش برای تخلیه ی ساختمون اومد .
انقدر گوش خراشه که خدا میدونه .
کسی اینجا اجازه نداره تو خونه اش چیزی بکشه
ولی اینجا یه زوج هستن خیلی هم باحالن و خوش مشرب ولی گل بازن .
حالا اینا رو من میشناسم حتما آدمای دیگه ی دودی هم هستن
. ولی خوب دیگه مغزهاشون انقدر نخودیه که حالا تو خونه میکشن
نمیکنن اون دستگاه حساس به دود روبپوشونن .
دیگه فورا آتشنشانی اومد و چون اولین بار نبود
من میدونستم باز یکی تو خونه اش چیزی کشیده و ربطی به آتش نداره
. دیگه نیم ساعت زودتر رفتم بیرون .
رفتم وسط پارک استون تو اون آفتاب دراز کشیدم .
چشمامو بستم .
دیگه آفتاب که تموم شد منم قدم زنان رفتم قبرستون رو به روی پارک .
همون که تو حیاط کلیساست . اونجا قدم زدم و خلوت کردم .
دروغ چرا دلم اصلا حالش خوب نبود .
بعد رفتم کوروش رو بردارم که معلمش گفت امروز کوروش شدیدا رفتارش بد بوده .
کارای مسخره انجام داده و هیچ حرف گوش نداده و
محض اطلاع شما قراره فردا از زمین بازی محروم شه که درس عبرت شه براش .
کوروش دو تا دوست تو مدرسه داره بلای جون منن .
حتما باید مدرسه ش رو عوض کنم .
ماجرای باقالی ها هم باپیگیری من تموم شد و همشونو کندن
. دیگه وقتی رسیدیم خونه اول من برای کوروش نوشتم :
I will behave good tomorrow.
و دادم ده خط بنویسه و همشونو بعدش با صدای بلند برام بخونه .
البته قبلش حرف زده بودم باهاش .
دیگه بعدم که اون رفت سراغ گوشی و منم موندم با کارای کالجم .
تلاش کردم یه پاورپوینت برای پرزنتم بسازم ولی نشد
. یعنی نتونستم همزمان که خلقش میکنم همونو تایپ کنم و دسته بندی کنم
. لازم داشتم اول رو دفتر بنویسمش .
یه چیزخیلی سطحی و مختصر نوشتم و اون تحقیق برای بحث گروهی
رو هم مختصر انجام دادم چون اصلا هیچ نظرشخصی
نمیتونستم بهش اضافه کنم انقدر که عنوان بد بود .
دیگه عصرم همینجوری گذشت و بعد با کوروش سر گوشی دعوامون شد
و بعد شام خوردیم و بردم کوروشو بخوابونم.
میخواستم دیر بخوابم که پرزنتم رو مرور و حفظ کنم ولی نتونستم .
کنار کوروش خوابم برد . یه بار یک و نیم شب بیدار شدم
،یه بار سه یه بار چهار یه بار قبل پنج و خود پنج و شش
و نهایتا شش و نیم تمومش کردم این بازی کثیفو .
داشتم فرار میکردم از نشستن سر درسم .
شش و نیم نشستم بالاخره
. به جای حفظ کردن عنوان ها رو نگاه کردم و جلوآینه حرف زدم .
توی کالج باید جلو دوربین حرف میزدم رو به بچه ها .
با خودم گفتم من ذهنم خلاقه . حرف زدنم خوبه .
به خودم اعتماد میکنم
. یه نگاه به عناوین میندازم و میذارم پرزنتم همون لحظه خلق شه
. و همه چیزو بستم .
آرایش کردم
. دوست داشتم دامن کوتاه مشکیمو میپوشیدم و شومیزی که بهش میاد
.ولی جفتشون خونه ی حمیدمونده بودن
. فقط عشق اینو داره دو تا دونه از لباسای منم تو جا لباسیش باشن .
البته من چند بار شده اونجا بودم یهو مهمون میخواسته بیاد
من یهو گفتم وای من چی بپوشم برای همون میگه .
من همیشه با تیپی در حد پیژامه ی بابام پیش حمید گشتم . ساده و ژولی پولی
یعنی اگه یه درصد فکر میکردم یه روز داستان اینجوری میشه یه کم عین آدم میپوشیدم خوب :)
خلاصه که جین آبی تیره با یه شومیز سفید با خطهای عمودی آبی پوشیدم
.کوروشو مدرسه گذاشتم و رفتم .
اونجا یه گروه شدیم من و یه خانم از افغانستان و یه خانم از ایتالیا و یه خانم انگلیسی و یه خانم آفریقایی . چقدرگروه خوبی بودیم .
خیلی سطح انرژی بالا بود و منم زود یخم شکست
و از هرچی هست و نیست رها شدم و فقط توگروه بودم .
فکر کنم حرف زدنم حتی از نوشتنم بهتر باشه
. با اینکه هیچی برای رجوع بهش نداشتم شروع کردم حرف زدن
و وقتی تموم کردم همه برام دست زدن و گفتن چقدر الهام بخش بوده حرفام .
موضوعم این بود چطور یه جنگنده باشیم .
من یه جنگجو ام نیستم ؟
به نظر خودم که هستم .
دیگه یه عالمه بعدش با بچه ها نشستیم حرف زدیم و معلممونم وسط بود
. خیلی خوش گذشت .
اول به حمید پیام دادم و گفتم .
چقدر دوست داشتم بود و میرفتیم سنتر قدم میزدیم .
اما سر کار بود . منم گفتم تنها برم سنتر.
حمید پول داده بود و دو تا چیز گفته بود از طرفش برای کوروش بخرم که رفتم اونا رو خریدم .
وسایل تزیین کیک تولد خریدم .
یه ساندویچ فلافل با دوغ خریدم
و رفتم تو یه آفتاب خفن ولو شدم جلو کلیسای مرکزی
. داشتم از گرسنگی پس میفتادم.
بعدم رفتم خونه که هدیه ها رو قایم کنم بعد برم دنبال کوروش .
از اونجا مستقیم رفتم خونه ی حمید .
تا از سر کار برگرده من یه قورمه ی بی نظیر بار گذاشتم
، تو حیاطش بذر گلای تابستونی پاشیدم و با کوروش بازی کردم تا اومد .
دلم براش تنگ شده بود یه جورایی
. جدیدا دارم به چشم نا برادری نگاهش میکنم و شکل رفتارم باهاش عوض شده
. اونجوری که دلم میخواد تو یه رابطه باشم دارم رفتار میکنم و
صد برابر رفتار حمید و مدل عشق و اخلاصش بهم برمیگرده .
همینا دیگه .
همینقدر دقیق و با جزییات .
خیلی خوشحالم این امتحان به سر رسید
و این ترم بعد یه سال سهل انگاری معلمم بالاخره بسته شد .
باید ببینم میتونم لول بالاتر رو یه مرکزی نزدیک خونه ی خودم پیدا کنم
برای سپتامبر یا نه ؟
و هم اینکه باید ببینم میتونم درس caring رو همزمان با اون زبان بخونم یا نه .
تا خدا برام چی بخواد .
میبوسمتون .