سلام به همتون بچه ها . واقعا این چه کاری بود با ما کردی بیان ؟؟؟؟
البته همه ی اینها تقصیر بلاگفاست .
انقدر اون شوکی که چند سال پیش با حذف و ناقص کردن وبلاگهامون بهمون داد بزرگ بود من یکی هنوز تن و بدنم میلرزه که نکنه این وبلاگ هم بپره ؟؟
بابا انگار من چند ساله ننوشتم .
جونم براتون بگه که دو هفته پیش رفتم منچستر . یه سفر سه روزه که خوب من هر بار میرم اونجا میگم خدایا شکرت که من منچستر نیستم .
اصلا خواهرم و خاندان شوهرش اونجا رو قروق کردن .مدل فرهنگشون ،مدل بودنشون ، مدل ارتباطشون همه چیزش آزار دهنده است .گاهی خواهرمم دیگه نمیشناسم . انقدر که شبیه اونا شده .
اونجا برای کوروش تولد گرفتم و کیک هم آخر آماده از بیرون خریدیم .
و اینجوری شد که پسرم شش ساله شد :)
خدا رو شکر بابت وجودش. شکر که من برای مادر این بچه شدن انتخاب شدم . شکر بابت وجود پدرش که بخشی از این تجربه ی مادریم از وجود اونه .
حیف که پدرش این روزهاش رو کنارش نیست و نمیبینه . هرچند که نتیجه رفتار اشتباه خودشه اما باز حیف نباشه این بچه تولدش باشه باباش تو این لباس ها نبیندش؟
آبجی من تو منچستر هنوز به فامیل هاشون دروغ میگه درمورد زندگی من . گفته اگه ازت پرسیدن بگو کار داشته نیومده نگو جدا شدیم . این بار گفتم عزیزم من دوست ندارم . هرکی پرسید میگم . یه بار بگم دیگه نپرسن هم من خلاص شم هم تو دیگه چه کاریه . مگه من قتل کردم ؟
حالا خدا رو شکر هیچکس نپرسید .بعدش که برگشتم زنگ زد گفت پسر عموی شوهرم ایران تصادف کرده تو بیمارستان تو کماست به شوهرم یه زنگی بزن بگو خدا بد نده پسر عموت !! دیگه حوصله ی قایم باشک بازی ندارم . رک و راست بهش گفتم آبجی این یه بار رو به خاطر گل روی تو میکنم اما این کارها تایپ من نیستن از من دیگه نخواه .اگه شوهرت گلایه کرد بگو خواهرم بیشعوره والسلام.
چقدر ناراحت میشم آبجیم اونجوری تو اون خزعبلات زندگی میکنه .
دستش درد نکنه همه ی تولد رو خودش برگزار کرد . یه هدیه ی کوچولو برای کوروش خریده بود اما برای شام لازانیا و کشک بادمجون درست کرد .مرغ هم من خریدم اون پخت .بعدش خواستم بهش یه پنجاه پوند بدم خودش گفت اصلا این تولد کادوی من بود .
دیگه خلاصه برگشتیم خونه و یه تولد هم برای کوروش تو خونه ی حمید گرفتم . یه دوستی داریم زن و شوهرن خیلی دوستشون دارم .اونا رو گفتیم فقط و برای غذا باربیکیو کردیم و تو حیاط پیک نیک طوری نشستیم و خوش گذشت . شبش هم اونا خوابیدن خونه ی حمید و منم خوابیدم .تا بیدار شدیم و صبحانه خوردیم مراسم تاج گزاری کینگ چارلز بود که نشستیم اونو دیدیم و نهار رو هم با هم خوردیم و اونا رفتن .
با حمید بیرون رفتیم و این ساک رو دیدم که با تتوی دستم ست بود :
و بعدشم با هم حیاط جلویی خونه اش رو بیل و کلنگ و شنکش زدیم و من تخم گل پاشیدم و یه مقدار سیر کاشتم .
بعدم که دیروز که اول هفته بود باز اینجا برای تاجگزاری تعطیلات رسمی بود و توی خونه ی من جشن بود . از طرف این شرکت خصوصی که مالک خونه است .
منم شرکت کردم . همسایه هام بیشتر یا پیرن یا یه معلولیتی دارن . یه خانمی بود یه جوری بود من تشخیص ندادم چشه ولی یه عااالمه با هم بازی کردیم .یه بازی فکری که اسمشو بلد نیستم و هر هزار بار رو بهش باختم . بعد یه میز بزرگ وسط بود پر از سمبوسه و پیراشکی سیب زمینی و پنیر و فلافل و دونات و کیک هویج و کوکی و آبمیوه و میوه و اووووه خیلی چیزا . یه کم از خودم پذیرایی کردم و بازی کردم و بعدش دارت آوردن دارت زدم که خیلی مورد علاقمه ،بعدش بازی بیلیارد مردها رو نگاه کردم و چقدر دوست داشتم بازی کنم ولی عوض من کوروش رفت یه دست کامل باهاش بازی کردن .با کوروش بادکنک بازی کردم و بعدم کاغذ گذاشتن گفتن هرکی بیاد پرچم کشورشو بکشه .
هیچکس بلند نشد ، من ولی رفتم کاغذ برداشتم و این اثر رو تقدیم جامعه ی هنری کردم :
بعدش بقیه هم پاشدن کشیدن .بعد من برنده ی جوایز نفیسی شدم اون وسط .خیلی غافلگیر شدم . یه ست کرم و شوینده ی دست و یه جوراب و اسپری بدن بود .
خلاصه که خیلی خوش گذشت.خصوصا به کوروشم . با اینکه هیچ بچه ای نبود بازی کنه اما بزرگترها همشون مهربون بودن و باهاش بازی کردن .
حالم خیلی خیلی خیلی بهتره . شاید یه دلیلش این باشه دیگه بابای کوروش رو نمیبینم اما امیدوارم این نباشه چونکه اینجوری فایده نداره و من تا وقتی قلبم واقعا پاک نشه نمیتونم واقعا و عمیقا از زندگیم لذت ببرم .
امروز شنیدم نامزد سابقش دنبالمه . زن تو دیگه دو تا بچه داری و سر زندگیتی چه کار به ما داری آخه ؟
از روز دادگاه هم بگم که ...
من چند روز قبلش وارد یه فرکانس جدیدی شدم .یه حال آرومی داشتم . برام مهم نبود بابای پسر میاد یا نه .
یه شومیز چارخونه زرشکی تنم کردم با یه شلوار کرم رسمی. یه کت پوشیدم و رفتم . به جای اینکه بذارم دقیقه ی نود زودتر زدم بیرون که با اتوبوس برم . زودتر از وکیلم رسیدم و راهنمایی شدم به یه اتاق انتظار.
توی اتاق به مراقبه نشستم . به قول سهیل سنگر زاده با جان جانان حرف زدم . با عیسای مسیح حرف زدم . حتی باباجی رو صدا زدم .با فرشته های نگهبانم حرف زدم . شکر گزاری کردم . هیچ چیز نخواستم . گفتم میدونم هرچی بشه خیره حتی اگر من دوستش نداشته باشم . نگفتم خدایا درست شه گفتم خدایا هر چی تو میدونی همون شه .خیلی سرخوش شدم .
وکیل اومد . حسابی خوش تیپ کرده بود و برای اولین بار با یه تیپ به قاعده میدیدمش. همه چیزش به همه چیزش میومد .
پرونده رو چید رو میز و پنج دقیقه یه بار بهم میگفت استرس نداشته باش اصلا. بهش گفتم اصلا ندارم ولی باز میگفت.
یه ساعتی حرف زدیم توی اتاق تا ما رو صدا بزنن . از ایران پرسید . من براش از شیراز گفتم و شمال . از بوی بهار نارنج گفتم براش .از مهمون نوازی مردممون گفتم . پرسید اگه برم ایران آدمهایی مثل تو هستن بتونم بشینم باهاشون گپ بزنم ؟ گفتم خیلی ها الان زبان بلدن و بالاخره یکی رو پیدا میکنی کج دار و مریز هم شده باهات حرف بزنه .
ازم پرسید غذای هندی دوست دارم بخورم ؟ گفتم نه . اصلا کاری حالم رو بد میکنه .اون پرسید رستوران ایرانی بهش پیشنهاد میدم ؟ بهش یه آدرس دادم .بعدش رفتیم توی دادگاه رسمی.
بابای کوروش نیومده بود . براش یه مترجم گرفته بودن که اسمش فریبرز بود و خیلی نازنین بود . خوش برخورد و مهربون . همش میگفت ایشالا مشکلت حل شه .
قاضی یه خانم حدودا چهل ساله انگلیسی بود . موی طلایی. تپل و با مزه و خندون .اونجا به آبان فکر کردم . به همه ی زنایی که دوست دارن قاضی باشن فکر کردم .
پرونده رو بررسی کرد و هزارتا ایراد از توش درآورد . وکیلم یهو دست و پاشو گم کرد و نمیتونست حرف بزنه . من خندم گرفته بود .واقعا میخواستم روده بر شم . گفتم تو مگه نمیگفتی استرس نداشته باش خوب خودت خودتو جمع کن پسر... ولی هولش نکردم . جوون و تازه کاره اینا میشه تجربه اش .
با این حال قاضی رای رو به نفع من داد . وکیلم میگفت محاله ، چون طرف نیومده و بابت این ایرادهای پرونده باید یه جلسه دیگه حداقل میذاشت . گفتم بعععله درها وقتی به زور فشارشون ندی اینجوری باز میشن .
این دادگاه اول بود و این شکایتم تموم شد . این مربوط به تهدیداش و مزاحمت هاش بود . تا یه سال آینده حق نداره با من تماسی بگیره . اگه یه بار دیگه تهدیدم کنه میتونم زنگ بزنم پلیس و دستگیر میشه . البته الهی که کار به اونجا نمیرسه .
یه دادگاه دیگه برای تعین تکلیف دیدارهاش با کوروش در راهه . تاریخش رو نمیدونم فقط.
بعد دادگاه از وکیل تشکر کردم ولی مسیرمون یکی بود و با هم قدم زنان رفتیم سمت ایستگاه . بهم گفت عاشق کارشه . گفت خیلی هیجان انگیزه که هیچ دو روزم یکی نیست . گاهی آدم کش ها رو میبینه گاهی دزد ها رو . چقدر خوش به حالشه که عاشق کارشه .
بعد ازش درباره ی معابد هندی پرسیدم . گفتم خیلی دوست دارم برم . بهش گفتم خیلی کتاب مقدسشون باگواد گیتا رو دوست دارم و خیلی اون بزرگای معنویشون رو دوست دارم و چقدر آرزومه برم هند تو اون معابد مخصوص یه ماه مراقبه درست درمون کنم .گفتم لهیری ماهاشیا رو دوست دارم و باباجی رو و کتاب یوگاناندا رو خوندم .بیچاره با چشمای باز منو نگاه میکرد و آخرش گفت بابا تو از من هندی تری ...
یعنی دیگه کامل تر از این نمیتونستم بنویسم .
بچه ها اگه بیان به ملکوت اعلا پیوست این آدرس کانال تلگرام منه :
خلاصه گم نکنیم همدیگه رو .
میبوسمتون