پست بیست و نهم

قرار با مائده تو روز شنبه یه جوری پیش رفت که از وسطاش اشکای من شروع کردن ریختن و بعد قطع کردن هم صدای شیونم با اون اشکها همراهی میکرد . 

انقدر گریه کردم که جون برام نموند . اسم بابای کوروش وسط گریه ها اومد به زبونم و تو ناله هام صدا زدمش . 
 
صداش میزدم و صدام بلند تر میشد …
 
مجموعه ای از احساس خشم و ناراحتی ازش و دلسوزی و دلتنگی بهش بودم که نمیدونستم برای کدوم احساسم زاری کنم ؟ 
 
چهار دست و پا مثل گربه افتاده بودم زمین و صدام یه لحظه قطع میشد و باز مجددا شروع میشد .
هیچوقت فکر نمیکردم خونه ی یه پسر دیگه اسم کسی که شوهرم بوده رو با زاری صدا بزنم و گریه کنم .
 
تا یهو صدای درب آهنی حیاط خونه ی حمید منو از اون فضا خارج کرد . و بلافاصله صدای کوروش :
 
مینای عزیززززم ؟؟
مینای عزیزززم ؟
چشماتو ببند و درو باز کن …
 
حمید یه نظر داخل خونه انداخت و منو دید . با اون چشمها و صورت قرمز … که تند تند داشتم دستمالامو از زمین جمع میکردم و اشکهای باقی مینده رو فرو میدادم داخل و صورتمو پاک میکردم .
 
دویدم تو دستشویی 
شنیدم که میگفت کوروش مینا داره با تلفن حرف میزنه من درو باز میکنم . 
 
صورتمو شستم . بابای کوروش رو انداختم تو انباری ذهنم و درو قفل کردم . رفتم بیرون و چشمامو بستم 
 
کوروش برام یه دسته گل کنده بود از تو راهش …
اونا رو تقدیمم کرد و رفت کارتون ببینه .
 
حمید پرسید کاری هست بکنه من بهتر بشم؟ گفتم کاری نیست .
خیلی خوشحالم بعد این چند ماه و بعد از جنگ ها حمید بالاخره فهمیده وقتی من اونهمه داغونم اولین چیزی که میتونه به من بده فضاست . 
قبلا دیوونم میکرد ، پا پیچم میشد و میخواست هرجوری هست حال منو خوب کنه . الان بیشتر منو شناخته . 
 
مائده گفت خشم تو با دارو درست نمیشه دیگه . شاید کمی بهترت کنه . ولی تا وقتی به خودت حق ندی ، تا وقتی خودت رو بی رحمانه سرزنش کنی آتش این خشم همه چیزت رو میسوزونه .
بعد من ازش پرسیدم الان دقیقا چه کار کنم ؟ گفت دست از سر خودت بردار . با خودت بی رحمی نکن . 
مدل کار مائده مثل اروین یالومه . درمانگر وجودگراست . همه چیز رو به درون خودت هدایت میکنه تا خودت شخصا پاسخت رو پیدا کنی . 
توی جلسه مون هزار تا چیز بهم گفت که یادم بیاره من تو شمال و تنها زندگی کردنه و بعدش که مهاجرت کردم تا به امروز چیا انجام دادم . کجاها قوی بودم . تلاششو کرد بگه همه کارم در زمان خودش به جا و بایسته بوده . تلاششو کرد منو از کمالگرایی بی حدم آگاه کنه . گفت حتی درمورد مادری کردنت که اصرار داری تنها جاییه که کمالگرا نیستی تو سنجشش و بلکه واقع گرایی ، دقیقا همونجا بدتر از همه کمالگرایی و در نتیجه همش خودت رو سرزنش میکنی . 
من بعد همه ی اینها باز یکشنبه روی اون لبه ی زندگی و نیستی نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم و تاب میدادم . حال بدم رو در نهایتش تماشا میکردم . 
بابای کوروش رو از انبار درنیاوردم و فقط به خودم فکر کردم . خونه ی حمید رفتن مثل خونه ی مامانم رفتنه . 
یهو میبینی دو تا ساک دم دره موقع رفتن . 
پیاز گرفتم گفتم با تو نصف کنم . برات مایع ظرفشویی و لباسشویی گذاشتم . میوه ها رو برای کوروش خریده بودم شما نباشید که من همش سر کارم … برام شیره ارده جدا و ارده با خرما و کنجد جدا درست کرده بود ، یه ظرف ماکارونی هم پخته بود برای اینکه من یکشنبه آشپزی نکنم . 
قدر دان محبت بی اندازه و رفاقتشم . 
همیشه احساسم بهش رو توی دلم حبس میکنم . 
بهش میگم خیلی ممنونم این کارا چیه خجالتم دادی و فلان ولی نمیگم چقدر برام ارزش داره . چقدر این مدل رفاقتش نه فقط از باب چیز میز خریدن برای من بلکه به لحاظ حضورش و تلاشش برام مهمه برام عزیزه . 
نمیدونم چرا نمیگم . نمیدونم واقعا . 
 
یکشنبه رفتم کلیسا و یه روز پرگریه ی دیگه برای خودم ساختم . یه کشیش نا بینا برای موعظه اومده بود .
رفتم نشستم کنارش به اصرار Daiva .
گفتم برای من دعا کن که دلم آروم بگیره و برای همسر سابقم دعا کن که اون هم آروم بشه . 
 
بعد هم برگشتم خونه . خیلی روز بدی بود و همونجور که گفتم نشسته بودم اون لبه ی پرتگاه . 
 
امروز هم که کلاس ریاضی داشتم . تکالیفمو زوری انجام داده بودم .از شش صبح بیدارم. یه کم از طرف معلمم فشار رومه و زوم کرده ول نمیکنه . خوب زن به تو چه مربوط من میخونم یا نمیخونم تو درستو بده منم باید بیام امتحانمو بدم دیگه . 
الان هم منتظر Daiva هستم که بیاد . در حالی که هنوز ساک هایی که حمید داده بیارم دم در آشپزخونه است و لباس های شسته شده وسط هال رو خشک کنه .حوصله ندارم امروز هم .
Daiva قرار بوده تا وقتی سازمانشون از من حمایت میکنه هر هفته بیاد به من سر بزنه و خونه ام رو چک کنه . ولی یکی دو بار که اومد و دید همه چیز سر جاشه دیگه خیلی دیر به دیر میاد . حالا دقیقا هم این هفته که خیلی شلوغم باید بیاد :/
 
دلم میخواد زودتر این مدت بگذره . چهارشنبه دو تا امتحان زبان دارم . بعدش جمعه اون کلاس مهم سلامت رو دارم با اون تکلیف های سرگردان . همون روز میرم منچستر ، اونجا تولد کوروش رو میگیرم ، دوشنبه اش برمیگردم و چند روز دیگه اش وقت دادگاهمه . بعدم امتحان ریاضی ها یکی پس از دیگری . سه تا هستن . 
خلاصه که یه وضعی ام . 
فرفر دیشب بهم پیام داده که هیچ جا پیدات نمیکنم بشه حالتو بپرسم کجایی ؟ هنوز جواب ندادم .
از وقتی سوشال مدیا رو حذف کردم خیلی از دوستام همین معضل رو دارن .
حذف کردم که وقتم رو تلف نکنم و کمی به زندگیم سر و سامون بدم در حالی که بالاخره یه راههای دیگه ای برای تلف کردن زندگیم پیدا میکنم و تا حالا کوچکترین تاثیری تو زمانم نداشته این کار .
یه قسمتی ازم میخواد دوباره مدیتیشن رو شروع کنه . دوباره اون اپلیکیشن Fabulous رو شروع کنه ، دوباره پادکست های مفید گوش کردن رو شروع کنه ، بازم تنهایی کتاب بخونه و لذت ببره ،از این بهار برای پیاده روی استفاده کنه ،یه کلاس ورزشی بره ،یه وقتی برای بدمینتون بازی کردن با دوستای دخترش پیدا کنه ،حتی سنتور رو دوباره کوک کنه و روزی یه ساعت تمرین کنه .دلم میخواد آزاد شم . آزاد از سند ازدواجی که تموم شده . از ترسهام . از ملاحظاتم . از خودم نبودن هام . آزاد شم از گرفتار کردن خودم .از درگیری با حال روحیم و متعادل کردن روانم .
دوست دارم تموم شه همش.
سی و دوساله که زندگی نکردم. از تجربیات بچگی و اون آسیبی که بابت رفتن بابا و مریضی داداشم خوردم و داغون شدم بگیر تا عاشقی و شکست عشقی بعنوان یه دختر نوجوون و بعدش اون مرد غریبه و آزارهای جنسی که من ازشون ننوشتم هرگز و کابوس سالهای بعد از اون و ازدواجم و داستان هاش و مادر شدنم و داستان هاش و مهاجرتم و داستان هاش و جداییم و داستان هاش...  همیشه در حال رنج کشیدن بودم . خوب نوش جونم داشتم کارماهامو صاف میکردم ولی حس میکنم الان از قفس درومدم و همه چیز گذشته ولی توانایی زندگی ندارم دیگه . اصلا زندگی کردن چجوری هست ؟
از اوشو پرسدن برای زندگیت فلسفه داری ؟ گفت نه . گفتن چجوری اخه ؟ گفت من خود زندگی رو دارم .
اون خود زندگی چجوریه یعنی ؟
تا یه ربع دیگه Daiva میرسه . چند تا نامه تو صندوق بود بیارم اونا رو باز کنم و منتظرش شم .
فعلا بچه ها
 
۴ موافق ۰ مخالف

به جاش قراره ۵۰ سال حداقل زندگی کنی.

از فکرش قلبم به تپش میاد ❤️

یه چیزی بگم مینا؟

منم تازه از 34 سالگی تازه شروع کردم به زندگی کردن 

به به مبارکت باشه .
یه چیزی درون من میگه منم خیلی زود شروع میکنم به واقعی زندگی کردن :)❤️

مینا جانم امیدوارم که امتحانا خوب داده باشی و حال دلت رو به راه باشه💕🌸 

هرچند که خودم حالم ترکیده از دست اتفاقات و نشدن های زندگی🥺

بی اندازه ممنونم یادم بودی . خدا رو شکر خوب دادمشون 

عزیز دلم بیا بغل خودم :) 
❤️

امروز چهارشنبه است ومیدونم دوتا امتحان داری.

دعا میکنم موفق باشی و خبر قبولی وموفقیتت رو بهمون همین جا بدی.

وای ممنونم مطهره همین الان از کالج درومدم و چقدر خوشحال شدم این کامنت رو دادم . 

امتحان ها خیلی خوب بودن و حتما قبول میشم :)❤️

میناجانم سلام امیدوارم که حالت بهتر باشه

دیروز پستتو خوندم از اونجا که گفتی ۳۲ ساله زندگی‌نکردم من های های گریه کردم برای من و تو

 

دعامیکنم آروم بشی بغلت میکنم از راه دور

 

ممنونم عزیز . 

باید گریه هامونو بکنیم و بعدش بلند شیم بقیه شو زندگی کنیم تا از دست نرفته . 
عزیز دلمی ❤️

مینای عزیزم، بقیه بچه ها خیلی خوب گفتن و کامنت هاشون پر و پیمونه که چیزی نمیتونم اضافه کنم

فقط بگم که، خوشحالم که وضعیت درس و کالجت جزو دغدغه هات قرار گرفته و اینجا بیشتر ازشون گفتی :)

اشکالی نداره گاهی کم بیاری، فقط ازش دست نکش.

ممنونم عارفه جان بابت حضورت .

ممنونم ازت .❤️

وقتی هی خودت رو سرزنش می‌کنی، دیگه پیش خودت احساس امنیت می‌کنی؟ پیش خودت احساس راحتی می‌کنی؟ خودت هم به خودت فضا بده. آدم‌ها، پارتنر کنترلگری که مدام ایراد بگیره ازشون و سرزنش و تحقیرشون کنه رو نمی‌تونن تحمل کنن و دنبال یه راهی‌ان‌ تا ازش جدا شن. پس مینای قشنگ ما چه طوری می‌تونه با خودش که کمالگراست و اهل سرزنش، زندگی کنه؟ چه طوری می‌تونه تحمل کنه؟

شاید دلیل این که بعضی‌ها برای فرار کردن از خودشون، خودکشی می‌کنن همینه. وقتی می‌بینن برای خودشون دوست داشتنی نیستن و مدام مورد سرزنش خودشون قرار می‌گیرن، چرا با خودشون بمونن؟ چرا زودتر از شر خودشون خلاص نشن؟

مینا جان شروع کن به دوست داشتن خودت. خودت رو با ایرادات و اشتباهات و نقص‌هات دوست داشته باش. نمی‌گم مثلا اگه خوشگل نیستیم به خودمون دروغ بگیم که نه ما خوشگلیم. ولی باید به خودمون این اطمینان رو بدیم که با وجود خوشگل نبودن‌مون، باز خودمون رو دوست داریم :) حالا که تو انصافاً خیلی قشنگی، این یه مثال بود فقط :)) به مینا اطمینان بده که جاش پیش تو امنه؛ بی هیچ قید و شرطی دوستش داری، سرزنشش نخواهی کرد، هر چی که بشه می‌تونی درکش کنی، هر چی که بشه می‌تونی دوستش داشته باشی و طردش نکنی، هر چی که بشه می‌تونی بپذیری و شنوا باشی، می‌تونه آزادانه و راحت خودش رو هر چی که هست و هر جوری که هست بروز بده پیش تو، هر چی که بشه باز قابل احترامه و هر چی که بشه باز ارزشمنده.

مینا همیشه کمالگرا بوده ولی نه در این حد و هیچوقت یادم نمیاد خودم رو سرزنش میکردم تو گذشته . این احوال برای من جدیده دوستم .

دقیقا همینه عزیز. منم اگه کوروش رو نداشتم معلوم نیست تا حالا چه حماقت هایی که میتونستم مرتکب شم .

خیلی خوب نوشتی عزیز اما ... خیلی از اونجا دورم . ❤️

قشنگینش به اینه ما درسته رنج های زیادی کشیدیم ولی مسیرمون رو لابه لای همین رنج ها با پای زخمی و بال های شکسته پیدا میکنیم و خودمون ترمیم میکنیم:))))

درسته و به شدت حقه . ممنونم موجا ❤️

من خودم هم این روزها اوقات خیلی خیلی بدی رو میگذرونم‌و حس بی خاصیت بودن تمام ذهنمو گرفته . ازاین جهت نمیدونم باید به یکی که مثل خودم درمانده است چی بگم که اروم شه ؟

اما خب مینا تو خیلی قوی هستی و بدون که این روزها رو هم میگذرونی.

چندین ساله که خواننده ی تو ام و به قوی بودنت ایمان دارم . طاقت بیار :)

عزیزم امیدوارم گذرا باشه . 


ممنونم که کنارم همدلی میکنی . میبوسمت ❤️

سلام مینا جان

صحبت با مائده یه قدم مثبت و عالیه بازم این کارو بکن اگه از نظر مالی بهت فشار نمیاره. البته پول ایران که دیگه الان چیزی نیست و احتمالا فشاری نباشه

مینا جان من مطمئنم که تو مطمئن نیستی که دوستی با حمید موقتیه خودتم فکر می کنی شانس رابطه دائمی رو داری درسته؟ 

اگر بخواد واقعا موقت باشه اینم به صندوق ناراحتیهای ذهنیت اضافه میشه

ولی من فکر می کنم ته ذهن شما اینه که میخوای دائمی باشه فقط به زبون میگی نمیشه تا اگه نشد زهر این اتفاق کمتر بشه.

شما این مراحل سخت رو باید بگذرونی

مثل مراحل سوگ که باید گذرونده بشه و ازش راه فراری نیست 

فقط باید زمان بگذره تا بتونی بلند بشی

باید این زمان بگذره

تو این فاصله فقط می تونی کاری کنی حالت کمتر بد باشه

لحظاتی ذهنتو منحرف کنی

 

سلام عزیزم . خیلی دوست دارم دوباره با لایف کوچ قرار بگیرم اما اصلا الان توان اونو ندارم . ولی من هیچوقت مائده رو کنار نذاشتم این سالها . اتفاقا دوبرابر شده ویزیتش اما باز نه نمیتونم بگم به پول اینجا گرونه. 


سارینا نمیدونم واقعا . گاهی میگم شاید چیزهایی که الان دوست ندارم در حمید دو سال دیگه بهشون اهمیت ندم . کلا هیچی تو زندگی قطعی نیست و از طرفی نگاهم دیگه به رابطه این نیست که باید از اول مطمئن باشی همیشگیه بعد بری توش . 
یعنی ممکنه واقعا موقت باشه و ممکنه مباشه .
درسته باید زمان بگذره . 
ممنونم عزیز ❤️

به نظرم این احساساتِ حبس شذه ان که به اشکهای بی امون تبدیل میشن...

احساساتی که مدت ـهای طولانی به غل و زنجیرِ انکار بسته شده بودن و پنهان مونده بودن...

و چقد آزاد کردن و دیدنشون حس خوبیه!

 

پاراگراف آخر خیلی تلخ بود ...

امیدوارم غصه ـهات رو پشت ـسر بذاری و همین مسیر رو به رشد و مثبت رو ادامه بدی...

دلت شاد باشه همیشه مینای مهربون :****

نمیدونم چی ان . گاهی تمومی ندارن . گاهی بهشون احتیاج دارم اما اصلا درنمیان . عجیبن خلاصه


ممنونم مهلای عزیزم ❤️

زندگی برای من با شخصی سازی معنا پیدا میکنه...

پر از امتحان کردن هاست...

آزمون و خطا...

افتادن و له شدن و بیچارگی و فرسودگی و گمگشتگی در کنار قدرت، آهان اینه ها، پیدا شدن ها جزئی از مسیره...

فکر میکردم یه روزی تموم میشه اما اشتباه میکردم و باید مراحل سوگواری برای این اشتباه رو طی کنم! 😊

هیچوقت تموم نمیشه اما من هموز فکر میکنم یه روز خیلی آسون تر میشه . 

وقتی اون قدری که لازمه تجربه کنیم بالاخره درک میکنیم .یه جورایی خم و چم کار میاد دستمون . 
مثل وین دایر ها 
مثل جویس میر ها 
مثل اکهارت ها 

میدونی ؟. یه جایی اون پرده نهایی باید بیفته 
هرچند که بعد از اونم همواره تمرین هست اما جنگ دیگه نیست . ❤️

میدونی این گریه ها نشونه بدی نیست

بلاخره از مرحله انکار بیرون اومدی و پذیرفتی رنجی که باید بکشی رو.

ورزش خیلی چیز خوبیه تو این مواقع کاش همون بدمینتون رو ادامه دار انجام بدی

 

نه نشونه ی بدی نیست . همش بخشی از مسیرمه . ولی وقتی از داخلش نگاه میکنم خیلی سخت میشه 

ورزش :) ❤️

چقدر درون همه ماها از این زجرها وسختی ها هست .از راه دور سخت بغلت میکنم مینای گشنگم الهی روزهای پیش روت فقط شادی باشه وخوشی ❤️

ممنونم مامان عزیز ❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان