پست بیست و هشتم

بیست و دوم ایپریل

پنجشنبه انقدر دست دست کردم که غذا نخورده رفتم دنبال کوروش . یعنی تقصیر اون موقع پست نوشتنم شد .وقت نبود سالاد درست کنم و با تشکیلات شاهانه غذا بخورم بعد مدتها . اینه که گفتم میرم و میام بعد میخورم .

دیگه رفتنی وسایل پیک نیک جمع کردم .با اینکه باد میومد اما آفتاب مطبوع بود گفتم بچم آفتاب بخوره یه کم . دیگه مدرسه رسیدم و هزار بار این ور اونور رو نگاه کردم تا خیالم راحت شد که باباش نیست. ماشین بستنی دم مدرسه بود و من و کوروش بستنی پارتی گرفتیم و پیک نیکمونو از همون دم مدرسه شروع کردیم . بعد رفتیم تو یه زمین سرسبز بغل کلیسا پر از گلای زرد و سفید و قاصدک ، با درختای پر از شکوفه های صورتی نشستیم .
مفهوم پیک نیک برای کوروش اینه زیر انداز پهن کنیم و خوراکی بخوریم . خوراکی ها رو خوردیم و من باز وسیله بازی برده بودم که بازی کنیم . 
داشتیم از بازی لذت میبردیم که یهو کوروش داد زد میناااا پی پیم داره میاااد .
دیگه دوان دوان رفتیم خونه :)
وقتی رسیدیدم دیگه گرسنه نبودم . گفتم تا شب میوه و آجیل میخورم و شام رو با پسر شاهانه میخوریم .
عصر هم گوشی رو زود از کوروش گرفتم و هم فرستادمش یه ساعتی با اسباب بازی هاش تو‌ وان حمام بود هم بعدش همش کمک دست من بود . برام خیار و پیاز ها رو برای سالاد خرد کرد با نایسر دایسر بعدم لیمو آب گرفت و نمک و نعنا زد …
نمیدونم چرا انقدر دوست داره بشینه روی زمین غذا بخوریم و مخالف میزه ؟ خلاصه سفره انداختیم دوتایی . من غذا رو گرم کردم کوروش مسئول بردن وسیله ها سر سفره بود . اومدم دیدم هم شمع روشن کرده هم یه گلدون کوچک پوتوس توی آب دارم گذاشته سر سفره .غش کردم براش و شام هم بهمون چسبید .(اینجا باز نگاش کردم و گفتم این هم باز سند پسر مینا بودنش)
تا بعد شام خوش و خرم بودم ولی یهو احساس کردم برگشتم دقیقا رو همون لبه ی صخره . حالم بد شد . خصوصا وقتی کوروش خوابید .خونه خالی شده بود . توی سکوت انگار که شلوغ پلوغیای بطری آب زندگیم ته نشین بشه و خود زندگی و خود حالم رو شفاف ببینم .توی سکوت روی تخت نشستم . نه میخواستم کتاب بخونم نه بخوابم نه هیچ چیزی . دفتر آوردم بنویسم اما نتونستم . حتی یه کلمه نتونستم . تو سرم کمی حرف زدم بعد برای خودم بعد برای بابای کوروش دعا کردم و خوابیدم .
جمعه به مناسبت عید فطر گفته بودن هر کی نیاد مدرسه اشکالی نداره . منم کوروش رو نبردم چون اون محله مسلمونن و حتما نود درصد بچه ها نمیومدن . گذاشتم بخوابه . صبح اومد بالا سرم و صبح بخیر گفت . دونستم برای گوشی اومده . قبل اینکه بخواد گفتم مامان نمیشه بازی کنی ها . ولی میتونی بیای تو بغلم حرف بزنیم . این قلق مهم کوروشه . اگه میذاشتم بگه گوشی میخوام و میگفتم نه شروع میکرد گریه و بدخلقی ولی چون من اولش گفتم گفت گوشی نمیخواستم که اومدم پیشت باشم . خیلی کلکه … 
دیگه یه ساعتی تو تخت موندیم . بوس بازی و کشتی بازی کردیم . بعد کتاب جدیدی که براش خریده بودم اومد برام خوند . درمورد حیوونای تو اقیانوسه . بعد روزمونو شروع کردیم . صبحونه ی حسابی خوردیم و بعد کاغذ و ماژیک آوردیم برای روزمون برنامه نوشتیم . 
براش سه ساعت مجموعا گوشی و کارتون نوشته بودم . تا عصر 
نوبت صبحشو که رفت باز اومد آشپزخونه و ازش کار کشیدم :)) ظرف شست و آب کشید . پیاز ها رو تو خورد کن ریخت و تو تابه ریخت و گذاشت سرخ بشن .
سفره رو برام چید . منم برای نهار ماهی پختم . برای شام مرغ مجلسی پختم . همه ی ظرف کثیف ها رو همون لحظه شستم .قبل نهار یه حموم حسابی رفتم . با اسکراب بدن و روشور برای صورتم و سنگ پا و فلان و بهمان . آخ انقدددر چسبید که نگم . بیرون که اومدم کرم هامو زدم و بعد یه دامن کوتاه مشکی برشکا خریده بودم قبلا ها، با یه کراپ مشکی پوشیدمش ، گردنبند سنگمو انداختم ، تو هال و آشپزخونه شمع روشن کردم ، تمام خونه رو برق انداختم و نشستیم نهار خوردیم . ساعت چهار که شد من نشسته بودم تو بهترین حالت خونه . هیچ کاری نداشتم .با مامان و بابا و دو تا آبجیا و زهره دوست ساوه هم حرف زده بودم . با حمید و Daiva هم همینطور . 
دیگه کتاب خوندم و بعدم گفتم شام رو برداریم ببریم با حمید بخوریم . 
قبل رفتن همینجوری که نشسته بودم توی اینستا از پیج مورد علاقه ام پست میخوندم ، یه تبلیغ اومد که آقامون معین بیست یه ماه و نیم دیگه لندن کنسرت داره . 
واقعا این برمینگهام خیلی مهجوره از نظر کنسرت . خواننده های خوب لندن و حتی منچستر میرن اما برمینگهام مثلا احلام و شهره اومدن . 
فقط عشق دل کیهان کلهر اومد اینجا . 
با اینهمه به خودم گفتم بیا اینم یه دلیل که باید امسال ماشین بخرم . دیگه گشتم تو اینترنت یه موسسه تعلیم رانندگی پیدا کردم .من امتحان تئوریم رو‌ دادم و پاس شدم . برای حمید هم وقت امتحان تئوری گرفتم .
من یه کلید از خونه ی حمید دارم برای وقتهای ضروری . قرار شد چون حمید سر کار بود من زودتر برم اونجا . رفتم و خریدای اینترنی که با آدرس اون سفارش داده بودم برای آشپزخونه هامون باز کردم و سامونشون دادم . یه آش رشته هم بار گذاشتم .دیگه با کوروش رفتیم حیاط و با تفتگ آب پاشش بازی کرد کوروش. اونجا یه کمی از دستش حرص خوردم و خیلی احساس خشم درونم داشت پاره پاره ام میکرد . حمید که اومد من دیگه نه اخلاق خوش داشتم نه هیچی. میخواستم فقط شام بخورم و برم . خیلی از خودمبدم میاد وقتایی که اونهمه حالم بد میشه .از اینکه نمیتونم ملاحظه گر باشم .نمیتونم خوددار باشم . از اینکه لال میشم و اصلا نمیخوام حرف بزنم .
دیگه با هم قرار امروز رو گذاشتیم و من برگشتم .کوروش هم یه عاااالمه گریه کرئ که من میخوام اینجا بخوابم و فلان .
قبل خواب دیگه حتی به بداخلاقی رسیده بودم .
برای امروز چون من با مایده قرار دارم قرار شد با حمید بیرون نهار بخوریم بعد اون و گوروش برن استخر و منم به تراپیم برسم .
تو خیابون وسط شوخی و خنده های حمید من بی اندازه بغضی و خشمگین بودم و یه کم رفتم تو برق. با اینکه قبلش برام یه پلاک نقره ی مسیح روی صلیب خریده بود . حتی نمیدونستم بابت چی اونقدر عصبانی ام . دیگه رفتیم برای غذا نشستیم و حمید میگفت من نمیدونم باید چی کار کنم تو بخندی .راست میگه من انگار هیچ قلقی ندارم . دیگه الانم که اونا رفتن استخر و من منتظر آنلاین شدن مایده هستم ...
میدونم که وقتی آدم سقوط کرده یهو خوب نمیشه . میدونم حالا حالا ها این احوالات نوسان طور ممکنه بره و بیاد اما خوب اذیت میشم و اذیت میکنم دیگه ...
برم دیگه دو دقیقه مونده تا وقتم با مایده .
فعلا .
۴ موافق ۰ مخالف

خیلی ممنونم از توضیحت. آفرین دلیلش حتما همونه که خودتو مجبور کردی کاراتو انجام بدی. من زبانم بد نیست اما فهمیدن دقیق واقعا برام‌ سخته.

موفق باشین خودت و کوروش عزیزم💕

ژاله جان چند وقت پیش داشتم با یه دوست دیگه ای در این مورد حرف میزدم .این خیلی طبیعیه که ما بخش listening مون خوب نباشه . حرف زدن یه مهارت یادگرفتنیه و به هر حال با خوندن آدم یادش میگیره اما فهمیدن فقط با سر و کار داشتن مداوم با اون زبان حاصل میشه . برای ما که ایران بودیم یا هستیم پادکستمون فارسی اخبارمون فارسی شبکه های اجتماعیمون فارسی اینفلوئنسرامون فارسی ،فیلم و سینمامون فارسی … معلومه که به زودی و با کیفیت شنیدن رو یاد نمیگیریم . تازه ایران یاد میگیریم بعد میریم اون کشوره میبینم عه اصلا تفاوت لهجه یه جوریه انگار هیچی اشتباه زدیم . ولی درست میشه آروم آروم .

ایران یه کتاب داشتم اسمش بود Test your listening.اگه تونستی تهیه اش کن .
میبوسمت❤️

پیج‌مائده رو دارم.خوبه کارش؟

فرق درمانگر و روانشناس چیه

زهره عزیزم من از مائده راضی هستم .
روانشناس مشاوره بیشتری بهت میده ولی درمانگر تو رو با وجود خودت آشنا میکنه و خودت رو کنارش میشناسی و به تروماهای گذشته ات برمیگردی و تحلیلشون میکنی و گره ی ناگشوده نمیذاری .❤️

بهت افتخار میکنم بابت این تلاش برای تغییر حالت مینایی می بوسمت عزیزم

و میدونم که از پسش برمیای عزیزم

ممنونم موجای زیبا منم میبوسمت ❤️

خیلی پست شیرینی نوشتی. من عاشق نوشته‌های طولانی هستم. مخصوصا قسمت کمکای کوروش. دستش درد نکنه‌ واقعا. 

کاشکی خودت قلق خودت رو پیدا کنی مینای عزیزم. چون حمید یا هر کس دیگری آخرش خسته می‌شه اگه احساس کنه هر کاری می‌کنه آخرش راه به جایی نمی‌بره. ببخش اگه نظرمو گفتم چون دوست دارم رابطه‌ی خوبی بسازی اینو بهت گفتم وگرنه حتما خودت بهتر از من می‌دونی و حتما در شرایط الانت طبیعیه و به زمان بیشتری نیاز داری‌. 

اگر یه روزی فرصت کردی بهم بگو زبانت چطور بهتر شد یعنی چی کار کردی که از پس همه‌ی کارای اداریت برمیای؟ نامه‌نگاربا و اینا رو خوب چون خیلی مهم هستن. فکر کنم باید خیلی مسلط باشی. 

مرسی. بوس برای تو مهربون و کوروش عزیزم. 

ممنونم ژاله ی عزیز

ژاله وقتی نمیدونم چرا یهو از خودم به در میام نمیتونم قلقی هم بگیرم از خودم . فقط انگار خشمم جمع شده تا یه جا منفجر بشه 

ببین در مورد زبان من کاملا میتونم همه ی کارامو خودم انجام بدم ولی نمیتونم بگم این جمله که نوشتی باید خیلی مسلط باشی درسته . و کار خاصی نکردم . خوب نمیدونم اون زمان منو میشناختی یا نه ولی قبل کوروش من کلاس زبان رفتم حدود دو سال یا کمتر . ولی زبان رو همیشه دوست داشتم و همیشه با جون و دل خوندم . بعد که اومدم اینجا چند ماه اول برای همه کارام مترجم داشتم . حرف زدن یه بدبختی بود اما فهمیدن بدبختی عظیم تری . فقط دست از قرار گرفتن تو محیط برنداشتم همین . من خیلی زیاد با حامیای مهاجرا حرف میزدم از اون جا شروع کردم به مترجمم میگفتم میشه بذاری تول خودم بفهمم اگه خواستم کمک بگیرم ازت ؟ میشه بذاری خودم جواب بدم اگه نشد فارسی بگم شما ترجمه کنی ؟. بعد کم کم میشنیدم میگفتن وای همش چند ماهه اومدی انقدر خوب خرف میزنی ؟؟ اینا اعتماد به سقفمو بالا برد . خوبیش به این بود خمه با من صبور بودن . هنوز وقتی میگم این خرف شما رو نفهمیدم یه جور دیگه میگن تا بفهمم . الان کلیسا میرم انقدر واژه ها جدیده من وقتی حرفای دینی میزنن پنجاه درصدشو نمیفهمم ولی میگم همه چیز کم کم . تو همین دیروز دو تا واژه جدید یاد گرفتم . همینا دیگه . پیوستگی با زبان . مهمترینش همینه .
❤️

برات خوشحالم،خیلی خوبه

افرین مینای خوش سلیقه ی شمع روشن کن و گل بذار

شاید علت اولیه اون حال بدها،همون بابای کوروش بوده،اعصاب خوردی و عقب افتادن کارها و بعدش خودخوری و و و و 

مینا راستی  لطفا شماره یه روانشناس خوب بهم بده،برای خودم.

 

 

زهره ی عزیزم :) 


علت حال بدم سالها اشتباهی زندگی کردن خودمه نه شخص بابای کوروش .
عزیزم من روانشناس نمیشناسم واقعا . همین یه دونه مائده رو از دار دنیا میشناسم که اونم درمانگره 
بدم شمارشو ؟ ❤️

چقدر این پست حس زندگی داشت .

سفره چیدن،ظرف شستن ،سالاد درست کردن و.... همه رو توذهنم تصور کردم.

مینای عزیزم امیدوارم جلسه با مائده نتیجه خوب برات داشته باشه .میبوسمت عزیزم

عزیزم خوب هر روز همینه . چون من یه جوجه تو خونه دارم .ولی کیف کردن از اینا خیلی وقت بود نبود . 

ممنونم زیبا ❤️

راستی عنوان پست فکر کنم باید بیست و هشتم باشه 

مرسی مهتا جانم اصلاح میکنم.❤️

سلام مینا جون 

می‌دونی که من عاشق پستای طولانیم احساس میکنم کنارت نشستم و دارم کارهایی رو که انجام میدی میبینم مثلا وقتی میگی سالاد درست کردم نود درصد مواقع من ی ظرف سالاد شیرازی پر از آبغوره تصور میکنم 

من عاشق چیدمان کوروش شدم(شمع و گلدون سر سفره ) 

منم بارها پیش اومده که نمیدونم چرا ولی عصبانی و خشمگینم فکر کنم جنی میشم واسه خودم خیلی آزاردهندس 

جالبه که واسه عید فطر گفتن میتونید مدرسه نیاید، احترام به عقاید وجود داره ؟ یا اینکه شهردار یا فرماندار این اجازه رو میده 

گردنبندت مبارک باشه 

 

 

سلام عزیز دل

چقدر خوب . شماها اگه نمیگفتید پستای طولانی دوست دارید من برای این نوشتنها هم خودم رو سرزنش میکردم .
مهتا اون روزای پرآبغوره تموم شد دخترم :) اینجا همیشه سالاد ها رو با لیمو درست میکنم چون آبغوره باید برم اون سر شهر یه شیشه کوچک بخرم که اصلا به گرد پای آبغوره های خونگی مامان و مادرشوهر سابق نمیرسه و پولشم زیاد میشه برای مصرف سالاد من :) 
واقعا این خشم اگه بره از قلب ما چقدر خوب میشه 
خوب  این شهر انقدر مسلمون داره که کولاک . برای همین طبیعیه دیگه 
ضمن این که کلا مثلا اونا که میان تو مرکز شهر قران میذارن و تبلیغ اسلام میکنن هم مجوز دولتی دارن . 
ممنونم میبوسمت❤️

چقدر خوبه که مینویسی مینا.

وسط حال بدم میخونمت و قسمت های مادر پسری لبخند میاد رو لبم...

میگم چقدر خوبه رابطه ی کوروش با حمید خوبه ها.این یه نقطه ی مثبته واقعا‌.

ایشالا زودی بیای خبر ماشین خریدنتو بهمون بدی و با هم ذوق کنیم.

خیلی خوشحالم که از طرف بابای کوروش مشکل خاصی پیش نیومده.امیدوارم که با همین فرمون پیش بره همه چیز.

من این هفته خیلی درگیر بودم.همه ش بیمارستان بودم راستش.متاسفانه یکی از انگشتای دست بابام قطع شد و خب داستان ها داشتیم.خیلی غمگینم.توی اینستا مدام از خودم خبر میدادم اما حس و حالم خوب نبود که حتی یه اطلاعیه توی وبلاگ بنویسم.

تنهاجایی که وقتی حالم بده بازم دوست دارم کامنت بنویسم همینجاست.

خوب باشی دوست خوب من.میدونم این حس و حال سقوط خیلی زود از وجودت بیرون میره و دوباره به اوج میرسی❤

عزیز دلم تو همیشه به من لطف داری 

آره اگه اینطوری نبود که من صنمی با حمید نداشتم . 
ماشین … آمین 
امیدوارم داستان بابای کوروش تو زندگی من تموم شه به زودی . 
وای عزیزم خیلی ناراحت شدم برای بابات . منتظرم مفصل بنویسی و بخونم . 
میبوسمت ❤️

قلبم اکلیلی شد وقتی خوندم که توی سفره شمع و گل گذاشته واقعا سند پسر مینا بودنشه اینا :)

و خوش به حالش که چنین مامانی داره و سعی میکنه همه جوره مستقلش کنه واقعا کیف میکنم که به دور از یکسری کلیشه‌های جنسیتی احمقانه داری تربیتش میکنی.

درباره حالتم خوبه که میدونی آدم سقوط کرده یه شبه خوب نمیشه، بابت بدخلقیات خودتو سرزنش نکن... حمید و بقیه اگه واقعا دوست باشن (که هستن) درک میکنن و اصلا دوست باید روزهای سخت اینجوری خودشو نشون بده و گرنه وقتی همه چی گل و بلبله که ننه بزرگ منم میتونه دوست همه باشه!

:)) عزیزم 


ممنونم . دیگه اون زنجیره های احمقانه باید از یه جایی بشکنه . دیروز یه تابلو دیدم برای فروش مخصوص آشپزخونه بود . نوش نوشته بود کثیف کاریهاتونو خودتون تمیز کنید مامانتون اینجا کار نمیکنه . خیلی باحال بود 

چی بگم … سعیمو‌میکنم . 
قلب بهت ❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان