شروع مدرسه

خوب خوب سلام دوباره .

 

اینهمه میگید بنویس بنویس خودتونو ببینید .. ضعیف عمل میکنید تو کامنتهااااا ...

 

اوف دیشب دوست داشتم بنویسم که نشد .همینجوری بیخودی بیخودی البته و چیز خاصی نشده بود .

 

فقط دارم دستم رو دو مرتبه گرم میکنم که مثلا برگردم به وبلاگ نویسی.

 

قبلا فکر کرده بودم حالا که سفر کنسل شد لااقل تو گرمای یهویی اینجا کوروشم رو ببرم لب رودخونه .

 

منچستر ر به ر پارکهای بزرگ و خفن با دریاچه داره . حالا اینجا اصلا . پارکهاش هم کلا مالی نیستن .

یه پارک خوب از قبل میشناختم که توش هم دریاچه داره هم رودخونه هم خیلی خیلی بزرگ و خفنه .

دیگه نهار رو که زدیم ، وسایل پیک نیک برداشتم و پنجاه دقیقه با اتوبوس رفتیم تا رسیدیدم اونجا .

از صبحش دیگه فکر حمید حمله کرده بود بهم .

ولی نمیخواستم آخرین روز تابستونی کوروش رو با غمبرک زدن خراب کنم .

دوتایی رفتیم تو رودخونه .

من که تاپ و شورت پوشیده بودم ولی دیگه نمیخواستم موش آب کشیده بشم .برای کوروش حوله و لباس اضافی برده بودم و قشنگ دلم چقدر کیف کرد .

بعد توی همون پارک دو تا زمین بازی کودک هست و یه کم پیاده روی لازم داشت تا برسیم اونجا .

اولین بار با حمید و بچه های کلیسا ایرانی رفته بودیم اونجا پیک نیک . تو روزایی که خیلی خیلی افسرده بودم .

بعد از اون بارها با حمید چه تنها چه با کوروش رفته بودم اونجا.

یعنی میخوام بگم طبیعیه حمید همش جلو چشمم بود دیگه هان ؟

 

توی پارک هم کوروش فورا رفت یه دوست پیدا کرد. جدیدا با بچه های کوچکتر از خودش زیاد بازی میکنه و ازشون مراقبت میکنه و میگه این مثل برادرمه :/  کاش من میتونستم گرده افشانی کنم و یهو یه بچه چهار پنج ساله از خودم درارم براش واقعا...

اونجا منم رفتم پیش مامان بچه هه . اسپانیایی بودن و خانم با پسر چهرساله یکی هم حامله بود .شانس منو میبینید؟؟

بچه هه هم با آب و تاب داشت به کوروش میگفت تو دل مامانم یه بیبی هست و فلان و بیسار ...

خانمه خونش نزدیک همون پارک بود .پارک که نه بهشت .

خیلی هم مهربون و گرم بود . اما من نتونستم بهش بگم بیا شمارتو بده من بیشتر همو ببینیم . واقعا حقمه از تنهایی تلف شم با این اخلاقم .

دیگه بعدش هم با کوروش رفتیم یه کم تمشک کندیم خوردیم و ساعت هشت و نیم شب بود که رسیدیم خونه .

 

دیگه من استرس گرفته بودم که تو مدرسه داری باید زود بخوابی.دیروز کلا دو ساعت با گوشی بازی کرد . خیلی خوب بود این بیرون رفتن .

فوری حمومش کردم و شام کوکو سیب زمینی داشتیم بهش دادم و خودم هیچی نخوردم و خوابوندمش سر ساعت نه .

 

دیگه یه شب طولانی موند و من و فکر حمید که داشت سوراخم میکرد .

 

از علی دوست مشترکمون خواستم چک کنه که این یکی دو روز حمید سر کار میره ؟ که من برم لباسامو بردارم .پول نقد و کارهای بانکیش که دستمه برگردونم . وسایل بازی کوروش و یه سری خرت و پرت بار کنم بیارم ؟

 

حس میکنم این کارم درست نیست .که کلید بندازم تو نبودش برم و غیب شم . نه که تنها خونه رفتنش عیبی داشته باشه.این مدل خدافظی رو میگم .

اصلا مشاعرم درست کار نمیکنه که درست تصمیم بگیرم راستش.

حمید با عصبانیت غیر منطقی و بی خود جلو یه آدم دیگه با من حرف زده و من واقعا حس میکنم حدشو تو رفتار با من یادش رفته بود .همه ی اینا از همینجا شروع شده .

دیشب با علی حرف زدم میگفت هنر به موندن و ساختنه . حمید کنار تو یه آدم دیگه شده .بخدا خیلی دوستت داره . حتما از جای دیگه دلش پره.. هرچند که این هم درسته چون حالش چند روز بود بد بود . دوستش رفته بود ایران و خونه ی حمید اینا هم رفته بود و از مامان و باباش براش داشت تعریف میکرد و دلتنگی حمید رو دیوونه کرده بود .باباش جدیدا سکته کرده و گاهی بچه هاش رو نمیشناسه و حمید عاشق باباشه و هفت ساله ندیدتش. میگفت پیغام هاش رو از صبح چک نکرده معلومه حالش خرابه . خوب همه ی اینا به من ربطی نداره ولی چیزی که اذیتم میکنه اینه قلبم بهم میگه دارم نادرست تمومش میکنم .

هنوز بلاکه :/

راستش گذاشتم اول با مائده هم حرف بزنم بعد ببینم چه خاکی باید بخورم .

 

ولی میدونم کارم درست نیست .نمیگم باید فرصت توضیح بهش بدم .میگم باید درست رفتار کنم با کسی که هیچ خرابه ای نبوده بخوام ازش رد شم ولی دستم رو نگرفته باشه.ولی شجاعتش رو ندارم الان باهاش حرف بزنم . چون تکلیفمو صد در صد نمیدونم .

احساساتم مرتب تغییر میکنه در طول روز .دیروز صبح صد در صد میخواستم فقط تموم شه . الان ؟ مطمئن نیستم ولی هنوز مایلم .

دیشب دیر خوابیدم و صبح دیگه باید زود بیدار میشدم .

به کوروش لباسای تازه پوشوندن . مثل ماه شده بود . تو راه بهم گفت پس کی ماشین میخریم ؟

رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه .

فکر میکردم روزی که میذارمش مدرسه تا خونه دستای بندری رو میگیرم بالا و با قر و ساز و آواز برمیگردم اما واقعیت اینه حتی دلم گرفته و احساس تنهایی میکنم .

به هر حال که ساعت شده ده صبح و میخوام برم بشینم بافتنی کنم آروم بگیرم و برنامه هامو جلو ببرم .

میرم دیگه . خدافظ

۰ موافق ۰ مخالف

سلام خوبی مینا جون 

من به جای تو لرز کردم آخه شیمی زبان زیست واااااااای چقدر از شیمی بدم میاد و همچنین زیست خدا به دادت  برسه  

ببین موهات کوتاه کردی شدی داداش بزرگه کوروش اصلا یه جوری با مزه شدی 😘😘

بابای کوروش خوب واسه خودش خونسرده نه دادگاه میاد نه زنگ میزنه احتمالاً سرش گرم باشه 

با حمید به کجا رسیدی 

خداییش چقدر چالش داری .....

سلام قشنگ دلم

وای اینجوری نگو آخههههههه
وای چقدر خندیدم به حرفت :)

دلش گرم باشه . چی بگم

درمورد حمید حتما توی پست جدید مینویسم زیبا ..
میبوسمت ❤️

در جواب دادن کامنت ها ضعیف عمل میکنی مینا خانوم ها 😁😁😁😁

روم سیاه خواهر ❤️

سلام مینا ببین آره راستش از نظر من رفتار پخته ای نیست اینجور خداحافظی، خودتم میدونی، پس نکن، البته 3 روز گذشته و نمیدونم چه کردی تا الان، امیدوارم کمی دوستانه تر انجامش داده باشی، ببین هیچی مثل صداقت نیست با از نظر من، همیشه به نفع نیست ها، خیلیا سیاست داشتن رو ترجیح میدن، ولی انتخابم صداقته، من بودم از بلاک درش می آوردم، باهاش یه قهوه می خوردم و توضیح می دادم همه ی این احساسات رو، ولی این وسط ناپختگی حمید و اصرارش به حالا بیا باهم باشیم رو شاید با یه تلنگر بشه یکم جمع و جور کرد که آقا، رفیق، من دارم با تو منطقی و صادقانه حرف میزنم چون ازت توقع همینا رو دارم، اصرار بچگانه ازت توقع ندارم، آدم توی همین اتفاقای روزمره باید بزرگ بشه و پوست کلفت کنه دیگه، پس لطفا درک کن... 

من سیاست رو ترجیح نمیدم قشنگ و همیشه سعی میکنم صداقت داشته باشم .بلاک کردنم برای ترسم بود .میترسیدم یه حرفی بزنم با اعصاب خردی ...
❤️

فدای کوروش عزیزم که مدرسه میره. 

سلام به مینا جان زرنگم که وقت میذاره و برای دوستاش مینویسه. دوستان رو از خودش باخبر میکنه.

 

پارک و سبزه و آب و ... کار خوبی مینید از این آخرین روزهای تابستونی استفاده میکنید. الهی همیشه خوش باشید

 

در مورد حمید چند روزی صبر کن و بعد ببین باز هم همین حس رو داری یا نه. 

 

مینا جانم هیچوقت از درس خوندن نترس و نگران نباش. نذار تخت تاثیر حرف های منفی قرار بگیری. 

سلامت و خوش باشی عزیز مهربونم 

باران عزیز ممنونم .

سلام به اون قلب مهربونت .

باران امروز روز اول کلاسم بود و بدتر از قبل اعتماد به نفسم رو از دست دادم ...
باید برم دخیل ببندم :)❤️

سلاااام 

اول اینکه چه خوبه که دوباره اینجا می‌نویسین من هی یادم می‌رفت بیام اون یکی بلاگ رو چک کنم 

من میگم از بلاکی درش بیارین ولی بهش پیام بدین که تا چند روز نه بهتون پیام بده نه بیاد ببینتتون 

بعدم بذارید یه هفته بگذره یکم حستون استیبل که شد بعد تصمیم بگیرید 

اگه بتونین با هم صحبت کنین و حد و مرز رابطه‌تونو مشخص کنین خیلی بهتره فک کنم چون حیفه واقعا یه همچین دوستی رو از دست بدین

 

سلام عزیز ممنونم امیدوارم اراده و وقت یاری کنه زود به زود بنویسم

ممنونم . پیامهاتون رو همه از قبل خونده بودم و خیلی کمک کرد بهم ❤️

تبریک میگم که عشقم رفت مدرسه بالاخره 

دهنت سرویس با اون ماشین بستنی فروشی:))))))))

ولی بابت اون خلوت هایی که با خودت خواهی داشت خوشحالم

و منتظر اون پاییزی بودم تو خونه خودت باشی وبافتنی و شماره دوزی کنی یادت نره اینو!

در مورد حمید همینکه خودت میگی میدونم کارم درست نیست

این یعنی تو عاقلی و خودت میدونی خطات کجاست

و دودوتاچهارتا کن ببین چی برات بهتره 

مینایی هر چی ادم بزرگتر و بالغتر و عاقلتر میشه دیگه قرار نیست قلبش خیلی تندتند بزنه برای یه نفر

دیگه بیشتر دنبال منطق و ارامش و دودوتا چهارتا میره ادمی

اون سنی که باید سرشار از احساس میبودی هم بودی و گذشته دیگه

الان دیگه دهه سی دوره بلوغ و منطق و تصمیم های قشنگته بلبلی جانم

برای قلب مهربونت عشق آرزومندم

مرررسی موجا جانم

من خودم عاشق اون بستنی هام همیشه با کوروش صف وایمیسم منم بخرم . بچه ها و مامانای دم مدرسه انقدر با تعجب نگام میکنن :)

دارم بافتنی میکنم موجا اما شماره دوزی هنوز تو برنامم نیست . شاید بعد از بافتنی
چرا من نمیخوام اینو باور کنم که اون احساس عشق رو دیگه نمیتونم تجربه کنم .. همیشه فکر بهش غمگینم میکنه

گوربون شکلت ❤️

مینای عزیزم کامنتم برای پست قبلی نمی‌دونم رسید یا نه چون موقع ارسالش یه ایرادی پیش اومد. خوشحالم که دوباره نوشتی. تو به من هم مثل اون دوستت بارها انگیزه بلند شدن دادی. مهم نیست که دوباره زمین بخوریم اون ادامه دادنه رو من بارها و بارها ازت دیدم و باعث شدم منم بلند شم و یه کاری برای زندگیم بکنم. درباره حمید هم نوشته بودم که حتما همونطور که او همیشه به دادت رسیده و کنارت بوده، مطمئنم وجود شما مادر و پسر برای زندگی ایشون هم نعمت بزرگی هست. پس رابطه دو طرفه هست. امیدوارم بشه کاری کرد که حداقل دوستای خوبی بمونید. 

اِمممم آها برای درسهای جدید از پسشون برمیای. ما زن‌ها مخصوصا توی ایران کمالگراییمون زیاده بخاطر فشار جامعه. اما تو سعی کن کمش کنی و تا جایی که می‌شه به خوب و نه عالی راضی باشی. بخدا خیلی کمک می‌کنه به آدم. تو می‌تونی. 

برای این پست جدید هم کیف کردم که مادر و پسری رفتین پارک و تفریح. وای گفتی کوکو سیب‌زمینی دلم خواست امروز درست کنم. 

همیشه خوب باشی و کوروش نازنینمو ببوس. 

عسلم کامنتها همون بوده که تایید کردم .
وای چقدر قلبی قلبیم کردیبا این حرفت
درسته قشنگ.

من الان اگه کمالگراییم رو خاموش کنم با مغز میرم پایین ژاله . نتیجه ی این ترمم تعیین میکنه کدوم دانشگاه قبولم کنه .

کوکو هم نوش جون . کوروش بهش میگه circle yellow 😂

خوب کاری میکنی که تند تند مینویسی.

من تا وقتی که نشینم پای کامپیوتر خودم اصلا کامنت دادن بهم مزه نمیده.برای همین ترجیح دادم با خیال راحت کامنت دو پست آخرو از خونه بنویسم.

 

عکس جوجه رو دیدم که رفت مدرسه.دلم برای ضعف کرد.الهی عکس دانشگاه رفتنشو برامون استوری کنی میناجان.

 

در مورد حمید هم...واقعا شرایط بدی داره طفلک.

دلتنگی از آدم موجود مزخرفی درست میکنه که رفتاراش دست خودش نیست... 

به نظرم برای بردن وسایلت اونطوری بی خبر نرو خونه ش چون که بنده خدا داغون میشه.

 

امیدوارم همه ی برنامه هات خوب پیش برن عزیزم.

مرسی آوای خوبم .

من قبل از هر کاری کامنتهاتونو خوندم و خیلی کمک کرد . فدای تو ❤️

سلام مینای قشنگم. چقدر خوشحالم دو تا پست با فاصله کم گذاشتی😍

امیدوارم همیشه مشتاق نوشتن‌های قشنگت بمونی و ما هم لذتش رو ببریم❤️

دوست داشتم نظرم رو درمورد حمید بهت بگم‌. قبلش هم بگم اصلا نمیخوام درمورد تموم شدن با نشدن رابطه‌ت اظهار نظر کنم‌ چیزی که واضحه تو الان داری با بخش هیجانی وجودت با این موضوع برخورد میکنی. هرچند اون بخش از آگاهیت که پرورشش دادی داره بهت آلارم میده که عمل درست چی هست. و میخوام بگم بهش توجه کن. تصمیمی رو بگیر که در آینده نخوای برگردی به اان لحظه‌ت و چیزی رو تغییر بدی. گاهی برخلاف میل درونیمون برای خودِ آینده‌مون بعضی کارها رو کنیم.

مواظب مروارید درونت باش، همیشه بخندی بانوی زیبا❤️

سلااام مرسی عزیز.

بهت بگم چقدر کامنتت خوب بود و من حس کردم مائده داره باهام حرف میزنه ؟ قدردانم واقعا

زنده باشی ❤️

سلام بلبل ... قرمز ، تو پست قبلی میخواستم بنویسم حالا اینجا مینویسم اینکه بچه ها دوست دارند خواهر و برادر داشته باشن اوکی هستی چند ماه بود دهن ما را سرویس کرده بود خواهر میخوام و... بعد یه پرنده خواست اما بعد چند روز دوباره شروع کرد ، در واقع اینا یه هم بازی یا بهتر بگم اسباب بازی میخوان که بتونن براش مادر کنن یا پدری کنن بشورنش بسابنش و... که اونم بعد چند روز خسته میشن و براشون تکراری میشه خیلی ذهنت درگیر نکن فعلا ، ضمنا تو میتونی در آینده نزدیک که یکم به ارامش مالی ، روحی و... رسیدی با خاطر آسوده تصمیم بگیری برای خودت، ولی داشتن یه دوست خوب خیلی برای بچه ها خوبه و برای سلامت روحشون لازم بخصوص تک فرزند ها همون اسپانیایی بچسب باز برو شاید دیدیش بهش نزدیک شو تا بچه ها هفتگی همو ببینن حداقل

سلام دماغ قشنگ
میدونم که کلا این درخواست رو تقریبا همه ی مامانا از بچه هاشون میشنون ولی خوب کوروش واقعا تنهاست و همش حس میکنم از ته قلبش میگه
تا یکی دو سال دیگه اگع بتونم یه سگ بیارم کلاهمو هوا میندازم واقعا

اوف اون پارکه اون سر شهره خیلی سخته مرتب بریم .
میبوسمت ❤️

سلام مینای عزیزم.

ازالان استرس مدرسه و فشارهای درسی روگرفتم که پسرم به من وارد میکنه.اینجا دوهفته مونده هنوز به شروع مدارس.

میناجان تورابطه موندن باحمید یه سری خوبیهابرات داشت.خیلیجاهاکه نیاز داشتی کنارت بود.البته خوب شاید تو یه سری معیارها مدنظرت باشه .

ازبابای کوروش همچنان خبری نیست؟کاش زودتر تکلیفت مشخص میشد.

میناجان اون کاری که قراربود بری رو کاش پیگیری میکردی.داشتن درآمدبرات لازمه.

الان چون کوروش تک فرزنده میگی کاش یکی دیگه داشتم ولی واقعا به سختیش نمی ارزه اینکه دوباره بخوای حاملگی و شیردهی و....رو ازسر بگیری.

برات بهترینهارو آرزو میکنم دوست همیشگی ام.

سلام قشنگ . چندسالشه بچه ات ؟؟ کلاس چندم میره ؟

خیلی خودتو تخت فشار نذار برای مدرسه اش .

نه از بابای کوروش خبری نیست .

اون کار رو پیگیری کردم . قاطی اون کار میخواستن براشون مواد جا به جا کنم کنسل شد 😂

وای اینجوری که تو گفتی حاملگی و شیر دادن و فلان کلا از بچه دار شدن ترسیدم . واقعا خیلی دوران عجیبیه اون یکی دو سال...

قدردان محبتت هستم عزیز❤️


سال تحصیلی جدید مبارک کوروش و مامانش 😍

عه با حمید داری اینجور قطع رابطه میکنی؟ به نظر منم خیلی بده. صبر کن یکم تا از شدت عصبانیتت کم بشه و بعد تصمیم بگیر. امیدوارم درست ترین تصمیمو بگیری جانم ❤️

دلت پر از حال خوب باشه

مرسی آسمان عزیزم

نه دیگه بچه ی خوبی شدم با عجله تار و مار نکردم همه چیزو ...

فدات❤️

داشتن فرزند و فرستادنش به مدرسه هم حس عجیبیه؛ قشنگ تایم لاین زندگی اعضا خانواده از هم جدا میشه و هر کی تجربه مستقل خودش رو رقم میزنه...

من احتمالا توی همچین موقعیتی دائم نگران باشم و دلم هم تنگ بشه! 😂

حس عجیبیه و خیلی هم خوشاینده ... آدم جلو چشمش بزرگ شدن و عاقل تر شدن بچه شو میبینه ...

اوایل مدرسه که آدم یه تعطیلات طولانی رو شبانه روز با بچه اش بوده کمی سخت میشه .آدم برمیگرده خونه میبینه خودشه و خودش... کم کم آدم دوست نداره مدرسه تموم بشه دیگه 😂😂😂

در رابطه با حمید بنظرم صبرکن.خودتو بذار جای اون.خدای نکرده الان خبر سکته و فراموشی پدرت رو بشنوی چه حسی بهت دست میده؟ چقدر غمگین میشی؟ چه قدر خشم میریزه تو وجودت؟ و تو از همه بهتر میدونی که آدما موقع خشمگین شدن میرن سراغ نفر اول زندگیشون و سر اون خالی میکنن.نمیگم کار درستیه ها اشتباهه امااااا اکثر آدما اینکارو میکنن .شوهره وقتی سر کار  دعواش میشه با اهل خونه بدرفتاری میکنه، تو دانشگاه دعوات میشه با استاد به اون چیزی نمیگی اما خونه که میای کافیه مادرت بگه بالاچشمت ابروئه ،تمام عصبانیت رو سر اون خالی میکنی و ...کمی فرصت بده.

و متاسفانه یکی از بدی هایی که زندگی با اون آقا برات به یادگار گذاشته اینه که دیگه میترسی از تلاش کردن و درست نشدن .سعی کن تو این تله نیفتی

در آخر اینکه همه چی اختیارش با خودته و ما از دور یه چیزی میگیم بازم صلاحتو خودت بهتر میدونی

درسته دخترم .
حمید توی موقعیت روحی خیلی بدی بود ولی خوب به قول خودت باز دلیل نمیشه رو سر من خالی کنه .

خوب دقیقا بابای کوروش هم هروقت حرفی میزدم که بابا فلان رفتارت منو ناراحت میکنه سریع میگفت تو درک نمیکنی من میرم سر کار میام دیگه دست خودم نیست و اینا همش فشار کاره ... اونجوری باشه آدمها هی باید توی روابط بزنن همدیگه رو تار و مار کنن بگن من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود و فلان ...

عزیز دلمی ، ممنون از نظرت ❤️

سلام مینا جون.

این عادت مامانهاست.دلشون میخواد یه وقتایی بچه نباشه اما به محض نبودشون،احساسهاس دلتنگی یا حوصله سررفتن یا تنهایی و چقدر سوت و کوره دارن.من چند وقت پیش بچه هام با باباشون رفتن پیک نیک من نرفتم.هرجا میرفتم هی یادم میفتاد الان اینجاها چکار میکردن و فلان و بهمان.

بعداز اون روز فهمیدم چقدر نعمت بزرگی هستن.از اونروز تا حالا هرروز جلو خودشون و تو تنهاییم برای بودنشون خداروشکر میکنم‌

با حمید هم بنظر میاد درست تموم نمیکنی.اگر من حمید بودم میمردم.باید یه جایی بشه نقطه پایان،اینجوری اون ادم از بلاتکلیفی،امیدواهی،خشم اینکه چراازنجوری کرد ،درمیاد.فکر میکنم یه توضیح و خداحافظی،حقش باشه.مخصوصا که برای تو خیلی خوب بوده.

یکبار یادمه من و شوهرم تو اوایل دوستی،یه دعوای مسخره و قهر مسخره تر از اونم کردیم.۸روز تمام نه من زنگ زدم نه اون.من منتظر بودم اون زنگ بزنه اونم نمیدونم،شاید براش اونقدرها این رابطه مهم نبود یا منتظر بود یا هرچی،

بعد ۸روز دیدم این رابطه تموم شده،امتبدون نقطه ی پایان،چقدر منو اذیت میکنه.

زنگ زدم و حرفهام رو بهش گفتم و گفتم تو لیاقت منو نداشتی  و و و 

نمیدکنی چقدر بعدش راحتتر بودم.من خیلی خیلی خیلی راحتتر از قبل میتونستم پرونده ی رابطه رو ببندم.یه جورایی شبیه اینکه یکی عزیزش رو از دست داده باشه ولی تا خاک کردنش رو نبینه،باور نمیکنه که مرده و اون خاک که میگن سرده،فکر میکنم اونو به باور اینکه عزیزش مرده میرسونه و اینطوری کنار اومدن با غمش و ادامه دادنش راحتتره.

اقا بذار یه چیز بگم،من دوست یابیم افتضاحه،احتمال خودتم دیدی،دوساله باهم دوستیم و متوجه شدی.یعنی نمیدونم باید چکار کنم که جلوتر برم و درجه صمیمیتم رو بیشتر کنم

 

سلام زهره جانم .

کلا ما مامانا با خودمون درگیریم بعضی وقتا 😂
درسته زهره اون مدلی کلا خوب نبود .

اون ماجرایی که تو داری تعریف میکنی یه دلیل دیگه هم داره . اونم اینکه آدم همیشه ترجیح میده خودش تموم کننده باشه تا این حس رو یدک بکشه که برای فلانی مهم نبودم یا طرد شدم ، آدمی که خودش تموم میکنه خیالش راحته اونی که نخواسته خودشه .

نمیدونماین چه مرضیه 😁
منمهمونجور شدم زهره ...هعععی ❤️

باز بیشتر به خودت فرصت بده و اره حتما با مائده حرف بزن. 

امیدوارم مدرسه رفتن بچه ها به خیر باشه و آسون تر از پارسال بگذره...

میبوسمت، برات دعا میکنم، از خدا برات خیر و برکت و شادی عمیق و سلامتی کامل میخوام.

روی ماه جوجه رو ببوس.

 

با مایده حرف زدم ولی انقدر سرش شلوغه تا بیاد پیام منو بخونه و به من وقت بده خودم همه چیزو حل کرده بودم رفته بود پی کارش...
آمین عزیزم . برای گل دختر تو هم همینطور باشه .

گوربانت ❤️

بیا و به حمید فرصت بده

باور کن تنهایی خیلی عذاب آوره

بعدا که از تب و تاب افتادی و تنهایی رو عمیقا حس کردی میفهمی چی میگم

هر آدمی ممکنه عصبی بشه پرخاش کنه ...

مهم اینه به جای تعویض آدمها بهشون فرصت بدیم و رابطمون رو بسازیم . رابطه خوب ساختنیه. حرف بزنیم انتطاراتمونو بگیم. منطقیییی

تنهایی عمیق خیلی خوبه آیدا و من ازش نمیترسم .
دلایلم برای حضور حمید تو زندگیم تنها نبودنم نیست اصلا .
ولی حق با توست که آدمها لایق فرصت هستن .
میبوسمت ❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان