ساعت از دوازده گذشته .
تو تخت یکی از خواهرزاده هام خوابیدم
درحالی که کوروش هم کنارمه و هنوز نخوابیده .
از انرژی که برای حرف زدن داره ،
میشه برق یه شهر رو تولید کرد قربونش برم :)
من از چهارشنبه شب اومدم منچستر
و میخواستم تا جمعه ی آینده بمونم
اما خوب پری روز که رفته بودیم پیک نیک ،
یه ایمیل از وکیلم گرفتم که دادگاه مربوط به
مساله حضانت سه شنبه صبح برگزار میشه .
خدا رو شکر .
خوب روشن شدن تکلیف این دادگاهها
برای من از تعطیلات مهم تره .
(کوروش همین الان نشست تو تخت و گفت
مینا میتونم یه بغل داشته باشم ؟
بغل سفتشو که گرفت رفت بقیه ی شب رو
تو آغوش خاله اش صبح کنه )
حالم معمولیه . خیلی معمولی .
سعی میکنم کمالگرایی دیوانه کننده ام رو
تماشا کنم و محلش نذارم
اما خوب توی تمام سوراخ سنبه های زندگیم هست .
یه جاهایی داره حتی تبدیل به وسواس میشه برام .
بیشتر از یکماهه در تلاشم روی یه برنامه ی
روتین وار برای ایجاد یه دیسیپلین مشخص قابل اتکا متعهد باشم .
ولی صادقانه برام سخت میشه گاهی .
البته بیشتر از سخت بودنش
فکر میکنم لذت نبردن ازش اذیتم میکنه .
دارم فکر میکنم باید یه چیز لذت بخش که
باعث ارتباط من با خود خودم بشه و
برای حال خوب خودم باشه هم
محض رضای خدا انجام بدم آخه ،
اما اینکه چی ؟ مساله درست میکنه برام .
به شروع دوباره ی سنتور فکر کردم،
به شماره دوزی فکر کردم ،
به پختن شیرینی هایی که دوست دارم فکر کردم ،
به شروع ورزش فکر کردم ولی هنوز هیچ نتیجه ای نگرفتم .
حس میکنم دو ماه پیش مسیرم درست تر و راضی کننده تر بود .
هر چند که الان یه سری کارهای بایدی رو مرتب ترانجام میدم .
یه مقدار گیج و گنگم خلاصه و
کلافه ام از اینهمه چالش با خودم داشتن .
انرژیم از یه جایی که انگار سوراخه داره
هدر میره و من نمیتونم سوراخ رو پیدا کنم و درز بگیرم انگار :/
منچستر اومدنم هم داستان های عجیب همیشگیش رو داره .
هر چی تلاش میکنم شوهر خواهرم رو به دیده ی مهر
نگاه کنم و با عشق و صلح بهش فکر کنم باز نمیتونم ،
باز ترجیح میدم هیچوقت تو زندگیم نه ببینمش
نه حرفش بشه نه بهش فکر کنم .
زیبایی که این سری خلق کرده اینه که
به خواهرم گفته شنیدم مینا دوست پسر گرفته درسته ؟
خواهرمم گفته نه و اگه هم بگیره به ما ربطی نداره .
اونم گفته نه من از نظر اخلاقی نمیتونم
اینو قبول کنم وقتی هنوز حکم طلاقش نیومده :)
زیبا نیست ؟
حالا از کجا شنیده ؟
از گوشی خواهرم صاف رفته تو مسیجای من و
خونده که من به آبجیم خبر دادم حمید خونه گرفته .
خواهرم رو خیلی دوست دارم .
ارتباطمون نسبتا خیلی خوبه .
بچه هاش منو دوست دارن و دوستشون دارم .
با اینحال گاهی با خودم میگم فکر میکنم یه روزی
اصلا دلم دیگه نخواد بیام اینجا .
روز اولی که رسیدم گیر داده بود پسر عموی شوهرم
تو ایران فوت کرده ماه پیش و تو بیا برای تسلیت
ببرمت خونه ی داداشش که اینجاست .
(یعنی اون یکی پسرهموی شوهرش)
گفتم آبجی من واقعا دوست ندارم .
گفت اینا برای فوت عموهای ما اومدن به من تسلیت گفتن .
گفتم خوب من چی کاره ام الان ؟
تو هم که رفتی مراسم اینا با من چکار داری ؟
هی گفت نه زشته نه ناراحت میشن ،حالا تو که نمیمیری بیای …
آخرم خودش کوتاه اومد ول کرد کله ی کچل منو …
از این طرف لباسی رو که من خونه ی بابای خودم
تو خانوادم جلو همین شوهر خواهرا میپوشیدم و
وسط انگلیس لعنتی روزی هزارتاشو میبینن تو خیابون ،
دوست نداره تو خونه اش بپوشم .
حالا لباسم چیه ؟ تی شرت و شلوارک کوتاه .
این چیزا باعث میشه دلم بخواد سرمو تو دیوار بکوبم .
بهش گفتم میخوام برم لبم رو ژل بزنم یه ذره ،
گفت بذار روز آخر که شوهر من نبینه !! چرا ؟
چون ضد ارزشای ایشونه این قر و فر ها و
معتقده من که بی صاحبم برا کی میرم این کارو میکنم ؟
واقعا همینجوری میگه ها .
یه بار یه کار قرتی کرده بودم میگفت یه داداش و بابایی هم نداری اینجا
شوهری هم نیست،بی صاحاب موندی معلوم نیست برا چی فلان کارو کردی …
اون روز البته من ساکت نموندم و در کمال ادب بهش
گفتم دوره ی زن از متعلقات مردهاست سر اومده
و کارای منم به کسی ربطی نداره
ولی باز حرص میخورم که از خودش بدتر خواهرم
نگرانه که اون چی فکر میکنه .
از یه طرف خوب من اینجا جز خواهرم کیو دارم ؟
دلم نمیخواد رابطه ام باهاش قطع بشه
از اون طرف این چیز ها همیشه منو آزار میدن
گاهی به خودم میگم مینا بیخیال
حالا مثلا به احترام خونه اش ، سه تا شلوار رو هم بپوش اصن .
ولی بیشتر اوقات این فشاری که بهم اجبار میشه خودم نباشم ،
این رفتارِ نماینده ی این تفکر که تو اگه خودت باشی مادیگه دوستت نداریم آزارم میده جداً :(
چقدر من نمیتونم از خودم مراقبت کنم واقعا …
حتی امید که اونهمه عزیز قلبمه هر بار حرف میزنیم
یه متلک نا به جا درمورد تربیت کوروش بهم میگه .
چرا آدم هایی که دوستشون دارم دلشون میاد آزارم بدن واقعا ؟
یا چرا فکر میکنن من صدمه نمیبینم از رفتارشون وحرفاشون ؟؟
ای بابا میخواستم پست خوبی بنویسم بعد این مدت اونم اینجوری شد آخر شبی …
امروز بهی (دوست مشترک من و خواهر) اومده بود اینجا .
یکشنبه هم من میرم خونه اش شبم میمونم .
خیلی خوش گذشت زنونه و باز اونجای قلبم که احتیاج
به رفیق صمیمی برای معاشرت حضوری داره تیر کشید …
شراب سفید نوشیدیم و بساط باربکیو راه انداختیم و
به حد مرگ خندیدیم و خاطره گفتیم و اعتراف کردیم و این حرفا…
فدای کوروش بشم . وقتایی که میارمش منچستر و
با بچه ی خواهرم و بهی اینجوری شاد و خوشحال بازی میکنه
یادم میفته بچم چقدر تنهاست تو خونه ی خودم …
جدیدا مرتب بهم میگه من کی میتونم یه برادر یا سیستر داشته باشم ؟
و من تو دلم میگم اگه بابات تر نمیزد به ازدواجمون الان صد در صد چهار نفر بودیم .
چند روز پیش بهم میگفت دیگه وقتشه با یکی مِری کنی مینا .
گفتم مامان من میخوام یه سینگل مام باشم دوست ندارم ازدواج کنم .
گفت ولی اینجوری نمیشه من یه بابا احتیاج دارم که سه نفری زندگی کنیم .
گفتم تو خودت بابا داری ،میدونم خیلی وقته ندیدیش ولی بابات همونه .
یه ذره فکر کرد گفت میدونی؟ من فکر میکنم بابام مرده که دیگه نمیاد .
سعی میکنم با این مکالمه ها نابود نشم .
سعی میکنم بفهمم این تجربه مال کوروشه و من نمیتونم توش دست ببرم .
من فقط میتونم سعی کنم مادر خوبی باشم.
تو ایمیل وکیل نوشته شده پدر همچنان هیچ جوابی به تماس های دادگاه نداده تا به الان ،
فقط از اون طرف استوریهای سوزناک میذاره خطاب به من که آرررره
من گوسفند بودم مینا گرگ بود منو درید :))
خدایا هرچیزی خوب و خیر و طرح الهی توست ،
توی دادگاه همون بشه . آمین
دیگه باید برم بخوابم قشنگ ها .
امیدوارم هفته ی خوبی داشته باشید :)
مرسی که چراغ اینجا رو روشن میکنید با حضورتون .
مرسی که میشه باهاتون گپ زد درست و حسابی .
ماچ و موچ بهتون .