پست سی و سوم

 

باید این مدت هزار تا پست مینوشتم .

از روزها و شب های تاریک ، از جنگ های دلاورانه و از زانو زمین زدن های از روی استیصال .

مطمئنم یه وقتی که از این دوره گذر کرده باشم دوست دارم جزئیاتش رو یادم بمونه ولی خوب ننوشتم دیگه ...

نمیتونستم .

من اون روزی که توی کالج بودم و خشم داشت تمام قلبم رو میسوزوند مثل همیشه حمید حاضر شد که کمکی که میتونه رو بکنه .

اومد دم کالج و گفت میبرمت یه جا داد بزن اگه حالت بهتر میشه .

براش گفتم یه تراپی که برای خشم من موقتا جواب داده بود وقتی شمال بودم ، داد زدن از بیخ جون توی طبیعت بود ...

 

سوار اتوبوس شدیم و رفتیم و رفتیم .

یه کافه ی ایرانی تو یه محله ای که ایرانی خیلی داره و خیلی هم محله ی قشنگیه . اصلا اسمش هست Persian Road

نشستیم تو کافه املت خوردیم و بعد قدم زنان رفتیم ته یه کوچه ای که از لا به لای چندین بوته و درخت و علفزار رد شدیم تا رسیدیم به بهشت .حاشیه ی یه پارک بزرگ بود .

توی این فضا توی سکوت قدم زدیم .

خیلی زود به یه رودخونه رسیدیم و انقدر تو حاشیه اش راه رفتیم تا یه جای مناسب نشستن پیدا کردیم .

توی سکوت نشستیم .

خیلی زود چشم هام رو بستم و تو حالت مراقبه نشستم .

نمیتونستم فریاد بزنم.

انقدر که فضا لطیف بود نمیتونستم به خشمم آلوده اش کنم .

نفس های عمیق کشیدم .

صداها رو با تمام وجود گوش دادم .صدای آب رو .پرنده ها رو .

صدای زمین عزیز رو .

خورشید میتابید پشت پلکهای بسته ام و رنگ قرمز داخل پلکهام رو با چشم بسته میدیدم.

خیلی طول نکشید که بابای کوروش اومد .نشست کنارم . با هم ساندویچ خونگی خوردیم .بچه مدرسه بود . نرمال بودیم .

همین رو میخواستم ، نرمال بودن زندگی رو . حضور واقعیشو .وقت گذروندن واقعی رو . فکری که اومد همین قدر کوتاه بود .

چشمهام آروم آروم داغ شدن .

اشکهام بی صدا مثل آبشار بی وقفه میچکیدن .

حالت مراقبه رو بهم زدم که دستمال بردارم ، حمید برگشت نگاهم کرد . بعد فورا سرش رو برگردوند .

توی قلبم ازش تشکر کردم که اون لحظه شعورش رو داشت تشخیص بده بهترین حمایت ول کردنم به حال خودمه نه حرف نه آغوش.

فضا رو راحت یافتم و صدام کم کم دراومد .

صدای هق هق هام .

صدای عزاداری تمام نشده ی من .

صدای بهت من که چجوری به سادگی توی کودکی به یه رابطه ی ازدواج ورود کردم و اون سنگ بنای کج رو چجوری ادامه دادم و بعد چجوری همه چیز فرو ریخت .

هنوز مات و مبهوت میشم که چی شد .

بعد یاد کوروش اومد توی سرم .بچه ی نازنینم .

گریه جواب نمیداد میخواستم صورتم رو چنگ بزنم و پاره پاره کنم بابت اونچه بهش گذشته بابت خشمش و رو برگردوندنش ازم .

میخواستم حرف بزنم . با زمین . با هستی . با خدا . با مسیح . با خودم .

به حمید گفتم ازم تا جایی که میتونی دور شو .

پاشد و رفت .

هزار برابر گریه کردم و هق هق زدم .

دفترم رو باز کردم و همینجور که با صدای بلند حرف میزدم توش نوشتم .

بعد که حرفهام تموم شد آروم با دست روی سینه ام ضرب گرفتم برای آروم شدنم .

دوباره برگشتم به صدای آب و پرنده ها و زمین و قرمزی پشت پلکهام .

 

وقتی بلند شدم از خودم یه سلفی گرفتم .چراشو نمیدونم .برای آینده گرفتم که ببینم از چه روزایی گذشتم .

من به در ها کوبیده بودم و از خرد کل هستی کمک خواستم که راه رو برای کمک به کوروش برام باز کنه .

 

آروم گرفتم .

 

رفتم پیش حمید و از روی پل به رودخونه نگاه کردیم .

درنا دیدم .

 

توی سکوت یک عالمه قدم زدیم . حمید دیگه حمید صبح نبود . توی خودش بود اون هم .

حالا دیگه من اندازه ی کافی میشناسمش .

میدونستم که داره بخاطر سکوتی که میکنه برای فضا دادن به من تمرین میکنه .چون بارها در این مورد باهاش حرف زده بودم و گفتم که

هر آدمی بارهای خودش رو داره و اینکه تو بخوای بار های منو به زور ازم بگیری از رشدم جلوگیری کردی درواقع .

میدونستم توی قلبش جنگه که چرا من نمیتونم حال مینا رو خوب بکنم .

گذاشتم با خودش توی سرش حرف بزنه اون هم .

ازش این عکس رو برداشتم که بمونه .

 

رفتیم تا مرکز پارک و رسیدیم به این زیبایی .حالا توی عکس معلوم نیست اما روی نیمکت اون سمت دریاچه یه زن و شوهر پیری نشسته بودن و خانمه داشت یه سازی میزد تو مایه های نی . انقدر دل انگیز بود که خدا میدونه .

 

 

توی همین دریاچه قایق سواری کردیم برای سی دقیقه و دیگه نطقمون باز شد و حسابی حرف زدیم .

بعد باز رفتیم یه ضلع دیگه ی پارک رو گشتیم .

و این عکس رو گرفتم :

 

تقریبا همون روز یا یکی دورز بعدش بود گمونم که بالاخره زبون کوروش باز شد و مستقیم ازم پرسید بابا چرا دیگه نمیاد ؟؟؟

من میدونستم .بخدا میدونستم بچم خیلی چشم به راه مونده و خیلی زیاد حالش مربوط به قول و قرار فرضیش با پدرشه .

بهش گفتم درموردش تو خونه حرف میزنیم و فورا با دو تا از دوستهای آدم حسابیم مشورت کردم .

دیگه میدونستم باید چجوری باهاش حرف بزنم ولی خوب هنوز استرس اینکه حرف زدنه چقدر کمک میکنه داشت منو میخورد .

نهایتا که وقتی آماده بودم باهاش حرف زدم ،گفتم یادته این سوال رو ازم پرسیدی؟

تقصیرها رو از شونه های خودم برداشتم . بهش گفتم منم دوست دارم تو بابات رو ببینی ولی بابا هنوز آماده نیست ، و باید کارهایی انجام بده که آماده بشه.گفتم نمیدونم چقدر طول میکشه ولی هروقت تحملش براش سخت شد بدونه من کنارش هستم و کنار هم این روزها رو میگذرونیم . گفتم شادیش برام مهمه .تشویقش کردم که حرفهاش رو از دل کوچکش بیرون بریزه برای من .

توی سکوت گوش داد و بعد گفت فهمیدم .همین

فقط از روز بعدش آروم آروم آروم تر شد . خشمش کمتر و کمتر شد. با من نزدیک تر و نزدیک تر شد .

فرداش این رو کشید و بابت دادنش بهم ازم پول گرفت که باهاش بستنی بخره :

البته بعدا صورت من و باباش رو آبی کرد و مال خودش رو صورتی و دامن من رو هم صورتی زد .

الان دیگه حس نمیکنم از شخص من عصبانی باشه.

تو این مدت یه بار دیگه هم ازم پرسیده امروز بابا میاد ؟ و من باز بهش گفتم بابا کارهایی که لازم بوده برای دیدن تو انجام بده رو نداده .

راست هم گفتم . باباش هیچکدوم از تماس های دادگاه برای جلسه ی مربوط به دیدار بچه رو جواب نداده . چندین تماس تو روزهای متوالی . از دادن ادرسش برای خبر دادگاه و سریع تر پیش رفتن این روند امتناع کرده .

باید کنار کوروش به احساس ناکامی خودش بابت ازدواج و تنفر خودش از من غلبه میکرده که نکرده و نهایت بی شعوری رو با بدگویی درمورد من و خراب کردن تصویرم پیش بچه انجام داده بدون فکر کردن آسیبی که به شخص کوروش میزنه .

من مطلقا احساس گناهی در این زمینه نمیکنم که دیدارها متوقف شده به دست من .

خدا کنه زودتر دادگاه اصلی هم تاریخش بیاد و من واقعا بدونم قراره چی بشه . اگه قراره رای به این باشه که دیدارموقتا ممنوع بشه من بدونم اگه که قراره توسط ارگانهای دولتی شرایطی برای دیدار مهیا بشه باز بدونم .

مشکلات مدرسه خیلی بهتر شده .

کوروش گفته تلاشم رو میکنم که تو مدرسه خوب رفتار کنم . هفته ی پیش واقعا تلاشش رو کرده و من امروز بهش یه تلسکوپ هدیه دادم .

خیلی زیاد میبرمش اسکوتر سواری و تو پیک نیک آخری که رفتیم بعد مدتها دوباره برام گل چید و تقدیمم کرد .

 

بعد از اون مکالمه یه هفته و بلکه بیشتر هر شب مثل چسب بهم چسبید شبا و توی بغلم خوابید .

حالا دو شبه دوباره تنها خوابیده اول شب و دم صبح اومده توی تختم .

یک ارگانی پیدا کردم برای سلامت روان کودک و یه بار اونجا رفتم و یه شرح حال نوشتم و قراره گاهی بریم اونجا که کمک بگیریم برای شادی و سلامتی کوروش.

این مدت چندین بار پیک نیک سه تایی هم رفتیم و من همیشه تنها قدم میزنم تو راه برگشت چون حمید همیشه یا داره مواظبت میکنه از بالای درخت رفتن کوروش یا داره باهاش پلیس بازی میکنه یا فوتبال توی پیاده رو و این عکس رو ازشون برداشتم چند روز پیش :

 

راستی امتحان ریاضی اولم رو هم دادم و خوب وسط حال افتضاحم بود .سه تا امتحانه که مجموعا باید ازشون نود بگیرم گمونم و برگه ی اول رو سی و پنج میگیرم، و نهایتا مطمئنم پاس میکنمش کل داستان رو  و نیتم هم جز صرفا پاس کردن چیزی نیست .فقط تموم شه و بره چون دیگه بیشتر از این نمیتونم خودم رو بکشم .

اون واحد مربوط به پرستاری هم صد در صد بیرونم میکنن همین روزا و اوضاع کالجم کلا خیلی خرابه .

ولی واقعا برام مهم نیست .

الان برام کوروش مهمه و حل شدن خشم خودم .

راستی کوروش رو یه مدرسه فوتبال اسم نوشتم و دو هفته است میبرمش .

بعنوان یه بجه ای با کودکی آزاد مطلقا دیسیپلین و چارچوب تو کتش نمیره گاهی و خوب مربی فوتبالش همین دو جلسه کلی پوستش کنده شده و در تلاشه با صحبت کوروش رو به حرف گوش کردن دعوت کنه .

خلاصه اینم از پست گزارش طوری ام ...

تمیز و مرتب و خوش بو ام امروز . منتظرم یه بسته ای که مال حمیده از آمازون برسه در خونه ام .

پشت پنجره ام یه دسته خیلی بزرگ رز های صورتی و سفیده که میدونید کی خریده .

یه تعطیلی ده روزه در راهه که منتظر یه مهمان از لندن هستیم و کلا احتمالا به دیدار دوستها و پیک نیک بگذرونیمش .

حسم با خودم خنثی است الان.

نه خودم رو دوست دارم نه متنفرم .

نه دوستی با خودم دارم نه دشمنی.

دارم سعی میکنم برای خودم هم تراپیست دولتی توی اینجا پیدا کنم .

هرچند که همچنان مائده رو دارم .

بسیار دلتنگ مادر و پدر و شهر و دیارمم این روزها و آرزو میکردم کاش میتونستم یه سفر ده روزه بیام و برگردم .

خیلی دنبال یه شرکت پستم که از اینجا بتونم کمی سوغاتی طوری بفرستم ایران برای یه سری آدمی که دوستشون دارم و خیلی دنبال یه شرکت پستم که برعکس کسی از ایران بتونه برام کمی وسیله بفرسته . مثلا هر شرکتی نعنا خشک و گلپر و رب انار فلان نمیفرسته . و یه سری نقره جات هم هست که باید برام پست بشه.

اگه آماری از هر کدوم اینها دارید به من بگید لطفا .

دیگه برم و آش رشته ام رو بخورم .

چقدر خوبه میتونم توی انگلیس آش رشته بخورم :)

 

۷ موافق ۰ مخالف

ووییی جیگرتو❤

ووی قلبم تصورکردم یدفعه گوشیم زنگ میخوردو میدیدم تویی خدایی ذوق میکردما من خیلی تنهام این روزا واینکه کسی این روزا به یادم افتاده خوشحالم میکنه وتومنوخوشحال کردی واقعا

اما پسرعمه کاش میشد مفصل راجبش صحبت کنم باهات فعلا مث چی توگل گیر کردم هروقت همه چی خوب بود برات وفرصت شد زمان بذار صحبت کنیم باهم❤

وای عزیزم ...
این روزها روزهای زنگ زدنم به دوستامه .
پس من یهو زنگ میزنم بهت .


سلام مینای قشنگم 

چه طبیعت زیبایی من عاشق این طبیعتم والبته خوشبحالت که شمالی هستی ومثل من در بروبیابون دنبا نیومدی بیشک از بندگان برگزیده الهی هستی

مینا من بیش از هرچیز عاشق اون نگاه منصفانه ات هستم این ادب ذاتی که داری اینکه با وجودی که اذیتت میکنه اما تو اهل تلافی نیستی خلاصه تو چنین خوب چرایی 

الهی زود زود هر انجه خیر وصلاحت هست برات اتفاق بیفته و دلت ارووم و پر از شادی باشه قشنگم

سلام به مامان فرشته ها :)

وای من همیشه شکرگزار طبیعتم مامان جان . همیشه شگزارم که شمال زندگی کردم . همیشه فکر میکنم صد در صد یکی از دلایلی که اینجا دووم آوردم اینه که برام به نوعی رنگ و بوی شمال داشته . یعنی اگه یه روز برم یه جا زندگی گنم دریا داشته باشه دیگه هیچ چی از دنیا نمیخوام :))

عزیزم محبت داری.

ممنونم بی اندازه . برای هممون همین باشه الهی  ❤️

سلام مینا جووونم وای من آدرستو گم کرده بودم کلی تودفترچه هام گشتم تاپیدا شد توواتساپم بهت پیام دادم انگاری نداری 

چقد جوابت درست بود به ریحان واقعا از دورهمه چیز ساده تر به نظر میرسه منی که میدونی ۲سالو نیم ازاون زندگی بیرون اومدم و ۱ساله و۳ماه قانونی وکامل جداشدم همین دیشب ۲ساعت داشتم زار میزدم به یاد روزهای ۱۵سال گذشته وآسیب هاش وهمه چیزش واقعا شاید ماها همو بهترازهرکس دیگه ای بتونیم درک کنیم که چرا حالوروزمون اینه...حالا من با۱تراپیست اینجا صحبت کردم وگفت از تکنیک بخشسش استفاده کن چون پرازخشمی اینجوریه که مثلا من میگم فلانی اسمشو باید بگی من تورو بخشیدمت من بخشیدمت من بخشیدمت توهم لطفا منوببخش لطفا منوببخش لطفا منوببخش میگفت روزانه هرچقد که میتونی تودلت یابلند بلند بگو تصور کن اون شخص جلوته خلاصه معجزات زیادی ازین تکنیک بخشش میگفت که حتا اگه از پدرومادرم آسیب دیدی میتونی اینو بکارببری من کیلیپشم تواینستا دیدم کاش میشد واست بفرستم توهم ببینی منوکه شناختی هوم؟(پسرعمه ی معروف🙆)

مهسا من امروز داشتم به دوستهای نزدیکم زنگ میزدم یهو چشمم به اسمت توی مخاطب هام خورد ولی چون هماهنگ مبودیم زنگ نزدم .واقعا چه حلال زاده ای .

من متوجه تشویق توی حرف ریحانه هستم و بار اولمم اینو میشنوم .میدونمم یه جایی تموم میشه ولی خوب من هنوز اون پروسه برام تموم نشده .
خیلی متاسفم که میشنوم برای تو هم تموم نشده .

اتفاقا این تکنیک رو در قالب یه ویدیو توی یوتیوب یه دوستی چند روز پیش برام فرستاد.
و هم اینکه دفعه ی پیش که با مایده حرف زدم بهم گفت بخشش کلید توعه.
و هم امروز یه فیلم دیدم که دقیقا همینو گفت .
تازه قبل از همه ی اینا هم بهی برام کامنت گذاشته بود .
یه جورایی ابر و باد ومه و خورشید و فلک بهم میگن همش اینو :))

خدایی از پسر عمه ات چه خبر ؟ :)) ❤️

مینا، چقدر روندی که روایتش کردی درست، آهسته و مال خودته..

این گذرها نه تنها بسیار علمی بلکه انسانیه. و جدا از اینها، مال توئه، حال حاضر توئه.

اینکه با واقعیت سهمگین مواجه شدی که دیگه فلان رابطه رو نمی خوام. اینکه دیگه جلوی آسیب به خود و حتی فرزندت رو گرفتی با دروغ نگفتن ها به خودت (درست میشه ها و فلان ها...) نه تنها بسیار شجاعانه ست، بلکه دلیل هم نمیشه تو برای بخش هایی از اون آدم و رابطه و حتی خودی که اونجاها بود، دلتنگ و سوگوار نباشی... چون تو اون آدم رو بد مطلق نمی بینی و این از بینش تو میاد...  حتی دلتنگی و سوگواری، بخش های پنهان و عمیق دیگه ای هم داره. سوگواری برای روزهایی که از دست دادیم و...

و به هرحال گذر از یک موقعیت آشنا هرچند بد که مغز ما بهش عادت کرده هم سخته بسیار.. 

تو با وجود مهاجرت  و شرایط جدید و... خیلی چالش های  زبان، مادری، استقلال، کالج، مدیریت خونه ت و.. رو پیش بردی. من دیدم لذت بردم و تحسینت کردم. و در کنارش به خاطر سختی اوضاع، در یک رابطه که دیگه واقع بینانه میدونستی توش موندن واسه ت تمامه، به زور و با دروغ گفتن به خودت، نموندی...

می بینی اینها رو؟؟!!

شرایط بقا، دوام آوردن و ادامه دادن سخته. اما مسیر زنده موندن و شخصی کردنش مارو میرسونه به زندگی ساختن.. 

وقتی مسائلی رو حل نمی کنیم و احساساتی رو ته نمی چشیم، بعد می بینیم برنامه ریختیم عمل نمی کنیم. موفقیت میخوایم، به لیست کارهامون بی توجهیم. تاب آوردی چالش های مسیر کار و درس و پول درآوردن رو نداریم... با انگیزه برنامه ریزی میکنیم و کلاس فلان ثبت نام میکنیم، نمیشه... خواسته های شغلی، کاری، موفقیتی داریم، اما بی خیالیم..

خب بابا  احساسات..بدن..آدم بودن. ماشین نبودن. شرایط منحصربه فرد خود.. 

(هرچند گاهی هم اولویت و نیاز ایجاب میکنه به صورت سطحی تر و سریع تر حل مسئله کنیم برای از دست ندادن موقعیت، فرصتی یا زمان) که خب کنارش باز باید در هرروز جا برای احساسات و بدن باز کرد.. 

ممکنه حتی پیش روی با احساسات، فرسودگی ها دلتنگی ها نیاز باشه ساعاتی از روزمون بهش اختصاص داده بشه و نوشته بشه تو برنامه ریزی ها.. من مینویسم اینها رو جز لیست کارم. یا مثلا مینویسم امروز دلتنگ فلان مورد هستم. باید درباره ش بنویسم. یا اگر زود از زبان خوندن، کتاب خوندن و... خسته شدم آگاهم که امروز دلتنگ ترم و در کنار دلتنگی، تعهداتم رو چطور پیش ببرم و... هرکس برای خودش رو.. 

از اینها غافلیم بعد از دست خود بیچاره مون شاکی میشیم چرا به برنامه ت درست، کارت، آموزش هات نمی رسی... ما آدمیم پر از تضاذ و تعارض و بخش های مختلف...

قلبم برای کوروش تپید و.... 

تنها چیزی مه من بعد از یه ساعت حرف زدن با تراپیستم لازم داشتم کامنت تو بود .
باورت میشه انگار مائده زنگ زده به تو گفته سایه بیا برو اینا رو به مینا بگو ؟؟؟؟

داری روان شناسی میخونی آیا ؟؟

و دقیقا داشتم بهش میگفتم که با هر قدرتی و انگیزه ای شروع میکنم کاری رو انجام بدم یهو نمیتونم .چون احساسات سرکوب شده ام از یه جایی بیرون میزنه و حالمو خراب میکنه .
و دیگه نگم بهت که گفت هر روز یه وقتی بذار و بنویس و سوگواری اصلی رو که تا الان رسما انجام ندادی آزدانه انجام بده !!!

خلاصه که حاجیییییی...❤️

سلام 

واقعا خود مهاجرت به تنهایی هندل کردنش کار هر کسی نیست.یعنی من با اینکه شرایطش رو داشتم هرگز جرات نکردم خودمو از این جهنم نجات بدم‌چون در خودم توانشو رو‌نمیبینم.چه برسه اینکه درگیر همچین پروسه جدایی دردناکی باشی بچه هم داشته باشی تازه. درس هم بخونی ییییااااا خدا .من همین الان که شمردمشون کمرم  شکست

مطمین باش تو از بیشتر زنا قوی تری و این مشکلات هر کسی رو میتونست از پا بندازه

این روزاهم میگذره‌و‌فقط جای زخماش میمونه.مطمین باش سربلند بیرون میای

بعدم تو ‌چقد صبر داری‌در مقابل پسرت.من دخترم نصف کارای کوروش جان رو‌نمیکنه و‌همش باهم‌درگیریم.افرین بهت واقعا.همش دارم دعواش میکنم یاد تو‌میفتم و به خودم میگم چته زن اروم باش از مینا یاد بگیر! 

سلام سما جان


اینجور که تو کفتی منم کمرم گرفت :) 
واقعا چقدر بده که همیشه ی همیشه یادم میره این جزئیات رو …

یه زمانی هست تو زندگی که دیگه برای آدم مهم نیست از کسی قوی تره یا نه . قیاس کلا جواب نمیده برای تحسین خودم 
آمین که سربلند بیرون بیام . 

عزیز من خوب من میدونم هر چی امروز بکارم فردا برداشت میکنم و اینو تو روابط خانوادگی خودم دیدم . بچه هایی که ما مدام با عصبانیت باهاشون حرف میزنیم فردا یه آدم بزرگ میشن که به همون شیوه باهامون حرف میزنن . من نمیخوام کوروش تو نوجوانی و حوانی انقدر از من آشیب ببینه امروز که هم با من بد باشه هم تو اجتماع . 
نمیدونم بچه ات دختره یا پسر اما اینو همیشه به خودت بگو مهمون امروز و فردای منه و کار مهم من آسیب نزدن بهشه . 
این بچه دوست پسر /همسر/رفیق/همکار/رئیس/کارمند/همسایه ی آینده ی صدها آدمه . هرچی اون موقع بشه امروز به دست ما باید ساخته بشه .
حالا مطمئنم خودت هزار برابر من میدونی البته و البته ما هم آدمیم و گاهی بچه ها دیوونمون میکنن :)) 
منم خیلی اوقات دوست دارم جیگرشو دربیارم :) ❤️

عزیز مهربونم 

امیدوارم اون ارامش بعد طوفان و اون حسی که بعد از رفتن به پارک تجربه کردی مستدام باشه و دیگه درگیر این حملات روحی و عصبی نشی

حال کوروش هم خوب و قلب کوچیک و مهربونش پر از ارامش باشه عزیزم.

ورابطه تو و کوروش هم ان شالله به یه کیفیت عالی میرسه می بوسمت مراقب قلب مهربون و روح لطیفت باش مینایی.

مرسی موجای عزیزم 

آمین به دعاهای یکی از یکی بهترت 
خیر ببینی ❤️

سلام مینا جان. آرزو می‌کنم روزهای خوبت طولانی و طولانی‌تر بشه. چه عکسای قشنگی. بهشته واقعا. 

آش رشته نوش جونت و تعطیلات واقعا خوش بگذره. 

سلام ژاله عزیز


اره طبیعت اینجا دوست داشتنیه 

ممنونم زیبا ❤️

مینا چقدر نمیفهممت ! از یه رابطه سمی اومدی بیرون ... 
روند قانونی طلاقت بالاخره در جریانه داره خوب پیش میره . پسرت کنارته ! رابطه عاطفیت با حمید هم هست ...

چی میخوای الان ؟! که سیاوش آدمی که تو میخواستی میشد و زندگی 3 نفره داشتید ؟! خوب ظاهرا از اول آدم تو نبوده ... وقتت هم تلف نشده شناخت و آگاهی نداشتی بستری هم نبوده که آگاهت کنه! به معنی این نیست که 11 سال جوونیت تلف شده

میدونی تا یه جایی عزاداری کردنه ، دست و پا زدنا همه اش توجیح داره ولی از یه جایی به بعد این تمایل به در سوگ موندن یه اختلاله! سالم نیست...

از الانت لذت ببر آینده ات رو با پسرت بساز نذار تو نقش قربانی فرو بری ...اتفاقا الان مهم نیست که بری خشمت رو از یه رابطه گذشته خالی کنی وقتشه که به رشد ذهن و روحت برسی تمرکزت رو بذار رو حال و آیندت بسه عزاداری.

چیزی نمیخوام . چرا فکر‌میکنی اگه یاد یه آدمی که جزو منطقه ی امن چهارده سال گذشته ی من بوده میفتم و گریه میکنم چیزی میخوام ؟ من میدونم تموم شده و فقط برای شخص اون نیست که مویه میکنم برای خیلی چیزهاست .


من تمایل در سوگ موندن ندارم ریحانه واقعا چجوری اینو تشخیص میدی در من ؟ 

یه چیز دیگه هم که شاید به چشم نیاد اینه که بابا من مثل آدم یه سال و نیم پیش جدا نشدم تموم شه بره تا الان خوب و سرپا و شنگول باشم که .
تمام این یه سال و نیم باز درگیر بودم باز برام درگیری درست کرده باز تحت فشار بودم و الانم واقعا اینکه خودشو بابت دادگاه نشون نمیده و بازی میده منو و زمان رو طولانی میکنه اذیتم میکنه ریحان .
خودت رو واقعا بذار جام ناموسا اعصابشو داشتی ؟
عزیز دل خشمی که هست رو نمیتونم سرکوب کنم که . تا این پاک نشه من از اینجا که هستم به لحاظ روحی جلو تر نمیرم که . همش خشمم هر چی ساختم رو خراب میکنه . 

و البته همیشه از دور همه چیز ساده تر بنظر میرسه زیبا ❤️

سلام

چقدر خوبه که برای داشتن حال خوب از مشاوره و روان درمان گر استفاده میکنی و برای تربیت کورش از مشورت مشاوره ها استفاده میکنی. خیلی ها از جمله خودم چه شرایط روحی سختی رو تحمل میکنم اما نمیرم سراغ درمان و مشاوره و حسابی اذیت میشم.

خواهرم مثل من نیست تا تو شرایط روحی سخت قرار میگیره سریع از روان درمانگر و مشاوره کمک میگیره و حالش خوب میشه.

من از ادمهایی که به روح و روانشون اهمیت میدن خوشم میاد. 

همانطور که بدن و جسم نیاز به محافظت داره روح آدم هم نیاز به محافظت و رشد داره.

ولی چقدر عکسها قشنگ بودن چقدر اینجایی که زندگی میکنی قشنگه و رویای من بودن در این سرسبزیه.

بالاخره همه چیز درست میشه همه چیز سبز میشه... 

ولی در عین حال زندگی همین روزها و شب هاییه که داره میگذره همین خوشی و ناخوشی ها....

سلام آیدای عزیز .


میبینم که تئوری ها رو خیلی خوب بلدی . خوب چی باعث میشه چیزی که دوست داری و خوشت میاد نباشی ؟ 

آره منم طبیعت اینجا رو خیلی دوست دارم . انقدر شماله که من کمتر دلتنگ شهر و دیارم‌ میشم .

درسته عزیزم ❤️

سلام ننه بله،جان به لبم کردی ، خوبه که برامون نوشتی حالت بهتره، مینا چند تا فیلم دیدم اسمش میزارم تو هم خوشت اومد ببین، استرید شدن و hope gap، منم به شدت دلم یه سفر دیگه میخواد برم شمال چون تز قبلب چیزی نفهمیدم و نیازمند یه دور دیگه رفتنم اونم الان در این فصل که احتمالش کمهو تا شهریور باید بمونم

سلام بله بله :)

اسم اولی رو نفهمیدم و دومی رو هم همین الان توی نتفلیکس گشتم نبود :/
دیگه نمیدونم از چه پلتفرمی میتونم ببینم …
واقعا تو هم از زندگی تو خارجه کم نداری بابت دیر به دیر شمال رفتن .
فصل درو برو و جای منم اون لا لوی شالیزارها بچرخ و اون عطر وقت درو رو بکش تو ریه هات …❤️

چقدر خوب شد نوشتی مینا..خیلی سر میزدم..خدارو شکر بابت روند رو به پیشرفتت..انتهای راه از همین جا هم پیداست دیگه دختر

کاش اینستا بودم خبر میدادم کی به روز میکنم مجبور نبودید هی سر بزنید .


واقعا پیداست ؟. بگید منم بدونم آخه ؟ ❤️

مینا کاشکی میشد تو هرروز پست بذاری ، نمیدونی چقدر نوشتنت رو دوس دارم من.

این عکسایی هم که میذاری حسابی دلبری میکنه برامون.

امیدوارم مشکلات هم به زودی حل بشن و نور شادی راه پیدا کنه تو قلبت.

خیلی لطف داری که اینو میگی عزیز . ممنونم 


نصف وقت نوشتن رو عکس گذاشتن میگیره اما خودم هم دوست دارم که پستها عکس دار باشن گاهی :) 

ممنونم زیبا ❤️

نگرانت بودم.

خوب کردی نوشتی🩵

مرسی عزیز❤️

سلام مینا جانم امیدوارم حالت خوب باشه

خوشحالم که اوضاعت با کوروش بهتره 

خیلی منتظر بودم بیای بنویسی

اونجا هم روند دادگاهی خیلی طولانی پیش میره؟

الان بابای کوروش میدونه برای چی بهش زنگ میزنن که ج نمیده؟

سلام عزیزم
ممنونم

دادگاه اولمون که اینطور نشد . ولی برای این دادگاه چون باید بابای کوروش هم حق دفاع داشته باشه و حرفهاش شنیده بشه باید تاریخ دادگاه رو بعد از تفهیمش بذارن . حالا تا جایی که خبر دارم دادگاه دستور پیدا کردن آدرسش رو از یه مرجع دولتی صادر کرده . وگرنه اگه تماس هاش رو جواب میداد و آدرسش رو داده بود اینجوری کش دار نمیشد .

آره عزیز میدونه . رای اولیه ممنوعیت دیدار تا قبل از دادگاه اصلی رو توی واتس اپ براش فرستاد وکیلم .تیک آبی خورد . بعدش که بهش پیام داد دیگه تنظیماتش رو عوض کرد که ما نبینیم خونده .
❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان