عزیزای دل انگیز درود بهتون...
وسط خونه ای نشستم که بی اندازه هر لحظه شکرگزار داشتنش هستم.نور از پنجره ی رو به حیاط ولو شده روی مبلها .
خونه ام هنوز پرده نداره .البته پرده رو خریدم ولی چوب پرده ندارم هنوز .
با وجود اینکه پرده خریدم ،ولی نیت پوشوندن خونه نبود و خواستم یه رنگ توی حال و هوای خونه اضافه کنم .وگرنه عاشق خونه های بی پرده ام .
پرده ها قرمزن . یادتونه که میرفتم توی فروشگاهها و رویای خونه دار بودن میبافتم و گفته بودم مبل خونه باید قرمز باشه ؟
حالا که این خونه مبل داشت و مبل ها خاکستری و مشکی هستن فعلا پرده ها رو قرمز کردم ، وقتی اینجا شد خونه ی دائم و آزاد شدم که وسیله ها رو عوض کنم حتما مبل ها رو قرمز میکنم و پرده ها رو حریر کرم رنگ یا شیری ...
داشتم میگفتم که آفتاب بدجوری از پنجره سرک میکشه داخل و امروز داشتم فکر میکردم که جای گلدون ها رو اشتباهی گذاشتم اون طرف خونه و این طرف پر نور تره .
اینجا یه گلدون برگ انجیری دارم ،
یه گدون کوچک بنفشه آفریقایی که هدیه ی حمیده ،
یه سانسوریا که از ساوه آوردم و هدیه ی دوستم زهره است .
سانسوریا یه برگ کوچولوی قلمه شده بود و تازه پاجوش زده بود که آوردمش ،الان خانمی شده برای خودش .
یه گلدون کراسولا خرفه دارم که از شمال آوردمش.دو تا شاخه ی کوجولو بود که الان حسابی احتیاج به رسیدگیم داره . بیخودی دراز شده و براش خوابهایی دیدم .میخوام یه شاخه اش رو ازش بنسای درست کنم .
یه گلدون جدید هم خریدم که عاشق سبزی و شق و رقی برگ هاش شدم ولی نمیدونم اسمش چیه و یه گلدون ارکیده هم دارم که الان دو تا شاخه گل بنفش سفید داده و هدیه ی بابای کوروشه.
یه پوتوس کوچولو هم دارم که خونه ی حمید بوده و الان با دمای خونه ی من خو نگرفته و حالش خوب نیست خیلی ،
گذاشتمش پشت پنجره ی اتاق خودم و برای پشت پنحره ی اتاق کوروش هم یه گلدون تار عنکبوتی دارم که از شمال آوردم قلمه هاشو.
دیگه میدونید که من چقدر عاشق گل و پرورششون هستم ؟
یک سری گل دیگه خونه ی حمید دارم که منتظرم خاک مناسب بخرم بعد سر و سامونشون بدم بعد کم کم بیارمشون خونه ی خودم .
یه روزی انقدر اسم گلهامو میگم که یکی دو تاش از قلم بیفته از فراوونی :)
حالم آرومه بچه ها .
بعد از نوشتن پست قبلیم بابای کوروش اومد دم مدرسه و بردش ،باز از قبلش خبر نداده بود و تماس مدرسه رو هم که بپرسن میره یا نه جواب نداده بود .
اینه که باز من مجبور شدم خودم برم .
دیگه تا داشتیم از در خارج میشدیم شاخ شمشاد سر رسید و اصلا با من سلام علیک هم نکرد و نادیده گرفت منو.
من هم بردمش پیش مدیر و میخواستم غیر ما ادم دیگه ای شاهد باشه و اونجا اعلام کردم آقای پدر پنجشنبه ها مسیولیت تام برداشتن بچه رو دارن و اگه دیر کردن مدرسه باید با خودشون تماس بگیره .
دیگه اونها رفتن و ساعت پنج و نیم پیام دادن که شش بیا فلان کافه دنبال کوروش.
پیام دادم که من دم ایستگاه اتوبوس منتظر میشم .
خیلی منتظر شدم و اتوبوس دم حرکت بود که سر رسیدن .
همون دم اتوبوس مایل بود یه دعوایی بکنیم . سر اینکه نامه ی مالیات رو چرا نیاوردی ؟
نمیبرم چون آدرس من روشه و من نمیخوام با آقای پدر به اشتراک بذارمش و خودش میتونه بره شهرداری تکلیف مالیاتش رو روشن کنه .بعد گفت چرا اون نامه های سفارت رو نیاوردی که من دیگه پریدم توی اتوبوس.
حقیقتش جرات ندارم مستقیما بگم اون مدارک مربوط به منه و من به شما نمیدمش .فقط میدونم نباید بدم بهش .بهش میگم گمشون کردم .اینا همون مدارکیه که میشه باهاشون برای اخراج من از کشور اقدام کرد . البته توی همون پست هم گفتم مدارک هم داشته باشه نمیتونه اخراجم کنه چون من حالا ویزای همیشگی دارم .با این حال صلاح نمیدونم مدارک دستش بدم .
القصه ، رسیدم خونه و زنگ زد .اولش با ملایمت گفت چهارشنبه ی آینده بیا یه قراری بدون کوروش بذاریم میخوام باهات حرف های جدی بزنم ،بعد باز با ملایمت گفت اون نامه ها رو بردار بیار با خودت ولی آخر تلفن فقط فریادهاش بود که تو زندگی من و کوروش رو خراب کردی و به خاطر خراب بازی گذاشتی رفتی .
من دارم تمرین میکنم که با جسارت بیشتری باهاش حرف بزنم، مثل موشِ مرده نباشم و اگه سکوت کردم از ترس نباشه و بلکه انتخابی باشه .اینه که وقتی به اونجا رسید که بگه تو چرا میری کلیسا که کوروش با دوستای تو آشنا بشه و چرا دوستهایی داری اینحا بهش گفتم تو نه آب منو میدی نه نون منو و حق نداری از من درباره دوستی ها و رفت و آمدهام سوال و جواب کنی و کوروش هم هروقت از سمت دوستهای من آسیبی دید اون موقع میتونی حرفی برای گفتن داشته باشی .
گفت آره ایران هم کارت همین بود ،اون موقع احمد بود (شوهرخواهرم) حالا دوستای اینجا. آخه اون موقع که ایران بودم اگه کوروش خونه ی خاله اش بود یا با خاله ش و احمد بیرون بود یا با احمد دوچرخه سواری میکرد یا توی حیاطشون بود باباش میگفت چرا انقدر احمد دور و بر کوروشه ؟؟ اون موقع میگفتم از بچه اش دوره و نیمچه حسادتی از سر دلتنگی اینجوری غیر منطقیش میکنه و اوکی میگذره ...
البته الان هم همون حسادته است و نمیخواد جز خودش کوروش هیچ مرد دیگه ای رو ببینه اما خوب دیگه تو این دوره از زندگیمون این منطقی نیست .ما محکوم به تنهایی نیستیم واقعا .
خلاصه که داد و بیداد و تهدیدها که بالا گرفت من خدافظی کردم و رفتم شام خوردم .
البته بعدش یه مقدار آبغوره گرفتم که برای تخلیه ی روانیم لازم بود .
حالا خیلی دو دلم که چهارشنبه باهاش قراری بذارم . به مائده گفتم پری روز، که من از هر فرصت مکالمه ی درستی باهاش استفاده کردم توی این همه مدت. ولی خوب چیزی که به تجربه ام اومد اینه که اون هرگز نمیخواد حرف بزنه .
میخواد فقط بگه من مقصر همه ی مسایلی هستم که پیش اومده .
میخواد توهماتش رو هزارباره تکرار کنه که آره تو با نقشه اومدی اومدی اینجا که یه کیس بهتر پیدا کنی برای زندگیت و بری دنبال کثافت کاری.
یه مدت که از جدایی گذشت گفت من با گوشای خودم شنیدم که تو همون دو هفته ی اولی که رسیده بودی با یکی تلفنی حرف میزدی که دوستت بود و میگفتی میخوام بابای کوروشو ول کنم و برم یه کیس بهتر پیدا کنم!
سوای اینکه نه حرف من بلکه ادبیات من این نیست و تو اون زمان گفتن چنین چیزی از جانب من محال بوده الان جدیدا میگه اون روز که من شنیدم حرفتو داشتی با خواهرت حرف میزدی .
حالا نه که دلم برای خوهرم بسوزه اتفاقا حقش هم هست اونهمه به من بی مهری و بی انصافی کرد و دو ماه تموم درست درمون با من حرف نزد گفت الان من باید کنار بابای کوروش باشم و زرت و زرت باهاش چت کرد تا یهو زنگ زد گفت مینا من تازه دارم میفهمم تو چی میگفتی از اینکه نمیشه باهاش حرف زد .
چندوقت پیش داشتم لایو شبنم شاهرخی درمورد جدایی رو گوش میدادم . خیلی دوست داشتم حرف هاشو خیلی .
اینکه میفهمم من تنها اونجوری به جدایی فکر نمیکنم خوشحالم میکنه ، اینکه فکر میکنم بابای کوروش همه جوره با اون تفکر بیگانه است ناراحتم میکنه .
خلاصه که بیشتر مایلم سر قراری نرم و حرفی نشنوم . فکر میکنم ما حرفهامون رو زدیم و شنیدیم .همین ده روز پیش هم که موضعش در مورد طلاق رو هم روشن کرد و من الان میدونم واقعا چیز دیگه ای نیست. چرا من باید برم بشم کیسه بوکس آقا که هر چی دلش خواست به من بگه و من بعدش بهم بریزم ؟ تازه خودم هم دیگه حرفی ندارم .گفتنی هام رو گفتم .
ولی باز باید بیشتر فکر کنم . یه دلم میگه برای بار آخر برو . یه دلم میگه چرا باید بی هدف بری جایی و ناراحت و شکسته برگردی؟ اون دل اولیم میگه برو و کی گفته باید بشکنی؟ برو و هر چی بیخود بود رو دایورت کن . باز این یکی دلم میگه چرا باید بری جایی که بهش حس خوبی نداری ؟ باید ببینیم تا جهارشنبه تصمیم دل و قلوه ام چی میشه .
بچه ها خواهرم در شرف اومدن به خونه مه . البته هنوز اجازه اش رو نگرفتم ولی میدونم که قراره بیان .از اونجایی که امتحان ریاضیم تو راهه ازش باید خواهش کنم یه هفته عقب بندازه اومدنش رو ولی خوش اعلام کرده جمعه میخواد بیاد .باز ببینم که چطور میشه.
الهی هر چی خیره همون بشه برامون .
دوستتون دارم و باید برم دنبال کوروش قشنگم... میبوسمتون بچه ها