پست دهم

عزیزای دلم سلام.

امروز حالم نسبت به آخرین پستی که نوشتم خیلی بهتره .

و من این خوب شدن های بعد از افسردگی ها و از پا نشستن ها  رو نه از بابت اتفاق خاص خوبی بلکه بابت پذیرش هرچه که در زندگیم هست دارم .

زندگی همه ی ما سرشار از گم شدن ها و پیدا شدنهاست تا وقتیکه آکاهیمون اونقدر بالا بره که از گم شدنهامون مرتب کم بشه و بالاخره بتونیم به یه حضور پیوسته در زمان خال و در موقعیت آگاهی برسیم.

خلاصه که اصل و اصالت حالم بابت هرآنچه تو زندگیم شده خوبه و فقط هنوز یک مقداری غم مونده که میاد و میره . مثل همین امروز صبح که وسط رقصیدن و لومبوندن لقمه ی صبحانه یکو با غمی که اومده بود رفتم ...

چند روز پیش دم صبح تو خواب و بیداری بابای کوروش رو دیدم . دیدمش که از در خونه اومده بود داخل . دم صبح بود و شیفت شبش تمام شده بود . طبق معمول با یه شلوارک و یه رکابی سفید . خزید زیر پتوی من و من توی اون آغوش گم شدم . لبخند میزد و سفت بغلم کرده بود .

این رویا نبود اگر هم بود عین واقعیتی بود که زمانی توی ساوه زندگی کرده بودمش .

روزهای بعد بهش فکر نکردم . ولی فکرش انگار ایستاده بود یه گوشه تا منو که داشتم نادیده میگرفتمش بالاخره گیر بندازه و امروز صبح موفق شد... و الان که مینویسم دوباره رفته . یعنی خاطره اش هست ولی اون احساس غم و گریه ها و ناله ها رفت ...

یکی از چیزهای حال خوب کنی که الان دارمش و پیداش کردم اینه که به پشت سرت نگاه کنی و دستاوردهاتو ببینی و بابتشون یه دمت گرم به خودت بگی . در عین اینکه فروتنی ات رو حفظ میکنی.

امروز به خاطر اینکه بالاخره یاد گرفتم کارهام رو عجولانه انجام ندم به خودم دمت گرم میگم .

این خصلت رو دقیقا ازتصمیم جداییم دارم ،اون موقعی که طاقتم به نظر میرسید تموم شده ولی حس ترحم و دلسوزی نمیذاشت پامو تو مسیر درست بذارم . و مایده ی عزیزم که مرتب همراهم بود پیوسته به من این جمله رو میگفت که مینا بذار تصمیمت پخته بشه .

من این اجازه دادن برای اینکه یک تصمیم پخته شه رو یاد گرفتم و حالا زندگی میکنمش و چقدر شکرگزارم بابتش.

الان هربار که لازمه تصمیمی بگیرم از خودم میپرسم آیا این تصمیم پخته است ؟ و از اونجایی که با صداقت جوابگوی ندای درونی خود بودن هم یه خصلت تمرین کردنی دیگه است ،الان اکثر اوقات این رو هم دارم .

 

این روزها هنوز توی دفتر نوشتن های روزانه ام برای بابای کوروش دعا میکنم و هنوز از خدا میخوام قلبم رو خالی از کینه و حس انتقام بکنه .

و دارم سعی ام رو میکنم در این جهت . به این نتیجه رسیدم کارهای اون میتونه باعث کینه ی من نشه ، چرا ؟ چون من محتاج اون نیستم که اگه کاری نکنه برام لنگ بمونم . پول اگه به کوروش نده خوب ما گرسنه میمونیم ؟ نه

اگه تلاش کنه منو از اینجا بیرون کنه آیا میتونه ؟ نه

اگه اصلا نره دنبال کوروش برای من دردسر غیر قابل جبرانی میشه ؟ نه

ولی من حرص تمام اینها رو خوردم تا حالا و تازه از دستش بابت همه اش ناراحت شدم و صلح درونی ام از دستم رفت ...

 

توی کامنت های پست قبل متوجه یه اتفاقی شدم که نمیخوام باعثش بشم.

راستش اینه که من از اینکه بخوام اتفاقی و احساسی رو توی این جهان رقم بزنم که بعدا بخوام جوابگوی این جهان و خدا باشم بابتش و برم تو چرخه ی پس دادن اون درس و جبرانش میترسم .

از زندگی های دوباره و دوباره میترسم .

بخاطر اینکه همین یه دونه زندگی که الان تمامش رو یادمه اکثر سالهاش فقط رنج بوده .

اون از بچگیم که چقدر به معنی واقعی کلمه رنج بی پدری کشیدم ، اون از مریضی داداشم که ارتباط روحیش رو باتام قطع کرد و یه صدمه دیگه شد و اون از داستانهای بین من و مادرم و خواهرهام و اون از عاشق شدنم برای اولین بار و بعدش اون از ازدواجم و همه ی داستانهای دیگه ...

 

نمیخوام برای زندگی های بعدی هم با ماری که امروز میکنم رنج بخرم .

 

متوحه شدم که نا خوداگاه با غر زدن و اون مدل تعریف کردنم که برای خالی کردن تنش روح خودم بود جقدر باعث شدم بابای کوروش مورد نفرت ورزی قرار بگیره.

چقدر باعث شدم آدمها فکر کنن اونی که طفلونکیه و تلف شده منم .

الان احساس کردم باید به روشنی بنویسم که نه من و نه پدر کوروش هیچکدوم قربانی زندگی نشدیم .

من آسیب هایی دیدم و حتما اون هم از این جدایی آسیب های جدی دیده و این بی انصافیه که بگم اون اآدم بده است و من خیلی مظلومم.

 

همین الان که مینویسم اون احتمالا مشغول درست کردن یه دردسری برای منه.

یه اتفاقای جدیدی افتاده که من سر هر نخی رو میگیرم به بابای کوروش میرسم . اما نمینویسمش تا صد در صد مطمین نشدم .

با این همه میفهمم آدمها برای حل کردن تنش های روحیشون و خوب کردن حالشون ، راههای شبیه هم پیدا نمیکنن.

این از سعادت من بوده که توی این راه ارزش هام رو یادم نرفته و ارزشهای جدیدی هم توی زندگیم شناسایی کردم و با تمام وجود تلاشم پایبند بودن بهشونه.

برای خود خودم و آرامشم و روحم.

برای شکرگزاری بابت بودنم و این فرصت زندگی نه برای مورد تقدیر قرار گرفتن .

 

ولی آدمهایی هم هستن مثل بابای کوروش که توی بحرانهاشون هنوز توان روحی بیدار شدن و به واقعیت نگاه کردن و صلح کردن با هرآنچه شده رو ندارن .حس سرکوب شدن و قربانی شدن چشم و گوششون رو در برابر حقیقت و در برابر قوانین جهان هستی میبنده و هرچند که مسیری که دارن میرن چه خودآگاه چه ناخودآگاه انتخابشونه اما طبق ظرفیت روحیشونه . بهتر از این نمیتونن باشن. بنابراین همه چیز در جای درستشه . به ما مربوط نیست اونها کی درسشونو یاد میگیرن . کار ما فقط مشاهده ی خودمونه .

 

اصل کلامم اینه که ما اینحا نیستیم که رفتار پدر کوروش رو قضاوت کنیم ،همه ی ما اینجاییم که رشدمون رو به تماشا بشینیم .

 

با اینهمه من هنوز احتیاج خواهم داشت که اینجا از تجربه ی حداییم بنویسم.

 

راستش رو بخواید واقعا دلم میخواست به عنوان یه آدمی که همیشه نوشته و با نوشتن خود ابرازی کرده و خودش رو فهمیده و شناخته و شناسونده ،خیلی بیشتر در مورد جداییم و سوگواری بعد جداییم و تجربه های احساسیم بنویسم .

ولی خوب حتما خیر در این بود که تا الان نتونم .

دلم میخواست به جای فریاد اینکه من حالم بده از همه ی جنبه ها یه جدایی رو توصیف کنم.

دلم میخواست آدمهایی که تجربه اش نکردن و نمیکنن یا آدمهایی که در حال تجربه اش یا درست قبلش هستن ، واقعا ببینن که جدایی چه شکلی میتونه باشه . اگر چه هیچ دو آدمی یک اتفاق رو بصورت یکسان تجربه نمیکنن .

 

از بحث جدایی که بگذریم باید بگم خیلی با ریاضی کالج درگیرم .اگه امتحان دو هفته آینده رو قبول نشم خیلی بد میشه . اگه قبول شم این فشار که الان هست یه ترم کامل ادامه پیدا میکنه .

 

هنوز نتونستم با ورزش توی خونه کنار بیام . یعنی به زور خودمو میکشونم و میگم مینا عادت میکنی ... پایین تنه ام شدیدا چاق شده و هر چند که توی انگلیس تو میتونی از جاقی بترکی و با طبقه طبقه چربی هرچی دوست داری بپوشی و هر جای چرب و قلمبه ای رو که میخوای نپوشونی اما خوب من واقعا معذبم .

الان پیراهن هایی انتخاب میکنم که دامنشون از بالای شکم گشاد بشه . شلوارهایی که فاقشون بلند باشه و قلمبه ها برن داخلش زیپ بشن .اصلا یه وضعی شدم خلاصه و میدونمم این ورزشی که من میکنم کافی نیست .

 

دیروز با حمید رفتم قدم زدم . به یه مغازه ای رسیدیم که آتیش زده بود به مالش . سوییشرت شلواری که قبلا خریده بودم چهل پوند ، میداد چهارده تا .

یه پیراهن مشکی کوتاه داشت دو پوند . باورت میشه ؟؟؟؟  دیگه جفتش رو خریدم .

 

تازگی ها سریال Money Heist رو تموم کردم که خیلی خوب بود . از ده بهش هشت میدم .

الان هم دارم سریال The Crown رو میبینم . درمورد خانواده ی سلطنتی انگلیسه و از زمانی که الیزابت تازه بعد از پدرش به سلطنت رسید شروع شده . خیلی دوستش دارم .

 

این وسط موهام بشدت داغون و وزوزی و موخوره گرفته شده . یه دلم میگه برم کوتاه کوتاه کنم .همش به خودم میگم سلامتش مهم تره یا بلندیش ؟ ولی خوب من همیشه موهام همچینه دیگه چه کار میتونم بکنم ؟

حالا تو فکرم حداقل مصری باب بلند بزنم و بعد بوتاکسش کنم . دوستم انجام میده برام باید موادش رو بخرم فقط .

 

یه چیز دیکه هم بگم و برم . از تاریخ پریود قبلیم نوزده روز میگذره . از اون موقع تا حالا شدیدا سینه درد دارم . بعد امروز بعد چند روز دیدن خون تو ادرارم دوباره پریود شدم و درد پریود دارم... احمقانه نیست ؟؟  چم شده واقعا ؟

امروز باید به پلیس زنگ بزنم (بابت همون اتفاقی که ننوشتمش و ببینم کیه انقدر داره آزارم میده .اگه خدای نکرده بابای کوروش هم باشه دیگه کاری براش نمیتونم کنم . خودش باید مرزهاشو بشناسه .خالا الهی که اون نباشه)  بعدم دوباره به بیمارستان زنگ بزنم بگم بابا من بیست روزه منتظر نوبت سونوگرافی ام .پس چی شد آخه ؟

این وسط از تلفنی حرف زدن هم متنفرم ...

حمید برای نهار دم پختک درست کرده و گفته با هم بخوریم اما من چون ریاضی میخوندم نرفتم .گفتم کوروشو برمیدارم بعدش میام .منم دارم براش آش رشته میپزم اون شام بخوره . قورمه هم رو گازه و بوش پیچیده ...

به به که چقدر خونه دار بودن خوبه :)

 

میبوسمتون قشنگا. فعلا

 

 

۳ موافق ۰ مخالف

خیلی پستت رو دوست داشتم مثل خود زندگی بالا و پایین داشت و گم شدن و پیدا شدن...

درباره اون پاراگرافت که تا به یک حضور پیوسته برسیم،، خیلی موافق نیستم اما بهش گیر کردم. حس میکنم من بعد هر گم شدن، رفتم به آگاهی.. یا حتی سقوطش رو هم دیدم و دردش رو کشیدم و چشمم به واقعیت بازتر شده. بعد گم شدن ها گاهی حتی نتیجه ای نبوده اما خب تا زندگی هست، گم شدن و اشتباه و... هم هست. یعنی میگم هر گم شدنی لزوما نتیجه ای هم در پی نداره اما هست دیگه.. جزئی از واقعیت هر زندگیه.

آره مینا خیلی تکانشی و به فرمان هیجانات نبودن، عواقب آرام بخشی داره برای منم. اصلا همون فرق بین خامی و پختگی هست انگار؛ بی واکنشی آگاهانه برای رسیدن به واکنشی آگاهانه.. 

 

ممنونم سایه ی عزیز.
این که تو میگی خیلی درسته . گم شدن همیشه اتقاق میفته.

بی واکنشی آگاهانه ... آخه تو چقدر قشنگ با کلمات بازی میکنی دختر ❤️

من از زمانی که کوروش رو باردار بودی باهات همراه شدم تو خوندن نوشته هات

و میتونم بگم خیلی پیشرفت کردی. درمورد برخورد با مشکلاتت.

توی این پستت هم چنتا جمله ی خیلی قشنگ گفتی که من با اجازت نوت برداشتم چون بسیار زیبا بود :)))

خدا رو شکر . ممنونم عزیزم
شش سال از اون موقع گذشته و هممون رشد و تغییر کردیم البته .
عزیزم ❤️

مینا جانم سلام دوباره

امیدورام بهتر شده باشی

یه چیز یادم رفت بگم اینه که من نمیگم تو مظلومی و پدر بچه ظالم 

بالاخره شما به تفاهم نرسیدید و الان قصد جدایی دارید دوتاتون هم اذیت شدید و ضربه خوردید درست

ولی تو داری زندگیتو میکنی  با کوروش

ولی اون هی سنگ اندازی میکنه مسولیت هزینه های کوروشو متقبل نمیشه

هی هرکاری میکنه به تو سخت بگذره و خب اینجا اون میشه ظالم

من یادمه تو وسط مسافرتت زهر مارت کرد و نشستی گریه کردی پس اون چیه الان،الان شما یر به یر هستید؟ اگه تو درامد قایمکی داشتی اون تو رو لو نمیداد و تو رو به دردسر نمینداخت؟

درمورد هری هم بگم اون با مگن یک سال حدودا تو خانواده سلطنتی بودن و الان شاید چهارساله رفتن امریکا و هنوزم دارن خانواده سلطنتی رو میکوبن هی کتاب چاپ میکنن هی مصاحبه پروژه نتفلیکس و اینا و دارن خانواده سلطنتی رو میکوبن

اگه عطا رو به لقاش میبخشید بهتر بود بس کنن و برن بی سرصدا زندگی کنن

همونطور که ما میدونیم خانواده سلطنتی هرکدومشون شخص نیستن و از خودشون اختیاری ندارن خیلی حرکت چیپی هست بخوای بدگویی خانوادتو بکنی اونم در سطح جهانی

بهار جانم :)

بهار من خیلی به این کامنتت فکر کردم ویه جاهاییش اصلا جوابی ندارم که بدم ...
راستش من همیشه فکر میکنم اگه این جدایی تو ایران اتفاق میفتاد من باید الان برای دیدن بچه ام قلبم پاره پاره میبود که تنبیه بشم چه برسه به این چیزهایی که گفتی :((

درست میگی اون بدگویی خیلی چیپ بود . کلا من از مگان اصلا خوشم نمیاد انگار جاری خودمه خخخ ❤️

عزیزم از این نظر که تورو از دست داد میگم بی لیاقت بوده

و گرنه که من اصلا پدر کوروش را نمی‌شناسم که بخوام در موردش قضاوت کنم

یا اینکه لیاقت داشته یا نه

وقتی الان از بابای کوروش بد نمیگی خودت را بزرگ میکنی با کوچک نکردن اون

و تو هر چی بزرگ تر باشی ، طرف مقابلت باید لیاقت و ظرف روحی بزرگتری داشته باشه تا جایی برای وجود و حضور تو در زندگیش داشته باشه

بعضی آدم ها مثل هدیه هستند باید لیاقت حضورشون را در زندگی داشته باشیم 

عزیز دلم این از محبت توعه . 

باز هم نمیدونم . خودم دوست ندارم اینجوری فکر کنم . میترسم دچار خود عن خاصی پنداری بشم 😂 بنابراین همیشه میگم ما باید این مسیر تا اینجا رو کنار هم میبودیم تا درسهایی بگیریم اما دیگه به جایی رسیدیم که دیگه دوره ی زندگیمون تموم شد و زندگی تبدیل به رنج شد . 
قلب بهت ❤️

از خوندن نظرت راجع به بابای کوروش و جدایی‌تون فقط به این نتیجه می‌رسم که تو روح بزرگی داری مینا...

امیدوارم همه‌چی برات خوب پیش بره :) 🌷

همه ی ما روح بزرگی داریم آرامش عزیز :) 

من دارم تلاش میکنم اون روح رو زندگی کنم از این به بعد و اجازه بدم به جای حرصم به جای کینه ام به جای احساسات بدم ، سکان عملکردم رو اون روح عزیز دستش بگیره و من مشاهده گر احساساتم باشم .
قلب بهت ❤️

مینا مینا مینا .. بیا بغلم قشنگ جان :*

چقدددر قشنگ همه چی رو کنار هم میچینی، چقدددددر خوبه که به این مرحله پذیرش و منطقی بودن رسیدی. لذت میبرم وقتی میخونمت و میبینم که با تموم غمی که داری ولی انقدددر دلت بزرگه که حتا برای کسی که عمیقن ناراحتت میکنه، بد نمیخوای.

 

از روزای بارداری خودم میخونمت، از سال 94. و کیف میکنم از این همه رشدی که کردی، از این همه تلاش برای بهتر شدن زندگی ت.

آفرین دختر :* روزای قشنگ و سبز و پر از ارامش حق تو عه :* میرسی بهش :*

رهای قشنگ :)

رها جانم امیدوارم بتونم همینجا بمونم چون بارها رسیدم ولی دوباره گم شدم . 

چقدر باعث افتخار منه این دوستی های طولانی خوشمزه :) ممنونم زیبا ❤️

مینا جانم سلام امیدوارم حالت خوب باشه

مینا یه لحظه ترسیدم گفتی میخواد برات دردسر درست کنه امیدوارم به خیر بگذره

فیلم خانه کاغذی و تاج رو دیدم و باید بگم من خیلی علاقمند به جریانات خانواده سلطنتی هستم و کاش فصلای دیگه شم بیاد

اگه پریود نشدی احتمالا کلیه ت مشکلی چیزی داره از دست سیستم درمانی اونجا نه به مال ما که گونی گونی دارو میدن نه به اونجا

سلام عزیز 

بهار منم ترسیده ام . منم امیدوارم به خیر بگذره 
تاج رو همه دوست دارن . وای چقدر اعضای خانواده سلطنتی زندانی القابشون هستن . واقعا جی مسخره تر از اینه شاه و ملکه و شاهزاده اینا باشی و به زور تو قالب عناوین زندگی کنی فقط :/  الان همش میگم ایول به هری که عطای همه چیزو به لقاش داد و دست مگان رو گرفت و رفت پی زندگیش :)

اوم نمیدونم هنوز . به خیر بگذره الهی ❤️

مینای قشنگم چقدر خوبه که انصاف داری عزیزم در مورد بابای کوروش

و اون خواب نشون میده ضمیر ناخودآگاهت هنوز با بابای کوروش آشتی هست

و هنوز نپذیرفته 

تو هنوز در عالم رویا در اون رابطه هستی و بیرون نیومدی

 

آدم ها وسط جدایی اگر از طرف مقابل بد نگویند 

فقط یک معنی دارد

طرف مقابلشان چقدر بی لیاقت بوده

یعنی میخوام بگم تو حتی اگر الان تعریف هم بکنی 

باز نشانه بی لیاقت بودن طرف مقابل هست

و کلا پروسه جدایی یک چیز اعصاب داغون کنی هست

مخصوصا اگر وسط ماجرا طرف مقابل از انسانیت فاصله بگیره

و تو بخواهی انسان بمانی!

 

امیدوارم آرامش و آرامش فقط پشت در خونت باشه

و روز به روز در این دریای طوفانی رشد کنی و بزرگ بشی

 

ممنونم بهی عزیز


اومممم نمیدونم . همه اش خواب نیست گاهی یاد یه چیزی وسط بیداریم میفتم و فکر کنم طبیعی باشه . یعنی همش به خودم میگم طبیعیه و میگذره . گاهی هم نگران میشم که مبادا نگذره . 

میدونی بهی فکر میکنم از اونجا که همه ی ما آدم ها در مسیر تعالی و رشدمون بارها گم میشیم و پایین میریم و پیدا میشیم ، حالا که اون گم شده و پایین رفته نمیتونم بگم بی لیاقت بوده  . اون فقط گم شده بوده و دوره ی گم شدنش برای من به لحاظ عاطفی خیلی صدمه به همراه داشت . و من برای کمک به خودم و پسرم راهی مناسب تر از این بلد نبودم . وگرنه اونم لیاقت داره آروم باشه ، عشقش رو اونجوری که هست به پسرش بده و از نظر عاطفی اغنا بشه ، فقط جایی که الان ایستاده میگه آمادگی اینها رو نداره . امیدوارم حالش خوب شه و اوضاع براش درست شه یه روز . 


ممنونم و آمین که برای هممون این طور باشه ❤️

کلی ازت چیز یاد گرفتم تو این پست کلی جاهاش فکر کردم و تو مغزم نسخوار کردم بابت رنج ها و گم شدن ها و پیدا شدن و بعد در لحظه بودن ها،

مینا چقدر خوب رشد میکنی و چقدر زیباست این رشد کردنه،این از رنج نجات یافتن،بار رنج کشیدن رو روی زمین گذاشتن،چقدر خوبه

دیگه جونم برات بگه که دلم لباس دو پوندی هم خواست و در اخر،دم پختک نوش جان

خدا رو هزار بار شکر زهره :) 


آقا دلت لباسه رو نخواد واقعا هیچ ارزونی بی حکمت نیست . 
تنش که میکنی میگی جووون چقدر خفنه ولی دو قدم راه میری پارچه اش سُر میخوره میاد بالا تا جایی که به قمبلت گیر کنه 😂❤️

واااای مینا چقدر قشنگ نوشتی انقدر که دلم نخواست با سلام شروع کنم😊 ولی سلام

چی بهتر از این که تو مسیر زندگیمون حواسمون به خودمون باشه و بشینیمو مسیر رشدمون رو ببینیم.

چه خوبه که بتونیم تفاوت آدما رو در برخورد تو موقعیتهای مختلف درک کنیم و تلاش کنیم کمترین آسیب رو ببینیم و بزنیم.

و در نهایت چی قشنگتر از این که تلاش کنیم برای زندگی و زندگیهای بعدیمون رنج نخریم.

عالی نوشته بودی دختر، امیدوارم خدا به همه امون شیرینی این درک و آگاهی رو بچشونه و نصیبمون کنه، که قطعا کلی توش آرامشه

درود به تو قشنگ :) 

 و چی بهتر از اینگه بتونیم آگاهیمونو حفظ کنیم ؟ واقعیت اینه که گاهی فراموش میکنیم شیرینی چیزی که فهمیدیمش رو و یهو مچ خودمونو در حین ارتکاب جرم میگیریم . 

عزیز دلی ❤️

چقدر خوبه که آرامشت برات اولویته و به یک خودآگاهی عمیق رسیدی. به نظرم بزرگترین نعمت دنیا داشتن آرامش خیال هست. دعا میکنم هر چه زودتر مشکلت حل بشه و اینو واقعا حس میکنم که آینده تو و پسرت خیلی خوبه خیلی روشنه چون تو دختر فعال و فهمیده و باهوشی هستی و مطمئن باش زندگی برای تو سورپرایزهای قشنگی داره فقط باید صبور باشی.

بزرگترین نعمت دنیا آرامش خیاله … واقعا هم همینجوره 


مرسی آیدای عزیز ❤️

مینا چقدر این پستت فرق میکرد انگار به نتیجه رسیدن و خط پایان بودش.

خوشحالم که تونستی که به چنین درک بزرگی برسی و کمتر عذاب بکشی.

امیدوارم نتیجه امتحان ریاضیت هم خوب بشه برای خودت حسرتی باقی نذاری و مطمئن باش با وجود سختی های یاد گرفتن وقتی به سطح های بالا تر برسی شیرینیش بیشتر از سختیش به چشم میاد.

به نظر میرسه سیستم درمانی اونجا خیلی کنده، امیدوارم مشکل غیر قابل جبرانی برات نباشه.

میبوسمت :)

ممنونم عارفه :) 


واهاااییی ریاضی /:
امیدوارم تصمیمم برای درس خوندن درست باشه . این روزا همش بهش شک میکنم اصلا :/

الهی آمین . ❤️

ما همگی قربانی قربانیان گذشته ایم....

دل قوی دار سحر نزدیک است...

اینجوری باشه یه عده قربانی اومدیم زمین قربانی بازی کنیم که :) 


مرسی قشنگ ❤️

سلام مینایی جان.

صبحت بخیر عزیزم.

خوشحالم که خودت اول پستت عنوان کردی که حالت نسبت به موقعی که پست قبلی رو مینوشتی بهتره...

زندگی همینه...یه روزایی سرحال تریم و یه روزایی حال و هوای بدی داریم...مهم اینه که تو حال و هوای بد نمونیم و دست و پا نزنیم.

 

میخواستم بگم که اتفاقا من هیچ وقت این برداشتو نداشتم که دوست داری پشت سر بابای کوروش حرف بزنی و فقط از نقطه ضعفاش بگی و این حرفا...

کلا همیشه بی طرف حرف میزنی و اینکه به خیلی چیزا پایبندی برام خیلی قشنگه..

 

اون اتفاقی که ازش حرف نزدی امیدوارم به زودی حل بشه.نگرانت شدم دختر.اگر خیلی جدیه که جتما پلیسو در جریان بذار.

 

امیدوارم وقت سونوگرافیت هم به زودی اوکی بشه و خیالت از بابت سلامتیت راحت بشه.

 

خیلی مواظب خودت باش و کورورش جان رو از طرف من ببوس.

سلام آوا جان .


بله واقعا زندگی همینه . درک واقعی همین کلی بهمون آرامش میده . اینجوری روزای بدحالی هم حس نمیکنیم دنیا به آخرش رسیده :) 

پلیس که چند روزه منو مسخره ی خودش کرده . 
امروز دوباره زنگ میزنم حتما .

وقت سونوم هم اومد . ده روز دیگه است .

گوربانت عزیزم ❤️

اینجا راحت باش و بگو بالاخره ی جایی باید باشه آدم بتونه راحت حرف بزنه و مغزشو بریزه بیرون ما هم قول میدیم فقط بشنویم قطعا ک قضاوت کردن کار ما نیست...

 

ممنونم ممنونم :) ❤️

سلام عزیزم اولا در مورد احساسات ادما به نظرم ما چون دوستت داریم یک طرفه قضاوت میکنیم و بابای کوروش هم با تمام کم و کاستی هایی که داره بلاخره اونم حرفایی برای گفتن داره ما نمی‌توانیم دیگران را اصلاح کنیم فقط میتونیم اینقدر عمیق شیم تو شناخت خودمون که نزاریم چیزی رومون حساسیت ایجاد گنه یا ازارمون بده به نظرم وقتی منصور حلاج میگه انالحق دقیقا همینه خدا خود تویی خدا بخشی از روحته خودتو و احساساتتو و باگ های ذهنتو بشناس رفتارهای تو خیلی شبیه منه منم سعی در شناخت خودم دارم و میدونم پاکسازی و آگاهی هر مدلش بشر و منو نجات میده...

در مورد ریاضی سعی تو بکن چون الان برهه یی نیستی که بار زیاد رو دوشت باشه ولی من این مدلی هستم که باید رو به حلو باشم وگرنه کم میارم ....

یه سوال این مشاوره که میری مسیر معنوی رو داره بهت نشون میده؟میشه معرفیش کنی به من .... 

سلام لیلی جانم . 

دقیقا درسته وای چون که تمام افکار ما هم در اصل انرژی هستن من لازم بود از فضای تولید انرژی بد فاصله بگیرم .

پس من چرا حس میکنم یه عالمه بار روی دوشمه 😂 دارم تلاشمو میکنم . ببینم چه میکنم خلاصه 

نه عزیزم مائده درمانگر وجود گراست و ما درباره چیزای معنوی حرف نمیزنیم .
مسیر معنوی برای من چند سالیه باز شده و من مثل یه جوجه توش دارم دنبال آب و دون میگردم . 
الان از این پیج تو اینستاگرام خیلی استفاده میکنم و دوستش دارم : 
@hame_yeki
@direct.path
این دومی که گذاشتم رو تازه پیدا کردم ولی خیلی خوبه .
بعد کتاب خاطرات یک یوگی خیلی آرومم کرد خیلی . خیلی از ترسهام از بین رفتن و عاشق سادگورو هم هستم و هرچی ازش ببینم بهم چیزی اضافه میکنه . ❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان