بچه ها ازتون ممنونم . به معنی واقعی کنارمید و اینکه اینجا پناهگاه منه دقیقا بخاطر وجود شماهاست .
امروز دوباره اون باور اومده توی ذهنم.
اون باور که من اونقدرها مادر بدی نیستم .
و با قاطعیت بیشتر میگم برای بزرگ کردن کوروش من مناسب تر از هر کسی ام .هزار بار از پدرش بهتر.
اون شک هام از بار زیاد رو دوشمه . از خستگیمه . از میل به ول کردن همه چیز و فرو رفتن توی سقوطمه .
و این حس تنفر از خودم ... درست نمیتونم تحلیلش کنم اما باز امروز به ذهنم رسید منی که از کمالگرایی واقعا رنج میبرم ممکنه این تنفر دنبال این حس کافی و خوب نبودنم برای همه چیز اومده باشه.
حقی برای خودم قایل نیستم که حالم بد باشه .
صدای توی سرم جز اینکه سرزنشم کنه حرفی نمیزنه و من بابت مدام به باد سرزنش گرفته شدن و حس تحقیر پشتش احساس کمی و کوچکی میکنم ،احساس لایق بدترین بودن ،احساس تناسب نداشتن با آرامش ،احساس اینکه چقدر موجود ضعیف غیر قابل تحملی هستم و تمام اینها باعث میشه من همش از خودم بدم بیاد .
با خودم میگم الان باید درسهام رو فلان طور پاس میکردم و یه روتین درس خوندن داشتم . ندارم پس از خودم بخاطر این عملکرد بد بدم میاد .
با خودم میگم الان باید باشگاه میرفتم .نمیرم و از خودم بدم میاد.
با خودم میگم باید فلان قدر پس انداز میداشتم . ندارم و از خودم بدم میاد .
میگم پسرم نباید فلان قدر ساعت با موبایل سرگرم میشد ،میشه و از خودم بابتش بدم میاد .
میگم الان باید یه دونه رفیق دختر واقعی میداشتم ، ندارم و از خودم ...
ذهن کمالگرای من نمیتونه اینهمه نقص رفتاری و نقص حتی تو شرایطم رو باهاش کنار بیاد .
حتی چیزهایی که خیلی دست من نیستن .
از اینکه مثل یه تیکه گوشت متحرک زندگی میکنم و معنا رو گم کردم دچار خشم و انزجارم .
حتی بابت اینکه نمیتونم به آرامش برسم و خشم درونم خیلی وقتها فرمونم رو میگیره دستش از خودم بدم میاد .
هزاران دلیل دیگه دارم که از خودم بدم بیاد و یکی از یکی احمقانه تر هستن چون توی اعماق وجودم میدونم همه ی اونها و هزار تا چیز دیگه هم نباید باعث بشه من با خودم بد باشم اینهمه .
یکشنبه ی هفته ی پیش برای اولین بار رفتم کلیسای انگلیسی.
یه چیز بی نظیر و فراموش نشدنی بود .
یه سن بزرگ داشتن و یه بند موسیقی خیلی خفن. کنسرتی بود برای خودش.
من کلا به دین مشخصی داشتن اعتقادی ندارم ،ولی خیلی مسیحی ها رو دوست دارم ، یا حداقل خیلی چیزها رو درموردشون دوست دارم .
اینکه تو جامعه ی مسلمون هم بودم و زندگی کردم همیشه باعث میشه بدتر از مسلمونی بدم بیاد .
یا نمیدونم از مدل مسلمون بودنمون.
نمیفهمم چرا اینهمه به ما دیکته کردن عبادت باید با غم و اشک همراه باشه که مقبول تر باشه . چرا اون خدایی که بهمون خورونده ان انقدر تشنه ی اشکهامون بوده ؟ توی مسیحیت شکوه مسیح جشن گرفته میشه . خیلی از سرودهای پرستشی شدیدا ریتمیک و خفنه .
حالا اینکه من چرا رفتم کلیسا بخاطر Daiva بود که قبلا ازش نوشته بودم براتون .
خلاصه که خیلی خیلی متفاوت بود . حتی کلیسای ایرانی باهاش قابل مقایسه نبود .
از اولش که وارد شدم از کشیش اصلیشون تا بقال و چقالشون اومدن با من دست دادن اسممو پرسیدن و بهم خوش آمد گفتن. تا جایی که بشینم دونه دونه اومدن جلو دست دادن یه چیز گفتن .
اونجا یه سرودی خونده شد که من با اون حالم نمیدونم چرا ولی اشکهام چکیدن .بعد که اومدم خونه سرچش کردم هزار بار دیگه گوش دادمش . لینکش اینجاست : کلیک کن سعیتو بکن با هدفون گوش بدی .
بعد دیدم این سرود رو یه خانمی خونده .تو یکی از کلیپها زیر نویس کرده بود که این خانم از نحوه ی مسیحی شدنش میگه . پلی اش کردم .
خانم ایرانی بود :/ بعد از یه ازدواج خیلی مشابه مال من یه جایی که حالش بی اندازه بد بوده ، تو خونه ی یه مسیحی به مسیح ایمان میاره .
حالا همین دیروز که یکشنبه بود من گفتم دوباره برم کلیساشون .
مراسمشون ساعت ده شروع میشد ولی کوروش یه کم معطلم کرد و ما تازه یازده راه افتادیم و پیاده رفتیم تا ایستگاه اتوبوس .
بعدش همینجور که سوار اتوبوس بودیم یهو دیدم داریم از برمینگهام خارج میشیم :/ من حواسم نبود اشتباهی سوار یه اتوبوس دیگه شده بودم . هیچی دیگه پیاده شدیم . سوار یه اتوبوس دیگه شدیم . تازه رسیدیم ایستگاه اصلی ، ساعت شده بود دوازده و روی تابلو زده بود اتوبوسی که ما میخوایم یه ربع دیگه میرسه .
گفتم الان دیگه برم چی بشه ؟
گفتم برگردیم خونه .
دوباره رفتیم یه ایستگاه دیگه و اتوبوسمون اومد و به سمت خونه ....
بعد فکر میکنید چی شد ؟؟ سر کوچمون ، درست سر کوچمون یه کلیسا بود که من اینهمه ماه اصلا ندیده بودمش!
گفتم ما که اومدیم بیرون ، بریم توش .
رفتیم .
و تنها سفید پوست اونجا بودیم .
کلا کلیسای سیاه پوستا بود .
مثل خال سفید رو پیشونی یه گاو مشکی نشستیم اونجا و توجه همه بهمون جلب شد .
فرهنگ های متفاوت عجیب و غریبن .
فکر کن تو برمینگهام زندگی کنی بعد وسط پارک استن ببینی چند تا مرد با اباس پاکستانی دارن میدون !
یا هندی ها روببینی با اون کلاه های عجیبشون .
حالا توی کلیسا هم مدل لباس ها خیلی برای من عجیب بود .
مردها اکثرا کت شلواری بودن اما زن ها لباس های رنگ و وارنگ با کلاههای تور توری بزرگ پوشیده بودن . بیشتریشون شنبه یکشنبه .
با زیورآلات قلمبه سلنبه .
ما وقتی رسیدیم که کشیش داشت موعظه میکرد .
داشت از ارزش های ازدواج میگفت اون وسط و نقش خانواده توپرورش بچه ها .
لهجه اش برای من خیلی نامانوس بود . خیلی سخت میفهمیدم .
به هر صورت موعظه تموم شد و دو تا سرود پرستشی هم خوندن و دعا کردن و مراسم نان و شراب انجام شد و یهو کشیش راه افتاد مستقیم سمت من .
یه لحظه هم فکرشو نمیکردم اما با یه لبخند دستشو دراز کرد سمتم .
نه که بخواد دست بده ، که میخواست دستمو بگیره .
دستمو بهش دادم گفت پاشو بیا .باهاش رفتم
پاشتم آب میشدم . رفتیم وسط کلیسا.
به همه گفت امروز یه نیو فیس داریم . یاد تتلو افتاده بودم اون وسط .
بعد یه میکروفون اندازه ی کله ی کوروش داد دستم . گفت از خودت بگو !
رو به کشیش ایستاده بودم گفت رو به مردم شو .
یه نگاه کلی کردم آب دهنمو قورت دادم گفتم اسمم اینه . اولین بارمه اینجام و باعث افتخارمه کنار شمام . گفتم همین نزدیکیا زندگی میکنم . گفتم مسیحی نیستم ولی عیسای مسیح رو دوست دارم .
دستشو گذاشت رو سرم و همه مردم هم دستهاشونو سمت من گرفتن بالا و برام دعا کردن .
بعد نشستم سر جام . میکروفون رو به کوروشم دادن اسمشو بگه کوروشم گفت are you kidd Me bro?? و همه خندیدن .
بعدم گفت امروز یه تولد داریم .
یه آقای جوونی رفت وسط و همه براش تولدت مبارک خوندن .کشیش براش دعا کرد و همه آمین گفتن .
بعدم گفت امروز سی و چندمین سالگرد ازدواج خودشه . زنش و بچه هاش اومدن کنارش و یکی از مردم دعا کرد و باقی آمین گفتن .
آخرش دیگه همه بلند شدن و پراکنده شدن .
منم پاشدم وای دونه به دونه آدما میومدن سمتم بهم خوشامد میگفتن .
مجبور شدم کمی تامل کنم .
دیگه یه خانم خیلی جوون چهل و چند ساله زیبا اومد کنارم . دستش رو گذاشت تو دستم و کف دستش پول بود . گفت اینو میدم به پسرت که براش برکت بشه . نمیخواستم قبول کنم ولی گفت درست نیست رد کنی . خیلی تشکر کردم . شروع کرد گپ زدن . گفت یه نوه داره همسن پسر من . بهش گفتم اصلا بهت نمیاد نوه داشته باشی . گفت من شصت و پنج سالمه !!! من همونجا تبخیر شدم از تعجب . اصلا نمیشه یکی بیست و چند سال جوون تر نشون بده میشه؟؟ گوگوش رو توی جیبش گذاشته بود .
دیگه واقعا پاشدم برم خونه . زن کشیش شمارمو دم در خواست . هیچ دوست نداشتم بدم . چون میدونستم نمیخوام به اونجا رفتن ادامه بدم . ولی نتونستم شماره ندم .
تو راه کوروش میگفت دیدی همه جقدر منو دوست داشتن و تو قلبهاشون چقدر عشق بود ؟؟. این جمله ی دقیقشه . بدون یه دره تحریف .قشنگ نشان از من داره این ادبیاتش :)
دیگه برگشتیم خونمون .
دیشب فیلم مصائب مسیح رو دیدم . خیلی گریه کردم خیلی .
من از آمازون دیدم اما حتما توی یوتیوب هم هست . The passion of jesus
امروز هم که کلاس ریاضی داشتم . هیچی نفهمیدم . واقعا هیچی . یعنی اصلا مبحثی نبود که تو دبیرستان خونده باشم . بعد برگشتم خونه و چند ساعتی وقت داشتم . دو تا تلفن مهم کردم برای کارای حقوقی
یه عدسی پختم و بمناسبت روز دوم پریود از خودم پذیرایی کردم . خونه رو مرتب کردم حسابی و با مامانم و خواهرم حرف زدم . گل ها رو آب و دون دادم . برای کوروشم نوبت دندون پزشکی گرفتم . یه بخشی از بدهیم به خواهرم رو پرداخت کردم و یه کم حساب و کتاب کردم . قسط لپ تاپم آگوست تموم میشه و خلاص میشم . وسط این کارها بودم که گوشیم زنگ زد . کشیش کلیسای دیروز بود . احوالمو پرسید بعدم گفت خیلی خوشحال شدم دیدمت و برات دعای خیر میکنم و فلان .امیدوارم داستان نشه هی زنگ بزنن بگن بیا بیا .
الان نشستم رو تاب توی پارک . کوروش رو بعد مدرسه آوردم بازی .
دیگه از این به بعد تو این هوای بهاری باید زیاد بیارمش .
خوشحالم مدرسه اش شروع شده .
لباسشو داشتم روی تختش مرتب میذاشتم که از مدرسه برگشت بتونه راحت و سریع عوض کنه . به خودم اومدم دیدم با صدای بلند دارم قربون صدقه اش میرم . قربون قد و بالاش و بزرگ شدنش . مج خودم رو خوب جایی گرفته بودم . بعد مدتها یه آرامشی ته دلم اومد که زندگیم با یه وجود مبارک تبرک شده .
الان با یه پسر بچه ای کوچکتر از خودش دوست شده تو پارک . خودش از نرده ها بالا رفته و داره اونم تشویق میکنه بره . با ریتم براش میخونه :
You can do it,you can do it
داره سرد میشه . من یه کم دیگه تاب بخورم و بریم خونه ...
چقدر سبک شدم این پست رونوشتم :)