پست بیست و پنجم

 

بچه ها ازتون ممنونم . به معنی واقعی کنارمید و اینکه اینجا پناهگاه منه دقیقا بخاطر وجود شماهاست .

 

امروز دوباره اون باور اومده توی ذهنم.

اون باور که من اونقدرها مادر بدی نیستم .

و با قاطعیت بیشتر میگم برای بزرگ کردن کوروش من مناسب تر از هر کسی ام .هزار بار از پدرش بهتر.

اون شک هام از بار زیاد رو دوشمه . از خستگیمه . از میل به ول کردن همه چیز و فرو رفتن توی سقوطمه .

 

و این حس تنفر از خودم ... درست نمیتونم تحلیلش کنم اما باز امروز به ذهنم رسید منی که از کمالگرایی واقعا رنج میبرم ممکنه این تنفر دنبال این حس کافی و خوب نبودنم برای همه چیز اومده باشه.

حقی برای خودم قایل نیستم که حالم بد باشه .

صدای توی سرم جز اینکه سرزنشم کنه حرفی نمیزنه و من بابت مدام به باد سرزنش گرفته شدن و حس تحقیر پشتش احساس کمی و کوچکی میکنم ،احساس لایق بدترین بودن ،احساس تناسب نداشتن با آرامش ،احساس اینکه چقدر موجود ضعیف غیر قابل تحملی هستم و تمام اینها باعث میشه من همش از خودم بدم بیاد .

 

با خودم میگم الان باید درسهام رو فلان طور پاس میکردم و یه روتین درس خوندن داشتم . ندارم پس از خودم بخاطر این عملکرد بد بدم میاد .

با خودم میگم الان باید باشگاه میرفتم .نمیرم و از خودم بدم میاد.

با خودم میگم باید فلان قدر پس انداز میداشتم . ندارم و از خودم بدم میاد .

میگم پسرم نباید فلان قدر ساعت با موبایل سرگرم میشد ،میشه و از خودم بابتش بدم میاد .

میگم الان باید یه دونه رفیق دختر واقعی میداشتم ، ندارم و از خودم ...

 

ذهن کمالگرای من نمیتونه اینهمه نقص رفتاری و نقص حتی تو شرایطم رو باهاش کنار بیاد .

حتی چیزهایی که خیلی دست من نیستن .

 

از اینکه مثل یه تیکه گوشت متحرک زندگی میکنم و معنا رو گم کردم دچار خشم و انزجارم .

حتی بابت اینکه نمیتونم به آرامش برسم و خشم درونم خیلی وقتها فرمونم رو میگیره دستش از خودم بدم میاد .

 

هزاران دلیل دیگه دارم که از خودم بدم بیاد و یکی از یکی احمقانه تر هستن چون توی اعماق وجودم میدونم همه ی اونها و هزار تا چیز دیگه هم نباید باعث بشه من با خودم بد باشم اینهمه .

 

یکشنبه ی هفته ی پیش برای اولین بار رفتم کلیسای انگلیسی.

یه چیز بی نظیر و فراموش نشدنی بود .

یه سن بزرگ داشتن و یه بند موسیقی خیلی خفن. کنسرتی بود برای خودش.

من کلا به دین مشخصی داشتن اعتقادی ندارم ،ولی خیلی مسیحی ها رو دوست دارم ، یا حداقل خیلی چیزها رو درموردشون دوست دارم .

اینکه تو جامعه ی مسلمون هم بودم و زندگی کردم همیشه باعث میشه بدتر از مسلمونی بدم بیاد .

یا نمیدونم از مدل مسلمون بودنمون.

نمیفهمم چرا اینهمه به ما دیکته کردن عبادت باید با غم و اشک همراه باشه که مقبول تر باشه . چرا اون خدایی که بهمون خورونده ان انقدر تشنه ی اشکهامون بوده ؟  توی مسیحیت شکوه مسیح جشن گرفته میشه . خیلی از سرودهای پرستشی شدیدا ریتمیک و خفنه .

حالا اینکه من چرا رفتم کلیسا بخاطر Daiva بود که قبلا ازش نوشته بودم براتون .

خلاصه که خیلی خیلی متفاوت بود . حتی کلیسای ایرانی باهاش قابل مقایسه نبود .

از اولش که وارد شدم از کشیش اصلیشون تا بقال و چقالشون اومدن با من دست دادن اسممو پرسیدن و بهم خوش آمد گفتن. تا جایی که بشینم دونه دونه اومدن جلو دست دادن یه چیز گفتن .

اونجا یه سرودی خونده شد که من با اون حالم نمیدونم چرا ولی اشکهام چکیدن .بعد که اومدم خونه سرچش کردم هزار بار دیگه گوش دادمش . لینکش اینجاست : کلیک کن سعیتو بکن با هدفون گوش بدی .

بعد دیدم این سرود رو یه خانمی خونده .تو یکی از کلیپها زیر نویس کرده بود که این خانم از نحوه ی مسیحی شدنش میگه . پلی اش کردم .

خانم ایرانی بود :/ بعد از یه ازدواج خیلی مشابه مال من یه جایی که حالش بی اندازه بد بوده ، تو خونه ی یه مسیحی به مسیح ایمان میاره .

 

حالا همین دیروز که یکشنبه بود من گفتم دوباره برم کلیساشون .

مراسمشون ساعت ده شروع میشد ولی کوروش یه کم معطلم کرد و ما تازه یازده راه افتادیم و پیاده رفتیم تا ایستگاه اتوبوس .

بعدش همینجور که سوار اتوبوس بودیم یهو دیدم داریم از برمینگهام خارج میشیم :/ من حواسم نبود اشتباهی سوار یه اتوبوس دیگه شده بودم . هیچی دیگه پیاده شدیم . سوار یه اتوبوس دیگه شدیم . تازه رسیدیم ایستگاه اصلی ، ساعت شده بود دوازده و روی تابلو زده بود اتوبوسی که ما میخوایم یه ربع دیگه میرسه .

گفتم الان دیگه برم چی بشه ؟

گفتم برگردیم خونه .

دوباره رفتیم یه ایستگاه دیگه و اتوبوسمون اومد و به سمت خونه ....

بعد فکر میکنید چی شد ؟؟ سر کوچمون ، درست سر کوچمون یه کلیسا بود که من اینهمه ماه اصلا ندیده بودمش!

گفتم ما که اومدیم بیرون ، بریم توش .

رفتیم . 

و تنها سفید پوست اونجا بودیم .

کلا کلیسای سیاه پوستا بود .

مثل خال سفید رو پیشونی یه گاو مشکی نشستیم اونجا و توجه همه بهمون جلب شد .

 

فرهنگ های متفاوت عجیب و غریبن . 

فکر کن تو برمینگهام زندگی کنی بعد وسط پارک استن ببینی چند تا مرد با اباس پاکستانی دارن میدون ! 

یا هندی ها رو‌ببینی با اون کلاه های عجیبشون .

حالا توی کلیسا هم مدل لباس ها خیلی برای من عجیب بود . 

مردها اکثرا کت شلواری بودن اما زن ها لباس های رنگ و وارنگ با کلاههای تور توری بزرگ پوشیده بودن . بیشتریشون شنبه یکشنبه .

با زیورآلات قلمبه سلنبه .

ما وقتی رسیدیم که کشیش داشت موعظه میکرد . 

داشت از ارزش های ازدواج میگفت اون وسط و نقش خانواده تو‌پرورش بچه ها .

لهجه اش برای من خیلی نامانوس بود . خیلی سخت میفهمیدم . 

به هر صورت موعظه تموم شد و دو تا سرود پرستشی هم خوندن و دعا کردن و مراسم نان و شراب انجام شد  و یهو کشیش راه افتاد مستقیم سمت من . 

یه لحظه هم فکرشو نمیکردم اما با یه لبخند دستشو‌ دراز کرد سمتم .

نه که بخواد دست بده ، که میخواست دستمو بگیره .

دستمو بهش دادم گفت پاشو بیا .باهاش رفتم 

پاشتم آب میشدم . رفتیم وسط کلیسا.

به همه گفت امروز یه نیو فیس داریم . یاد تتلو افتاده بودم اون وسط .

بعد یه میکروفون اندازه ی کله ی کوروش داد دستم . گفت از خودت بگو !

رو به کشیش ایستاده بودم گفت رو به مردم شو .

یه نگاه کلی کردم آب دهنمو قورت دادم گفتم اسمم اینه . اولین بارمه اینجام و باعث افتخارمه کنار شمام . گفتم همین نزدیکیا زندگی میکنم . گفتم مسیحی نیستم ولی عیسای مسیح رو دوست دارم .

دستشو گذاشت رو سرم و همه مردم هم دستهاشونو سمت من گرفتن بالا و برام دعا کردن . 

بعد نشستم سر جام . میکروفون رو به کوروشم دادن اسمشو بگه کوروشم گفت are you kidd Me bro?? و همه خندیدن .

بعدم گفت امروز یه تولد داریم . 

یه آقای جوونی رفت وسط و همه براش تولدت مبارک خوندن .کشیش براش دعا کرد و همه آمین گفتن .

 

بعدم گفت امروز سی و چندمین سالگرد ازدواج خودشه . زنش و بچه هاش اومدن کنارش و یکی از مردم دعا کرد و باقی آمین گفتن .

آخرش دیگه همه بلند شدن و پراکنده شدن .

منم پاشدم وای دونه به دونه آدما میومدن سمتم بهم خوشامد میگفتن .

مجبور شدم کمی تامل کنم .

دیگه یه خانم خیلی جوون چهل و چند ساله زیبا اومد کنارم . دستش رو گذاشت تو دستم و کف دستش پول بود . گفت اینو میدم به پسرت که براش برکت بشه . نمیخواستم قبول کنم ولی گفت درست نیست رد کنی . خیلی تشکر کردم . شروع کرد گپ زدن . گفت یه نوه داره همسن پسر من . بهش گفتم اصلا بهت نمیاد نوه داشته باشی . گفت من شصت و پنج سالمه !!! من همونجا تبخیر شدم از تعجب . اصلا نمیشه یکی بیست و چند سال جوون تر نشون بده میشه؟؟ گوگوش رو توی جیبش گذاشته بود .

دیگه واقعا پاشدم برم خونه . زن کشیش شمارمو دم در خواست . هیچ دوست نداشتم بدم . چون میدونستم نمیخوام به اونجا رفتن ادامه بدم . ولی نتونستم شماره ندم .

تو راه کوروش میگفت دیدی همه جقدر منو دوست داشتن و تو قلبهاشون چقدر عشق بود ؟؟. این جمله ی دقیقشه . بدون یه دره تحریف .قشنگ نشان از من داره این ادبیاتش :) 

دیگه برگشتیم خونمون . 

دیشب فیلم مصائب مسیح رو دیدم . خیلی گریه کردم خیلی . 

من از آمازون دیدم اما حتما توی یوتیوب هم هست . The passion of jesus 

امروز هم که کلاس ریاضی داشتم . هیچی نفهمیدم . واقعا هیچی . یعنی اصلا مبحثی نبود که تو دبیرستان خونده باشم . بعد برگشتم خونه و چند ساعتی وقت داشتم . دو تا تلفن مهم کردم برای کارای حقوقی 

یه عدسی پختم و بمناسبت روز دوم پریود از خودم پذیرایی کردم . خونه رو مرتب کردم حسابی و با مامانم و خواهرم حرف زدم . گل ها رو آب و دون دادم . برای کوروشم نوبت دندون پزشکی گرفتم . یه بخشی از بدهیم به خواهرم رو پرداخت کردم و یه کم حساب و کتاب کردم . قسط لپ تاپم آگوست تموم میشه و خلاص میشم . وسط این کارها بودم که گوشیم زنگ زد . کشیش کلیسای دیروز بود . احوالمو پرسید بعدم گفت خیلی خوشحال شدم دیدمت و برات دعای خیر میکنم و فلان .امیدوارم داستان نشه هی زنگ بزنن بگن بیا بیا .

الان نشستم رو تاب توی پارک . کوروش رو بعد مدرسه آوردم بازی . 

دیگه از این به بعد تو این هوای بهاری باید زیاد بیارمش .

خوشحالم مدرسه اش شروع شده .

لباسشو داشتم روی تختش مرتب میذاشتم که از مدرسه برگشت بتونه راحت و سریع عوض کنه . به خودم اومدم دیدم با صدای بلند دارم قربون صدقه اش میرم . قربون قد و بالاش و بزرگ شدنش . مج خودم رو خوب جایی گرفته بودم . بعد مدتها یه آرامشی ته دلم اومد که زندگیم با یه وجود مبارک تبرک شده .

الان با یه پسر بچه ای کوچکتر از خودش دوست شده تو پارک . خودش از نرده ها بالا رفته و داره اونم تشویق میکنه بره . با ریتم براش میخونه :

You can do it,you can do it

داره سرد میشه . من یه کم دیگه تاب بخورم و بریم خونه ... 

چقدر سبک شدم این پست رو‌نوشتم :) 

۶ موافق ۰ مخالف

بابت سرزنش های درونی کتاب چگونه میتوانم از خودم راضی باشم ترجمه مینا محمودی رو پیشنهاد میکنم 

مرسی مهربانم ❤️

خدارووووشکر

کاش منم اونجا بودم و بغلت میکردم قشنگترین، روزامون ممکنه سیاه بشه ولی ما آدمای سمجی هستیم، بالاخره از دل تاریکی یه قطره نور بیرون میکشیم. 

شاد باش جان دل

تو بهترینه خودتی

ممنونم ازت آتنای عزیز ❤️

سلام مینا جان

میگم اونجا که پر از کلیسا هست چند تاشونو امتحان کن

کلا به نظرم هر کجا که باعث بشه آدم با خدای خودش دو کلمه حرف بزنه به آدم آرامش میده

چه اونجا کلیسا باشه چه کعبه، چه مسجد

اصلا فرق نمی کنه دین داشته باشی یا نه

و اگر داری دینت چی باشه

مینا جان تو دقیقا یه مادر دلسوز هستی، با فکر باز و با فرهنگ و شعور بالا

هیچ کس دیگه نمی تونه برای کورش مادری کنه

توقعت رو از خودت بیار پایین

فعلا همینکه کارهای روزمره ات رو بکنی و با کورش برخورد مناسب داشته باشی کافیه

پس انداز و درس و ... بمونه برای یه کم وقت دیگه

هر کس جای تو بود الان نمی تونست با روحیه عالی همه اینا رو انجام بده

تو هم مثل بقیه

یه خرده به خودت فرصت بده و قدمهای کوچک بردار برای رسیدن به شرایط عادی و از همون قدمهای کوچک راضی باش

نه بابا بعدش میون چند تا دلبر گیر میکنم ...
همون که daiva میره خوبه . همونجا بهتره برم هروقت خواستم
درسته نظر منم همینه . اصل اینه که بدونی از کجا آمده ای آمدنت بهر چه بود .

سعی ام رو میکنم سارینا اما اینها مدام فراموشم میشه .اینکه به قدمهای کوجک راضی باشم اینکه از خودم بیش از اندازه توقع نداشته باشم . من پدر خودمو درآوردم رسما :(❤️

فقط اومدم بگم تویه مامان فوق العاده ای و خیلی خاص '

قدم قدم کوچولو کوچولو برو جلو 

این فراز وفرودها برای همه مون بوده وقتی که مجبور بودم دخترک سه ماهه ام رو بزارم خونه وبرم یه شهر دیگه که دو ساعت فاصله داشت توی بیمارستان شیفت بدم اونم شیفت ۲۴یا ۳۶ساعته  اونم بچه ای که شیرخودم رو میخورد اونم من احساساتی که از دیدن یه بچه گربه که مامانش رو گم کرده بود گریه میکردم از وقتی سوار اتوبوس میشدم تا برمیگشتم یه ریز گریه میکردم و بعد تازه برمیگشتم بچه داری وخونه داری 

منم هزاران بار وا دادم ولی چون راه دیگه ای بلد نبودم مسیر رو رفتم نمیدونم درست بود  یا غلط اما تلاشم رو کردم تا حداقل ها رو داشته باشم برای اینده دخترم و بارها هم از رفتار دخترام دلم شکست اما اونا بچه هستن وکم کم دارن قدرم رو میدونن  و الان که به ۲۰سال پیش فکر میکنم میگم چقدر من بی کس وکار بودم اون موقع ها از خودم متنفر بودم از اینکه نمیتونستم مادر تمام وقت واسه کودکم باشم پر از عذاب وجدان وحس بد  اما الان به  خودم افتخار میکنم و خودم رو بغل میکنم تنها چیزی که تونست من رو سرپا نگه داره همون پناه بردن به خدا بود و اینکه اون میبینه و حتما دستم رو میگیره

لحظه لحظه زندگیت پر از حس خوب باشه مینا جان

 

عزیزم ممنونم از لطفت . خوشحالم الان که نگاه میکنی به گذشته
راضی هستی .واقعا خیلی قوی بودی که از پس اون شرایط براومدی .

عزیزمی ❤️

سلام مینا جانم امیدوارم حالت خوب باشه

اوفییییش حالم خوب شد 

هرچقد پست قبلیت احساس تاسف کردم اینیکی انرژی بهم تزریق شد

راضیم ازت

بالاخره انسان با همه کمی و کاستی ش  هست و باید بپذیره الان به تو میگم فردا باید یکی به خودم بگه واقعا

من خودم ۴،۵سالیه اومدم شهر جدید ولی هیچ دوستی ندارم و عمیقا ناراحتم از این شدت تنهاییم خیلی سخت میگذره برام 

کوروش رو ببوس‌

 

ممنونم زیبا .
خداکنه یه روزی بیاد منم از خودم راضی باشم بالاخره

فذدا بیا من بهت بگم من خیلی خوب سخنرانی میکنم فقط تو کار خودم میمونم :)

کدوم شهری بگو برات دوست پیدا کنیم خوب . اگه اینستا بودم برات دوست پیدا میکردم حتما ❤️.

مینا فکر کنم اون فیلمی که تو داری میگی امیلی در پاریسه

این که من گفتم امیلی خالیه 2022.. و به زبان انگلیسیه.. 

احتمالا همینطوره عزیزم مرسی گفتی :)

من اومدم اصفهان ،جایی که همیشه ارزوم بود باشم،با شغلی که ارزوم بود داشته باشمش

وای زهره چقدر خوشحالم اونجایی . چقدر عالی 

بی اندازه قلبم روشن شد با این کامنتت دختر . 
خدا رو‌شکر‌❤️

چقدر سبک شدم این پست رو خوندم مینا مرسی..

2 شب پشت سر هم 2 تا فیلم دیدم

Emily.. داستان زندگی امیلی برونته. 

Eiffel..  داستان ساخته شدن ایفل. 

انگار نوشته های تو ادامه ی حس و حالی بود که از این 2 تا فیلم هنوزم درم جریان داشت... نمیدونم چرا! 

عالی و واضح از احساساتت مینویسی؛ این قدرته

ممنونم مینا... 

 

 

چرا من دو بار تا حالا فیلم امیلی رو پلی کردم اما نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و همون یه ربع اول خاموش کردم ؟

کلا خیلی به ندرت فیلمهایی که زبان اصلیشون انگلیسی نیست رو میبینم .

چقدر جالب .

ممنونم از تو .❤️

الهی الهی که از این به بعد همه ی پستات انرژی و فرکانسش از اینم بالا باشه و حال دل تو و پسرک جذابمون خوب باشه 

با خوندن از کلیسا و اون حس کلی قلب قلبی شدم🥺 

مرسی نگار عزیز❤️

همونقدر که باور دارم خودم باید برم تراپی برای توهم باور دارم ... ماها کمک میخوایم مینـا ماها گم شدیم 
یه روزایی هست که آدم خوبه به خودش میگه خوب ایول جمع کردم خودم رو فرداش میبینه باز کاری نکرده درست تو مسیر قرار نگرفته !

من کلا آدم روحـآنی ای نیستم و وقتی ملول میشم دنبال معنویات نمیگردم ولـی همیشه میگم خوبه که این آدما به یه چیزایی باور دارن که سریعا حالشونو خوب میکنه ! هرکسـی یه طوریه مثلا من رو گاهی تفریح و بیرون رفتن خوب میکنه گاهـی همونم نمیکنه 

یه بالانسـی ایجاد کن مینا مجموعه ای از چیزایی که حالتو خوب میکنه و چیزایی که تورو به هدفت میرسونه ، یکم خودت رو مجبور کن ! پشین پای درسای کالج و تمومشون کن که راه هموار تری برای خودت بسازی . سرت که مشغول باشه بهتره!

با همه ی اونی که گفتی خونه ندارم و فلان بازم من جات بودم ازون شهر میرفتم. تو هاستل یا هرچیزی .. اصن سال دیگه مگه کوروش مدرسه نمیره ؟! خوب تو میتونی کارم بکنی نمیتونی ؟!
اینارو همینجـوری میگم ـآ ، من که نمیدونم اما میگم یه ویژن دلچسبی بساز برای آینده خودت و کوروش که شور و شوق بهت بده !

کوروش ام بزرگ شده و داره میشه بهتر میتونه درکت کنه تو مسیر ! 
روز و روزگارت قشنگ عزیزم 

من با یه ارگانی اینجا تماس گرفتم دیروز راسینال و حالا منتظرم بهم نوبت بدن . 

احساس آرامش ها برای من خیلی لحظه ای شدن . گاهی حرفهام ممکنه اشتباه ترجمه بشه چون من مدلم بسط دادن احساسیه که دارم ازش مینویسم . شاید دیروز به نظر رسیده خوب خدا رو شکر و منم اصرار نکردم بگم من همونا رو در حال سقوطم نوشتم و همه ی کارهای دیگه ام رو که خیلیهاشم خوب و مفیدن در همون حال انجام میدم . 
من معنویات رو دوست دارم . مذاهب و ادیان رو نمیتونم کنار بیام . با اینحال گاهی عضو یه جامعه و جمعی بودن زنده نگهم میداره 
خوب راسینال نمیتونم مجبور کنم . یعنی نتونستم . دوست داشتم اما نتونستم و بعدش خیلی بیشتر خودم رو کشتم که عرضه ی مجبور کردن خودمو ندارم 

درمورد خونه حرفت منطقی نیست زیبا . جای من اکه تو شر هاوس زندگی کرده بودی یا اون سبک زندگی رو از نزدیک دیده بودی این حرف رو نمیزدی . مگه میشه هر شب سرت رو جایی بذاری که حتی یه کمد برای لباسات ممکنه نداشته باشی ؟ حمومت آب بگیره تااااا مسیولاش بیان درست کنن وسط کثافت حموم کنی . و هزار تا چیز دیگه 
بعلاوه عزیز من چجوری هم سه روز برم سر کلاس هم سر کار برم پارت تایم ؟ اونم یه کاری که از پس هزینه اجاره خونه و خرج زندگی بربیام نه که کمک باشه ؟ 
شور و شوق :) ازم رفته دخترم ازم رفته … 
میبوسمت ❤️

نمی‌دونم خودتم اندازه‌ی من خوشحال شدی از اینکه برامون نوشتی یا نه؟ یعنی در این حد. ببوس کوروش عزیزمو. خیلی سخته اما زندگی یه تمرین همیشگیه. کاش می‌شد یه بار که بالا میاییم همیشه بمونیم اما متاسفانه اینجوری نیست. خوشحالم که تو بالا اومدنو بلدی. 

منم وقتی تمومش میکردم خوشحال بودم ژاله . 

درسته زندگی تمرین همیشگیه 
ممنونم ازت ❤️

چقدر این پستت مینا جان حس آرامش داشت من جای تو  از اون کلیسا و آدمها ارامش گرفتم نمی دونم چرا

راستی چرا دوست نداری دیگه اونجا بری هر چیزی که بتونه تو این موقعیت کمی آرومت کنه خیلی محبته اینم که شما اتوبوس و اشتباه سوار شی و سر از این کلسا در بیاری یک نشونه راحت ازش نگذره اتفاقا دنبالش کن

ارامش مهمون خونه دلت باشه مینای مهربون و خوش قلب

 

من دارم فکر می کنم اینقدرها که خودت میگی تو فاز منفی نیستی چون اگه شما تو فاز منفی باشی اینقدر آدمهای خوب و مثبت سر راهت قرار نمی گیرن دوست دارم ندیده

منم اندازه ی خودم گرفتم . حالا باید وقتی Daiva برام حرف میزنه ببینی . جول اوستین یا جویس مایر رو میشناسی ؟ مثل اوناست 

دوست ندارم چیزی برام اجبار و الزام بشه همین . دوست دارم به میل خودم گاهی برم 
ممنونم ازت عزیز

عزیز دل من کلا آدم منفی نبودم و نیستم . الان احساسات بد دارم اما ریشه ام هرگز اینجا نیست . برای همینه عذابم بیشتر میشه ❤️

چه خوبه اینجوری مینویسین برامون.هی میگن انقدر میلیون در جهان و مسلمانا تشکیل میدن و همه از دینای دیگه میان اسلام کجاست بعد؟بنظرم انقدر به خودتون سخت نگیرین.بازم یاداوری میکنم اینجاییکه شما هستین کلی از هم سن و سالای خودتون جلوترین همونطور که ممکنه از یسری هم عقبتر باشین.روحیه سرزنشگرتونو کم کنین.طبیعیه مدتی حس سوگواری داشته باشین و باشگاه نرین و درس نخونین و پس انداز نداشته باشین وبه خودتون نرسین......اما یادتون نره شما زبان بلدین کلی دوره دیدین دوستای جدید و ارتباط با آدمای غریبه تو یمدت کم تو کشور غریب با یه بچه و رفع نیازاش کم چیزی نیست.وقتی ازین حالتی که توش هستین در اومدین وقت هست برای پس انداز باشگاه مادر ایده آل بودن و درس خوندن.یه کم مهربونتر با خودتون رفتار کنین

مریم خوب تبلیغات اسلام خیلی خیلی گسترده است . وسط کریسمس که جشن تولد مسیح هست هم بین اونهمه مسیحی ، بغل موزیک های کریسمسی میان کتاب قران میچینن و با صدای بلند قران میذارن . 

حالا این کریسمس باعث شده من شاخ دربیارم ولی کلا هیچ روزی مطلقا نیست که اینجا وسط شهر حداقل دو تا جا ننشسته باشن با صدای قران و کتابایی که چیدن . 
مسیحی ها هم دارن ولی دیگه نه اینجوری . 

ممنونم ازت❤️

مینا بعد اینکه پستت رو خوندم یاد والپیپر گوشیم افتادم که دقیقا برای تو میتونه باشه.

یع توییته از dan koe که میگه

You feel bad because the person you want to become is waching your moves , and they dont like what they see

شاید همینطوره عارفه :) ❤️

چه حس خوبی داشت این پستت...برعکس قبلی که خوندم ولی اصلا نتونستم حرف بزنم...

یعنی انقدر قشنگ احساست از این ور حس میشه که واقعا انگار فیس تو فیس هم حرف زدیم...

چه خوشحال شدم از کلاس ریاضی گفتی...ان شالله با یک برنامه ریزی دقیق و منظم موفق خواهی شد،تا حالا ثابت کردی که میتونی.

 

تو یک دوره ای وقتی دانشجو بودم دلم خواست یه مطالعه ای راجع به ادیان داشته باشم و خودم انتخاب کنم.با دوق وشوق کتاب مقدس رو از کتابخونه دانشگاه گرفتم و خوندم (اول میخواستم بخرم بعد فهمیدم ممنوعه🤭) .راستش اآخر سر برگشتم سر همون مسلمونی خودم.با خیلی جاهاش ارتباط نگرفتم مثل شکست خدا از یعقوب در کشتی گرفتن و...

منم باهات موافقم...نمیشه که همش گریه و غم!نمیدونم چه کسانی بدبختی وفقر رو کردند ارزش!!والا من داشتم حساب میکردم کمک های امامان رو به پول روز دیدم مبالغشون خیلی بالاست.همشون وضع مالی خوب داشتند،تاجر بودند فقط پر زرق و برق نبودند وگرنه هیچ جا نخوندیم که محتاج خلق خدا بوده باشند.

 

وای خداروشکر قسط لپ تاپ که تموم بشه دستت باز میشه یخورده.

عدسی هم نوش جونت.

کاش یه برنامه ورزشی بریزیم اینجا و گزارش بدیم که مجبور شیم انجام بدیم هان؟چطوره؟

میبوسمت.

 

 

چقدر خوبه حسم منتقل میشه . ممنونم که با تمام وجود میخونی که حس میکنی احساسمو


عزیز دلم کتاب پیدایش کتاب عهد عتیق و بخشی از تورات و یهوده. کتاب مسیحی ها انجیل ها هستن . کتب عهد جدید 
.البته اطلاعاتم خیلی سطحی و ابتداییه در این مورد . میدونم یه سری مسیحی ها خصوصا کاتولیک ها به عهد قدیم هم اعتقاد دارن .ولی کلا منم به کتب اعتقاد ندارم . قبلا داشتم ولی الان میبینم هیچکدوم واقعا درست نیستن . البته من انجیل رو تازه شروع کردم . ولی در اون مورد خاص تفسیر غیر اسلامی اون کتاب اینه اون مردی که یعقوب باهاش کشتی گرفت به اشتباه خدا ترجمه شده و منظور یه مردی بوده که خیلی قدرتمند بوده . خدای قدرت بوده به اصطلاح خودمون . ولی تو جاهای دیگه پیدایش منم حس خوبی از خدایی که تعریف کردن نگرفتم . 

کسایی که از غم و فقر ما نون خوردن عزیزم :) 

من نمیتونم مطهره . واقعا میدونم الان نمیتونم . تو هم میخوای شروع کنی ؟ ❤️

تاثیر دعا رو دست کم‌نگیرررر ... مینا تو رفتی اون کلیسا چون باید اونحا میبودی چه بسا تقدیر ارامش و عشق بین همین ادما تو همین کلیسا باشه پس هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و حکمتی توشه ... در ضمن خدای مسیح با خدای محمد یکیه ما ادماییم که از هر دینی از هر مذهبی از هر چیزی تفسیر به سود خود میکنیم .... من گاهی کنج خلوت آشپزخونه مو یک‌معبد میبینم گاهی نشستن کنار مادرمو کلیسا میبینم گاهی خندیدن کنار پسرام رو مسجد و امامزاده میبینم میدونی منظورم اینه حال معنوی دل اون ارامش درونی زو باید پیدا کنی بقیه زمان ها مکان ها ادم ها وسیله هستند

حتما همینجوره . منم به تصادفی بودن هیچ چیز اعتقاد ندارم . 

چقدر زیبا . 
همینطوره. 
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه است …❤️

خیلی خوشحالم برات مینا،دیشب که خوندم با قلب سنگین خوابیدم و امشب با قلب خوشحال.

مینا میشه لطفا خودتو سرزنش نکنی،مگه همه باید روتین درسی داشته باشن،کجا گفته واجبه؟ واجبتر از روح و روانت که نبودش تخریبت کنه.

مگه حتما باید دوست دختر پیدا کنی، باورم نمیشه انقدر خودتو سرزنش کردی،مینای عزیز طفلکونی که جز تو کی بهش دلداری بده.

دختر من ۵سال جنوب بودم هیچ دوستی نداشتم هیچوقت،یادته یکیو برام پیدا کردی حتی با اونم دوستی شکل نگرفت،حتی دوتا پیدا کردی.

میشه که اگر رفتارهات درست نبود یا نتیجه ی درست نداشتن،کنار مینا باشی نه اینکه بکوبونیش.

تو خیلی خوبی مینا.تو توی خانواده ای بزرگ شدی که حتی ازت انتظار نداشتن تو دورهمی های خانوادگی ظرف بشوری و همه سعی میکردن حمایتت کنن چون ته تغاری بودی و شاید بواسطه همین برخوردها برات تصمیم گرفتن،مدیریت کارها،زمان و پول سخت باشه الان چندسال توی کشور غریب داری زندگی خودت و پسرت رو مدیریت میکنی،شاید عالی نبوده ولی بدم نبوده،محتاج نبودی،قرض گرفتی پس دادی،تو خیلی خوبی،مینا رو سرزنش نکن

عزیزم با اون قلبت . مرسی

ببین درس باید اولویت من میبود . من از این دریچه است که باید به زندگی خودم و پسرم سر و سامون بدم . من انتخاب کردم برم دانشگاه ولی تلاشی براش نمیکنم اونجور که باید . 
بعدم فکر نمیکردم حتما باید دوست دختر پیدا کنم ولی خوب ببین دیگه با یه پسر صمیمی شدم عاشقم شد .. این چه وضعشه آخه 
زهره مگه الان کجا زندگی میکنی؟ من نمیدونستم نقل مکان کردی .

ممنونم از حمایتت زیبا ❤️

این پست نسیت ب قبلی عمیق تر و خوش "حال" تر بود 

بهتر   بهتر و بهتر بشی.

مرسی زیبا . از هم جدا نیستن . مدام جفتشون هستن . گاهی یکی بیشتر به اونیکی میچربه ❤️

چرا من با خوندن این پست اشکم جاری شد 

میناا خوشحالم که رو به بهبودی

به نظرم سطح انرژی کلیسا بالا بوده و واسه همون تو روحیه ت تأثیر گذاشته 

 

ممنونم مهتا جان . ❤️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان