دیگه لبه ی هیچ کجا نایستادم .
من در میانه ی سقوطم .
در واقع دیگه منی در کار نیست .
من گم شده ، مرده هر چی ...
فقط دیگه در دسترس من نیست .
عقلم از کار افتاده .
معنا از زندگیم رفته .
تمام کانال های ارتباطیم با وجود داشتن و بودن و حس بخشی از مجموعه ی خلقت بودن کاملا مسدود شده .
خودم رو جسمانی و غیر فیزیکی میبینم که از لبه ی یه صخره ی خاکی سقوط میکنه .
هنوز به زمین نرسیدم .ولی میفهمم که قراره استخونام خرد بشه و زمینی که روش میفتم به خونم و به پاره پاره های بدن از هم پاشیده ام منقش بشه .
با کوروش حس نزدیکی ندارم .
ازم دور شده. همه رو به من ترجیح میده . حتی وقتی باهاش بازی میکنم .
دو هفته بود که اینجا تعطیلات عید ایستر بود و فردا آخرین روزشه .
عین این دو هفته به کثافت ترین و باطل ترین شکل گذشت .
تلفن هایی که باید میزدم رو نزدم، هیچ درسی نخوندم ،تکالیف ریاضی تلنبار شده ، تکالیف کلاس سلامت و مراقبت سر به فلک گذاشته و هر آن منتظرم معلمم ایمیل بزنه دیگه سر کلاسم نیا . امتحان زبانی که خیلی منتظرش بودم نزدیکه و مقاله ای که باید برای پرزنتم مینوشتم ننوشتم و بحثی که باید توش شرکت کنم برای گرفتن نمره ی لیسنینگم هیچ تحقیقی درباره اش نکردم .
حتی ایمیل های وکیل رو که درمورد روز دادگاه نوشته درست نخوندم که سوالهامو ازش بپرسم .
از خودم با تمام وجودم متنفرم .
و از اینکه اینهمه استعداد نفرت ورزی به خودم رو داشتم در حیرتم .
درسته که سالها بود فهمیده بودم من یه خود دوست و عاشق خود نیستم اما خوب از خودم متنفر هم نبودم . خودم رو لایق هر ذلت و خواری نمیدونستم .
مایده مریض شده و پیام داد نمیتونه فعلا باهام حرف بزنه .
مشاور کالجم حتما این هفته باهام تماس میگیره اما واقعا قصد ندارم دیگه جواب بدم .
بهش چی بگم ؟ که نمیدونم چه مرگمه و بی خود و بی جهت حس میکنم تو یه چاله ی پر کثافت دارم دست و پا میزنم ؟
اولین پنجشنبه ی تعطیلات بابای کوروش پیام داد کجا بیام دنبال کوروش؟ جواب ندادم . بعدش دوست دختر دوستش بهم زنگ زد جواب ندادم .
بعد دختره ی پیام داد مینا جون میخواستم حالتو بپرسم !! تو پیامش پرسیده بود کجام ؟ در جواب گفتم ممنون از احوالپرسیت و خبری از اینکه برمینگهام هستم یا نه ندادم .برای بابای کوروش نامه ی دادگاه رفته و بهش تاریخ دادن . نمیدونم که اونم میاد اون روز یا نه ولی باورتون نمیشه بیشتر از همه چیز چقدر دلم میخواد نبینمش اصلا دیگه .
بهم پیام داده بود شهر رو خونه به خونه و کلیسا به کلیسا میگردم دنبال اون حروم زاده ای که با تو دوسته .
واقعا داره میگرده .
یک عالمه نفر مرتب به حمید زنگ میزنن که یکی در به در دنبال آدرسته .
میترسم . از آدمی که نمیشناسمش بدجوری میترسم .
تمام زندگی من به اضطراب گره خورده .
مدتهاست هیچ وقت نرفتم دم مدرسه ی کوروش دنبالش مگر اینکه صد بار برگردم عقب نگاه کنم مبادا تعقیب بشم .
مدتهاست یه مرکز شهر نرفتم که چشمم هر آدمی رو میبینه که کلاه و کوله پشتی داره میخکوب نشده باشم .
مدتهاست یه رستوران ایرانی نرفتم که هرجا دلم میخواد بشینم و غذامو با حمید یا با دوستای دیگه کوفت کنم . حتما باید اون حایی رو پیدا کنم که کمتر تو چشم هستم .
دیروز تو یه داروخانه یه آقای ایرانی منو دید. زیر چشمی نگاهم میکرد.
من با کوروش بودم .
نمیتونم بگم چقدر ترسیدم از اینکه حتما دوست بابای کوروشه و الان زنگ میزنه خبر میده .اونم زرتی میرسه و منو پیدا میکنه . انگار فیلم هندیه .
دارم عقلمو از دست میدم . واقعا بیمار شدم بچه ها . بعد که گذشت با خودم گفتم شاید فقط تو نخم بود . شاید فقط نگاهم میکرد . شاید ازم خوشش اومده بود همین !
پریشب تولد شوهر دوستم بود .
تو خونه ی حمید براش تولد گرفته بودن .
سیزده نفر بودیم .
نمیتونم بگم چقدر احساس زشتی میکردم .با خودم یه پیراهن برده بودم . گیپور زرشکی .
بعد ده روزه دور موهامو ماشین کردم . وقتی پوشیدمش چقدر احساس میکردم نا مناسبه .چقدر احساس میکردم زشته .
همون اولش یهو رفتم همون شلوار جین و شومیزی که لباس بیرونم بود پوشیدم .
اعتماد به نفسمو کامل از دست داده بودم .
ویسکی خوردم. کاری که ازش بیزارم . مطلقا بیزارم از مشروب خوردن ولی نه تنها خوردم بلکه به بدترین شکل بیشتر تولد رو تو دستشویی داشتم بالا میاوردم درحالی که همه تو حیاط میرقصیدن و جوجه کباب میخوردن . حمید کنارم بود . داشت دیوونه میشد از دستم . از پشت افتادم تو دستشوییش و بالای پیشونیم تا الان ورم و درد داره . پلاستیک استفراغ به دست با گریه رفتم تو اتاق حمید و خوابیدم همونجا .
دوستام دونه دونه میومدن سر میزدن . یکی میگفت نگران کوروش نباش. یکی قهوه ی زهر مار میاورد .
حالم تا روز بعدش خوب نشد .
تازه فرداش به تک تک بچه ها پیام دادم و عذر خواهی کردم .
تنها چیز مثبت این بود کوروش با دختر دوستم خیلی بازی کرد و خیلی رفتارش خوب بود .
قبل اینکه حالم بد بشه دوستم گفت بیشتر همو ببینیم و بچه ها رو بیرون ببریم .
خانم خوبیه ولی خونه اش هزارسال نوری از من دوره . باز فکر کردم بخاطر بچه ها شاید بتونیم بیرون بریم با هم گاهی .
کوروش رو یه بار یه پیک نیک حسابی بردم و دو بار بردمش تمرین اسکوتر سواری .
غذا خوردنش وقتی نمیره مدرسه خیلی بهتر میشه . بهش رسیدگی کردم . باهاش بازی کردم . براش کتاب جدید خریدم . هر روز یه وقتی برای ریاضیش و یه وقتی برای خوندن و نوشتنش میذارم . گاهی میشینم کنارش کارتونای مپرد علاقشو میبینم و سعی میکنم از خودم ذوق و هیجان نشون بدم . خودم رو به حماقت میزنم وگرنه خوب خوب میدونم بچه ها به رفتار ما نگاه سطحی نمیکنن و حس پشتش رو میفهمن .
شاید اینها رو برای خودم میکنم که به خودم بگم تو مامان خوبی هستی مینا ...
امروز بردمش اسکوتر تمرین کنه . دو تا مغازه هم رفتیم . یه مدتیه جایزه ی کار خوبش براش یه کیف سکه ی کوجولو خریدم بهش گفتم سکه هایی که میدم رو توش بذاره و از این به بعد خودش برای خودش خرید کنه . از یه مغازه شیرکاکائو خرید و از اون یکی بستنی.
به شدت با اعتماد به نفسه. میره جلو میگه چقدره پولش . پولش رو میده . باقیش رو میگیره ، اون وسط حرف های متفرقه هم میزنه.
امروز به هر دو فروشنده ها توضیح داده که میخوام خرید کنم چون دیگه کیف پول خودم رو دارم و مامانم برام پول نمیده . خودم میدم .
توی راه به خودم گفتم خوب مینا خاک تو سرت این حاصل آموزشای توعه دیگه چرا انقدر ناشکری با خودت و مادر بودنت ؟
ولی این فکر باز میاد که از کجا معلوم باباش براش بهتر نباشه ؟ از مامانی مثل من ؟
تو این دو هفته سراغی از باباش نگرفته . من از الان عزای این پنحشنبه رو گرفتم که چجوری بتونم زودتر از مدرسه بیارمش ؟ وکیلم گفته تا قبل دادگاه حق ندارم قراری با پدرش بذارم هیچ جور تماسی نباید باشه .
تولدش نزدیکه و دادگاه درست روز تولدشه .
هیچ نمیدونم باید چه کار کنم .
کجا تولد بگیرم کی رو دعوت کنم .
میدونم که میخوام براش یه عروس هلندی بخرم چون دوست داره خیلی . همین .
الان نشسته کنار خودم . به قول خودش کارتون خواب میبینه.
باورم نمیشه . باورم نمیشه همین لحظه که کنارمه من در حال سقوطم ...