پست بیست و چهارم

دیگه لبه ی هیچ کجا نایستادم .

من در میانه ی سقوطم .

در واقع دیگه منی در کار نیست .

من گم شده ، مرده هر چی ...

فقط دیگه در دسترس من نیست .

عقلم از کار افتاده .

معنا از زندگیم رفته .

تمام کانال های ارتباطیم با وجود داشتن و بودن و حس بخشی از مجموعه ی خلقت بودن کاملا مسدود شده .

خودم رو جسمانی و غیر فیزیکی میبینم که از لبه ی یه صخره ی خاکی سقوط میکنه .

هنوز به زمین نرسیدم .ولی میفهمم که قراره استخونام خرد بشه و زمینی که روش میفتم به خونم و به پاره پاره های بدن از هم پاشیده ام منقش بشه .

با کوروش حس نزدیکی ندارم .

ازم دور شده. همه رو به من ترجیح میده . حتی وقتی باهاش بازی میکنم .

دو هفته بود که اینجا تعطیلات عید ایستر بود و فردا آخرین روزشه .

عین این دو هفته به کثافت ترین و باطل ترین شکل گذشت .

تلفن هایی که باید میزدم رو نزدم، هیچ درسی نخوندم ،تکالیف ریاضی تلنبار شده ، تکالیف کلاس سلامت و مراقبت سر به فلک گذاشته و هر آن منتظرم معلمم ایمیل بزنه دیگه سر کلاسم نیا . امتحان زبانی که خیلی منتظرش بودم نزدیکه و مقاله ای که باید برای پرزنتم مینوشتم ننوشتم و بحثی که باید توش شرکت کنم برای گرفتن نمره ی لیسنینگم هیچ تحقیقی درباره اش نکردم .

حتی ایمیل های وکیل رو که درمورد روز دادگاه نوشته درست نخوندم که سوالهامو ازش بپرسم .

از خودم با تمام وجودم متنفرم .

و از اینکه اینهمه استعداد نفرت ورزی به خودم رو داشتم در حیرتم .

درسته که سالها بود فهمیده بودم من یه خود دوست و عاشق خود نیستم اما خوب از خودم متنفر هم نبودم . خودم رو لایق هر ذلت و خواری نمیدونستم .

مایده مریض شده و پیام داد نمیتونه فعلا باهام حرف بزنه .

مشاور کالجم حتما این هفته باهام تماس میگیره اما واقعا قصد ندارم دیگه جواب بدم .

بهش چی بگم ؟ که نمیدونم چه مرگمه و بی خود و بی جهت حس میکنم تو یه چاله ی پر کثافت دارم دست و پا میزنم ؟

 

اولین پنجشنبه ی تعطیلات بابای کوروش پیام داد کجا بیام دنبال کوروش؟ جواب ندادم . بعدش دوست دختر دوستش بهم زنگ زد جواب ندادم .

بعد دختره ی پیام داد مینا جون میخواستم حالتو بپرسم !! تو پیامش پرسیده بود کجام ؟ در جواب گفتم ممنون از احوالپرسیت و خبری از اینکه برمینگهام هستم یا نه ندادم .برای بابای کوروش نامه ی دادگاه رفته و بهش تاریخ دادن . نمیدونم که اونم میاد اون روز یا نه ولی باورتون نمیشه بیشتر از همه چیز چقدر دلم میخواد نبینمش اصلا دیگه .

بهم پیام داده بود شهر رو خونه به خونه و کلیسا به کلیسا میگردم دنبال اون حروم زاده ای که با تو دوسته .

واقعا داره میگرده .

یک عالمه نفر مرتب به حمید  زنگ میزنن که یکی در به در دنبال آدرسته .

میترسم . از آدمی که نمیشناسمش بدجوری میترسم .

تمام زندگی من به اضطراب گره خورده .

مدتهاست هیچ وقت نرفتم دم مدرسه ی کوروش دنبالش مگر اینکه صد بار برگردم عقب نگاه کنم مبادا تعقیب بشم .

مدتهاست یه مرکز شهر نرفتم که چشمم هر آدمی رو میبینه که کلاه و کوله پشتی داره میخکوب نشده باشم .

مدتهاست یه رستوران ایرانی نرفتم که هرجا دلم میخواد بشینم و غذامو با حمید یا با دوستای دیگه کوفت کنم . حتما باید اون حایی رو پیدا کنم که کمتر تو چشم هستم .

دیروز تو یه داروخانه یه آقای ایرانی منو دید. زیر چشمی نگاهم میکرد.

من با کوروش بودم .

نمیتونم بگم چقدر ترسیدم از اینکه حتما دوست بابای کوروشه و الان زنگ میزنه خبر میده .اونم زرتی میرسه و منو پیدا میکنه . انگار فیلم هندیه .

دارم عقلمو از دست میدم . واقعا بیمار شدم بچه ها . بعد که گذشت با خودم گفتم شاید فقط تو نخم بود . شاید فقط نگاهم میکرد . شاید ازم خوشش اومده بود همین !

 

پریشب تولد شوهر دوستم بود .

تو خونه ی حمید براش تولد گرفته بودن .

سیزده نفر بودیم .

نمیتونم بگم چقدر احساس زشتی میکردم .با خودم یه پیراهن برده بودم . گیپور زرشکی .

بعد ده روزه دور موهامو ماشین کردم . وقتی پوشیدمش چقدر احساس میکردم نا مناسبه .چقدر احساس میکردم زشته .

همون اولش یهو رفتم همون شلوار جین و شومیزی که لباس بیرونم بود پوشیدم .

اعتماد به نفسمو کامل از دست داده بودم .

ویسکی خوردم. کاری که ازش بیزارم . مطلقا بیزارم از مشروب خوردن ولی نه تنها خوردم بلکه به بدترین شکل بیشتر تولد رو تو دستشویی داشتم بالا میاوردم درحالی که همه تو حیاط میرقصیدن و جوجه کباب میخوردن . حمید کنارم بود . داشت دیوونه میشد از دستم . از پشت افتادم تو دستشوییش و بالای پیشونیم تا الان ورم و درد داره . پلاستیک استفراغ به دست با گریه رفتم تو اتاق حمید و خوابیدم همونجا .

دوستام دونه دونه میومدن سر میزدن . یکی میگفت نگران کوروش نباش. یکی قهوه ی زهر مار میاورد .

حالم تا روز بعدش خوب نشد .

تازه فرداش به تک تک بچه ها پیام دادم و عذر خواهی کردم .

تنها چیز مثبت این بود کوروش با دختر دوستم خیلی بازی کرد و خیلی رفتارش خوب بود .

قبل اینکه حالم بد بشه دوستم گفت بیشتر همو ببینیم و بچه ها رو بیرون ببریم .

خانم خوبیه ولی خونه اش هزارسال نوری از من دوره . باز فکر کردم بخاطر بچه ها شاید بتونیم بیرون بریم با هم گاهی .

کوروش رو یه بار یه پیک نیک حسابی بردم و دو بار بردمش تمرین اسکوتر سواری .

غذا خوردنش وقتی نمیره مدرسه خیلی بهتر میشه . بهش رسیدگی کردم . باهاش بازی کردم . براش کتاب جدید خریدم . هر روز یه وقتی برای ریاضیش و یه وقتی برای خوندن و نوشتنش میذارم . گاهی میشینم کنارش کارتونای مپرد علاقشو میبینم و سعی میکنم از خودم ذوق و هیجان نشون بدم . خودم رو به حماقت میزنم وگرنه خوب خوب میدونم بچه ها به رفتار ما نگاه سطحی نمیکنن و حس پشتش رو میفهمن .

شاید اینها رو برای خودم میکنم که به خودم بگم تو مامان خوبی هستی مینا ...

امروز بردمش اسکوتر تمرین کنه . دو تا مغازه هم رفتیم . یه مدتیه جایزه ی کار خوبش براش یه کیف سکه ی کوجولو خریدم بهش گفتم سکه هایی که میدم رو توش بذاره و از این به بعد خودش برای خودش خرید کنه . از یه مغازه شیرکاکائو خرید و از اون یکی بستنی.

به شدت با اعتماد به نفسه. میره جلو میگه چقدره پولش . پولش رو میده . باقیش رو میگیره ، اون وسط حرف های متفرقه هم میزنه.

امروز به هر دو فروشنده ها توضیح داده که میخوام خرید کنم چون دیگه کیف پول خودم رو دارم و مامانم برام پول نمیده . خودم میدم .

توی راه به خودم گفتم خوب مینا خاک تو سرت این حاصل آموزشای توعه دیگه چرا انقدر ناشکری با خودت و مادر بودنت ؟

ولی این فکر باز میاد که از کجا معلوم باباش براش بهتر نباشه ؟ از مامانی مثل من ؟

تو این دو هفته سراغی از باباش نگرفته . من از الان عزای این پنحشنبه رو گرفتم که چجوری بتونم زودتر از مدرسه بیارمش ؟  وکیلم گفته تا قبل دادگاه حق ندارم قراری با پدرش بذارم هیچ جور تماسی نباید باشه .

تولدش نزدیکه و دادگاه درست روز تولدشه .

هیچ نمیدونم باید چه کار کنم .

کجا تولد بگیرم کی رو دعوت کنم .

میدونم که میخوام براش یه عروس هلندی بخرم چون دوست داره خیلی . همین .

الان نشسته کنار خودم . به قول خودش کارتون خواب میبینه.

باورم نمیشه . باورم نمیشه همین لحظه که کنارمه من در حال سقوطم ...

 

 

۳ موافق ۰ مخالف

سلام

بابت پنجشنبه نره مدرسه زنگ بزن به مدرسه و بگو وکیلم اینجوری گفته میترسم بیارمش دیگه بچه رو بهم پس نده..پس پنجشنبه کلا مدرسه نبرش

 

شاید کمی زودتر برم دنبالش ... مرسی ازت❤️

مینا این حست بخاطر این نیست که نمی تونی خودت را ببخشی؟؟

هووووم ...
بهی با اینکه گاهی خودم رو مقصر میکنم که جوون بودم و چقدر بلد نبودم زندگی رو و چقدر یه جاهایی ضعیف عمل کردم اما باز میدونم همونقدر بلد بودم و تا حالا احساس گناهی نکردم درمورد گدشته که خودم رو نبخشیده باشم .
واقعا نمیفهمم نفرت از خودم از کجا میاد ؟❤️

همون موقع پستت رو خوندم و بازم اومدم بگم که خودتو جمع کن و دست خودت رو بگیر ببر روانپزشک ! چارتا دارو که داد آروم شدی اضطرابت رفت مغزت از این هجمه ها آروم شد میتوونی قشنگ فکر کنی !

یه عامل دیگه ای هم که همه میگفتن اول قانونا جدا شو بعد با کسی ارتباط بگیر همین بود ، کارشو توجیح نمیکنه ها ولـی این که افتاده دنبالش واسه اینه هنوز اسما هم که شده زنشی بنظرم ، در هر صورت همه رو قانونی پیگیری کن بنظرم همه این دوستانی که ازشون آمار گرفته شده هم میتونن شاهدات باشن ...

بنظر من جدا هم که شدی دست کوروش رو بگیر برین ازین شهر ! هرچی دورتر باشین بهتر بذار اصلا پیدات نکنه !

اوهوم ... باید یه چیزی بخورم حتما اینو میدونم .

تئوری حرفت کاملا درسته ریحانه اما من واقعا نمیدونستم اینجوری میشه و اینم بگم بابای کوروش تنها با حمید مساله نداره حتی از اینکه من با دوستایی رفت و آمد میکنم که شوهر یا دوست پسر دارن خوشش نمیاد و صراحتا گفته مردی اطرافم ببینه هر کاری ممکنه بکنه و براش مهم نیست شوهر دوستم باشه یا آدم دیگه ای ....

کجا برم دختر . بعد اینهمه خون دل خوردن تازه خونه گرفتم اینجا . من که نمیتونم برم خونه اجاره کنم و اولین و مهمترین مساله خونه است هر جایی برم . کلا شدنی نیست مگر اینکه برم هر شهری قبول کنم یکی دو سال برم تو یه هاستل یا خونه موقت یا شر هاوس تا بلکه بتونم یه خونه دولتی بگیرم❤️

سلام مینای عزیزم

ای کاش کنارت بودم و بغلت میکردم

درک میکنم دلهرهایی رو که داری. ولی باور کن ترست بی مورده.

اتفاقا کسی که زیاد تهدید میکنه کاری نمیکنه. اونی که بخواد کاری بکنه بی صدا انجام میده. علاوه بر اونمگه الکیه. پلیس و قانون چیه؟ تو ایران که نیستید هر کی به هر کی باشه ( چقدر داردآوره )

 

در مورد رفتار کوروش هم نگران نباش . الان تو سنی نیست که ازش انتظار زیادی داشته باشی 

برات بهترین ها رو از خدا میخوام نازنینم 

سلام باران ممنونم از مهرت

دیگه وقتی کاری کنه خدای نکرده پلیس و قانون چی کار میخواد بکنه برای من باران ؟

ممنونم عزیز.❤️

مینای عزیزم. فقط برات خوشحالم که ایران نیستی و توی دادگاه احتمالا می‌تونی حقتو بگیری. برات روزای بهتری رو آرزو می‌کنم. می‌دونم که چقدر غم داری و چقدر روزات تاریکن. چون خودمم شرایط مشابهی رو گذروندم اما واقعا می‌گذره، آره بعدا مشکلات دیگه‌ای میاد جلوی پای آدم و مسائل دیگه‌ای آدمو درگیر می‌کنه.  اما از این روزا گذر می‌کنی. مطمئنم. فکر نکن همیشگی هستن. این حال الانت قرار نیست آینده تو باشه. 

ممنونم ژاله .
امیدوارم همینطور باشه .❤️

اول بیا یکم سر رو شونه هم بذاریم و برای هم گریه کنیم

 

دوم میفهمم این میل به بدتر کردن حال رو وقتی حال ادم خیل بده. میفهمم اون زیاده روی رو، حال بدتر بعدش رو. میفهمم این چاه سیاه بی پایان رو... 

 

سوم واقعا اطمینان دارم از این چاه درمیای ولی خیلی زود نیست این ماجرا. میدونم وقتی بیایی بیرون و نور بهت بخوره میدرخشی مثل یه جواهر، ولی طول میکشه به اون زمان برسی.

 

چهارم ایمیل رو بخون. از وکیل مشورت بگیر بابت این تهدید هاش و تهمت های بی اساسش. حالشو بگیر سر این کارش. چرا اون بتونه انقدر تو رو ازار بده ولی تو نتونی حقشو بذاری کف دستش؟

واقعا چرا؟ تو دیگه ایران نیسی که همه بزنن تو سر زن! حقش ر و بذار کف دستش. بسش هر چی کذشتی

 

پنجم تولد رو موقعیت بهتری بگیر اگه کوروش گیر نمیده بهت. خیلی هم خودتو اذیت نکن بابتش. سال بعد و سالهای بعد، تولد خیلی خیلی باحالی براش میگیری. الان خودتو تحت فشار مضاعف نذار لطفا. 

 

ششم دوستت دارم. هر وقت فکر کردی میتونم کاری برات کنم بهم بگو. دعام بدرقه زندگی و قلب و روح و جسمته.  به چهارقل معتفد بودی؟ بخون. عود دوس داری؟ چی انرژی منفیتو کم میکنه؟ انجامش بده. با اب نمک بدنت رو بشور وابکشی کن نمک ها شسته بشه بره. 

میدونم سخته.

امیدوارم بتونی. 

 

من و تو سر رو شونه ی هم بذاریم دیگه به ضرب گلوله فقط گریه هامون متوقف میشه که :/

ایمیل رو خوندم و جواب دادم عزیز و منتظرم بهم جواب بده دوباره .

طفلک کوروشم از الان همش بهم میگه چند روز دیگه برثدی ام میشه ؟ امروز خیلی بهش فکر کردم . شاید بریم منچستر اونجا بچه مچه هست چندتایی . اینجا هم شکلات بگیرم به دوستای مدرسه اش بده براش آواز تولدت مبارک بخونن .

مرسی ازت عزیزم . منم همینطور . ❤️

سعی میکنم یه کارایی بکنم عزیزم .

مینای عزیزم،نمیدونی چقدر از خوندن کلمه سقوط دلم ریخت،چقدر ناراحت شدم،

من حرفهای قشنگ درست و حسابیه بر پایه علم روانشناسی بلد نیستم که بگم اما مطمئنم،مطمئنم تو بهتری برای کوروش،حتی یه مینای در حال سقوط از اون پدر بهتره،فکر میکنی از زندگی با پدرش چی گیرش میاد،یه گوشی باز حرفه ای و احتمالا با اضافه وزن بخاطر تغذیه نادرست و عدم تحرک.

تو مادر خیلی خوبی هستی،تو خیلی لایقی،تو لیاقت پسرت رو داری،اون جگر گوشه ته،تو تا این سن بزرگش کردی اونم با به دندون گرفتن،تو واقعا لایقشی و مادر خوبی هستی،

کدوم مادریه که بی عیبه،بی درد و زخم روحه و اونو انتقال نمیده؟

م

من یادمه نسیم یکبار بهم گفت من از ۲۰ به خودم ۱۴ میدم توی مادری

تو خوبی مینا،خوبتر هم میشی،همین کوروش تو رو خوب میکنه،الان شرایطتت بده ،هرکسی جای تو بود کم میاورد.

راستی توی ریاضی رو من حساب کن،شمارمو که داری بهم پیام بده تا دیر نشده شروع کنیم

 

زهره جانم

حرفای روانشناسانه نمیخواد این همدلیت و همین کامنتت خیلی با ارزشه .
ما نمیدونیم از زندگی با پدرش چی گیرش میاد زهره واقعا نمیدونیم .
ولی ته دلم هنوز یه کورسویی هست که من مناسب ترم برای بزرگ کردنش .

مرسی عزیز دل . ❤️

مینا متاسفم اگه نوشتارم برداشت ناخوشایندی واسه ت داشت

منظورم این نبود که راوی رنج و سقوطش باید خط قرمزی در روایت داشته باشه.. اتفاقا به نظرم ما به روایت های واقعی و صریح نیاز داریم تو دنیای امروز و تا هرجایی هرکس بخواد میتونه بگه... اصلا چه حقی دارم اینو بگم یا بخوام؟! 

منظورم من نوعی بود در مقابل کسی که داره تردی و شکنندگی رو زندگی میکنه و میگه ازش.. اینکه من چه احساس و فکر و کلمه ای به سمتش میندازم که تازه فشارش بیشتر بشه و آخرشم گفتم مخاطب قرار دادنت از نظر انسانی واسه م آسون نیست (راه حل دادن و باید نباید و حرف و چرا...) و همه ی حرفهام با من شروع شد... 

و ربطش به خود مراقبتی؟ کسی حق نداره به رنج و سقوط کسی تجاوز کنه! به رسمیت نشناسدش یا بی اعتبارش کنه... و این حد دست توئه.

اون چیزهای کوچک مثبت هم، برای من خنثی یا مثبت نبوده در احوالاتم مینا، رنج آور و سخت و بی نتیجه ی سریع بوده.. و این جزئی از مسیر افسردگی و سقوطه! 

ماها گاهی مجبور میشیم سقوط هامون رو یاد بگیریم و باهاشون زندگی کنیم و رنج ناشی از ندیدن حقیقت و چسبیدن به اونچه نباید، مجبورمون میکنه.. بعضی چیزها راه حل نداره یا حداقل راه حل سریع نداره 

هرچند تو هر سقوط، بخش هایی مون رو با درد زیاد از دست میدیم. پیوندهایی گسسته میشه درونمون اما همونها که مونده برای ادامه دادن کافیه، چون ما یاد میگیریم به دوش کشیدنِ بار حقیقت زندگیمون رو! چطور و با چه کیفیتی به دوش کشیدنش رو ! 

 

 

نه عزیز من یه کم بد فهمیدمش .
چقدر عاشق تو و این بالای منبر رفتنت هستم . مرسی ازت

❤️

چشم عزیزم از این بعد همون طوری مینویسمش 

 

ممنونم مهربان ❤️

مینای عزیز این روز ها چند بار یاد تو افتادم. مخصوصا با خوندن این پست که از نفرتت به خودت نوشتی، دلم خواست دستت رو از این فاصله ی زیاد، با غم و همدردی و به گرمی فشار بدم. نمی دونم میشه امیدی داشت به بهبودی؟

این روزها تازه دارم می فهمم که همیشه احساس بی ارزشی می کردم.به خودم میگم چرا؟ و یادم میفته که از بچگی نه تنها توجه و محبتی بهم نمی شد که در عوض، مدام ایراد گرفته می شد ازم و سرزنش و تمسخر و تحقیر می شدم. مرتب احساس گناه داده می شد بهم. یادم میفته که دختر عموم وقتی بچه بودم، بهم گفت چه لباس قشنگی داری ولی حیف این لباس که تن توئه! و حالا بازتاب این نظر و نظرات مشابه رو توی احساسی که به خودم دارم می بینم چون حس می کنم حتی لیاقت غذا خوردن یا نفس کشیدن ندارم و واقعا اکسیژن هدر میدم. یا حس می کنم اگه برم از استادم راجع به مسئله ای مشورت بگیرم، فقط وقتش رو تلف می کنم. چرا موجود پَستی مثل من باید وقت یه استاد دانشگاه رو تلف کنه؟ می دونی مینا هنوز هم اگه کسی ازم تعریف کنه یا بگه دوستم داره، من نمی تونم باور کنم. فکر می کنم یا داره دروغ میگه یا از سر ترحمشه که همچین حرفی می زنه. واسه همین از اینکه با دوستام قطع رابطه نمی کنم، عذاب وجدان دارم. احتمالا اونا از سر ترحم باهام دوست شدن و بهتره دیگه با ادامه ی دوستی مون توی زحمت نندازم شون.

وای وای وای... چی کار کردن باهامون؟ چه رفتار وحشیانه ای داشتن باهامون که نمی تونیم خودمون رو دوست داشته باشیم و ما هم یاد گرفتیم که مثل اونها سرزنش و تحقیر کنیم خودمون رو؟

چه قدر خوشحالم که کوروش، پسر کوچولوی دوست داشتنیت، به شدت با اعتماد به نفسه :)) اتفاقا امروز یکی از اساتید زن عزیزم رو با پسر کوچولوی بامزه و باهوشش دیدم. آخ که چه تصویر قشنگی بود. دارم تو و کوروشت رو که کنار هم راه میرین و زندگی می کنین، شبیه این تصویر، تصور می کنم و کِیف می کنم.

عزیز دلم ... منم دستت رو به گرمی فشار میدم .

مامان من یه چشمه ی خیلی کوچکی از این رفتار ها داشته ولی نه . هرچی فکر میکنم که تنفر حال حاضرم رو به چیزی ربط مستقیم بدم نمیتونم . بیشتر برای من اینه که بابت اینکه نمیتونم خیلی خوب باشم و خیلی خوب الانم رو مدیریت کنم احساس بی عرضگی میکنم .بابت بی عرضگی کردن و اندازه ی کافی مسیول نبودنم از خودم متنفر میشم . از اینکه میتونستم بهتر باشم .

منم خوشحالم بخاطر بعضی از خصلت های کوروش. ممنونم ازت ❤️

عزیزم میدونم داری زجر میکشی ولی نترس هر کاری وکیل گفت بکن

به خدا توکل کن نذر صلوات کن :) 

از تهدید نترس اون ایران بود هیچ غلطی نکرد اینجا نمیتونه 

فقط به حمید بگو بابای کوروش تهدید میکنه و‌اگاهش کن بزار خودش تصمیم بگیره تو قرار نیست مراقب حمید هم باشی 

این روزها بد هم میگذره !

مرسی سارا جانم . بی اندازه مرسی❤️

مینای عزیزم دلم میخواد زودتر از این بحران خارج شی 

من دارم فکر میکنم چند درصد احتمال داره سیاوش تهدیدش نسبت 

به حمید رو عملی کنه از طرف دیگه میگم خب اگه میخواست حتما تا حالا حمید رو پیدا کرده بود می‌تونم درک کنم چقدر ترسناکه نتونی راحت و با آرامش بری بیرون  ،  میگم کاش سیاوش عاشق بشه و اونقدر درگیر زندگیش بشه که کامل دست از سرتون برداره

مینا بابای کوروش آدرس خونه ت رو داره ؟ 

خب دختر خوب چرا ویسکی میخوری و خودت رو اذیت می‌کنی لطفاً خودتو دوست داشته باش 

لطفاً نترس خدا هواتو داره مینای خوشگل 

مهتا جان خواهش میکنم اسمش رو همون بابای کوروش بنویسید از این به بعد .

خوب اون از شانس حمید بوده که هربار اون رفته از آدمهایی پرسیده که یا واقعا واقعا ادرس حمید رو نداشتن یا اینکه به طریقی آشنای حمید بودن و بهش سر نخی ندادن . 
ولی به هر حال چیز غیر ممکنی نیست 
عزیزم آدم وقتی اینهمه نفرت تو قلبش هست چجوری میتونه عاشق بشه . فقط خدا کنه به صلح با خودش و شرایطش برسه 
نه نداره . حوالیش رو میدونه 
یه بار تعقیبم کرده که من وسطاش فهمیدم و نرفتم خونه . 

غلط کردم واقعا ❤️

مینا...

اینجور مواقع خیلی مراقبت میکنم که چه کلامی و حس و افکاری رو روانه کنم به سمت آدمها.. مواقع سقوط و چاه و گردباد و آخر خطی و شکستگی و... رو میگم!

و به نظرم خط قرمزها اینجور مواقع باید وجود داشته باشند..

اما خب کدوم ما اگر در سرکوب و انکار نباشیم، میتونیم بگیم چنین لحظاتی رو نداشتیم.. 

من میدونم برای خیلی چیزهایی که خیلی ها راحت دارند باید چه جونها بکنم و در نهایت هم تضمینی نیست که برسم! چه از اجبارهای زندگیم و چه حتی اختیارها! 

حالا نمیتونم نه بگم سقوط عالیه و بعدش یک متعالی تری خواهیم شد و فلان نه میتونم بگم سقوط بده و ناامیدی فلانه و بهمان.. 

چطور میشه خطی و ساده دید،، چیزهای تا این حد پیچیده و درهم رو! یا خطی و ساده و سریع حل کرد! 

نگاه شک دارم. میدونم انجام کوچکترین چیزهای مثبتی در این احوالات چه رنجی به دنبال داره و اتفاقا نتایج سریع مثبتی  هم نداره.. هرچند حتی گاهی هیچ کوچک مثبتی هم نیست.. 

فقط میتونم تن بدم به سقوط چون چطور میتونم از اونچه درونم داره رخ میده، فرار کنم! و در عین حال تفکیک کنم که این هویت و تعریف و تمام من نیست.. این موقعیت، دوام آوردن، ناخودآگاه، اجبارها و دست روزگار هم هست! 

اینکه تا کجا به سقوطم ادامه بدم و کجا حل مسئله رو با قدم های کوچک فقط کافی شروع کنم،، نمی دونم. اما من به اندازه ی کافی به سقوطم ادامه میدم. 

چه بسا اونچه بی اعتماد به نفسی میدونم، نجابت منه! 

اونچه نجابت میدونم، عدم باور به خوده... 

و تهش من ضربه های سهمگین رو از عدم باور به توانمندی هام خوردم تا خود دوست نبودن هام و سقوط هام و....  ! 

واسه م مخاطب قرار دادنت تو این حالتت،  سخت بود و انگار همه ش روایتی از من شد جانم... با قلبم گفتم جانم... 

در نهایت اینکه شاید گاهی باید وارونه و برعکس دید: مثلا یک سقوط واقعی رو زندگی کرد به جای هر چیز دیگه ای! 

 

 

خط قرمز ها … من هیچی ندارم بعنوان خط قرمز . نمیدونم تا کجا بگم یا تا کی و کجا نگم و نمیتونم ربطش به مراقبت کردن از خودم رو تشخیص بدم سایه 

درسته نمیشه خطی  نگاه کرد به سقوط . 
با این حال گاهی خیلی بدیهی و ساده بنظرم میاد و وقتی تجربیاتم رو میبینم میگم به سادگی قابل قبوله احوالم ولی وقتی به خود احوالم  نگاه میکنم و حسم بهش رو میبینم یهو میشه کلاف سردرگم !

و اینکه تقریبا از اون مرحله ی هیچ کاری نکردن درومدم و اینجایی که هستم بیستر ترسناکه . کارهایی انجام میدم که قبلا قدمهای مثبت بودن اما الان هیچی نیستن . فقط انجام داده میشن بدون اینکه یه اپسیلون بودن و نبودنشون فرقی کنه . این باعث ترس و اضطرابم میشه . 
ممنونم از تو و قلبت سایه . ❤️

سلام

همه مامانا از همه باباها بهتر نیستن

ولی کلا مادرها بهترن

خوب استثنا هم داریم حتما. حالا اگه یه مادری معتاد باشه یا اهمیتی به بچه اش نده یا چه می دونم دنبال فسق و فجور باشه اگه بچه بره پیش پدرش بهتره

ولی شما می تونی یه مادر خوب باشی

اهل فکر کردنی

بچه رو درک می کنی.

و اینکه از اون طرف پدر کورش، خیلی هم مسئولیت پذیر و خوش اخلاق نیست. نمیشه بهش اطمینان داشت. در حد دو ساعت در هفته خوش اخلاقه

مینا جان بالای 90 درصد حال بدت مربوط به ماجراهای جداییه

البته مربوط به ناراحتی از جدایی از اون آدم نیست. مربوط به اینه که این پروسه طول کشیده. مربوط به اینه که این وسط یه بچه هست که دستاویز پدرش شده. مربوط به اینه که همسر سابقت دوستت رو تهدید می کنه. بهت تهمت می زنه. مربوط به این چیزاست

اگه پروسه جدایی انجام شده بود و همسر سابق هم رفته بود دنبال کارش، شما نهایتا دو سه ماه طول می کشید تا به شرایطت عادت کنی و زندگیت به روال بیفته

ولی الان توی برزخی

پس می تونی به مشاور همینا رو بگی

درسته احتمالا همینطوره 


اره از نظر زمانی زیادی طولانی شد و منم خیلی باهاش درگیر شدم بدون اینکه بخوام . همینطوره سارینا جان ❤️

بزار بغلت کنم مینا

صدف جان :)❤️

سلام مینایی جانم.

دیروز تا پستت رو دیدم با کله پریدم که بخونم اما خیلی غمگین شدم برای این حالت...

عزیزم...نمیتونم بگم که کامل درکت میکنم اما میخوام بدونی که باهات حس همدردی دارم و تو تنها نیستی.

از ته دلم عمیقا آرزو میکنم که دوباره حالت خوب بشه که دوباره حس خویشتن دوستی رو پیدا کنی و با خودت و پسرگلت کیف کنی.

میدونم که روزای خوب میاد و حال بد همیشه موندنی نیست.

خیلی خیلی مواظب خودت باش گلم.

مرسی آوا جان . 

❤️

سلام مینا جان

چرا جواب مشاور رو نمیدی؟ بهش همه جریاناتت رو بگو. اینکه در حال طلاقی و مواردی که با پدر کورش داشتی

در مورد پدرش کورش، ته تهش رو ببین. فوقش اونا آدرس حمید رو پیدا می کنن

چی میشه

اگه برن سراغش که پلیسو خبر می کنن

فوقش چهار تا تهدید می کنن 

نه بیشتر

وگرنه که گور خودشونو کندن

وسط همه کارهای انجام نداده ایمیل وکیل رو قشنگ بخون

برای کورش هم خود روز دادگاه نیاز نیست تولد بگیری بذار چند روز بعدش بگیر که حالت بهتر باشه

من که همیشه جشن ها رو توی نزدیکترین روزی که حوصله داشته باشم و درگیری هام کم باشه می گیرم. معمولا دو سه روز یا چهار روز با تاریخ اصلی تولد متفاوته

خوب مینا ، مادر در هر صورت بهتر از پدره برای نگهداری بچه

پدر که نمی تونه نیازهای بچه رو بفهمه

بعدشم تو که خودت پدر کورش رو یادته

وقتی پیشش بودید حتی حوصله مدرسه بردن کورش رو نداشت

وقتی دائم پیشش باشه کار خاصی براش نمی کنه. این محبتهاش برای موقتی بودن شرایطه

 

سارینا جان 

حس میکنم شاید برای اونها خیلی مسخره باشه . تازه خودم اصلا به خودم مشکوکم . نمیدونم این حال رو بابت حدایی تجربه میکنم یا نه . من یه سال و چهارماهه دارم جدا زندگی میکنم ناسلامتی

عزیزم ته تهش رو من نمیدونم . گاهی فکر میکنم بابای کوروش اگه از این تریپ ها برداره که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره چه کارهایی ممکنه بکنه . خودش گفته حمید رو میکشم . اگه یه چیزی فرو کرد تو بدنش چی ؟ 
ایمیل رو امروز صد در صد میخونم 
اره کلا اگه دادگاه هم مبود من تولد رو باید میذاشتم اخر هفته 

واقعا نمیدونم . همه ی مامانا از همه ی باباها بهترن یعنی ؟ ❤️

مینا فدات بشم من، اشکمو درآوردی. نکن اینجوری با خودت. نمیدونم نمیدونم چی بگم.. چی بگم که بشه ذره ای حالتو بهتر کنم. شاید چیزی نگم بهتر باشه.. وقت سحره... از ته دلم برات دعا میکنم مینای قشنگم❤

مرسی از دعات نادیا . ❤️

کی بشه این استرس و اضطراب ها دست از سرمون بردارن.... کاش یک روز قشنگ طلایی از راه برسه که فقط آرامش باشه. امیدوارم زود زود حالت بهتر بشه ، من این لحظه ها رو داشتم احساس پوچی میکردم احساس ناامیدی... ولی گذشت .

شکر که برات گذشت آیدا …❤️

مینا جانم سلام

چرا دلم هرری ریخت سقوط چرا آخه،مینا تو روزای بدتری رو هم داشتی جانکم داره تکلیفت با زندگیت با همسر سابقت مشخص میشه 

اینجوری نگو

چرا خودتو اذیت میکنی آخه

سخته واقعا وضع سخت و پراسترسیه ولی تو روزای سخت دیگه ای هم داشتی که گذشتن

به یک سال دیگه این موقع فکر کن که قطعا از این مرحله گذشتی و این چالش رو پشت سر گذاشتی عزیزم نکن با خودت اینطوری

خداروشکر تو ایران نیستی و هر عملش قابل پیگیریه 

بمیرم برای پریشونیت دعا میکتم درست بشه و حالت خوب بشه عزیزم

کاش زود زود بنویسی

سلام

نداشتم. همیشه فکر میکردم اون روزها خیلی بد بودن .
حتی زندگی وسط اونهمه داستان غم انگیز و حس تنهایی با شخص بابای کوروش منو دچار این حال نکرده بود .
امروز یه سری کلیپ توی لپ تاپم از خودم تماشا میکردم . از خودم با پسر کوچکم که دریا رفته بودیم و یکی فیلم گرفته بود. خودم که کوروش رو توی هوا میچرخوندم . خودم که سنتور میزدم . با اینکه اون زمان فکر میکردم چقدر روزهای سختی دارم میگذرونم .. امروز فهمیدم فرق بزرگم با اون روزها چیه .
هر چی بود من امید داشتم . من هیچوقت تهی نشده بودم . ❤️

الان نمیدونم به جی امید داشته باشم ؟ خالی شدم

واقعا خدارو شکر ایران نیستم .
ممنونم ازت .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان