این یکی دو روز به شدت دلم وسط حیاط خونه ی پدری بوده .
حتما الان درختامون پر از شکوفه ان . نرگسایی که با دستای خودم بغل حصار باغچمون کاشته بودم هنوز گل دارن .
سمت راست حیاط ،اونجا که میشه پشت درختای پر شکوفه ی گوجه سبز و آلو الان پر از گلای ریز سفید و آبیه .
شاید چند تا دونه جوجه غاز هم تو حیاطمون مشغول قدم زدن باشن.
شمعدونی های روی ایوون پرگلن و حیاط پر از چمن های ترد و تازه است که پا برهنه بری روشون و کیف کنی ...
واقعا دلم اون جاست ...
همیشه میگم خدا رو شکر که من انگلیسم . از نظر طبیعت اینجا دست کمی از شمال نداره .همیشه یه تیکه ی سبز از طبیعت هست که بهش نگاه کنی .
بچه ها نوروزتون مبارک .
الهی که امسال برای همه مون خصوصا هرکی ایرانه سال خوبی باشه .
هوای اینجا هم بهاریه امروز . از اون آفتابا که وسط حیاط بابا پهن میشن ،پهن شده تو شهر .درخت پشت پنجره ی هالم کم کم داره جوونه میزنه .همه جا پر از سنبل و نرگس و گلای وحشی بنفش و سفیده .
و من شکرگزار همه ی اینهام اما پریودم رفت و تموم شد و هنوز حالم خوب نیست .
با این حال سفره ی هفتسین گذاشتم .
میخواستم برای تحویل سال دوستها رو دعوت کنم خونه ی خودم که نتونستم از شرکتی که خونه رو بهم دادن اجازه بگیرم . گفتن صبر کن قراردادت که عمومی شد هر مهمونی خواستی بگیر .
یکی از پسرای مجرد کلیسا گفت بیاید خونه ی من .
اینه که رفتیم اونجا .کلا ده نفر بودیم . من اون روز توی خونه ام کتابخونه رو داشتم مرتب میکردم که یه سالنامه ایرانی توش بود . بازش کردم و دیدم دست نوشته هام برای اون سه سال تنها شمال زندگی کردنم بوده .
توش پر از خشم و دلتنگی و سردرگمی و پیدا شدن و امید و عشق بود .
تمامش رو خطاب به بابای کوروش نوشته بودم .
اینجوری حس میکردم واقعا باهاش حرف میزنم .
همه چیز قاطی پاتی و عجیب بود .
یک جا نوشته بودم تو مرد خوب منی و من بهت افتخار میکنم.
یه جا نوشته بودم چرا نمیتونم با این فکر که دوستم نداری کنار بیام .
نوشته بودم آدم با عشق حالش خوبه من اما مدام تو احساساتم دچار سرخوردگی و انزوا هستم.
اون موقعی که افکار و توهم خودکشی داشتم نوشته بودم دلم میخواد اون آدمی که در خونه رو باز میکنه و جسد منو با چشمای گربون پیدا میکنه تو باشی.
براش نوشته بودم که دوستت دارم و همزمان بهت احساس خشم دارم .
یک جا نوشتم تو این تنهایی عشقم بهت قرص و محکم تر میشه .
توی آخری نوشته بودم کوروش رو به جای تو توی آغوشم میفشارم .مهربونیش رو دوست دارم . تو رو دوست دارم .زندگیمون رو دوست دارم. تو رو خدا منو اینهمه تو عذاب تنهایی نذار ... و این یه جمله ی التماس گونه آخر هق هقم رو وسط خونه راه انداخت.
میخواستم باقی صورتم رو اصلاح کنم. ماسک ویتامین سی بذارم. حمام برم و موهامو براشینگ کنم .زیر ابروهایی که درومده رو بردارم .برای کوروش لباس اتو کنم . در عوض نشستم به پهنای صورت اشک ریختم و برای برداشتن کوروش از مدرسه دیرم شد و همونجور با چس و چال از جا درومده خودم رو رسوندم مدرسه و بعد هم خونه ی حمید . چون قرار بود از اونجا بریم خونه ی میزبان که اسمش امیر بود .
حمید دور سرم گشت . قربون صدقه ی غمم رفت. بعدم منو نشوند جلوی آینه و گفت هروقت آرایش میکنی حالت بهتر میشه پس شروع کن . آرایش کردم اما موهام افتضاح بود . حتی کمی چرب هم بود چون روغن زده بودم بعد حمام قبلی.خلاصه با یه قیافه ی اسکلی حاضر شده بودم .یه لباس پولکی مشکی با شلوار مشکی پوشیدم و همین .
شوهر یکی از بچه ها اول ما خانم ها رو رسوند . اونجا هم هفتسین درست کردیم .مردها تو آشپزخونه بودن و بساط جوجه کباب درست میکردن .
واقعا ما اگه تو مملکت غریب چهار تا دونه ایرانی پیدا نمیکردیم چقدر بد بود ...
بعد هم تولد شوهر دوستم بود که من عکساشونو گرفتم .
اینجا نگفته بودم اما من از قبل کریسمس تصمیم گرفتم مشروب خوردن رو به حداقل برسونم تا ترک واقعی .
از همون موقع تو همه ی جمع ها گفتم من نمیخورم .
و نخوردم .
یه بار آبجو خوردم فقط.
شب نوروز ویسکی داشتیم . منم بعد این مدت خوردم البته .بعد آهنگای غمگین درخواستیمونو گفتیم. دور یه سفره ی بزرگ دور هم نشستیم و خوندیم . بعد سال تحویل شد و انقدر جیغ زدیم مردیم . خونه اش خیلی جای خوبی بود کسی نبود که محبور شیم بی صدا باشیم .
بعد بچه ها به خانواده هاشون زنگ زدن . اون وسط مامان حمید هم میخواست با من حرف بزنه . خیلی بد بود خیلی.... من آمادگیشو نداشتم.حس میکردم به خاطر ویسکی چشمام بیش از حد باز شدن و کلا هم احساس زشتی میکردم . حرف نزدم . الان با خودشون میگن چقدر این دختره وحشیه .ولی کوروش باهاشون حرف زد :)
کوروش با گوشی و با سه تا پرنده ی صاحب خونه و یه ذره کارتون سرگرم بود .
بعد از تلقن بازی ها مامان بابای امیر کلا موندن رو خط و ما رو تماشا کردن . دیگه بزن و برقص شد . خیلی خوب بود .
ساعت یک کوروشو خوابوندم و مردها رفتن خونه ی یکی دیگه بخوابن و ما زن ها موندیم تا چهار صبح حرف زدیم .
و این شد نوروز ما . صبح که پاشدیم تازه دیدم خونه تو چه بهشتیه . محله رو ببین :
یعنی عالی بود ها ... بعد رفتیم یه ذره قدم زدیم و البته قبلش خونه ی صاحب خونه رو تمیز کردیم و دیگه برگشتیم.
خدایا میشه من یه روز یه جا مثل این زندگی کنم؟
خوب با اینکه خونه ام رو دوست دارم نمیتونم بگم صد در صد دلم میخواد همینجا همیشه بمونم .
همیشه تو رویاهام میگم کاش یه روز از این کشور برم . دوست دارم یه جای گرم زندگی کنم . و یه خونه مثل همین عکسای بالا داشته باشم .
هقته ی پیش که خیلی حالم بد بود به معلم کالجم ایمیل زدم و گفتم.امروز قراره از طرف کالج یه مشاور بهم زنگ بزنه. راستش اینه در مرز ول کردن درس و مشقم . نه حوصله ام میکشه نه مغزم .حمید میگه خوب بعدش چی ؟ میگم هیچ . مثل اینهمه آدم میرم تمام صبح تا ظهرامو یه کافه ای جایی کار میکنم . یا موتور میخرم کار دلیوری میکنم . میگه درسته همه چیزم درست پیش میره جر اینکه بعدا پشیمون میشی. میگه فقط یه ذره دیگه دووم بیار. وارد رشته ات بشو اگه دیدی نمیتونی بعد سرمایه میذارم کافه ی خودتو بزن اصلا .
توی دلم میدونم راست میگه . چون مساله ی من چه کاری کنم که درآمد بیشتری داشته باشه نیست . من دوست دارم دانشگاه رفتن رو و وارد سیستم درمان شدن رو .من آشنا شدن با آدمهای با سواد رو دوست دارم .
راستش هفته ی گذشته باز بابای کوروش رو دیدم و بهم ریختم. رفتم دنبال بچه. اوبر منتظر بود .پرسید این واقعا اوبره ؟ دو هفته پیشترش هم باز باور نکرده بود اون ماشین که باهاش برگشتم اوبر بود . من جوابش رو ندادم اما اومد جلو داد زد نمیشنوی چی میگم؟ اوبره این الان ؟
یادآوری از این جا به بعدش هر روز تو این هفاه به من احساس احمق بودن داد.
چرا نگفتم نه دوست پسرمه. هر هفته با یه دوست پسر جدید میام دنبال کوروش؟
عوضش بهش گفتم آرم اوبر رو روی ماشین ببینه .اونم رفت ماشین رو دور زد و چک کرد ؟
پنج روز دیگه فرار با وکیل دارم .
یعنی همه چیز تموم میشه ؟؟
میخوام تموم شه. دوست دارم با حمید ارتباط جدی تری بگیرم . حمید رو جدی تر بگیرم .
بیرون بودیم چند روز پیش. داشت حرف میزد که من تو گلوم یه بغض خفه کننده بود. صندلیشو از رو به روم برداشت آورد گذاشت کنارم .گفت میتونی سرتو بذاری اینجا گریه کنی. سرمو گذاشتم جلو شونه اش و دو دقیقه گریه کردم.بعدش منو برد اینها رو خرید :
توی مدیتیشن چند روز پیشم که البته دیگه استمرارم توش رو از دست دادم مرده میگفت سه تا چیز تو دهنت بیار که بخاطرشون خوشحالی.
به کوروش فکر کردم بار اول .
به قلب خوبم فکر کردم بار دوم .
و بار سوم به حضور حمید.
همش به این فکر میکنم آیا امنیت و آرامش و محبت داشتن تو ارتباط با کسی کافیه ؟ آیا فاکتورای دیگه ای که من بهشون فکر میکنم و در خمید نیست واقعا اون قدر مهمن ؟ اصلا کسی هست اونا رو داشته باشه و همینقدر هم خوب و همراه باشه ؟ چرا انقدر ارتباط پیچیده است آخه ؟
باید برم . خوشحالم پست گذاشتم و از اون خوشحال ترم که تونستم عکس بذارم . این عکس هم مال روز کلیساست :
امیدوارم تو از هر کجا که میخونی این پست رو حالت عالی باشه و عید بهت خیلی خوش بگذره .