میخوام فرار کنم .
از ذهن خودم . از زندگیم
از مادر بودنم
از خوابیدن و بیدار شدن
از آشپزی و حس گرسنه شدن
میخوام فرار کنم از شنیدن و حرف زدن .
از نشستم و راه رفتن
از نظافت خونه
ازحمام رفتن
میخوام از نفس کشیدن فرار کنم اصلا . از خود خود زنده بودن.
هر کس ازم میپرسه چه کمکی میتونم بکنم که بهتر شی میگم هیچی..
خوب مردم برا من چی کار کنن آخه ؟
یعنی من خودم نمیدونم چه مرگمه که کمک بخوام ...
فقط حالم خیلی بده ... فقط پر از فریاد در گلو ام.
و بیشتر از هر چیزی پر از خشمم .
عکس العمل من نسبت به خشم اینهمه ساله ام شاید تغییر کرده .که خودمو نمیزنم مثلا ولی خود خشمم نرفته .
همینجور مثل یه انگشت اضافه چسبیده بهم و آزارم میده .
بابای کوروش این هفته نمیره دنبالش .
گاندی چجوری میگفت رفتار ما در مقابل هر آدمی باید با عشق باشه؟ چجوری میگفت بنای هر چیزی باید صلح باشه؟؟
اصلا دلم نمیخواد دیگه قیافه ی پر نفرتش رو ببینم .حتی در حد تحویل گرفتن کوروش .از اینکه وایسه جلو اتوبوس ما تا حتما ما سوار شیم برگردیم خونه و تا وقتی اتوبوس نرفته اون نگاه پر نفرتش رو از من برنداره متنفرم .
امروز داشتم فکر میکردم چی میشد من باز میتونستم برم یه روانپزشک ببینم و دارو بگیرم ؟ به همین راحتی . و مجبور نشم به درمانگاهم بگم بابا من حالم خوب نیست بگن بیا با مشاور ما صحبت کن بعد اونم بگه عه حالت چرا بدددهههههه بیا بشین کتاب بخون ، با دوستات حرف بزننن ، قدم بزن برا خودتتت...
خاک تو سرت زن . خاااک ... بهش گفتم تراپیست من میگه من باید دارو بخورم ولی اصلا منو ارجاع نداد هیچ جا ...
چرا آدم وقتی حالش بد میشه نقطه ی شروع دوباره انقدر سخت پیدا میشه چرا ؟؟؟
موهای دست و پامو میشه بافت .من اگه لیزر نکرده بودم الان باید بوی سگ مرده میدادم یعنی .
سبیلام اندازه ی سبیلای پسر نوجوونا شده . از ابروهام نگم ... کلا از نگاه کردن به خودم تو آینه بیزارم .
دوشنبه بعد از کلاس ریاضیم تو یه حال دیوانه گونه ای گفتم برم این گیسا رو ببرم خلاص شم . رفتم و زدم . بهش گفتم مدل ندارم فقط کوتاه کن بره ...
بعد عید نوروز میخوام برم ماشین بندازم پشت و بغلا رو خلاص شم . من با همه چیزی مشکل دارم انگار !
حمید هست . با تمام وجود هست . ولی من تا حالم خوب نباشه تو تک تک ارتباطاتی که برام پیش بیاد تر خواهم زد .
دیروز صبح زنگ زد گفت چرا خونه ای بیا بریم فرش بخریم برات .
گفتم ولش کن یه روز دیگه . گفت نه ... الان بریم .
زدم بیرون . برف میومد .
دیدمش. صورتش پشت دسته گلی بود که جلوم گرفته بود . روزت مبارک :)
رفتیم یه مغازه ی باحال. وسایل مراقبه و یوگا میفروشن .دو سه تا نیم کت هم دارن که سفارش بدی . خانوادگی وگن هستن انگاری . منو هم وگنه. مثلا قهوه اینا رو با شیر گیاهی درست میکنن. من یه تیکه کیک هم سفارش دادم بغل هات چاکلتم که روش بخاطر روز زن برام یه گل سرخ انداخته بودن ..
نشستیم...
دوربین روشن کرد گذاشت همینجوری فیلم بگیره برای خودش . من با این ریش و سبیل و موی چرب و فلان و بیسار اعتماد به نفسم زیر صفر بود . ولی خوب وقتی تو نگاه کسی زیبایی زیبایی دیگه !
بهم یه بسته داد توش آبنبات های مورد علاقه ام بود. از اونا که رنگی رنگی ان شکل عصا؟؟ از اونا که تو کارتونا بود :)
خوب خوشحال شدم و تشکر کردم. دو دقیقه بعد گفت چشماتو ببند و یه بسته گذاشت جلوم ... توش یه تسبیح بلند سنگ بود .
خوب من عاشق این چیزهای سنگی ام . همون مغازهه میفروشدشون . برای این چاکرا و اون چاکرا و فلان ....
توی معرفی این سنگها نوشته بود افزایش دهنده ی ادراک و دریافت . بهم گفت میندازی گردنت و مراقبه میکنی ...
میدونی زدم زیر گریه .چراشو نمیدونم . گریه داشتم و اون سنگهای گردالی که تو یه رشته به خط شده بودن رو بی اندازه دوست داشتم .
بعدش برگشتم خونه چون فرش فروشی بسته بود .
و تمام روزهام این مدت همین جوری خراب و پر گریه و گم شده گذشته .
دوست دارم خوب باشم . احساسم خوب شه . اصل حالم خوب شه . زیبا بشم دوباره و صدام پر انرژی بشه .
فعلا