پست پانزدهم

 

سلام سلام...

 

امروز صبح کوروش اومد تو تختم که بیدار شدم .

از زیر پتوم به زور اومد خودش رو جا کرد تو بغلم . بعد من با سوتین خواب بودم . بدنمو بوسید گفت چقدر همه ی بدنتو دوست دارم مینا...

بعد گفت عه اینجا رو ببین یکی از می می هات زده بیرون :)

یعنی انقدر پسر هیزی دارم که یه وضعی...

شبای آخر هفته اگه بیرون باشیم برای قدم زدن انقدر با ذوق و شوق به دخترایی که دارن میرن کلاب نگاه میکنه.

هغته ی پیش خورد زمین .همونجور که کف پیاده رو پخش و آماده ی گریه بود سه تا دختر داشتن رد میشدن .

یهو یادش رفت افتاده و پاش واقعا درد گرفته !
گفت وای مینا این دخترا که شلوار نپوشیدن چقدر قشنگن :)

کلی از این داستان های اینجوری پیش میاد باهاش.

روز جهانی کتاب و کتابخوانی بود امروز..

دیروز دیدم مدرسه پیام داده بجه ها میتونن به جای یونیفرم هر چیز دیگه ای بپوشن و نشون بدن کاراکتر مورد علاقه شون تو یه کتاب کیه .

حقیقتش من اصلا فکر نکردم چیز جدی باشه. چون روز قبل هم که کوروش اومده بود خونه میگفت بهمون گفتن فردا میتونیم لباس مهمونی بپوشیم...

خلاصه که منم صبح فقط لباس غیر مدرسه ای تنش کردم و اونم یه عینک آفتابی زد و رفتیم مدرسه ..

نمیدونید چه خبر بود .

بچه ها با لباسا و ماسکا و کلاهای بامزه ... فقط کوروش سکسی بود ... خوب این اولین بارم بود . سال بعد حتما یه کار اساسی براش میکنم .

صبحا که درهای حیاط مدرسه باز میشه همیشه پرسنل مدرسه میان جلو در می ایستن با نهایت انرژی به تک تک بچه ها تا جایی که بشه سلام میدن و صبح بخیر میگن . بعد که ما والدین داریم خارج میشیم خداحافظی میکنن و میگن روز خوبی داشته باشید.

حالا امروز مدیرش که یه خانم انگلیسی بلوند هست و حدودا چهل و پنج سالشه یه کلاه عجیب غریب راه راه سفید قرمز سرش بود که نمیدونم برای کدوم کاراکتر بود ؟ بعد رو صورتش نقاشی کرده بود که مثلا گربه است . اینا هیچی یه دم پشمالوی بزرگ بسته بود به خودش همش پشتشو میکرد تکونش میداد بجه ها غش میکردن ... یکی از ناظم ها هم شنل قرمزی بود مثلا ...

ببین خیلی بامزه بودن . الان یعنی دوباره نگم لعنت به سر تاپای نظام ؟؟؟

فاسدای جنایتکار ...

 

حمید باید صبح میرفت خونه ای که به اسمش درومده بود ببینه و براش مهم بود منم باشم . دیگه مستقیم رفتم دنبال اون و رفتیم من چند جفت جوراب خریدم . مهربون گیر داده بود بیا برات چند تا لباس بخرم . گفتم لازم ندارم . ولی وای دلم میخواست پونصد پوند پول از آسمون میفتاد من میرفتم باهاش خرید میکردم ... مثلا من کلا یه کیف کوچک دارم که یه وری میندازنش .همیشه میندازمش میگم رستمه و یه دست اسلحه اش :)

یه دونه هم کوله پشتی دارم از دار دنیا .

البته باز بابت هر چی دارم شکر . اصلا لباس اولویتم نیست. فعلا باید یه ذره برای خونه مایه بذارم .

ظروف غذام آرکوپال هایی هستن که سیزده سال پیش برای جهازم خریدم . خوب من عاشق اینا بودم . سه تا گل درشت وسطشون داره و هیچکس نیست ببیندشون و عاشقشون نشه . ولی الان دلم میخواد هر چی از زندگی قبلی هست دیگه نداشته باشم ...

من تو اون بشقابا با بابای کوروش غذا خوردم هزار بار :(

 

داشتم میگفتم که خلاصه رفتیم خونه رو ببینیم ولی مامور شهرداری خیلی دیر اومد . تو اون فاصله رفتیم محله رو گشتیم .

خوب محله مسلمون نشین بود .جمعیت غالب سیاه پوست.ولی جای خوبی بود. نزدیک مرکز شهر .نزدیک مغازه و میوه فرپشی و پارک . یه حیاط جلویی کوچک داشت و یه حیاط پشتی ...

بسته ی گندم خریدیم و من ریختم برای کبوترا و واقعا وسط اونهمه پرنده که داشتم بهشون غذا میدادم حس مراقبه داشتم...

بعدش ماموره اومد ، باباش تهرانی و مامانش هندی بود . دو تا کلوم فارسی هم بلد نبود :/ ولی ما باز انگار هم وطن دیده باشیم گل  از گلمون شکفت :)

خونه خوب بود . نه به خوبی خونه ی من :دی

فقط امتیازش این بود که حیاطش خصوصی بود و مال من با همسایه هام مشترکه .

دیواراش رنگ میخوان . کفش موکت میخواد و کلا لخته و هیچ وسیله ای نداره دیگه .. حالا به امید خدا آروم آروم آباد میشه .

براش خوشحالم خیلی و راستش منم خیلی حال و هوام عوض شد . برای رنگ زدن و دکورش قراره من کمکش کنم ...

دیگه بعد از اون رفتیم یه کافه ایرانی . یه زن و شوهر جیگرن.

خیلی نمکن خیلی من دوستشون دارم .

دیگه شیرینی خونه رو خوردیم و رفتیم که من گلهایی که برام خریده بود رو از خونه اش بردارم و برگردم خونه .

تا رسیدیم و یه دستشویی رفتم و نشستم گوشی زنگ خورد و بابای کوروش بود !

امروز وقت دیدنشون بود و من نرفتم دنبال کوروش.

تا گوشی رو برداشتم داد و فریاد بود که میشنیدم...

دیروز کی رفته دنبال کوروش مینا کی بوددده ؟؟؟

گفتم حمید بوده (میدونست فقط میپرسید که ببینه من راست میگم یا نه )

دیگه بد و بیراهاش بود که اومدن. داد و بیداداش بود .. گفت من حمیدو ببینم میکشمش برام مهم نیست چی به سر خودم میاد.

 

بعد باز گفت من خونه میگیرم کوروشو از تو میگیرم ...با اینکه اصلا نمیذارم چنین چیزی بشه ولی گفتم باشه ببر. نمیخوام این نقطه ضعف رو هم بگیره دستش...

بعدم گفت از این شهر میرم . نمیتونم تحمل کنم تو این شهر با بچم راه میرم همه میدونن زنم چه کاره است !

واقعا دستش درد نکنه ...

من واقعا سعی کردم مثل خودش حرف نزنم ،البته اول سعی کردم حرف نزنم و زود قطع کنم اما نشد ..، به جاش سعی کردم بحث رو به جهت مکالمه ی واقعی ببرم .

اون نمیفهمه اما من درکش میکنم که هنوز حالش بده چون منم خوب نیستم هنوز ، با اینکه پشیمون نیستم از جدایی اما بدترین تجربه ی زندگیم بوده .. میدونم چقدر سخته .

بهش گفتم از این فکر بیا بیرون که من یهو رفتم ، من یهو نرفتم ،یه کم به مسیرمون نگاه کن . میگه نه ما هیچ مشکل حادی نداشتیم ما خیلی خوشحال بودیم.

گفتم تو مشکل حادی نداشتی و خوشحال بودی چون اونی که همیشه فدا میشد و نادیده گرفته میشد من بودم مَرد...

گفتم اون سه سالی که شمال بودم میفهمیدم تو خیلی مسیر سختی داری میری ولی دلم میخواست ازت خبر میداشتم. عکس خونه اتو میدیدم، هر روز حرف میزدیم ،میدونستم چی کار میکنی چجوری میگذرونی با کی میگردی چی میخوری.. ولی تو اصلا نبودی . تو خودتو دور کردی و منو مجبور کردی کنار بیام با نداشتنت .واقعا یادمه چقدر بیتاب بودم . یادمه بهش میگفتم حداقلش دلم میخواد یه بار ازت بشنوم که دلت واقعا برام تنگ شده !

خوب یه چیز اون زندگی برای من رعشه هاش عصبی گرفتن بود. چرا ؟ چون میگفت حرف نزنیم ، الان ناراحتی از من نیا نگو حرف نزن بذار بگذره آروم شی فراموش کنی . برای همین من اول آروم آروم احساسات سرکوب شده ام حرفهای توی گلوم بصورت خشم بروز کرد . بعدش تو تجربه های خشم های شدید یهو تبدیل به رعشه شد . یادمه یه بار فکم چنان رعشه ای گرفته بود که میخواستم با دهن بسته تو حموم گریه کنم دهنم بسته نمیموند یهو دیوونه شدم و شروع کردم فریاد زدن .. و مرحله ی بعدی خود زنی بود ...

فکر کنم اولین باره اینا رو تو وبلاگ میگم ... خجالت میکشم از اینا واقعا ...

خودمو میزدم یا چنگ میگرفتم یا پشت دستامو با ناخنای بلند سوراخ میکردم .یه بار انقدر دچار جنون شده بودم و محکم تو صورت خودم زده بودم تمام زیر چشمها و لپ هام کبود و خون مرده شده بود برای یه هفته ...

چون هیچ راه دیگه ای برای دیده شدن و ابراز کردن خودم نداشتم .

خیلی ناراحت میشم به اینا فکر میکنم، باز خیلی ها فکر میکنن من بی انصافی کردم که جدا شدم . چرا .؟ چون آقا مهاجرت کرده بود و الان به من احتیاج داشت.

وقتی کوروشو داشتم هنوز اون خشم رو داشتم . خود زنی رو آروم آروم ترک کردم . یعنی تو تنهایی تو شمال ترک کردم . اینجا یه بار خود زنی کردم البته ، خیلی حالم بد بود .ولی خیلی حواسم هست نکنم دیگه .

شمال که میرفتم پیش روانپزشک و دارو میگرفتم ، تو اون یه سال و نیم دارو درمانی هنوز من با خشمم مساله داشتم.

دکترم مثلا بهم میگفت تو تشک مشت بزن. لگد بزن . ولی اصلا آروم نمیشدم . تا شروع کردم بعد دوچرخه سواری ها تو طبیعت فریاد زدن.،. تو پیاده روی ها تو ییلاق فریاد زدن های از بیخ جان...

اینجا یه پارک بزرگ داشت نزدیک اون هتلی که با بابای کوروش زندگی میکردم .اونجا هم رفتم و نشستم زمین و چنگ زدم تو خاک و وسط گریه هام فریاد زدم از ته قلبم ... فریاد برای من کار میکنه... ولی همیشه نمیشه.

 

...................................................

 

وای بچه ها من دیشب داشتم این پست رو مینوشتم که وسطش حالم خیلی بد شد . مرض دارم انقدر فلش بک میزنم .. واقعا ذهن انسان جقدر عجیبه ...

داشتم دیروز رو میگفتم که وسط مکالمه تلفنی باز رعشه گرفته بودم.(وسط نوشتنم دوباره رعشه گرفتم دیشب که نتونستم ادامه بدم خخخ اینهمه خوبم من)

حالا خلاصه بعد اون حرفها و داد و بیداد ها آخرش بهم چی گفت ؟

 

گفت بیا بشینیم حرف بزنیم زندگیمونو درست کنیم و برگردیم به هم !!!!!!

بهش گفتم مرسی که میگی ولی برای من زندگیمون دیکه وجود نداره . با تو هم در مورد دو تا چیز میتونم حرف بزنم.

یک کوروش

دو طلاق

 

گفت پس برو بدو دنبال طلاقت و بعدشم خدافظی کرد .

 

دیگه نگم برات چقدر من حالم بد شده بود .بدنم رعشه گرفته بود و ساعد دستام سست شده بودن.

بعد خجالت میکشیدم .از اینکه حمید اونجا بود . اولین بار بود جلو حمید حرف زدم با بابای کوروش .

تموم که شد اومد جلوم وایساد گفت میخوای گریه کنی کنارت باشم ؟ گفتم نه . فقط نمیتونم برگردم خونه میشه بمونم همینجا ؟

 

موندم تا غروب که باباش پیام داد بیا ببرش .

از دور که میومدن سمت ایستگاهی که من توش منتظر بودم ، کوروش دست باباشو ول کرد و بدو بدو اومد سمت من.

نشستم رو زانوهام و بغلش کردم .

گفت بابا سیابَش دعوات کرد بخاطر اینکه من از حمید حرف زدم ؟؟ گفتم یه کم .

گفت من هر چی بهش میگفتم سر مینا داد نزن به من listen نمیکرد ...

خوب من برات بمیرم بچه...

بعدم گفت دیگه بهش نمیگم . البته هر هفته همینو میگه باز هفته ی بعدش تا باباشو میبینه زرتی یه جیزی از حمید براش میگه .

تا رسیدیم خونه همش دور و برم بود .میدید من ناراحتم . میگفت مینا من دوستت دارم .

بعد گفت بیا بریم حموم اونجا هم بازی کنیم هم حرف بزنیم ...

قشنگ دلم آخه ...

دیگه وقتی هم خوابید من شدیدا حالم بد بود .حالا همیشه اشکم دم مشکم بود ولی دیشب که دوست داشتم کریه کنم سبک شم نمیتونستم... فقط تو بدنم یه سستی عجیب بود و قلبم شدیدا تند میزد. حال دلشوره طور داشتم...

واقعا چقدر دوست دارم تموم بشه این داستان بابای کوروش .

دیگه اصن نمیکشم ...

یه بار سر یه سو تفاهم فکر کرد من با یه آدمی رابطه دارم .واقعا به ناحق ...

بعد این برای هشت سال پیشه هنوزم هر بار دعوا میشه میگه نههه تو با اون بودی ... بعد فکر کن الان میگه برگرد با هم زندگی کنیم .

یعنی جنازه مم اگه برگرده اون حتما میخواد هی یه سیخ بزنه بهم بگه خوووب ؟؟ با حمید بودی هان ؟؟

 

همینا دیگه قشنگا .

اینجا ساعت هفت و نیم صبحه . برم کوروشمو بیدار کنم یه ساعت دیگه بربم مدرسه.

 

بوس به چش و چالتون .

۳ موافق ۱ مخالف

وای میناااا

وقتی بهت تهمت می زنن که با فلانی هستی و یا اینکه می خوای جدا شی که بری با فلانی.... و بعد که آروم میشن میگن خب حالا برگرد زندگی کنیم!

من از این چرخه ی بیمار چقدررر ضربه خوردم

خودت رو از بازی سیاوش بکش بیرون.. می دونم سخته ها چون بالاخره آدمیزاد زبون داره دوست داره جواب بده، ولی این بازی ، بازی کثیفیه

روح و روانت رو به باد فنا میده

همون بهتر که مکالمه رو قطع کنی و بهش اجازه ی پیشروی ندی چون بحثای فرسایشی هستن به شدت

فکر کنم بچه ها توو این سن کلا هیز بازی دوست دارن 🤦‍♀️😄

برنامه ی خوشامدگویی مدرسه شون چه خوب بود

حالا مدرسه های ما مثل شکنجه گاه بود و عذاب آور، چقدر بابتشون استرس کشیدیم ، لعنت بهشون

هدیه :( 

من الان میفهمم ده سال بهد هم طلاق بخوام همین حرفها زده میشه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بی تفاوت بشم .
دقیقا همینه :(

از بیرون که بهش فکر میکنم ختی خودمم خودم رو تشویق میکنم که آره گوشی رو قطع کن اصن ، ولی تو موقعیت واقعی … 

❤️

مینای قشنگ بیا بغلم دختررر.

اتفاقا من فکر میکنم اینکه الان میتونی در مورد این چیزا صحبت کنی خوبه ، چیزایی که این همه سااال آزارت دادن و شکنجه شدی باهاشون. شاید یه مرحله از پذیرش باشه.

ولی دختر تو قوی بودی که تاب آوردی این همه سال رو💖

ممنونم از مهرت عزیز


شاید شاید .نمیدونم . گاهی بشدت پشیمون میشم از حرف زدن 

قوی نبودم . هیچ آدم قوی اونجوری زندگی نمیکنه . تعریفم از قوی بودن از جدا شدنم شروع میشه واقعا ❤️

اره کانال تلگرامش ...

:( ❤️

مینا این روزا قدرت تحلیل ندارم فقط گریه میکنم با خوندن نوشته های تو نرگس و هعی میگم گناه ما ادما چیه امدیم شدیم ایرانی ...

خدا نرگسو نکشه وبلاگش به روز نیست که چه نوشته ای ؟؟؟

کانال تلگرام؟؟❤️

چقدر خوبه که کورش رو داری و اون درکت میکنه و میفهمه تو رو حتی با اینکه سنی هم نداره. تلاشتو بگذار روی رشد و پیشرفت خودت و کورش ... بالاخره یک روزی هم داستان سیاوش تمام میشه میره پی کارش و تو میمونی و کورش پس بهتره به فکر خودت و بچت باشی و اینو بدون که بالاخره داستان سیاوش هم پایانی داره....

گاهی فهمیدنش خوب نیست . کاش اصلا بویی از این چیزها نبره . از بیرون به نظر میاد خوبه اما من وقتی تغییرات رفتارش رو میبینم میفهمم چقدر بده .

درسته :)❤️

سلام مینا جون


میگم احیانا خانوم مدیر dr seuss نبود ؟! چه جالب لباس پوشیده بودن ^-^

مینا تراپیست ات چی میگه راجع به مکالمه هات با سیاوش ! واقعا چرا اصرار داری بهش ثابت کنی چی گذشته یا درست میگه یا نه ؟! بهت توهین میکنه ؟! روش قطع کن بلاکش کن چیکار میتونه بکنه ؟! بگو تنها در صورتی باهات حرف میزنم که احترام خودتو نگه داری ! بس نیست این همه کجدار و مریض ؟! میگه خرابی ؟! بگو آره اتفاقا همین الان وسط کار بهم زنگ زدی کاری نداری خدافظ :)) قشنگ تو برعکس منی من impulsive ndدیوونه که یکی میشنوم دوتا جواب میدم تو خانومی که میخوای مکالمه سالم داشته باشی خخخ

آقا برای اون حملاتی که بهت دست میداده واقعا متاسفم ! مخصوصا خودزنی ... خیلی دارکه امیدوارم الان خوب خوب شده باشی دیگه ! حمیدم پسر خوبیه دستش درد نکنه هوای تورو داره ولی کاش دختر بود حالا که تو دوستش نداری اینجوری یکمم دلم برا اونم میسوزه چون به امیدی همه این کارارو میکنه !

عزیزم روزت قشنگ :*

سلام زیبای دوست داشتنی .

نه یکی از بچه های ساکن انگلیس شخصیتش رو اشاره کرد تو کامنتها . من ندیده بودم
تراپیستم کلا میگه اصلا باهاش مکالمه نکن . ولی خوب بعضی اوقات نمیتونم .

نمیدونم چی بگم واقعا .

خوب شدم خدا رو شکر .
منم گاهی دلم برای حمید میسوزه و هزار بار هم گفتم کاش دختر بود .ولی خوب اینجوری نیست من بی تفاوت باشم بهش .آدمی که دوست داشتنی با آدم رفتار میکنه رو نمیشه دوست نداشت . قطعا توی قلب و رفتارم بهش محبت دارم منم .منظورم از اون دوست داشتن عاشق طوری بود...

عزیز دلی ❤️

فکر کنم اکثر بچه ها تو سن کوروش این شکلی باشن😂 

خواهرزادم یه دختره همسن کوروشه  هروقت لباس عوض میکنم چهار چشمی نگام می‌کنه 

اولش میگه خاله من چشمامو بستم راحت باش همین که شلوارمو در میارم 

باذوق نیگام می‌کنه میگه وااااااااای فهمیدم شورتت چه رنگیه 😂😂😂 

ی وقتایی میگه بچه ها بیاین ممه هاتونو نمایش بدین 🤦😀😀😀 اصلن ی وضعی

 

منم یه خواهرزاده ی دختر داشتم این مدلی . این مدلی که نه خیلی پیشرفته تر. دوست داشت آدما رو لمس کنه از همون بچگی.الانم که نوجوونه هنوز تو همین مایه هاست .


وای عزیزم :)
دیروز کوروش بهم میگفت توی انگلیس به ممه چی میگن ؟ میگم بوبی انقددددر خندید . گفت خیلی مسخره است که :) ❤️

مینا مرور گذشته اگر اذیتت میکنه برنگرد

 

ای جانم کوروش چقدر مجبوره مثل ی آدم بزرگ رفتار کنه

مینا سعی کن بچگی کنه

وسط مشکلات یکدفعه مجبور نباشه ساپورت عاطفی کنه

برای سن کوروش زوده بخواد نقش ی حامی عاطفی را داشته باشه

 

بهی جانم همیشه خودخواسته نیست . حالا اون بار مرض داشتم رفتم وبلاگای قدیمی ولی گاهی یهو وسط یه کاری میبینم نیستم.اینجا نیستم بلکه تو گذشته هستم .

کوروش همیشه اینجوری نیست . من همیشه دور نگهش میدارم ولی خوب طرف مقابلم تو فهم این موضوع مقاومت جدی داره ...
مرسی بهی ❤️

راستی در جواب کامنت قبلیم در مورد آدرس وبلاگ پرسیده بودی

آره همونه فقط نمی دونم چرا گاهی باز نمیشه

آوا هم گاهی برام می نویسه که مثلا دو دفعه باز نشد یه دفعه باز شد یا مثلا یه هفته اصلا باز نشد هفته بعدش باز شد و ...

نمی دونم اشکالش چیه

ولی در هر حال آدرس همینه

مرسی از جوابت ❤️

سلام مینا جان

چند پست اخیرت رو یکباره خوندم

چه خوب که تند تند می نویسی

من گاهی می نویسم تا به افکارم نظم بدم

اولش نمی دونم دقیقا چی میخوام بنویسم ولی آخرش فکرم جمع میشه

البته منظورم این نیست که زیاد زود به زود می نویسم ولی یه وقتایی به افکارم نظم میده و آخر نوشته هام متوجه میشم تصمیم گیری نهاییم در مورد یه موضوعی چی هست

در مورد بابای کورش، چه جالبه که اول یه انگ می چسبونه و آخرش میگه بیا دوباره با هم زندگی کنیم. خوب من که بدم تو چرا میخوای با من زندگی کنی؟ برو دنبال یه آدم بهتر مطابق نظرات و معیارهای خودت

 مینا یعنی خانمهای اونجا سعی نمی کنن خودشونو لاغر کنن؟ چه خوب

پس منم وسایلمو جمع کنم بیام. چون از رژیم گرفتن خسته شدم خخخخخخخخخ

 

 

سلام قشنگ .

آره نوشتن خیلی خوبه

این سوال همه است ... اگه مینا اینهمه بد بوده و هست چرا دست بردار نیستی ؟؟؟

ببین سارینا تعداد دخترای باربی طور هم خیلی زیاده .اصلا منظورم این نبود هیچکس به فیت بودن اهمیت نمیده . تعداد دخترایی که میرن باشگاه و فلان و بیسار ...
ولی به طور کلی گفتم یه آدم چاق هم مورد قبوله اگه خودش راضی باشه از خودش .❤️

مینا عزیزم، خیلی ناراحت شدم‌ که اینقد اذیت شدی، متاسفانه خیلی از خانمهای کشورمون همدردیم، امیدوارم بتونی جدا بشی هر چه زودتر، متاسفانه اطلاعات دقیقی ندارم که کمکت کنم، ولی اگر تو گروه تلگرامی خانمها بپرسی یا سرچ‌کنی شاید یه راهی پیدا کنی که پروسه رو سریعتر کنه، یا وکیل خوب معرفی کنن. دو تا گروه خانمها هست، که از هم جدان، اگر خواستی بگو ادت کنم. میگم اگه به وکیل بگی که اینقد هربار با تماس تلفنی آزارت میده و تهدید جونی میکنه شاید یه راه حلی بده؟ 

میگم نمیشه کلا ارتباطت رو قطع کنی؟ بگی فقط از این به بعد هر حرفی داری به وکیلم بزن؟ که هر بار اینقد اذیت نشی؟ 

راستی معلم کوروش هم لباسش از کارتون یا فیلم cat in hat ایده گرفته بود

 

بله این درد مشترکه حالا هر کی به نحوی...
من از گروه ها اوندم بیرون لیلا اصلا اعصابم نمیکشید . یه گروه بود به اسم مادران مجرد خیلی بد بود . باز یه عالم ضد زن تو همون گروهها بودن .

نمیشه کلا قطع کنم لیلا جان . کوروش چی میشه؟؟

عسلی ❤️

نرگس اون روز میگفت که مینا خیلی مظلومه، خدایی مظلومی. روند جداییتون در جریانه؟

من مظلوم نیستم . یعنی میفهمم که نیستم هر چند گاهی حس مظلومیت بهم دست میده اما نیستم .من فرصتشو داشتم زندگیمو جور دیگه رقم بزنم ولی انتخابم همین بود و قدرتم همین بود .

برای هفته ی آینده قراره وکیل جدید ببینم ❤️

سلام مینایی جان.

صبحت بخیر.

امروز ذهنم حسابی درگیره و نمیدونم چرا انقدر بی حوصله و خوابالوام.اما پستت رو دیشب که سرحال بودم خوندم.

اومدم بهت بگم که چقدر خوشحالم که داری زود زود پست مینویسی و حرفاتو میزنی.خیلی حس خوبیه...

و بدون من هربار که میبینم وبلاگت آپ شده با جون و دل میپرم تو وبلاگ و میخونم.

 

عزیزمممم...این کوروش چه پسر با احساس و رمانتیکیه.بزرگ بشه حتما از این پسر احساساتی باحالا میشه.ایی جونم.

 

این روز کتابخوابی مدرسه شون چقدر جالب بود.

لعنت به این سیستم آموزشی که همه چیزو برای ما زهرمار کرد...ما کجا از این چیزا داشتیم؟ همه ش غصه و ناله و استرس.

 

چقدر خوبه که حمید خونه گرفت.مبارکش باشه.خوبه که کنارت هست.

 

امیدوارم زودتر این قضیه ی باباش کوروش تموم بشه و به آرامش برسی...قشنگ میتونه درک کنم که این دیدنا و تلفنی حرف زدنا چقدر باعث فرسایش روح و روانت میشه.چون حتی منی که دارم این چند خط رو میخونم عصبی میشم چه برسه به خودت...

 

برات بهترین هارو آرزو میکنم مینای زیبا.

سلام عسلی.

مرسی ازت آوا جان .
امیدوارم بزرگ که شد سالم و سلامت باشه .
روز کتابخونی البته جهانی بود . ایشالا ما هم بعد انقلاب تو ایران خودمون جشنش بگیریم .
ما سال پیشدانشکاهیی مدیرمون به همه انضباط کم داد گفت بذارید سبیلاتون دربیاد بعد کامل بدم .
ما هم رفتیم چله ی سبیل در اومدن . بعد یکی از دخترا آرایشگر بود همون موقع یادمه تو حیاط مدرسه به مدیریمون با داد و بیداد میگفت آخه خانم مدیررررر بابامم سبیلاشو میزنه من چرا باید سبیل داشته باشم ؟؟


مرسی بلبلی جان ❤️

تا داد و بیداد می‌کنه گوشی رو قطع کن هیچکس حق ندارد روی ما بالا بیاره 

چقدر خوشامدگویی مدرسه رو دوست داشتم قطعا اگر روزی از کادر مدارس یا مراکزی باشم انجامش میدم 

باید همین کارو کنم از این به بعد ....

عزیززم ... عالی میشه .❤️

مینا جانم سلام امیدوارم حالت خوب باشه

چقد این کوروش باحاله بخدا🤣

خیلی متاسفم بابت همه ی پیشامدها با پدر کوروش و از یاداوریش انقد به هم ریختی

اینم میگذره هرچند خیلی سخته ولی قطعا میگذره جانکم

 

سلام قشنگ .

میگذره. مرسی❤️

شرایط سخت بوده

ولی دیگه اگه بابای کوروش زنگ زد لااقل سعی کن پیش حمید باهاش حرف نزنی لااقل بری تو کوچه .چون مردها از هم یاد میگیرن.

برنگردی به زندگی با پدر کوروش هاااا. چه درست چه غلط این راه رو انتخاب کردی برگردی فقط میخواد انتقام بگیره.با توجه به جایی هم که اصالتش هست و(خیلی خیلی قدیما بهش اشاره کردی تو وبلاگت ) اون خطه کلا کینه ای هستن.

مینا یه چیزی

چرا اصرار داری این بچه پدرش رو ببینه ؟ شاید از لحاظ قانون اونجا مشکل زاست واست

اوووم فکر نمیکردم مکالمه به اونجا برسه وگرنه اصلا اون موقع حرف نمیزدم .

البته قبول ندارم این حرف رو که بخوایم به همه تعمیم بدیم . درکل اگه قراره کسی یاد بگیره بهتر که زودتر یاد بگیره من دمش رو از زندگیم قیچی کنم .

نه بابا هرگز هرگز … 

اصرار ندارم ، فقط دوست ندارم باعث جداییشون شخص من باشه .
من حقی ندارم به لحاظ انسانی بگم نههه تو دیگه نیا بچه رو نبین .
❤️

ای جانم ازین پسر که اینقدر بانمکه😊😚😊😚😊

 

و بابای کوروش...😶 خدا کمکش کنه🤲

 

چقدر خوبه ک تند تند مینویسی🥲💜

کوروش عالیه … 


الهی آمین قشنگم مرسی .

وای خدا رو شکر مرسی اینجوری میگی ❤️

مینا جان از هدا میخوام به دلت آرامش بده

من که اینا رو خوندم دل آشوبه گرفتم چه برسه خودت که تجربش کردی :(

 

  امیدوارم بهترینا برات اتفاق بیفته

عسلم ممنونم . چقدر دیر به دیر مینویسی جدیدا گشنگم …


ممنونم زیبا ❤️

چه خوبه که زود به زود مینویسی مینا

جیگرتو ❤️

مینای عزیزم،برات ناراحت شدم،خیلی زیاد،کاش زودتر تموم شه،

عزیزم چرا خجالت بکشی،همه ی ما ،همه ادمها کارهایی کردن که خوب نبوده ،اما کیه که بی عیب باشه،کامل و بی نقص و بی اشتباه باشه.

فدای سرت

چقدر عشقه این کوروش.

یه ذره از اون روابط قوی اجتماعیش رو بدید به پسر من،به داییشم به زور حرف میزنه.

باز هم دعا میکنم تمام شه جریان بابای کوردش،

فقط یه چیزی ،چرا یکبار مثل حودش باهاش حرف نمیزنی ،وسط دادوبیداد و تهمتهاش به خودم مربوطه،اره اینکارو کردم اصلا تو چکاره ای و و و و .چرا انقدر زور میگه و زور میشنوی؟

عزیز دل ناراحت نباش . من همیشه یاد این چیزا نیستم . کاهی یهو میاد و منم مینویسمش .

ولی چند ساعت بعدش باز اصلا بهش فکر نمیکنم .
هر چی بوده خیر بوده . الانم خیره و من باید بتونم با این مسیر به صلح برسم . 

بیشتر از اینکه از آدمها خجالت بکشم از خودم میکشم . گاهی میگم چرا اونهمه بد کردم به خودم . کاش سقف خونه رو میاوردم پایین جای آسیب زدن به خودم . 

عسلممم، بعضی بچه ها انگار ذاتن اجتماعی ان . کوروش از بدو تولد کلا اینجوری بود .
❤️
خوب یک دلیل اولش اینه که تا الان نمیتونستم . تکرار الگوی سرکوب حرف و احساس با این آدم منو شرطی کرده بود همش همینجوری باشم . ولی الان که متوجه اون الگو شدم ، انتخابم اونجوری نیست . 
نمیپسندم بگم آره من خرابم به تو چه :) نمیدونم چرا اینو دارم بهش فکر میکنم .

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان