سلام سلام...
امروز صبح کوروش اومد تو تختم که بیدار شدم .
از زیر پتوم به زور اومد خودش رو جا کرد تو بغلم . بعد من با سوتین خواب بودم . بدنمو بوسید گفت چقدر همه ی بدنتو دوست دارم مینا...
بعد گفت عه اینجا رو ببین یکی از می می هات زده بیرون :)
یعنی انقدر پسر هیزی دارم که یه وضعی...
شبای آخر هفته اگه بیرون باشیم برای قدم زدن انقدر با ذوق و شوق به دخترایی که دارن میرن کلاب نگاه میکنه.
هغته ی پیش خورد زمین .همونجور که کف پیاده رو پخش و آماده ی گریه بود سه تا دختر داشتن رد میشدن .
یهو یادش رفت افتاده و پاش واقعا درد گرفته !
گفت وای مینا این دخترا که شلوار نپوشیدن چقدر قشنگن :)
کلی از این داستان های اینجوری پیش میاد باهاش.
روز جهانی کتاب و کتابخوانی بود امروز..
دیروز دیدم مدرسه پیام داده بجه ها میتونن به جای یونیفرم هر چیز دیگه ای بپوشن و نشون بدن کاراکتر مورد علاقه شون تو یه کتاب کیه .
حقیقتش من اصلا فکر نکردم چیز جدی باشه. چون روز قبل هم که کوروش اومده بود خونه میگفت بهمون گفتن فردا میتونیم لباس مهمونی بپوشیم...
خلاصه که منم صبح فقط لباس غیر مدرسه ای تنش کردم و اونم یه عینک آفتابی زد و رفتیم مدرسه ..
نمیدونید چه خبر بود .
بچه ها با لباسا و ماسکا و کلاهای بامزه ... فقط کوروش سکسی بود ... خوب این اولین بارم بود . سال بعد حتما یه کار اساسی براش میکنم .
صبحا که درهای حیاط مدرسه باز میشه همیشه پرسنل مدرسه میان جلو در می ایستن با نهایت انرژی به تک تک بچه ها تا جایی که بشه سلام میدن و صبح بخیر میگن . بعد که ما والدین داریم خارج میشیم خداحافظی میکنن و میگن روز خوبی داشته باشید.
حالا امروز مدیرش که یه خانم انگلیسی بلوند هست و حدودا چهل و پنج سالشه یه کلاه عجیب غریب راه راه سفید قرمز سرش بود که نمیدونم برای کدوم کاراکتر بود ؟ بعد رو صورتش نقاشی کرده بود که مثلا گربه است . اینا هیچی یه دم پشمالوی بزرگ بسته بود به خودش همش پشتشو میکرد تکونش میداد بجه ها غش میکردن ... یکی از ناظم ها هم شنل قرمزی بود مثلا ...
ببین خیلی بامزه بودن . الان یعنی دوباره نگم لعنت به سر تاپای نظام ؟؟؟
فاسدای جنایتکار ...
حمید باید صبح میرفت خونه ای که به اسمش درومده بود ببینه و براش مهم بود منم باشم . دیگه مستقیم رفتم دنبال اون و رفتیم من چند جفت جوراب خریدم . مهربون گیر داده بود بیا برات چند تا لباس بخرم . گفتم لازم ندارم . ولی وای دلم میخواست پونصد پوند پول از آسمون میفتاد من میرفتم باهاش خرید میکردم ... مثلا من کلا یه کیف کوچک دارم که یه وری میندازنش .همیشه میندازمش میگم رستمه و یه دست اسلحه اش :)
یه دونه هم کوله پشتی دارم از دار دنیا .
البته باز بابت هر چی دارم شکر . اصلا لباس اولویتم نیست. فعلا باید یه ذره برای خونه مایه بذارم .
ظروف غذام آرکوپال هایی هستن که سیزده سال پیش برای جهازم خریدم . خوب من عاشق اینا بودم . سه تا گل درشت وسطشون داره و هیچکس نیست ببیندشون و عاشقشون نشه . ولی الان دلم میخواد هر چی از زندگی قبلی هست دیگه نداشته باشم ...
من تو اون بشقابا با بابای کوروش غذا خوردم هزار بار :(
داشتم میگفتم که خلاصه رفتیم خونه رو ببینیم ولی مامور شهرداری خیلی دیر اومد . تو اون فاصله رفتیم محله رو گشتیم .
خوب محله مسلمون نشین بود .جمعیت غالب سیاه پوست.ولی جای خوبی بود. نزدیک مرکز شهر .نزدیک مغازه و میوه فرپشی و پارک . یه حیاط جلویی کوچک داشت و یه حیاط پشتی ...
بسته ی گندم خریدیم و من ریختم برای کبوترا و واقعا وسط اونهمه پرنده که داشتم بهشون غذا میدادم حس مراقبه داشتم...
بعدش ماموره اومد ، باباش تهرانی و مامانش هندی بود . دو تا کلوم فارسی هم بلد نبود :/ ولی ما باز انگار هم وطن دیده باشیم گل از گلمون شکفت :)
خونه خوب بود . نه به خوبی خونه ی من :دی
فقط امتیازش این بود که حیاطش خصوصی بود و مال من با همسایه هام مشترکه .
دیواراش رنگ میخوان . کفش موکت میخواد و کلا لخته و هیچ وسیله ای نداره دیگه .. حالا به امید خدا آروم آروم آباد میشه .
براش خوشحالم خیلی و راستش منم خیلی حال و هوام عوض شد . برای رنگ زدن و دکورش قراره من کمکش کنم ...
دیگه بعد از اون رفتیم یه کافه ایرانی . یه زن و شوهر جیگرن.
خیلی نمکن خیلی من دوستشون دارم .
دیگه شیرینی خونه رو خوردیم و رفتیم که من گلهایی که برام خریده بود رو از خونه اش بردارم و برگردم خونه .
تا رسیدیم و یه دستشویی رفتم و نشستم گوشی زنگ خورد و بابای کوروش بود !
امروز وقت دیدنشون بود و من نرفتم دنبال کوروش.
تا گوشی رو برداشتم داد و فریاد بود که میشنیدم...
دیروز کی رفته دنبال کوروش مینا کی بوددده ؟؟؟
گفتم حمید بوده (میدونست فقط میپرسید که ببینه من راست میگم یا نه )
دیگه بد و بیراهاش بود که اومدن. داد و بیداداش بود .. گفت من حمیدو ببینم میکشمش برام مهم نیست چی به سر خودم میاد.
بعد باز گفت من خونه میگیرم کوروشو از تو میگیرم ...با اینکه اصلا نمیذارم چنین چیزی بشه ولی گفتم باشه ببر. نمیخوام این نقطه ضعف رو هم بگیره دستش...
بعدم گفت از این شهر میرم . نمیتونم تحمل کنم تو این شهر با بچم راه میرم همه میدونن زنم چه کاره است !
واقعا دستش درد نکنه ...
من واقعا سعی کردم مثل خودش حرف نزنم ،البته اول سعی کردم حرف نزنم و زود قطع کنم اما نشد ..، به جاش سعی کردم بحث رو به جهت مکالمه ی واقعی ببرم .
اون نمیفهمه اما من درکش میکنم که هنوز حالش بده چون منم خوب نیستم هنوز ، با اینکه پشیمون نیستم از جدایی اما بدترین تجربه ی زندگیم بوده .. میدونم چقدر سخته .
بهش گفتم از این فکر بیا بیرون که من یهو رفتم ، من یهو نرفتم ،یه کم به مسیرمون نگاه کن . میگه نه ما هیچ مشکل حادی نداشتیم ما خیلی خوشحال بودیم.
گفتم تو مشکل حادی نداشتی و خوشحال بودی چون اونی که همیشه فدا میشد و نادیده گرفته میشد من بودم مَرد...
گفتم اون سه سالی که شمال بودم میفهمیدم تو خیلی مسیر سختی داری میری ولی دلم میخواست ازت خبر میداشتم. عکس خونه اتو میدیدم، هر روز حرف میزدیم ،میدونستم چی کار میکنی چجوری میگذرونی با کی میگردی چی میخوری.. ولی تو اصلا نبودی . تو خودتو دور کردی و منو مجبور کردی کنار بیام با نداشتنت .واقعا یادمه چقدر بیتاب بودم . یادمه بهش میگفتم حداقلش دلم میخواد یه بار ازت بشنوم که دلت واقعا برام تنگ شده !
خوب یه چیز اون زندگی برای من رعشه هاش عصبی گرفتن بود. چرا ؟ چون میگفت حرف نزنیم ، الان ناراحتی از من نیا نگو حرف نزن بذار بگذره آروم شی فراموش کنی . برای همین من اول آروم آروم احساسات سرکوب شده ام حرفهای توی گلوم بصورت خشم بروز کرد . بعدش تو تجربه های خشم های شدید یهو تبدیل به رعشه شد . یادمه یه بار فکم چنان رعشه ای گرفته بود که میخواستم با دهن بسته تو حموم گریه کنم دهنم بسته نمیموند یهو دیوونه شدم و شروع کردم فریاد زدن .. و مرحله ی بعدی خود زنی بود ...
فکر کنم اولین باره اینا رو تو وبلاگ میگم ... خجالت میکشم از اینا واقعا ...
خودمو میزدم یا چنگ میگرفتم یا پشت دستامو با ناخنای بلند سوراخ میکردم .یه بار انقدر دچار جنون شده بودم و محکم تو صورت خودم زده بودم تمام زیر چشمها و لپ هام کبود و خون مرده شده بود برای یه هفته ...
چون هیچ راه دیگه ای برای دیده شدن و ابراز کردن خودم نداشتم .
خیلی ناراحت میشم به اینا فکر میکنم، باز خیلی ها فکر میکنن من بی انصافی کردم که جدا شدم . چرا .؟ چون آقا مهاجرت کرده بود و الان به من احتیاج داشت.
وقتی کوروشو داشتم هنوز اون خشم رو داشتم . خود زنی رو آروم آروم ترک کردم . یعنی تو تنهایی تو شمال ترک کردم . اینجا یه بار خود زنی کردم البته ، خیلی حالم بد بود .ولی خیلی حواسم هست نکنم دیگه .
شمال که میرفتم پیش روانپزشک و دارو میگرفتم ، تو اون یه سال و نیم دارو درمانی هنوز من با خشمم مساله داشتم.
دکترم مثلا بهم میگفت تو تشک مشت بزن. لگد بزن . ولی اصلا آروم نمیشدم . تا شروع کردم بعد دوچرخه سواری ها تو طبیعت فریاد زدن.،. تو پیاده روی ها تو ییلاق فریاد زدن های از بیخ جان...
اینجا یه پارک بزرگ داشت نزدیک اون هتلی که با بابای کوروش زندگی میکردم .اونجا هم رفتم و نشستم زمین و چنگ زدم تو خاک و وسط گریه هام فریاد زدم از ته قلبم ... فریاد برای من کار میکنه... ولی همیشه نمیشه.
...................................................
وای بچه ها من دیشب داشتم این پست رو مینوشتم که وسطش حالم خیلی بد شد . مرض دارم انقدر فلش بک میزنم .. واقعا ذهن انسان جقدر عجیبه ...
داشتم دیروز رو میگفتم که وسط مکالمه تلفنی باز رعشه گرفته بودم.(وسط نوشتنم دوباره رعشه گرفتم دیشب که نتونستم ادامه بدم خخخ اینهمه خوبم من)
حالا خلاصه بعد اون حرفها و داد و بیداد ها آخرش بهم چی گفت ؟
گفت بیا بشینیم حرف بزنیم زندگیمونو درست کنیم و برگردیم به هم !!!!!!
بهش گفتم مرسی که میگی ولی برای من زندگیمون دیکه وجود نداره . با تو هم در مورد دو تا چیز میتونم حرف بزنم.
یک کوروش
دو طلاق
گفت پس برو بدو دنبال طلاقت و بعدشم خدافظی کرد .
دیگه نگم برات چقدر من حالم بد شده بود .بدنم رعشه گرفته بود و ساعد دستام سست شده بودن.
بعد خجالت میکشیدم .از اینکه حمید اونجا بود . اولین بار بود جلو حمید حرف زدم با بابای کوروش .
تموم که شد اومد جلوم وایساد گفت میخوای گریه کنی کنارت باشم ؟ گفتم نه . فقط نمیتونم برگردم خونه میشه بمونم همینجا ؟
موندم تا غروب که باباش پیام داد بیا ببرش .
از دور که میومدن سمت ایستگاهی که من توش منتظر بودم ، کوروش دست باباشو ول کرد و بدو بدو اومد سمت من.
نشستم رو زانوهام و بغلش کردم .
گفت بابا سیابَش دعوات کرد بخاطر اینکه من از حمید حرف زدم ؟؟ گفتم یه کم .
گفت من هر چی بهش میگفتم سر مینا داد نزن به من listen نمیکرد ...
خوب من برات بمیرم بچه...
بعدم گفت دیگه بهش نمیگم . البته هر هفته همینو میگه باز هفته ی بعدش تا باباشو میبینه زرتی یه جیزی از حمید براش میگه .
تا رسیدیم خونه همش دور و برم بود .میدید من ناراحتم . میگفت مینا من دوستت دارم .
بعد گفت بیا بریم حموم اونجا هم بازی کنیم هم حرف بزنیم ...
قشنگ دلم آخه ...
دیگه وقتی هم خوابید من شدیدا حالم بد بود .حالا همیشه اشکم دم مشکم بود ولی دیشب که دوست داشتم کریه کنم سبک شم نمیتونستم... فقط تو بدنم یه سستی عجیب بود و قلبم شدیدا تند میزد. حال دلشوره طور داشتم...
واقعا چقدر دوست دارم تموم بشه این داستان بابای کوروش .
دیگه اصن نمیکشم ...
یه بار سر یه سو تفاهم فکر کرد من با یه آدمی رابطه دارم .واقعا به ناحق ...
بعد این برای هشت سال پیشه هنوزم هر بار دعوا میشه میگه نههه تو با اون بودی ... بعد فکر کن الان میگه برگرد با هم زندگی کنیم .
یعنی جنازه مم اگه برگرده اون حتما میخواد هی یه سیخ بزنه بهم بگه خوووب ؟؟ با حمید بودی هان ؟؟
همینا دیگه قشنگا .
اینجا ساعت هفت و نیم صبحه . برم کوروشمو بیدار کنم یه ساعت دیگه بربم مدرسه.
بوس به چش و چالتون .