آقا مرسی تشویقم کردید برای پست گذاشتن . من گاهی معذب میشم میگم نکنه دارم خارج از حوصله مخاطب حرف میزنم ...
دیروز بعد نوشتن پستم اومدم برم نهار که انقدر دست دست کردم وقت رفتن دنبال کوروش شد .
رفتم برش داشتم و قایم باشک بازی کنان و شعر خوانان و حرف های با مزه زنان برگشتیم خونه.
گاهی به زور تمام این ها رو انجام میدم . یعنی من حالم بد و غم زده و پاره بعد باید تظاهر کنم نمیبینمش که پشت اون درخت باریک قایم شده و یهو باید خیلی ذوق کنم وقتی خودشو نشون میده :))
یه مدت بود گیر داده بود با هم بریم تو وان بشینیم :/
بهش قول دیروز رو داده بودم اما تا رسیدم خونه پیام اومد که دانش آموز گرامی تاریخ امتحانت یکم مارچه.
گفتم خوب امروز بیست و هشت فوریه است .امتحانم میشه چهار روز دیگه .بعد رفتم تو تقویمم علامت بزنم دیدم میشه امروز !!!
من اصلا نمیدونستم فوریه بیست و هشت روزه . چرا آخه؟؟
دیگه کاملا نا امید شدم، گفتم صد در صد ریاضی رو میفتم.
انصافا اون جور که باید نخونده بودم .بخاطر حال روحی بدی که این مدت تحربه کردم.
نگم چه استرسی به جونم افتاد. باز با خودم گفتم روز آخره همینم بخونم ببینم چی میشه .
تا هشت شب بکوب خوندم اما خوب لامصب ریاضیه دیگه. تا چهار تا مثال حل میکنی ، دو تا ویدئو میبینی صد ساعت رفته در حالی که تو تازه یه سر فصل خوندی .
البته دارم زر میزنم من اگه قبول نشم هم حقمه واقعا .
از صبخ فقط یه سیب خورده بودم . حمید زنگ زد بگه رفته برای من نون خامه ای خریده . سرویسم کرده انقدر شیرینی و نون خامه ای و باقلوا و پشمک میخره . بخدا من همینجوری چاق میشم دیگه . دیگه گفت میارم برات . وقتی اومد برام پیتزا هم خریده بود .
نون تازه هم آورده بود . خیلی خوش بحالم شد خلاصه .
دم در داد وسیله ها رو و من تند تند برگشتم بالا چونکه کوروشم خواب بود .
دیگه دلم که سیر شد باز نشستم سر ریاضی.
مغزم دیگه اصلا کار نمیکرد ولی تا سه خوندم.
وسط هاشم نشستم از ته قلبم گریه کردم .
نمیدونم چه حکمتیه این روزها که همه طرف نوید اومدن بهار و شکوفه و گل و بلبله من هرجا رو نگاه میکنم یاد اون پسر وگنه میفتم .انقدر که این بچه روح لطیف و دوست داشتنی داشت.
حالا خوبه انقدر مقاومت میکنم میگم رابطه ی نزدیک با کسی نمیخوام ... فکر کنم یه مینای هول داخلم به وجود اومده خدایی ، خوب زن میذاشتی پیتزا بره پایین بعد...
صادقانه اینه گاهی شده پشیمون شدم از اینکه خیلی زود ارتباطم رو قطع کردم . خوب آخه زن مگه کجا میخواستی بری ؟
از خوبی های حمید خیلی گفتم اما خوب بعضی آدمها رو انکار تو قلبت قابلیت دوست داشتنشونو داری و بعضیا رو نه .. این زوری نیست واقعا...
این پسر وگنه دقیقا از همون آدمایی بود که میدونم اگه تو زمان بهتری و از فاصله ی نزدیک تری زندگی میکردیم (یعنی تو یه شهر بودیم) میتونست بینمون یه داستان عشقی رقم بخوره .
بنظرم میتونستم با حفظ فاصله ارتباطم رو ادامه بدم و صبر کنم . صبر کنم که ببینم چی میشه .حالا اونم که اینجا نبود همش جلو دست و پام باشه ...
القصه وسط درس بودم که گوشی گفت دینگ دینگ ! یعنی من این بچه رو جذب کرده بودم انقدر یادش افتاده بودم چند روز .
احوال پرسی کردیم ،موزیک فرستاد.یه کم حرفای حانسوز زد این وسط که چقدر سخت با قطع ارتباطمون کنار اومده و علی رقم مدت کمش چقدر حس میکرده متفاوت و عمیقه.گفت بارها به خودم گفتم خونه ی به اون پر احساسی چجوری آوار شد سرم .چی کار کردم .طول کشیده تا به این فکر کنه من واقعا تو چه شرایط سخت و پرفشاری بودم و اینکه رابطه ی عشقی تازه نتونستم داشته باشم خیلی عجیب نبوده ...
بعد خوب من کلی گریه کردم بعدش باز نشستم ریاضی خوندم.
سه و نیم صبح خوابیدم و هفت بیدار شدم.
اول صبح تا چشن باز کردم خیلی بدحال بودم . یه اخم بزرگ رو صورتم بود . به خودم گفتم چرا انقدر به خودم ظلم میکنم ؟
اون از مسایل عاطفیم این از خوابم این از درسم ...
خوب هرکی هم جای من بود همونقدر بد حال بیدار میشد دیگه ...
تو راه مدرسه کوروش بهش گفتم بیا بهارو با هم تماشا کنیم.
گلای نرگس رو دیدیم و جوونه های برگ ها رو .
بعد من با سوت آهنگ نیزدم و میگفتم حدس بزنه دارم جه آهنگی رو میزنم ؟ کیف داد.
داشت از خوشخالی غش میکرد که حمید میره دنبالش. فکر میکنم شاید دوست داره یه مرد گاهی دنبالش بره بجه ها ببینن ...
چون که امتحانم ساعت تعطیلی کوروش بود .
وقتی رسیدم خونه دیدم وگن جان پیام داده . یه کلیپ بود که تزریق انرزی کنه...
اون موقعی که برای اولین بار پیداش شد بشدت افسرده بودم .مثل نور شد توی تاریکی. دونه دونه چیزایی که قبلا نسیم بهم یاد داده بود و خونده بودم و باور داشتم بهم یادآوری کرد . اولین بار بعد جدایی اونحا حس کردم زنده ام و همه چیز برای من تموم نشده .
تمام موزیک پلی گوشیم پر شده بود از آهنگایی که میفرستاد .
اصلا خود وویس های صبح بخیرش خدا بود.
انقدر که من اون دو ماه از ته قلبم خندیدم تو تمام زندگیم نخندیده بودم .رویاهاش مثل من بود.موتور. ون . سفر. بانجی جامپینگ.دریا. دوچرخه.
الان اما میدونم فکر کردن بهش مسخره است .من هنوز نمیخوام یه رابطه ی راه دور داشته باشم و اینکه مساله ی حمید هست و ارتباطش با من هیچ ارتباطش با کوروش...
و منطقی هم اینه من اونقدر که حمید رو میشناسم اونو نمیشناختم . فرصتش نشد یعنی .
نمیدونم چجوری بگم با همه ی حسای خوب ترجیح میدم دیگه پیام نده . یعنی حمید اگه عکسش رو روی گوشیم ببینه داغون میشه رسما .
میخوام آدم باشم ،بهش گفتم با اینکه رابطه ام باهاش عاشقانه نیست ولی قول میدم زیرآبی نرم و هروقت خواستم رابطه ای با کسی داشته باشم قبلش با اون خداحافظی کنم .
خلاصه که صبح باز از ساعت ده نشستم پای ریاضی.حالا مثل اون آدمه تو کتاب دینیمون بود که رفته بود اون دنیا نامه ی اعمالشو داده بودن دست چپش میگفت ای کاش فرصتی داشته باشم و برگردم و فلان ، همش میگفتم ای کاش دو روز بیشتر خونده بودم ...
وسطاش یه سر به وبلاگ بهی هم زدم و اینستا هم چک کردم و بخاطر حمله های شیمیایی یه فصل گریه کردم ...
کی سر گور بزرگ و کوچک نظام برقصیم ؟؟؟
امتحان رو رفتم دادم . حداقل ده نمره رو بخاطر اینکه یه عالمه چیز خونده بودم تو زمان کم و قاطی کرده بودم از دست دادم .
کلا امتحان خوبی نبود . نمیخوام باور کنم میفتم ، خدا کنه با قبول شدنم سورپراز شم :/
بعد دیگه رفتم خونه ی حنید چون که کوروش رو برده بود . میگفت کوروش یه حوری پرید بغلم که من عقبکی رفتم نزدیک بود دو تایی نقش زمین شیم .بعد با هم رفته بودن خرید و بعدم قدم زدن.
برام یه دسته کل نرگس خریده بود، میگفت کوروش خریده .
کوروش میگفت نه مینا من نخریدم ، من فقط choose کردم . حمید pay کرد ... آخه قربونت برم بچهههههه
حمید خبر داد که خونه ی دولتی به اسمش درومده . خیلی خوشحال شدم براش . دیگه یه اثاث کشی نزدیکه . همیشه میگفت یه خونه میخوام که حیاط داشته باشه کوروش بتونه بازی کنه ، همونم شده .
فردا صبح باید بره داخلشو ببینه .منم میبره . امیدوارم تمیز باشه . چون خونه های دولتی معمولا تمیز نیستن . ولی باز خدا رو شکر دیگه .
من از ساعت هشت برگشتم خونه که به تلافی دیشب بخوابم ولی خوب الان یازده و نیمه !
دیگه واقعا برم بخوابم چون فرداشب هم احتمالا زود نمیتونم بخوابم . خدایا جمعه سب زود برسه که من زود بیهوش شم دیر بیدار شم .
میبوسمتون قشنگا ❤️