خیلی وقته سابقه نداشته هر روز بخوام بنویسم . والا تو این پست چیزی برای اطلاع دادن و آپدیت کردن نیست. فقط دلم خواست بیام و بنویسم .
خونه نیمه مرتبه و نهارم آماده است . کوکو سیب زمینی پختم و یه سالاد هم باید آماده کنم بعد نوشتن این پست .
دیروز زنگ زدم به درمانگاهم گفتم ناموسا مسخره شو درآوردید دیگه جپاب سونوی من چی شد ؟
گفتن عه جوابت اومده ولی چون سالم بود ما بهت زنگ نزدیم .
دیوثا انگار نه انگار چند ماهه من منتظر این سونو بودم !
بعد من سکوت کردم گفت چی شد ؟
گفتم والا با اون دردایی که منو به بیمارستان میکشونه من انتظار پاکی از سونوم نداشتم.
واقعا ترجیح میدادم الان بگن دردت اینه درمونشم اینه .
الان چی شد؟ اینهمه درد و خونریزی و فلان از کجا اومد پس؟
هنوز تو ادرارم خون هست بعضی روزا !
بعد دیگه با همون کمر درد رفتم دنبال کوروش و برگشتیم خونه .
من همیشه فکر میکردم خوب کوروش سر صبح بیدار میشه تا سه و نیم بکوب مدرسه است دیگه وقتی برمیگرده (خصوصا که نیم ساعت پیاده روی داریم برگشتنی) پس بیاد خونه دیگه خیلی خسته است . ولی خیال باطل بود . بچه ی به این بد غذایی که به زور میخوره من نمیفهمم از کجا اینقدر انرژی میاره . گیر داده بود دنبالم کن منو بگیر . گفتم مامان کمرم خیلی درد داره ولی نهایتا تو راه باهاش یه قایم باشک کوچولو بازی کردم . طفلکم خیلی تنهاست گناه داره . الان که ماشین ندارم واقعا رفت و آمدها برام سخته وکرنه دوست داشتم باشگاه بذارمش .اینجوری کلی فعالیت سالم میکرد از گوشی و کارتون بیشتر فاصله میگرفت و شاید غذا خوردنش هم بهتر میشد ...
حالم نسبت به دیروز فکر میکنم کمی بهتره. ولی موتورم کاملا خاموشه . امروز که خبر از دست رفتن پیروز رو شنیدم دیگه انگار یخ زده بودم . درواقع تو چند روز گذشته و حتی دیشب انقدر گریه کرده بودم اشکی برام نمونده .
یه تکلیف مهم برای پنجشنبه دارم . دارم از درس خوندن متنفر میشم . گاهی به خودم میگم ول کن اصلا .دیروز داشتم فکر میکردم من تازه یه سال و نیم دیگه میتونم برای دانشگاه اپلای کنم بعد سه سال دیگه اش فارق التحصیل میشم یعنی من وقتی سی و هفت سالم بشه تازه میتونم یه پرستار معمولی باشم و اکه برای اون گرایش مد نظرم دو سال دیگه هم بخوام بخونم میره برای سی و نه سالگی .
ولی دو تا موضوع هست یکی اینکه با شرایط مادر مجرد بودن بهترین کار برای من درس خوندنه که بعد درآمد مقبولی داشته باشم وگرنه الان اگه بخوام پنج روز در هفته پاره وقت کار کنم اصلا نمیتونم به اون سطح زندگی مد نظرم برسم .
دوم اینکه میگم من که اول تا آخر اگه نمیرم باید برسم به اون سی و هفت سالگی .چه بهتر که اون موقع در نقطه ی شروع خوبی باشم تا اینکه وسط یه راه معمولی باشم .
خلاصه با همین فکرا زمستونو سر میکنم :/
دلم میخواد اینستا و تلگرام و واتس اپ رو پاک کنم . هر چیزی که وقتم رو میگیره و عوضش بهم چیز دندون گیری نمیده .ولی هنوز نکردم .
دلم میخواد ورزش کنم .یعنی میشه من عادت کنم که ورزش رو بیارم تو زندگیم ؟
دلم میخواد به پوستم برسم دوباره . یه مدته هیچ روتین پوستی انجام نمیدم . دلم میخواد پیشونیمو بوتاکس کنم .و لبامو یه کم ژل بزنم . اینا دیگه پول میخوان و بحث حوصله مطرح نیست .
موهامم میخوام کوتاه کوتاه کنم .
انقدر آدم بی اعتماد به نفسی شدم که باورتون نمیشه ...
دلم میخواد منوی وگن رو به غذاهام آروم آروم اضافه کنم .
و کتاب.... خیلی وقته اصلا کتاب نمیخونم به طور منظم .
میخواستم کتابهایی که میخونم رو صوتی کنم هر کس دیگه هم دوست داشت بشنوه . داشتم انسان در جستجوی معنا و عطر سنبل عطر کاج رو صوتی میکردم ... الان هم وسط دو تا کتابم هم وسط صوتی کردنشون ...
واقعا چرا ما بلد نیستیم درست خودمون رو دوست داشته باشیم ؟؟
بچه ها من وزنم داره به شصت کیلو میرسه .
یعنی از ناحیه ی بلبلی و شکم ترکیده ام .
پروژه ی ورزش تو خونه رو هم نتونستم انجام بدم . خوب من وقتی حالم اونقدر بد میشه که از تخت نمیخوام جدا شم چجوری باید ورزش کنم؟
مساله اینه این شش هفت ماه اخیر هر بار حالم بد میشد غذا نمیخوردم .نه از روی لج بلکه واقعا از گلوم پایین نمیرفت.بعد گرسنگی میکشیدم و میکشیدم .حالا من چون کوروش هست مجبورم غذا درست کنم فقط نمیخوردم .بعد یهو دیدم وقتی دارم غش میکنم یهو میرم یه چیز با ولع میخورم .پرکالری ترین و بدترین چیزها رو ...رفته رفته اصلا پرخوری عصبی گرفتم .
چقدر راحت آدم از راه درست بیرون میاد . بعد چقدر از راه سخت جدا شدن سخته .چقدر الان تغییر دادن همه ی اینا سخته .
چند روز پیش یه نگاه به کاغذ وایت برد روی دیوار اتاقم کردم که توش برنامه ی سالانه نوشته بودم،
اولویت اول درس
اولویت دوم رسیدگی به سلامت روح و جسم
اولویت سوم شروع دوباره سنتور
دیدم دو ماه از سال نو رفته و من تو تک تکشون تر زدم :/ با یه فصل گریه ی مفصل همشونو پاک کردم بعد نشستم تو آینه به خودم زل زدم .
به دماغ سرخم به مژه های بهم چسبیده ام به دو تا خط روی پیشونیم و به موهای ولو توی هوام ... به سبیلام حتی نگاه کردم .اصلا دل ندارم هیچ دستی برای خودم بلند کنم .آخه چرا؟؟
به بدن چاق شده ام که نگاه میکنم وحشت میکنم . میگم من چجوری باید اینو درست کنم ؟ چرا وسط اینهمه کار و زندگی سخت مواظب نبودم و گُل زندگی رو به این سبزه آراستم ؟؟
اینجا کشور خیلی باحالیه.ببین همه هرچی بخوان با همون هیکلی که دارن میپوشن . چیزی به عنوان خجالت از چاقی تو خیلیا نیست . درواقع خحالت آور هم نیست شاید و این باز از بابت تبلیغات و فشارهای اجتماعی باشه که ما خصوصا چاقی رو زشتی میدونیم .
اینجا مثلا طرف کراپ پوشیده ولی شکم و پهلوش دو سه طبقه است .با همون تیپ یه دوس پسر قلمی هم داره :/
ولی من باز اصلا برای خودم دوست ندارم .الان هر چی لباس برای دور همی یا کالج میپوشم لباساییه که حتما اون قسمت گلابیمو قایم کنه .ازش خجالت میکشم دست خودم نیست .شما هم اینجوری هستید ؟ چیزی از بدنتون هست که ازش خجالت بکشید ؟
میدونم باز از این حال خارج میشم . میدونم برام راهی برای عبور از این پریشونی و سردرگمی هست حتما .ولی خوب خیلی دارم حلزونی میرم جلو و کلافه ام الان .
یه مدتی بود به حمید گفته بودم مرتب زنگ زدن و پیغام دادنت یا مرتب با هم بودن منو کلافه میکنه . داره تمرین میکنه اذیت نکنه . واقعا دندون رو جگرش میذاره و مزاحمم نمیشه .
کاهی فکر میکنم خدا واقعا دوستم داشته حمید رو سر راهم گذاشته .الان حس میکنم روابط همه برای تجربه ی عشق و عاشقی میتونن نباشن .آدما از طرف یه نیروی بزرگتر میتونن وسیله بشن برای صرفا رشد هم یا کمک به هم .
واقعا نمیتونم بگم گاهی چقدر احساس آرامش میکنم که هست .چقدر وقتا دستمو گرفته از هر نظر . حرف زدن میخواستم بوده .بیرون میخواستم بوده . بچه م مریض بوده دارو میخواستم بوده . بی پول بودم بوده . تنها بودم بوده .میگم پادکست گوش بدیم با هم میگه باشه . میگم فیلم ببینیم میگه باشه .دلم شلوغی بخواد چهار تا تلفن میکنه آدم جمع میکنه دورم .
چند روز پیش یکی از روزای خیلی داغونیم اومد در خونه من و کوروشو برداشت گفت بریم خونه ی من . البته خونه نداره و تو هاستله .
تا رسیدیم گفت یه کم استراحت کن . عصر بود گفتم نمیخوام . گفت فقط دراز بکش یه کم آروم شی.
برای کوروش خوراکی آماده کرد و کارتون گذاشت .
اوند بالا سرم نشست .
پتو پیچم کرد . بالش چید جلو صورتم که نور هال اذیتم نکنه .برام یه موسیقی تک نوازی سه تار گذاشت که من عاشقشم .
منتظر بودم بره دیگه منم معذب نباشم .
ولی موند.با نوک انگشت پیشونی و کف سرمو انقدر ماساژ داد تا خوابم برد . یعنی دو ساعت بعدش بیدار شدم دیدم همونجوری بالا سرم نشسته نگام میکنه . میدونی گاهی خنده عصبی میگیرم . یعنی میخندم درحالی که واقعا نمیخندم . خندیدم . چون مسخرم میومد یکی اینجوری رفتار کنه باهام .من چنین تحربه ای نداشتم .تو دلم میگم مگه من چه عنی ام اون دوستم داره . دست خودم نیست خودمو دیگه لایق دوست داشته شدن نمیبینم .
انقدر آغوش و توجه و تعریف خواستم و نداشتم .انقدر حرف زدن و اوقات دو تایی خواستم و نداشتم ،کارهای دوتایی خواستم و نداشتم ...
الان حس مریخی بودن میکنم با رفتاراش .برای همینه اصلا وقتایی که زیادی بخپاد بفهمونه منو دوست داره من از کوره در میرم .همش فکر میکنم یه چیز بی جا و نا مناسبی داره اتفاق میفته و وحشی میشم .
بعد بلند که شدم رفتیم با هم سالاد ماکارونی و مرغ لابرنجی درست کردیم و من برگشتم خونه .
همیشه برگشتنی برام اوبر میگیره و همیشه تا لحظه ی رسیدنم مسیرمو با گوشیش چک میکنه . به محض اینکه میرسم پیام میده میدونم رسیدی قشنگ :)
دفعه ی آخر هم سه روز پیش بود گمونم اوج بدحالیم بود .بابت ایران بود . بعد از خوندن حرفای زهره و نفیسه . گریه هام تو اتاق شروع شد و رفتم تو دستشویی .میخواستم فریاد بزنم . نمیتونستم جلوی با هق هق گریه کردنم رو بگیرم . تا کوروش اومد پشت در درستشویی،در زد .
"صدای گریه اتو میشنوم مینا ؟"
خیلی مسخره بود بگم نه . درو باز کردم . هق هق ها رو کنترل کردم . نشستم .گفتم آره کوروش من احساس غم میکنم.
گفت یه جِنتِل هاگ میخوای (بغل ملایم)؟ سرمو گذاشتم رو قلب کوچولوش و باز گریه هام بی امون شد ...
همون لحظه حمید زنگ زد . تا قیافه مو دید خداحافظی کرد و ده دقیقه دیگه دم خونه بود.
هر چی گفتم نمیام باز اصرار کرد . انقدر بداخلاق بودم تازه میگفتم به چه حقی زور میگی منو از خونه ام میاری بیرون .
خواست بریم بیرون واقعا نتونستم . حتی صورتمو نشسته بودم .
رفتیم خونه اش. من رفتم تو دستشوییش یه فصل دیگه گریه کردم . بهش گفتم فقط نذار کوروش نا آروم باشه . تا اونا رو مبل لم داده بودن تو بغل هم و کارتون میدیدن و میخندیدن من یه دوش گرفتم .
بعدش گفت میخوام شام ببرمتون بیرون .
خوب حمید دو ماهه از سر کارش بیرون اومده. دوست ندارم آدم بی ملاحظه ای باشم . صد سال هم قبول نمیکنه با هم بیرون میریم من غذایی حساب کنم .هر چی گفتم نه نمیام گفت دیگه نمیام نداره . رفتیم . با حال بد رفتم .ولی نمیدونم بیرون چی داره ؟؟ کلا حال آدمو خوب میکنه . کلی قدم زدیم سه تایی . با کوروش بازی کردیم. بعد رفتیم غذا خوردیم .تو یه رستوران ایرانی . به دیواراش عکس مهسا امینی و حدیث نجفی رو زده بود .خیلی خوب بود . یعنی واقعا تو راه برگشت داشتم فکر میکردم چقدر خوب شد هست حمید .
کلا رمانتیک ترین پسریه که دیدم .نمیدونم بابت اینه که خیلی جوونه یا چی ؟ من چرا همیشه دوست داشتم با آدمای ده پونزده سال بزرگتر از خودم باشم ؟؟
از اون پسراست که بدونه من پریودم فکر میکنه تیر خوردم و نمیذاره هیچ کاری کنم .توی خونه اش بصورت خودجوش رفته برای من نوار بهداشتی گذاشته دستشویی. برام کیسه گرم آماده میکنه .حتی حواسش هست من اکه چند ساعت از خونه ام دور باشم نمیتونم هیچ حای دیگه ای پی پی کنم! همیشه برام بطری دتاکس واتر و انجیر خشک آماده میکنه .وقتی میخوام ناخن بکارم اون کارایی که بتونه رو برام انجام میده .و مهمترین چیز عشق واقعیه که به کوروشم میده .
کوروش بعضی وقتا میگه میخوام براش وویس بفرستم . بعد میگه حمید سلام خیلی دوستت دارم تو جان منی ...
قبلا خیلی بابت کارای حمید عذاب میکشیدم چون اصلا نه حالم نه شرایطم نه ترسهام اجازه نمیدادن جبران کنم هیچ جوری . منظورم از جبران رابطه جنسی نیست ها . کلا . اینکه یکی یه کل میخره ذوق تو میشه جبران لطف اون ...
بعد فهمیدم حمید اصلا دنبال جبران و حتی قدردانی من نیست .
همه چیز بین ما شفاف و صادقانه است .
میدونه من نسبط به حد و مرز رابطه چه گاردهایی دارم حالا و همه رو پذیرفته .
حتی میتونم بهش بگم من برای خودم آینده ای با تو نمیبینم و اگه دنبال یه چیز همیشگی هستی وقتت رو تلف نکن .این شفافیت کمکم کرده خود واقعیم باشم .
حتی وقتهایی که مدل توجه اش کلافه ام میکنه باز نمیتونم بگم ای کاش نبود .
با تمام اینها اصلا در خودم نمیبینم بخوام آینده ای باهاش داشته باشم واقعا. هر چند که الان درمورد هیچ مردی در خودم نمیبینم .
ولی طبیعتا من حس عاطفیم مثل اون نیست و تو هیچ رابطه ی درست حسابی نمیشه قسمت عشقی ماجرا بلنگه ...
چی شد یهو اینهمه از حمید نوشتم اصلا ؟
باید برم نهارم رو الان بخورم و برم دنبال کوروشم ...
چقدر خوبه اینجا مینویسم .
اشکال نداره که گاهی اینجوری تند تند و طولانی بنویسم که هوم ؟؟؟