عزیزای دل سلام .
دارم از زیر پوسته ی ضخیمی از افسردگی و بدحالی مینویسم.
الان باید سر کلاس ریاضی میبودم اما توی خونه ام .در حالی که نفسم با درد میره و میاد . کمر درد شدید دارم که میدونم قطعا عوارض جسمانی تمام بدحالی روحی هست که این مدت با خودم روی دوش حملش کردم .
خوب بیشتر از ده روز بود که تعطیلات میان ترم بود و من برنامه ام این بود برم لندن خونه ی یه دوست جدید به اسم مهدیه . ولی براش یه مشکل جدی پیش اومد و نرفتم .دیگه خواهرم هم همون هفته ی پیش اومد . سه روز پیشم بود و چقدر خوش گذشت.
خیلی بیشتر از منچستر رفتن خوش گذشت.
وقتایی که من میرم آبجی صبحا باید بره سر کار و ساعت یک تا دو برمیگرده .من باید صبحا به بچه ها صبحانه بدم و بعدم نهار بپزم و منتظر شم برگرده .عصر هم خوب ممکنه خسته باشه یا برنامه کلاس و باشگاه بچه هاش اون وسط مسطا باشه ، همه چیز روی دور تند میگذره .
ولی اینجا اومدنش خیلی خوب بود .
روز جمعه که رسید قرار بود خودش اوبر بگیره بیاد خونه ام که من سورپرایز طوری با یه دسته گل لاله رفتم ایستگاه و خودم آوردمش.
عصرش یه قدمی تو حیاط خونه ی من زدیم و گپ و گفت کردیم و برای شام زرشک پلو با مرغ و آش رشته درست کرده بودم .
روز دوم بلیط سینما خریده بودم برای صبحش و چهارتایی رفتیم یه انیمیشن خیلی خوب دیدیم.و توی شهر قدم زدیم و عکس گرفتیم و چرخیدیم حسابی. برای نهار برگشتیم خونه و فورا یه برنج دم دادم و تو اون فاصله سالاد شیرازی و فصل درست کردم . قورمه هم از دیشبش آماده کرده بودم .
عصر رو لش کردیم و حرف زدیم و من براش مژه گذاشتم .یه چسب مژه خریدم لامصب تا ده روز کامل مژه رو نگه میداره .البته که خودم نمیذارم اصلا حالش رو ندارم اما برای خواهرم و دوستی کسی ...
باورتون نمیشه حتی حوصله اصلاح صورت و ابرو ندارم ،هروقت خیلی لازم باشه یه ژیلت برمیدارم میکشم صورتم .
برای شام رستوران ایرانی رزرو کرده بودیم .همه ی دوستامو خبر کرده بودم .هر کی پول غذای خودشو داد و شب خوبی بود .گفتیم و خندیدیم و پیاده روی کردیم کنار کانال و خیلی شب خوبی شد .
وقتی برگشتیم دوازده شب بود که بلافاصله هم خودمون هم بچه ها بیهوش شدیم .
روز بعدش هم من نوبت سونو داشتم . مایه کتلت آماده کردم و رفتم دو ساعت سونو دادم و برگشتم.
زنگ زدیم ایران با بقیه خواهرام همزمان توی گوگل میت حرف زدیم .
برای خواهرم یه تی شرت خریده بودم روش نوشته بود من خواهر بزرگه ام ، قوانین رو من تعیین میکنم .
عین همون تی شرت برای خودم خریده بودم که روش نوشته من خواهر کوچکه ام ، قوانین شامل حالم نمیشن :)
دیگه عصرش آبحیم رفت و از همون روز من شدیدا دچار غم شدم و تو خودم فرو رفتم .
دلم برای همه ی کس و کارم تنگ شده .
دیگه چند روزی به غم گذشت تا اوضاع ایران کلا یه ذره توان ایستادنمو بلعید .نمیشه با هیچ دوستی حرف بزنم نگه خوش به حالت رفتی ، نکه ما بدبخت شدیم، نگه داریم هر روز فقیر تر میشیم ،نگه میترسم از زندگی ...
هر روز نفیسه و زهره تو گروه درمورد همین چیزها حرف میزنن. از زندگیشون از ترسهاشون و اوضاعی که دارن توش زندگی میکنن و من هر روز با فکر هر چیزی که داره به سر کشورمون میاد گریه میکنم .
دیگه اصلا نمیتونم به جیز دیگه ای تظاهر کنم ، افسرده شدم واقعا .
زهره که توی گروه نوشت ایران تموم شدن نابود شدیم ، قلبم پاره پاره شد .
میدونم اینها موقتی هست و این مسیر آزادیه که داره طی میشه ولی قلبم تحمل اینهمه غم نداره .احساس میکنم دستهامو بریده ان از بازو و نمیتونم هیچ کاری کنم .کاش میتونستم مرتب پول بفرستم ایران حداقل . ولی واقعا واقعا نمیتونم .
بابای کوروش هم الان یه ماه گذشته و کوفت تومن هم برای کوروش نداده .دیگه نمیتونم بهش بگم . حال و حوصله شو ندارم .
یه مدتی بود یکی به حمید پیام میداد . که میخوام ببینمت و من دخترم .
که مینا داره کالج رو آباد میکنه و همش با مردها بگو و بخند میکنه و لاس میزنه و برنامه میره و همه میشناسنش و من ازش یه عالمه عکس و مدارک دارم . بعد میگفت من میام دم خونه ات دنبالت تو رو میبرم یه جایی حرف بزنیم و مدارکو نشونت بدم. ما براش نوشتیم بیا مرکز شهر قبول نکرد !
خوب راستش این چیزی بود که فکر میکردم از طرف بابای کوروشه. چون اولا من که میدونم این حرفها چرنده و عکس و مدرکی نیست .بعدم میخوان فقط حمیدو ببرن یه جایی که اصلا نمیگن کجا . بعدم من هیچکس رو اینجا اینجوری ندارم .اینها افکار مسموم بابای کوروشه.
فکر میکنم دختری که پیام میده دوست دختر دوست بابای کوروشه .
ولی به هر صورت به پلیس که گفتم برام نامه زدن که فقط از همه جا بلاکش کنید .
حیف شد .دوست داشتم چشمم بیفته تو چشم آدمی که پیام میداد .
تنها کاری که با کوروش میکنه اینه که ببرتش کافه براش هات چاکلت بخره و گوشیشو بده کوروش یه ساعت اونجا بازی کنه بعد ببردش مک دونالد براش چیز برگر بخره و یه ساعتی هم اونجا کوشی بده بهش . بعدم بیاردش دم ایستگاه اتوبوس تا من برم دنبالش .
هر هفته هم از اینکه من دیگه نمیرم باهاشون بشینم یه جا جلو چشمش عصبانی و عصباتی تره . از جشماش نفرت و عصبانیت میریزه روم .
واقعا ازم متنفره .
بهم میگه کوروشو گذاشتی پیشم معلومه خونه نرفتی کجا بودی ؟ میگم رفتم خرید و کوله پشتی پر از خریدم باهامه .ولی اون میشنوه رفتم تو فروشگاه یه دست به همه ی مردا دادم ! تو اتوبوسم با چند نفر لب رفتیم تا رسیدم .الانم کوروشو میبرم میخوابونم یه جند نفر دیگه میان خونه برای ترتیب دادنم . احمق احمق احمق !
سوار اتوبوس که شدیم پایین وایساده بود با تمام نفرتی که میتونست نگاهم میکرد من رومو برگردوندم که نبینم صورتشو اونجوری .قلبن داشت کنده میشد از جاش، کوروش هم داشت دست تکون میداد براش و اون اصلا جشم از من برنمیداشت جواب کوروشو بده .
کوروش میگفت مینا جرا قیافه ی بابا اونجوری شده ؟ چرا به من care نمیکنه ؟ (اهمیت نمیده)
راستش هفته ی پیش رفتم یه سری به وبلاگی که سال نود و چهار به بعد توش مینوشتم زدم و اون هم تو حالم دخیله . چه زندگی بود آخه ؟
چه زندگی پر قهر پرگریه ای بود آخه ؟ حتی حس عشقی که داشتم الام به نظرم لوس و بی مزه میاد ...
هیچوقت دیگه اجازه نمیدم یکی بیاد تو زندگیم که رابطه ی اون مدلی رو تجربه کنم .
واقعا نود درصد ما زنای ایرانی خصوصا تو نسل من رو میشه براشون یه پرونده خشونت خانگی باز کرد .
ما دخترهایی که تو بچگی ازدواج کردیم و همه ی شور و تب و تابمون رو بردیم تاریک خونه ی یه مرد ایرانی که فکر میکرده مالکمونه .
ما که ازدواج کردیم بابای کوروش یه مدت گیر داده بود من دوست دارم تو چادر بپوشی چرا نمیپوشی ...
هرچند که ساق دست پوشیدم بخاطرش .سالهای سالهای سال لباسهایی پوشیدم و خریدم که سلیقه ام نبودن و حالم باهاشون بد بوده انا پوشیدم که دعوا نشه .شده از توی کوچه منو با تحقیر برگردونده خونه که این مانتو مناسب نیست الان یا عوض میکنی یا بیرون نمیریم .شده مداد توی چشممو توی کوچه جلو همکارام پاک کرده بعد اجازه داده برم شرکت . شده بخاطر توی جمع دست دادن با برادر شوهر خواهرم موقع برگشتن خونه تا دستشو گرفتم دو دستی کوبیده به سینه ام پرتم کرده تو خیابون .
یه سال تعقیبم کرده بود دیده بود رفتم یه مغازه ای .یه کم موندم اونحا . اومد خونه و داد و بیداد که تو خرابی با اون مرده چی کار داشتی... رفته بودم بشقابی رو که برای تولدش سفارش داده بودم تحویل بگیرم .روش عکسشو چاپ کرده بودم . بشقابو آوردم کوبیدم دیوار :)
یه بار دنبال شلوار بودیم براش یه آقایی رو نشون دادم گفتم بیا از این رنگ شلوار بخر شیکه . طبیعی بود یعنی با دعوا بپرسه تو حواست به پایین کمر مرده جه کار میکرد ؟؟ طبیعی بود من بخاطر ویترین مغازه ای که پشتش ایستادم ساعت ببینم جواب بدم که چرا این مغازه وایسادم و منظورم چیه و جرا اون یکی مغازه واینسادم ؟؟؟
اینها که خوندی یه مقدارشون برای قبل متارکه ی اوله .بعد از برگشتنم خیلی هاش ظاهرشون درست شد ولی خوب فقط ظاهرشون .
خوبی هاش رو هم همینجوری میتونم چندین مورد بنویسم اما نمیدونم چجوری بگم که بعضی چیزها چجوری اثر خوبی ها رو از بین میبره .
دو هفته پیش که داشت پیام های کوبنده میداد وسطشون گفت مینا من انقدر دوستت داشتم حتی نمیخواستم قسمت خوب یا بیشتر غذا مال من باشه میخواستم مال تو باشه .راست میگه ... ولی یادش رفته اینها متقابل بودن ولی این دست بدیها و تحقیر ها و توهین ها و به اسارت گرفتن ها دو طرفه نبودن ...
من اگه زنی میشدم مطابق میلش میپوشیدم و جایی که صلاح میدونست بی صدا میشدم و کتابی که دوست نداشت رو نمیخوندم و تو محدوده ی خونه لبخند میزدم و فراموش میکردم با آدمها میشه ارتباط گرفت و ازش انتظار مکالمه و حرکت در جهت رشد فردی نداشتم خیلی میتونستم خوشبخت باشم حتما ... کی با مردی که کنارش گاهی ظرف میشوره چند ماه یه بار غذا میپزه دست و دل بازه و بهترین ها رو براش میخره و بهترین قسمت غذا رو براش میذاره میتونه خوشبخت نباشه ؟؟؟
ولی من نمیتونم توضیحش بدم که بابا جان من هنوز فکر اینکه تو یه بار چهارده روز تموم بخاطر هیچی هیچی هیچی باهام حرف نزدی و من بدون هیچ دوست و رفیق و کار و کلاسی بشدت نابود بودم تو تنهایی تا شب چهاردهم با گریه و التماس بهت گفتم چقدر به آغوشت محتاجم چقدر آزارم میده .چقدر حس اینکه برای یه بغل به وقت خواب به گریه و التماس افتادم بهم حس تحقیر میده .و چقدر این خاطرات قابل پاک شدن نیستن .مساله اصلا بخشش نیست که من همون وقت بخشیدم اما بار روانیش رو سالها به دوش کشیدم .
آدمها اینجوری آروم آروم آروم دور میشن و تو فکر میکنی یهو چی شد که من رفتم در حالی که من از همون موقع آروم آروم ذره ذره از تو کم شدم و تو نفهمیدی .
یه بار تو یکی از وبلاگهای قبل یادمه که نوشته بودم بعد چندین روز حرف نزدن و قهر باهام اومد نشست کنارم و کفت دیگه بیا آشتی کنیم ، حتما بغل و بوسه هم داشتیم .یادمه نوشتم یادم میمونه این بار پرنده ی سفید عشق رو توی دلم نگه دارم. نذارم بیاد بیرون و پرواز کنه ، نذارم اون ببینه و بفهمه که بی ارزشش کنه دوباره ...
با اینهمه من با تمام وجود میخواستم اینجا زندگی کنم .هیچوقت فکر نکردم حالا میرم اونجا جدا میشم و برنامه بچینم براش. درسته با حال درستی نیومدم . آشفته و غمین بودم که اومدم .ولی برای زندگی اومدم.حالا بین من و شما باشه که من میدونم تو همین یه سال و یه کم هنوز امید داشتم یه کار بزرگی برای حفظ این خانواده کنه و من برگردم ...
اون فکر میکنه با نقشه اومدم اما به آبجی میگم این لباس خواب های سکسی که خریدم چون فکر میکردم قراره کون عشق و حال رو بعد سه یال پاره کنیم الان شدن آینه ی دقم بردار ببرشون. میگه خوب برای دل خودت بپوش !! آخه دیوونه لباس خواب سکسی بپوشم برای دل خودم ؟؟؟؟ بعد نصفه شب کوروش بیاد تو تختم بگه به به مامان ؟؟؟ :)
آخ اوضاع کمرم خیلی خرابه . اوضاع فکرم و اوضاع قلبم هم ...
قبل شروع این پست خواهرم زنگ زد ،میگفت مینا از وقتی از خونه ات برگشتم افسرده شده بودم تا دیروز . میگفت به خودم میگفتم یه خواهر اینجا دارم همونم کنارم نیست ... یه کم دوتایی گریه کردیم . با اینکه خبرچینه و رازدارم نیست ولی دوستش دارم . لامصب خواهرمه .باز گفت دیگه حداقل خیالم راحته خونه ی خوب داری دوستایی داری .حمید رو هم دید.بهم میگه تو هم دیگه افسرده نباش . اخبار ایران رو دنبال نکن .تو حالت بد باشه کوروش گناه داره تو اول باید خونه ی خودت رو آباد کنی .
اون خونه ی بزرگ کی آباد میشه ؟؟؟
باید برم .برم یه کیسه آب گرم آماده کنم بذارم پشتم ببینم این درد آروم میشه؟ و بشینم وبلاگهاتون رو بخونم .
دوستتون دارم بچه ها . غمتون غم منه . ما از هم جدا نیستیم .
به امید آزادی :)