اینجا تعطیلات بالاخره تموم شد و سه روزه زندگی به روال عادی اش برگشته .
سال جدید میلادی برای من شدیدا سال متفاوتیه که قراره شیره ی جونم رو بکشه بابت تلاشی که ازم میطلبه و در عوضش شیرینی و رضایت به جونم بریزه .
امروز یه سوال جواب پر کردم مربوط به کاری که به محض رسیدن از سفر براش اپلای کرده بودم . از سی نمره بیست و هفت گرفتم و دوشنبه ی آینده روز مصاحبه است که توش معلوم میشه روز و ساعت کار به چه صورته و اصلا وظیفه ی من چه خواهد بود و اون روز معلوم میشه که اصلا با مدل زندگی من جوره یا نه . که اگه باشه بعدش منو میفرستن یه دوره ی آموزشی تا آماده ی شروع بشم .
این خودش به خودی خود بمب بود برای شروع .خیلی نمیخوام خوشحال باشم چون نمیخوام اگه نشد پنچر شم . آخه هنوز نمیدونم امسال چه روزهایی کالج دارم و چون اولویت با کالجه ممکنه نتونم اصلا به اون کاره برسم . ولی کار خوبیه . اگه جور شد جزییات میگم ازش .
خودم رو بعد از شنیدن خبر دو جنایت جدید رژیم فاسدمون تازه آروم کردم و نشستم که بنویسم .
فردا اینجا هم باز تظاهراته . نمیدونم برم یا نه . اگه برم باید کوروش رو بذارم خونه ی کسی چون خیلی هوا بارونیه .
از طرفی اصلا دوست ندارم برم . یعنی حس میکنم حداقل این مدل که اینجا انجام میشه اصلا فایده ای جز نمایش نداره و تا اون موقع که مردم نمیدونستن ایران چه خبره خوب بود . حالا که اطلاع رسانی کردیم دیگه این مدل جواب نیست.
تظاهرات باقی شهر و کشورها رو میبینم عشق میکنم اما اینجا ؟؟؟ یه خانمی میان سالی اون وسط میره اصلا انقدر شعارهای تکراری و مزخرفی میده که خدا میدونه . اصلا هم میکروفون رو دست جوونای با انرژی نمیده . گاهی رسما چرت و پرت میگه . برای همین هربار میرم حرص میخورم فقط .
شاید دیگه نرم . دارم تحقیق میکنم ببینم غیر از کارهایی که بلدم و کردم چه کارهای فردی مفید دیگه ای میشه انجام داد .
فکر میکنم تمرکز الان بیشتر رو اخراج نیروها و آدمهای وابسته به سپ..اه و رژیمه ، که اینجا رو قرق کردن رسما .
بگذریم ...
از زندگی خودم بعد از این همه کم نویسی و کلی نویسی اگه بخوام چیز به درد بخوری بگم ، باید بگم عقد نامه ام تازه از ایران با کمک یکی از بچه های وبلاگ رسید دستم . و دور نیست به جریان افتادن پروسه ی قانونی طلاق و از این بابت خوشحالم .
یه روز باید یه پست کلا در مورد طلاق بنویسم ...
نه که خوشحال باشم بابت طلاق خوشحال میشم که این بار به زمین گذاشته شه و تموم شه دیگه .
بذار اول از همه از کوروش بگم ...
بچه ها این پسر عشق منه . فکر اینکه چجوری زندگیش همراه با من رفت رو هوا و آشفته شد و اینهمه عذاب کشید هنوز قلبم رو آتیش میزنه .
الان سه ماهی میشه که بعد از کلی فراز و فرود و جواب شدن توسط درمانگرش که ایران بود و گفت این بچه درونش پر از خشم و اضطراب و افسردگیه و من دیگه نمیتونم کمکش کنم بالاخره آروم گرفته . البته این جواب شدن برای خیلی پیشتر از دو ماه پیشه .
و من خیلی تلاش کردم با عشق و غریزه ی مادرانه درمان کنمش .
ولی بعضی درمانها سخت و دردناکن .
مثلا مدتی مجبور شدم اجازه ندم پدرش رو ببینه ،چون توی تمام قرارهای آخر شاهد فریاد ها و بد و بیراه گفتن های پدرش بود و این هی بدتر میکرد حالش رو .
پدرش رو از همه جا بلاک کردم و سعی کردم وجودم رو برای جبران این خلا بذارم وسط .
اصلا انقدر روزهای وحشتناکی بود که مسلمان نشنود کافر نبیند .
ولی آروم آروم بهتر شد . تا ماه پیش هرشب توی بغلم میخوابید و نوازش
و محبت طولانی داشتیم .
راستش من از وابستگی غلطش ترسیده بودم اما مائده تراپیست عزیز خودم گفت اجازه بده امنیتی که دنبالشه رو از وجودت بگیره و خودت رو الان دریغ نکن .حالش که بهتر شه باز میتونی مستقلش کنی و من قبول کردم .
یه جور شده بود از اتاق خودمون در طول روز تا آشپزخونه هم میرفتم مثل اردک دنبالم میومد .خصوصا که اصلا توی اون خونه ی مشترک هم جهنم بود و بچه های اون خانم با کوروش دیگه خوب نبودن . دختر بزرگه بی جهت فحش میداد کوروش و پسر طفلی من کلی گریه میکرد که رویا قلبمو شکست به من گفت شات آپ ! یا دختر کوچکه دیگه باهاش بازی نمیکرد . یه وضعی شده بود...
یه ماه و نیم پیش یه روز که تو راه مدرسه بودم دیدم باباش اومده جلو مدرسه .راستش از ترس قالب تهی کردم . چرا؟ نمیدونم درست. از اینکه یهو بیاد جلو و بحثی راه بندازه و حرفی بزنه ترسیدم .کوروش رو از یه در دیگه خارج کردم .ولی خوب از اونجایی که آدمم و توی سینه ام قلب دارم میفهمیدم پدر و پسر دلتنگ همن . از این طرف با کوروش حرف زدم و از اون طرف پدرش رو از بلاک درآوردم و بعد دادن اخطارهای نهایی روزی تعیین کردم کع برای دیدن پسر بیاد .
تا هفته ی پیش که باز غیب شد هر هفته پنجشنبه ها اومده دم مدرسه و بعدش کوروش رو بردیم بیرون .تازگی ها برای کوروش خرید میکنه و از احتیاجاتش میپرسه بالاخره .بعد از یه سال بالاخره روزهایی رو دیدم که دیدارمون دعوا و اعصاب خردی نداره .
دو هفته پیش کوروش رو تنها فرستادم باهاش بیرون . خیلی نتیجه ی قشنگی نداشت . وقتی رفتم دنبالش هم پدر کلافه بود هم پسر اما میخوام همین رو ادامه بدم . تا کی میتونم من بعنوان همراه و مترجم بچسبم بهشون مگه ؟؟ یا نگران باشم ؟؟
شب کریسمس به کوروش گفتم بابات ممکنه بیاد دنبالت دو تایی برید بیرون گفت نمیرم . اعصابمو خرد میکنه ،حرفامو نمیفهمه ...
مائده میگه خوبه که تو همچنان بری باهاشون . فرصت پیش میاد بیشتر به صلح برسید با هم .
ولی یه جورایی دیگه حالشو ندارم . هنوز سوالهایی میپرسه که بهش مربوط نیستن و چیزهایی پیش میاد که دوست ندارم دربارشون باهاش حرف بزنم . یه جورایی اینکه دعوا نمیکنیم انگار نتیجه ی اون بلاک شدنه است فقط وگرنه من پتانسیلش رو حس میکنم .
پنجشنبه ی پیش نه تنها نیومد بلکه پیام هم نداد .این کارهاش اذیت کننده است . با اینکه چند بار ازش خواستم این کار رو نکنه و در نظر بگیره شاید بچه منتظرش باشه و چشم به راه بمونه و اذیت بشه و حداقل یه زنگ بزنه باز فایده نکرده ... چه کنم دیگه ؟ نمیتونم با مته حرف فرو کنم تو سرش واقعا .
حالا که اومدیم خونه ی جدید بچه ام هرشب جدا و توی اتاق خودش میخوابه .شبا قبل خوابش میرم تو تختش برای ناز و بوس و فلان . هر شب میگه امشب نمیخوابی پیشم ؟ هر شب میگم نه اومدم بهت عشقمو بدم فقط.بعدش عروسکتو بغل کن و بخواب. هر شب میگه من بغلش میکنم ولی این فقط یه عروسکه اون نمیتونه منو بغل کنه .هرشب دلم براش غش میره و میگم با عشقی که من ریختم تو قلبت بخواب . بهش فکر کن و بخواب و من فردا ساعت هفت صبح میام تو تختت که باز با عشق بیدارت کنم ...
خیلی دوستش دارم. خیلی مهربونه .
خدا اینهایی که کارتونهای مزخرف میسازنو از زمین ورداره الهی .تنها چیزی که روحش رو پرت میکنه از مسیر همین مزخرفات هستن .الان هم که یوتیوب بلد شده من باید چهارچشمی نکاه کنم چی میبینه .
مای کرفت و لاروا داشتن خونه خرابم میکردن .یا بکش بکش بود یا بی ادبی ...
ولی خوب ریاضیش خیلی خوبه .و کلا معلمش ازش خیلی راضیه و میگه کوروش تو یادگیری عالیه فقط کاش یه کم میتونست بشینه زمین ... بعععله آن حضرت میل داره پیوسته درحال بدو بدو و فعالیت باشه و اصلا حال نمیکنه بهش بگن موقع یادگیری چجوری و کجا بشین . میگه شما درستونو بدید و با باقیش کاری نداشته باشید !
از خرف زدنش هم نگم که فارسی انگلیسی شدیدا قاطی شده و یه وضعی درست کرده هم شیرین هم خنده دار هم ترسناک حتی !
وقتی با خودش تنها یا با دوستاش بازی میکنه فقط انگلیسی حرف میزنه . با من قاطی حرف میزنه .
مثلا جمله هاش این مدلی ان :
من تو رو وان هاندرد سِبِنتی فایو دوست دارم !
خونه ی سفیدمونو دوست نداشتم ولی خونه ی براونمونو دوست دارم !
امروز یه فانی دِی تو اسکوول داشتم!
مامان داری یه سیلی تینگ انجام میدی !
این غذا یاکیه!
از اون غذاهای سرکل یِلو بپز برام . (circle yellow) کوکو سیب زمینی رو میگه خخخ
و یه عالمه جمله ی دیگه .
چند روز پیش میگفت خدا کارهاش اصلا فِر نیست . (منصفانه) .چون هارت من اسمُله هارت تو بزرگه ...
یه روز دیگه هم گفت خدا به گاوها چهار تا پا داده به من دو تا .این اصلا فر نیست ...
واااایییی غش کردم برا حرفاش یعنی .
دارم تلاشمو میکنم یه انسان واقعی پرورش بدم . یه مرد خوب برای دختر های آینده ی زندگیش.یه پدر خوب برای بچه هاش. یه آدم خوب برای جامعه. یه همکار خوب تو محیط کارش. یه همکلاسی خوب برای مدرسه و دانشگاه...
و امیدوارم که عشق توی قلبم و خرد توی ذهنم و قدرت روحم برای این هدف ها جواب گو باشه ...
اوونم همینا دیگه ، اگه دوست دارید درباره چیز خاصی بنویسم بهم بگید تو کامنتها .الان دیگه باید برم برای تدارک شام .
میبوسم روی ماهتون رو .
فعلا