قشنگها امیدوارم که امید توی دلهاتون زنده باشه .
امروز دارم از منچستر سرد و بارونی براتون مینویسم .چند روزه تعطیلات کریسمس شروع شده .
امروز که نوزدهم دسمبره من از شونزدهم اومدم اینجا و بیست و دوم برمیگردم به خونه ی صلح و با سر هم برمیگردم .
راستش یکی از چیزهایی که من بی اندازه بابتش شکرگزارم و با روحیاتم سازگاره اینه که قاطی رفت وآمدهای فامیلی نیستم راستش فکر اینکه من ممکن بود ساکن منچستر باشم دیوانه کننده است .فکر اینکه میتونستم بخشی از داستانهایی باشم که اینجا در جریانه ...
کاش میشد خواهرم رو در شرایط و موقعیت دیگر و جای دیگری مرتب میدیدم و هردومون میتونستیم از عشقی که اعضای یه خانواده میتونن به هم بدن تغذیه کنیم...
ولی خوب چه میشه کرد ... داستان اینجوریه دیگه . و هر چی که هست باز شکر .
میدونید دیگه این روزهایی که من نمینویسم و طولانی میشه حتما یه مرگیم هست ...
منم غمزده بودم. درخت کریسمس رو به کوروش کمک کردم برپا کرد تو خونه اما دیگه کلاه کریسمس باحالی که برای خودم خریده بودم رو جمع کردم گذاشتم چمدون . این روزها هر چیزی که ممکن باشه رو با خودم میگم بمونه برای بعد انقلاب ایران با دل خوش انجام بدم . درسته که خیلی ها دیگه ما رو که از ایران خارج شدیم داخل آدم های ایرانی حساب نمیکنن و همه تلاششون رو میکنن که عاطفه و شور آدم رو هدف بگیرن برای آروم کردن نا آرومی های خودشون و من هم صادقانه از شنیدن حرفهاشون دل شکسته میشم اما سعی میکنم خودم رو آروم کنم و خودم رو جدا ندونم .یه جایی که لازمه با ملایمت جواب بدم و جایی که لازمه کلا نشنیده بگیرم .
براتون گفته بودم که یه مدت پیش یه لایف کوچ گرفتم برای اینکه کمکم کنه کمی به مسیری که دارم میرم سر و سامون بدم و تصمیمم برای درس خوندن رو هم جدی و روشن کنم به کمکش؟ خلاصه که تصمیم درخشانی از آب دراومد و با اینکه پول زیادی براش دادم ولی ارزشش رو داشت . حالا چند روز پیش یه پیام داد که یه کارگاه گروهی داره برای آغاز دوهزار و بیست و سه . پولش مناسب بود و منم با خودم گفتم شرکت کنم ... این هم خوب بود خیلی .
درمورد راهی که سال گذشته رفتیم یه پرسشنامه بود که صادقانه بهش جواب دادیم و بحث کردیم و بعدش هم درمورد سر و سامون دادن به سال آینده حرف زدیم.
یعنی بی تابانه دلم میخواد خبر آزادی ایران تو همه ی جهان بپیچه . زندگی هامون به جریان بیفته دوباره . و دلهامون شاد شه . من که هرچیزی توی سرمه و با ذوق و خوشحالی گره خورده به خودم میگم باشه بعد انقلاب که با تمام جانم ازش لذت ببرم . مثل همون کلاه کریسمس که گذاشتم تو چمدون .سال بعد درش میارم میذارم سرم و وسط برمینگام میرقصم و فیلمشو به همتون نشون میدم . یه روزی که شادی من شادی شما هم بشه .
خوب برات یه کم از برنامه ی درسیم بگم ؟
نمره ی زبانم اومد و خدا رو شکر به خوبی رفت پی کارش. انقدر از زبان خوندن توی کالج بدم میاد که خدا میدونه .
ریاضی رو هم که صد در صد با نمره ی خوب پاس میکنم .
بعد از تعطیلات باید برم کالج ببینم کجا میتونم یه اکسس کورس بگیرم برای رشته های پیراپزشکی .
و دوره ی اکسس کورس یک ساله است و شنیدم که نفس گیر و سخته . ولی خوب من میخوام بپرم توش . میدونم اگه سختی و رنجی هم باشه حداقل می ارزه . بعدش میخوام وارد دانشگاه بشم برای خوندن پرستاری. دوره ی عمومی پرستاری سه ساله است و من دلم میخواد بعدش یه دوره ی دو ساله هم بخونم برای یه گرایش خاصی از پرستاری . البته نمیخوام پیش پیش بگمش،فعلا تا آخر اون سه سال رو برنامه ی قطعی دارم . بعدش ببینم شرایط زندگیم و حال و احوالم و میزان انرژیم و انگیزه ام بهم میگن ادامه بدم یا از همونجا وارد بازار کار میشم و تامام ؟
دوست دارم . مراقبت کردن از آدم ها رو و در خدمت بودن رو .
دو سال پیش که مستند شیفت از وین دایر عزیزم رو میدیدم یه جمله داشت که میگفت :
It's all about serving
یعنی همه چیز حول محور خدمت کردنه . و اون جمله همیشه با من هست و امیدوارم بتونم بخش بزرگی از زندگیم کنمش ...
الان که چسبیدم به شوفاژ و مینویسم ، خواهرم و شوهرش رفتن خاله بازی خونه ی یکی از فامیلاشون .من باید دخترش رو حمام ببرم و بعد بچه ها رو بخوابونم .دیگه پست رو میبندم عزیزانم .
میبوسم روی ماهتون رو . مینا دوستتون داره .
پ ن : من نمیتونم هیجی تو صندوق بیان بریزم که اینجا عکس بذارم . آخه چرا .؟؟