بدو بدو

در حال گذروندن هفته ی کثافتی هستم .

چند دقیقه وقت دارم که بنویسم و برم .

 

وبلاگهای ستاره دار رو نرسیدم و احتمالا نمیرسم این هفته بخونم .

 

یادتونه چقدر منتظر اون وام دانشجویی بودم ؟

بالاخره دیروز نامه اش رسید.

با مبلغ درخواستیم موافقت نشده و امروز باید به اونها زنگ بزنم حتما .

خیلی عجیب و مسخره است .

من برای سالی دوازده هزار تا اپلای کرده بودم ولی بهم سالی چهار و هفتصد تعلق گرفته ! خوب کی بخوره کی نگاهش کنه ؟

 

برنامه ی کارآموزیم رو هنوز ندارم . فقط میدونم دوشنبه صبح باید برم مدیر بخشم رو ببینم در حالی که بچه های بیمارستان های دیگه جدول زمان بندی و حتی کارت شناسایی مخصوص بیمارستان هم دریافت کردن .

 

با اون یکی کمک هزینه تحصیلیم که باید سیستم درمان اینجا تامین میکرد هنوز موافقت نشده .

 

یه توده ی سفت و دردناک زیر گلوم ایجاد شده که پدرم رو درآورده.

ساپورت وورکر مهربون و نازنینم دیوا رو یادتونه؟ اونو اخراج کردن و منو با یه تیم عجیبی محاصره کردن.

قرار بوده از چهاردهم همین ماه خونه مال خودم بشه اما اصلا این بو به مشامم نمیخوره .

تازه دیروز بهم پیام دادن برات دوهزار و پونصد تا وام گرفتیم اطلاعات حسابت رو بده برات واریز کنیم تا بدهی برق رو بدی .

 

ماجرا اینه که من از وقتی اومدم اینجا حساب برفش بدهی سنگینی داشت. و اول که بهم گفته بودن تو نباید پول برق بدی و این دوسال که ما دهن تو رو با قوانین مسخره مون سرویس میکنیم خودمون پرداخت میکنیم.

یکسال بعدش دیدن بدهی پنج هزار پونده گفتن نههههه خودت باید بدی! گفتم بابا این که اصلا مصرف من نیست همه اش.

ولی اون موقع دیوای نازنینم برای من میجنگید و یقه پاره میکرد . گفتن خودمون میدیم و بعدش خودت دیگه باید بدی (قبل از این که دو سال تموم شده باشه)

حالا بدهی شده هفت هزار پوند .  میگن قبض خونه توست خودت بده .

دیروز بهشون گفتم من قبضی که به اسمم نباشه پرداخت نمیکنم .

امروز باید دید مدیرشون چی قراره بهم بگه .

ممکنه حتی خونه رو ازم بگیرن .

یه کم احساس بدی دارم اما داغون نیستم. میدونم که من محافظت شده ام . میدونم که خداوند طرف قلب منه . با اینکه دیوا نیست احساس تنهایی نمیکنم.

فقط این اعصاب خردی اش الان نور علی نور شده.

 

دیوا رو یکشنبه تو کلیسا دیدم . انقدر سفت بغلم کرد و اشکی شدیم که خدا میدونه.

بهم گفت از این به بعد ارتباطم باهات مرز حرفه ای نداره . میتونی به خونه ام رفت و آمد کنی حتی .

 

تمام این هفته نصفش رو کلاس آنلاین و نصفش رو کلاس حضوری بودم .

واقعا دلم یه ماساژ تایلندی خفن میخواد فقط.

 

حالا باید برم بشینم به تیم فایننس زنگ بزنم . کلاس آنلاینم رو وارد شم وسطش . به دو جای دیگه همون وسط کلاس ایمیل بزنم.

بعد برم بلیط اتوبوس از یه خانمی بخرم . و برم دانشگاه تا شب برسم خونه .

 

راستی تو گروه ایرانیا یه خانمی دنبال ناخن کار میگشت منم تو همون گروه پیام گذاشتم من تو خونه انجام میدم . خیلی هم منصفم خیلی هم قند و عسلم ولی پیج کاری ندارم . هر کی هم اومد ناخنشو درست کردم راضی نبود پول نمیگیرم.  حالا فردا یه مشتری و برای هفته ی آینده هم یه مشتری دارم .

کلا اگه بتونم تو خونه چند تا مشتری ثابت بگیرم اصلا سر کار نمیرم چون خیلی بیشتر از اونجا میتونم پول درارم .

دیگه توکل بر خدا تا ببینم چی میشه .

 

همینا دیگه اینم از پست هول هولکی اول صبحی .

 

ماچ بهتون .

 

 

 

۷ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خیلی دور خیلی نزدیک

سلام عسلی ها ...

 

الهی که همتون خوب و شنگول باشید واقعا .

 

حدود یک ماهه که ننوشتم .

امروز از ظهر میخواستم بشینم بنویسم هی کار تو کار شد و آخرم یادم رفت .

الان لپ تاپ رو روشن کردم برای یه بنده خدایی نوبت سفارت بگیرم حالا اون دیگه جوابمو نمیده :)) اینه که یهو گفتم عهههه من یه وبلاگ دارم ناسلامتی!!

 

از ادامه پست قبلی بخوام بگم فعلا حمید نرم و عیر مستقیم جلسات زوج درمانیمون رو پیجونده .

من دارم با ادامه دادن خودم رو گول میزنم فکر کنم. انقدر سرم شلوغه که خدا میدونه حتی وقت بهم زدن ندارم .

بهم گفته گیر پوله و به محض اینکه چند تا پروژه بگیره یه پول درست حسابی برای جلساتمون کنار میذاره .

تو این یه ماه هم بیکار بود و امروز اولین پروژه بعد اینهمه مدت رو گرفت بالاخره .

دیگه ببینم کی پول میفرسته ایران و اون پول عاقبتش چی میشه اصلا .

 

داداشم مرخص شده و بدک نیست. مامان اینها براش واکر چرخ دار خریدن و تو خونه تعمیرات انجام دادن که بتونه از همه ی درها رد شه .

همیشه رویاشو دارم بتونم براش یه ویلچر برقی بخرم . خوب الهی قربونش بشم دستاش هم جون نداره آخه که برای واکر ... :(

 

جریان نمایشگاه یلدا هم کنسل شد . چاره نداشتم . اصلا وقت ندارم خوب  :/

 

دیگه چی؟

 

تو یه آکادمی زیبایی هم کار قانونی گرفتم.هقته ای دو روز.

 

ولی خوب نمیدونم با این اوضاع نگهم میدارن یا نه .

دیروز پیام دادم گفتم این هفته اصلا نمیتونم بیام ( هفته ی قبل از کارآموزی بیمارستانمه و هر روز دانشگاهم) و درمورد روزهای بیمارستان هم که از هفته ی بعد شروع میشن اصلا نمیدونم چه روزایی شیفتم و چه روزایی میتونم سر کار برم و خلاصه همه چیز در هاله ای از ابهامه .

 

مسایل مالیمم هنوز درست نشده لامصبببب :)) ولی خدا رو شکر دیگه گرسنه نموندیم .

حمید چند باری برام خرید کرده و خواهرم هم کمکه ...

ولی تا آخر ژانویه قطعا سه هزار تا پول میگیرم و خوشبخت دو عالم میشم موقتا :))

 

گوشی آیفونم رو با یه شونزده سبز خوشگل عوض کردم و خیلی دوستش دارم. با اینکه گوشی قبلیم رو تولد دو سال پیش حمید برام خریده بود اما اصلا دوستش نداشتم .

حالا که این رو خودم باید چهارصد تا براش بدم عاشقشم .

 

امروز صاحب یه تلویزیون پنجاه اینچ سامسونگ و یه میز تحریر هم شدم :)) اینا هدیه از کمپانی صاحب خونه هستن و یه کمد لباس هم تا آخر ماه بهم میدن .

 

از کارای دانشگاه عقب موندم . حساب کاربریم از دسترسم خارج شده و حتما باید تعطیلات تموم شه برگردم دانشگاه تا تیم آی تی برام درستش کنن. این در حالیه که باید تا یازدهم ده تا امتحان آنلاین بدم و تا هشتم یه مقاله تحویل بدم که همشون تو حسابمن خوب:/

نهم هم امتحان تئوری گواهینامه دارم ...

حالم با کلیت زندگیم خیلی خوبه اما به اینها فکر میکنم یکهو قبلم میخواد بیاد راه گلومو ببنده .

پناه بر خدا که منو هدایت میکنه واقعا . ایمانم منو زنده و پر امید نگه میداره .

 

با کوروش خیلی خوبیم . خیلی دوستش دارم .مدرسه قراره براشون کلاس شنا بذاره از دوشنبه. هر روز تا یه ماه ! واقعا خوش به حالش میشه انقدر که عاشق این کاراست .

یه سفر چهار روزه هم رفتم منچستر راستی .

دوستم بهی رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما خیلی ناراحت میشم میبینم حرکت نمیکنه تو زندگیش.

برای خودش و بچش ناراحت میشم. همیشه سعی میکنم بهش امید و انگیزه بدم . اما آخر سر باز میبینم اصلا هیچی به هیچی...

من همچنان منتظر یه روزی ام خدا یه دوست واقعی به من بده که همراه باشیم . کنار هم رشد کنیم . با هم برنامه بریزیم برای زندگی هامون .جلو بریم . همو تشویق کنیم . به هم افتخار کنیم ... و این دوست دختر باشه حتما :)

 

دیگه چی بگم ؟

 

اینجا هر سال از آخرای نوامبر یه بازارچه باز میشه بهش میگن: جِرمَن مارکت. (بازار آلمانی)

بچه ها خیلی خیلی خیلی قشنگ و خوبن و اصلا شهر رو تو یه فاز دیگه میبرن .

لندن هم میدونم داره اما نمیدونم دیگه چه شهر هایی هست .

ببین همه غرفه ها چوبی و سراسر چراغونی و پر از بابانوئل و آدم برفی و گوزن و زنگوله و سورتمه و فلان و بیسار...

معروفن به شرابهای داغشون

آبجوهاشون

و هات داگ هاشون

 

من که قطعا یه بار هم شده آبجو میخرم ازشون و پری روز هم هات داگ خوردم اما خیلی دیگه دوست ندارم هات داگ.

کلا حس میکنم بدنم هی میزان کمتر و کمتری از گوشت رو قبول میکنه به مرور زمان.

ولی کلا قدم زدن تو اون قسمت های شهر بی نظیره و چه خوب که امسال یه ماه جلوتر افتتاح شده :))

 

دیگه همینا فعلا .

باید برم تو تخت.

یه کمی کتاب بخونم.

این روزها دارم یه رمان پونصد و اندی صفحه ای میخونم به اسم قلعه ی مالویل .

بچه ها خیلی دوستش دارم و داره بوف کور صادق هدایت رو میشوره میبره .

 

دیگه واقعا خدافظ.

 

 

۱۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

دوشنبه :)

 

باورم نمیشه امروز هم که تصمیم گرفتم بنویسم دقیقا جمعه است .
ولی خوب من شروع میکنم ولی مثلا شنبه یا یکشنبه منتشز میکنم.
******************************************
حالم بده حالم بده حالم بدهههههههههههههه
تو سرم جنگه . قلبم نا آرومه .
همش تو عجله و استرسم .
صبح هایی که با حال خوب بیدار میشم یک ساعت هم نمیشه که دوباره حس میکنم خرس دنبالم کرده از استرس.
******************************************
رفتم لندن و کارهای وکالت نامه رو انجام دادم و تمام.
******************************************
توی لندن یه رستوران ایرانی رفتم و مزخرف ترین غذای عمرم رو خوردم .
عوضش دوباره رویاش اومد تو سرم که یه روز لندن زندگی کنم. چرا انقدر باشکوهه آخه ؟؟
******************************************

 

آدم باید یه کاری در جهت رضایت از خویشتن انجام بده برای واقعا زنده موندن .

وگرنه هر چی هم همه چیز سر جای خودشون باشن انگار نه انگار. چرا ؟

چون تو احساس رضایت از خودت رو تجربه نمیکنی...

فکر میکنم دلیل خوب نبودن حالم همینه وگرنه که رشته ای که میخوام رو دارم میخونم. آینده روشنه . پسرم کنارم سالم و سلامت زندگی میکنه. خونه دارم و هر ماه داره آباد تر از قبل میشه .

خوب دیگه چه مرگم میتونه باشه ؟؟

****************************************
یکشنبه دو تا جلسه ی جدا جدای فردی داشتیم که من اولی بودم و خانمه گفت بیا وقت جلسه حمید رو هم بگیریم که من بتونم کامل جلسه ای که میخوام رو با تو داشته باشم.
هزینه های جلسات رو تا به اینجا حمید داده و بی اندازه هم هزینه های این خانم زیادن .
بعد از اون جلسه ی زوجی هم دوباره حرف میزنیم هم همو میبینیم و هم اینکه کلا احساس جفتمون بهتره . برای من اینجوریه که میدونم در آستانه ی یه تغییریم و چه در این جلسات بفهمیم کنار هم بودنمون واقعا مناسب ما نیست چه خلافش برای جفتش آماده ام .
 
*****************************************
هوا این روزها خیلی خوبه . قشنگ مناسب شروع پاییز. اندازه ی کافی خنک. اندازه ی کافی آفتابی. اندازه ی کافی بارونی...
*****************************************
پرستار کودکی که گرفتم یه دختر بیس ساله است که یه ساله ازدواج کرده . اهل بنگلادشه و شوهرش هم همینقدر جوجه است :)
دختر خوبی به نظر میاد .روز اول کوروش باهاش فارسی حرف زده بود و اینم زنگ زده بود بهم میگفت من هیچی از حرفای پسرت رو نمیفهمم :))
*****************************************
امروز با کوروش خیلی عصبانی بودم.
صبح که دیدم باز غذای دیروزشو نخورده بود مغزم کاملا رد داد. غذا چی بود ؟ کتلت که مورد علاقشه. آیا غذای پری روزش رو خورده بود؟ معلومه که نه :/
از ساعت چند بیدارش کردم؟ از هفت . کی باید از خونه میزدیم بیرون ؟ هفت و پنجاه و پنج دقیقه . آیا به موقع صبحانه شو تموم کرد و لباساشو پوشید ؟ نه
ساعت هشت و بیست از خونه رفتیم بیرون . ببین؟؟ احساس میکردم کل روزم خراب شده.
از ساعت یازده تا چهار کلاس آنلاین داشتم و قرار بود یه ساعت آخر آفلاین شم برم دنبال پسرم .
بعد برم خرید و بعد مدتها اونجور که دلمه آشپزی کنم و فلان و بیسار.
بعد تا از مدرسه برش داشتم و وارد فروشکاه اول شدیم چی گفت ؟؟
پی پی دارم!
من نباید عصبانی میشدم ؟ چرا .حق داشتم بشم چون که خوب مدرسه دستشویی داره !
سریع اوبر گرفتم کوروشو گذاشتم خونه و پای پیاده دو ساعت رفتم خرید و برگشتم. دیگه حالی برای آشپزی بهم مونده بود ؟
نه واقعا فقط میخواستم به کوروش یه چیز بدم و بره بخوابه تا صبح شنبه که باز خوش اخلاق بیدار بشم.
خیلی سر درد داشتم .نشستم تو خلوت کرانچی و تخمه خوردم و فیلم دیدم و چه فیلم مسخره ای هم بود.
 
*****************************************
امروز که دارم ادامه ی پست رو مینویسم که منتشرش کنم دوشنبه است .کوروش رو گذاشتم مدرسه. هوا نم نم نرم بارونه .وسط یه کلاس آنلاینم که هیچی ازش نفهمیدم برای همین اومدم توی وبلاگ.گرسنه ام و اوت میل آماده کردم که بعد کلاس بخورم .
بیشتر از یه ماهه فست میکنم. و الان یه جورایی شده دیگه ساعتهاش برام مناسب نیست. حالا نمیدونم کلا ول کنم یا فقط ساعت ها رو تغییر بدم.
*****************************************
سوپرمارکت ایرانی خیلی ازم دوره. ولی نون کلا تموم شده و بعد کلاسم باید بکوبم برم اون سر شهر که خرید کنم.نون تافتون بگیرم و شوهان گز هم بخرم . البته اونجا همیشه میرم دو قلم چیز بخرم بهو میبینم خریدام شد سه تا کیسه :/
 
 
*****************************************
با دوستایی که تو نمایشگاههای قبلی باهاشون آشنا شدم قراره یه بازار یلدایی راه بندازیم .
من دوباره زیتون درست میکنم :))
*****************************************
داداشم دوباره بیمارستانه بچه ها و اینبار خواهرم زود زنگ زد بهم گفت.آخه من با یکی از خواهرام خیلی بیشتر از بقیه حرف میزنم. هفت سال ازم بزرگتره و انزلی زندگی میکنه. سری پیش بهش گفتم واقعا دفعه دیگه قایم باشک بازی دربیارید و تو هم بهم نگی دیگه بهت زنگ نمیزنم و ازت ناراحت میشم.حالا دیگه سریع بهم گفت :)
*******************************************
دیگه میرم.
برای داداشم انرژی خوب بفرستید خواهشا و برای خودم که احوال شخصیم یه مقدار رو به راه بشه دوباره.
میبوسمتون
 
۱۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تولدش :(

جمعه ها رو خیلی دوست دارم.
بی عجله میرم دانشگاه و خیلی خسته نمیشم و شروع چند روز تعطیلی پشت سر هم برای منه .آخر هفته و بعضی دوشنبه ها .
باقی دوشنبه ها هم آنلاین کلاس دارم .
فقط از پست نوشتن توی جمعه ها یا روز قبلش بدم میاد چون مینویسم بعد میام میبینم هیچکس نخونده یا خونده و رفته و میفهمم بخاطر اینه که روز تعطیلیتونه :/
به خودم قول دادم این دو هفته بشینم این دو هفته ی دانشگاه رو با خودم مرور کنم و ببینم چند چندم .
این مدت توی کلاس های عملی سی پی آر نوزاد و بچه و بزرگسال یاد گرفتیم.و یک جلسه هم روش بلند کردن مریض هایی که نمیتونن خودشون بلند شن از روی صندلی یا حابه جایی بین تخت و فلان رو یاد گرفتیم.
تمرین ها سخت بودن ولی لذت بخش.
دارم از یادگیری لذت میبرم و امیدم اینه توی زندگی واقعی شغلی هم برام همینقدر لذت بخش باشه.
******************************************
درخت ها نارنجی و قرمز شدن و مسیر دانشگاه مثل توی فیلمهاست.
******************************************
این هفته نوبت سفارت دارم و باید برم لندن.میرم که برای وکالت دادن به خواهرم توی ایران امضا بزنم و مدارکمو ببرم.
******************************************
امروز تولد همسر سابق بود.براش دعای خیر کردم.
امیدوارم خوب و خوش باشه هرچند بخاطر کوروش هنوز ازش توی قلبم دلخوری دارم.دیشب هم اومدم از توی هارد اکسترنال یه عکس از مامانم دربیارم برای اینستا ، کلی از عکسهامون رو دوباره دوره کردم. چقدر دیدن خودم کنارش در گذشته بضورت عکس در حال حاضر برام عجیب و غریبه . انگار که خودم نبودم :/
******************************************

دفتر و کلا لوازم تحریر اینجا خیلی گرونه .چقدر دلم اون دفتر جلد فانتزی های بچگی رو میخواد :(

****************************************
مدام دارم با خودم یک باری رو توی قلبم حمل میکنم. این سومین ماهه که مداوم این احساس رو دارم و چراییش رو نمیدونم.
*****************************************
با حمید وقتمون رو برای تراپی زوجی هماهنگ کردیم بالاخره.
من یه مرگیم با خودم هست که نمیذاره زندگیم رو عین بچه ی آدم بکنم. باز دم تراپی دو دل شده بودم و ترس برم داشته بود .
ترسیده بودم نکنه بگه خوب شما زوج خوبی هستید و بیاید رو رابطتون اینجوری کار کنید و نگهش دارید .ترسیده بودم در عین اینکه میدونستم اگه هم بگه نه کلا شما خیلی مناسب هم نیستید اون موقع باز حالم خراب میشه و میگم کاش اینجوری نشده بود. جلسه مون امروز بود و خوب تراپی لعنتی به چیز خوبیه اون سرش ناپیدا.بهمون گفت دو تا جلسه فردی جدا جدا براتون میذارم و باز بعدش سه تایی حرف میزنیم ولی ازتون یه تعهدی میخوام اونم اینکه زرتی تا وقت زوجی بعدیتون نشده با هم خداحافظی نکنید . حالا حمید ناز میکرد و میگفت من باید فکر کنم.یعنی میخواستم بزنم دهن مهنشو بیارم پایین اون لحظه :/ جلسه که تموم شد گفت میرم. رفت تا دم درگفت نمیرم دریل آوردم آینه دستشوییتو برات نصب کنم.
بعدم با هم لازانیا پختیم. بعد هم یخچالمو گشت و رفت برام خرید کرد و آورد چید تو یخچال و فریزر .
*****************************************
جمعه که از دانشگاه برگشتم میخواستم برم حموم.
نشستم جلوی آینه و اندازه ی یه عروسی رفتن آرایش کردم. با کانتور و مانتور و فلان و بهمان . انقدر قشنگ شده بودم که خدا میدونه . حالا اگه میخواستم برا یه مهمونی آرایش کنم ده بار باید خراب میشد .
 
*****************************************
برای کوروش با دوست دوستم صحبت کرده بودم که روزای دانشگاه من بره از مدرسه برش داره بیاره خونه ام و سه ساعت بمونه تا من بیام.
روز اول اومد. روز دوم گفت احساس میکنم افسرده ام و نمیخوام کار کنم. روز سوم کلا ساعت رو قاطی کرده بود و زیر بار هم نمیرفت که من برنامه بهش داده بودم ومسیولیت این تاخیر با اونه .یه کوچولو بحث کردیم و گفت هفته بعد میبینمت.بعد دیروز پیام داد گفت نمیام دیگه .
امروز با هزار نفر چت کردم یکی رو پیدا کنم. یکی اومد خونه ام برای مصاحبه خیلی هم خوشم اومد اما روز و ساعتامون با هم نشد.
حالا فردا با یه دختر خارجکی قرار دارم .برم بببینم چطور میشه.
*****************************************
چند ماه پیش خواهرم بهم یه مقدار پول نقد داده بود براش نگه دارم.(خارج از دسترس خودش) حالا که اوضاعمو میدونه از اون هفته گفت میتونم از پولاش بردارم بعد بذارم سر جاش.
امروز پیام داده دارم خونه میخرم بیا یه حساب کتاب بکنیم. گفتم ناموسا همه پولتو ازم نگیری من بدبخت بشم :/
خدایا چرا به کار پیدا کردن من قفل خورده و کلیدش گم شده آخه :(
*****************************************
تپش قلب دارم . هی میاد و هی میره.
میدونم اوضاع این شکلی نمیمونه و به خداوند اعنماد دارم اما یهو دچار اضطراب میشم .
*****************************************
توی تعطیلات تابستون رفته بودیم ولز و چهار روز کمپینگ کرده بودیم.اونجا کوروش با یه دختر بچه انگلیسی نازنینی دوست شد که از کله صبح تا خود شب دست تو دست هم میگشتن با هم.
بابای دختره از اون ون گوگولی های پینترستی داشت. روز آخر شمارشو بهم داد گفت همو گم نکنیم.
چند وقت پیش باهاش چت میکردم و فهمیدم چقدر خونشون نزدیک برمینگامه.
پری روز بهش پیام دادم مارک ، بیا شنبه بچه ها رو ببریم یه جا برای بازی.
اونم دعوتمون کرد یه باغی که خودش و همسر سابقش دوازده سال پیش خودشون ساخته بودنش و الان توش مثلا ایونت با وورکشاپ های مختلف برگزار میکنن .
خیلی بهمون خوش گذشت راستش و گمونم که دوباره میریم با کوروش اگر ایونتی برگزار کنن.
****************************************
میبوسمتون.
مبارک هاتونو تکون بدید و کامنت بذارید محض رضای خدا :)
۱۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

نوزدهم سپتامبر بیست و چهار

راستش حالم بده .
چند سال پیش بود که داداشم برای دو هفته بیمارستان بود .وضعیتش شدیدا وخیم بود .و من کی خبر دار شدم ؟ چند روز بعد از اینکه برگشته بود خونه.
یادمه که توی گروه تلگرامی که با خواهرا داریم با داد و فریاد وویس گذاشته بودم که شماها حق ندارید چنین چیزی رو مخفی کنید .
امروز دوباره فهمیدم داداشم یه چند روزی با حال بد بیمارستان بستری بوده .
دیگه به خواهرام پیام ندادم توی گروه تلگرام .
خیلی عجیبه که من اینهمه سال ازشون کوچکترم اما روی قدرت فهمشون دسته جمعی با هم درمورد مسایل اساسی اندازه ی نخود اعتماد ندارم .
قبلا از مریضی داداشم نوشتم و خوب هر بیمارستان رفتنی ممکنه آخرینش باشه ولی خواهرام همینو نمیفهمن که منم حق دارم بدونم .اگه یه روز توی بیمارستان اندازه ی کافی به هوشه و اونها پیشش هستن منم حق دارم اندازه ی یه زنگ زدن و دیدنش حضور داشته باشم.
برای من صلاح میدونن که من رو ناراحت نکنن اما من هر بار احساس میکنم از خانواده ام دور ریخته شدم . احساس میکنم که دستی ام که بریده شده و به بیرون پرت شده . همینقدر زشت و نچسب و غیر متصل :(
 
انقدر رنجیدم که احساس خویشاوندیم باهاشون خدشه دار شده :(
 

 

******************************************
کلی وقت رو توی وبلاگ به خوندن وبلاگهاتون گذروندم و دلم وبلاگهای بیشتر خواست .
******************************************
علایم پیش از پریودم دقیقا این ماه از دوازده روز قبل از تاریخم شروع شد و یعنی چی واقعا که ما اینهمه روز از ماه رو میمیریم ؟
درد سینه نفسم رو بریده  و وقتی رو اسکوتر سوارم دوست دارم با یه دست ممه ها رو بگیرم با اون یکی دست فرمون رو :/
******************************************
توی گروه ایرانی ها آقایی برای وکالت نامه دادن کمک خواسته بود و من که چند روز قبلش برای اینکه خودم به خواهرم وکالت بدم این کار رو با کمک یک دوست خیلی خفن وبلاگی انجام دادخ بودم با نیت خیر بهشون گفتم من کمک میکنم.
براشون هم وکالت نامه رو انجام دادم هم نوبت سفارت گرفتم .
بعد از اون قسم و آیه که من باید به شما پول بدم از من فراااار و خجالت . چمه من واقعا تو این وضعیتم ؟
دیگه آخر شماره کارتم رو دادم و بهش گفتم سی پوند ولی برام پنجاه تا ریخت :)
****************************************
شنبه شب تولد حمید بود.
یکی همون شب ما رو دعوت کرده بود خونه اش (بدون اینکه در جریان تولد باشه)
من امسال آمادگی جشن گرفتن برای حمید رو نداشتم واقعا . هدیه اش رو خدا رو شکر دو ماه پیش توی آف آمازون خریدم .
یه هدست بلوتوثی خریدم که دویست پوند بود ولی یادم نمیاد چند شده بود :/
 
بعد ما برای چی دعوت شده بودیم ؟ برای عرق سگی!! البته نظرشون عوض شده بود و ویسکی حریده بودن.
 
این کارها اصلا دیگه تو کلاس من نیست .من گفته بودم میام ولی چیزی نمینوشم .شام میخورم باهاتون فقط.
این کارها منظورم این مست کردن هاست . آخه که چی بشه مثلا؟
دفعه پیش که بهنوش اومده بود با هم یه گیلاس شراب قرمز خوب خوردیم . ولی کلا دیگه با الکل میونه ندارم .همین مینای هوشیار رو دوست میدارم . دلم میخواد اگه الان میرقصم با تمام حواسم ازش لذت ببرم. اگه دارم گریه میکنم با حس واقعیم باشه اگه میخندم همین طور.... حالا یه وقتایی یه کوچولو یا آبجو یا شراب میخورم هنوز ولی این ک.فت هایی که آدمی رو چپه میکنه دیگه نه.
 خلاصه که شنبه روزی یه کیک شیفون درست کردم تو خونه و پاشدم رفتم خونه ی دوستمون.
نشستیم ناخناش رو براش کاشت زدم و بعدم کیک خامه کشی کردم و دیگه بعد از کلی کار یه کم آرا ویرا کردم و با دوستم رقصیدم و تولد بازی کردیم ...
*****************************************
کوروش  جدیدا گاهی مثل بچه های دوساله میخواد همه جای خونه منو دنبال کنه. میگم چی شده دنبال منی؟ میگه میخوام نزدیکت باشم هی بهت عشق بدم :/ وروجک
****************************************
مسایلی هم که دوباره با حمید بوجود اومده رو حال ندارم بازگو کنم ولی یه جای حساسی هستیم الان.
خیلی روشن و واضح برای جداشدن آماده میکنیم خودمون رو . بیشتر توی خلوت خونه هامون و تو این سه روز اخیر دوبار هم درموردش حرف زدیم .
جفتمون داریم اذیت میشیم اما جفتمون هم خسته ایم .
****************************************
حالم با دانشگاه خوبه . با اون دختر ایرانیه مچ تر شدم و اون هم شمالیه و اون جوونیش رو خیلی دوست دارم .
****************************************
دلم برای کلیسا رفتن خیلی تنگ شده . برای اون سرودهای بی نظیر ...
****************************************
برم بخوابم . ماچ بهتون
 
۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

سپتامبر پر هیاهو

عسل جان ها سلام .

ادامه مطلب ۱۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

در آستانه ی سال تحصیلی :)

رفقای خوبم

رفقای نازنینم سلام :)

 

اومدم اومدم . اینهمه هم دیر اومدم :)

ادامه مطلب ۱۵ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خبر خوش:)

بچه ها سلااااام ....
 
آقاااا من خبر دارم براتون .
خیلی خوشاللللم . خیلی خوشالم .خیلی خوشاااالم ...
 
دیروز کوروش رو که از مدرسه آوردم باورتون نمیشه انگار دو تا وزنه ی بیست کیلویی بسته بودن به چشمم.
ساعت پنج و نیم بود که یه مقدار از کتاب چنین گفت زرتشت خوندم و همونجوری ولو بودم تو تختم که دیگه چشمامو باز کردم دیدم ساعت شده نه و نیم شب!!!!
یعنی کوروش نگفته بود مامانم زنده است ؟ مرده است؟ نشسته بود تا خرخره خودشو با کارتون کشته بود .
دیگه ساعت خوابش گذشته بود . مامانش هم که نه شامی نه چیزی...
دیگه نگم چجوری بدوبدو همه چیزو راست و ریس کردم و فرستادمش برای خواب.
بعدم به خودم گفتم منم بخوابم دوباره که پنجشنبه سرحال بیدار شم .ولی دیگه خوابم نمیومد اصلا .
زنگ زدم به حمید و تا یک و نیم شب باهاش حرف زدم.
منی که از تلفنی حرف زدم متنفررررم !!
درمورد قسط ها و برنامه های مالیمون حرف زدیم .
درمورد آینده و دانشگاه رفتن من حرف زدیم .
گفتم خونه خیلی دیگه رو مخمه. کف خونه یه موکت خاکستری چرک و چیل پهنه. موکت اتاق کوروش رو وقتی میخواستم براش تخت بخرم عوض کردم و دیواراشو رنگ کردم .عاشق این کارهام که خودم انجام بدم .
تازه اینجا وسیله چوبی میخری برات اون وسیله رو نمیارن بلکه چوب ها و پیچ و مهره هاشو میارن با یه نقشه که یا پول میدی برات رو همش کنن یا خودت باید از پسش بربیای.
اینجا هم کمد خواهرم رو خودم اسمبل کردم هم تخت کوروش هم تخت خودم هم میز تلویزیون حمید و تو نقشه خوندن حسابی ماهر شدم و عاشق این کارم .
با دریل شارژی کار میکنم و گاهی یادم میاد چجوری تو اون شرکت کوفتی تو ایران با آچارای سنگین سنگین کار میکردم ....
گفتم چقدر دوست دارم کف خونه رو پارکت کنم اما دارم فکر میکنم وقتی رفتم دانشگاه اگه خیلی رفت و آمد سختم بود میرم یه خونه همون حوالی اجاره میکنم برای همین الان دلم نمیاد پول به پارکت بدم .
دیگه گفت بیا فعلا یه موکت ارزون بزن دلت باز شه.
خوب بعد یهو گفتم اونجوری باشه رنگشم میکنم که اگه خونه رو عوض کردم رنگ کردن به سلیقه ی خودم به دلم نمونه یه وقت.
چون که من عاشق رنگم و خونه ای که به سلیقه ی منه باید توش رنگ و زندگی دیده شه. از ترکیب مبل قهوه ای و دیوار سفید و پرده های کرم حالم بد میشه که خونه ی خیلی از ما ایرانیا همون شکله .
دیگه بعدم رفتیم هی این سایت اون سایت برای هم لینک وسیله هایی که میخوام در آینده بخرم فرستادیم و چقدر من تو قلبم حتی از فکر کردن بهشون هم شاد میشم.
میخوام دراور رو رد کنم بره و کمد رو عوض کنم که بشه کمد دراور و بعد به جای دراور یه میز آرایش خوشگل بذارم تو اتاق.
دارم تلویزیون رو پس میدم چون دنجی خونه رو و یه ضلع رو کاملا میخوره . بجای شصت و پنج اینچ بعد از موکت و رنگ یه تلویزیون چهل و سه یا چهل و هشت اینچ میخرم .
حتی مبل دیدم . وای قلبمممم...
دیگه بیچاره حمید خسته شد و رفت خوابید و من تنهایی به رویا بافیم ادامه دادم و یه عالم خورمون انگار هجوم ،ورده بودن بهم و هیجانم بالا رفته بود انگار همین حالا میخوام بخرمشون .
واقعا که من خودم رو با رویا زنده نگه داشتم این سه سال.
یادتونه چقدر با کوروش اون موقع که خونه ای نداشتیم میرفتم فروشگاههای ساختمونی؟ شو روم آشپزخونه و حموم و پارکت و فلان و بیسار نگاه میکردم .
سه و نیم بااخره خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.
کوروشو که رسوندم و برگشتم معلم شیمی بهم زنگ زد.
میگفت درصد خطا رو حساب نکردیو کارت ناقصه .منم میگفتم نه تو اشتباه میکنی و حساب کردم . دیگه دوتایی همزمان گزارش منو باز کردیم رو سیستمامون و فکر کن چی؟؟ دیدم محاسباتم نیست.
نگو تو دفترم حساب کردم بعد یادم رفته تایپش کنم خخخخ
بعد وایسادم با دکتر مملکت بحث هم میکنم :))
بعدم گفت تو یه آزمایش نوشتی درحالی که من ازت سه تا میخوام .
دیگه نگم براتون که میخواستم خودمو بزنم در و دیوار ...
اصلا دیگه میخواستم جیغ بکشم.
نشستم اتاقم رو مرتب کردم و ساعت دوازده یه قرار داشتم.
یازده و نیم شروع کردم حاضر شدن.
ابروهامو زدم.سبیلامم همینطور. پاهامو تا نصفه چون میخواستم شلوار کوتاه بپوشم. یه تیشرت کوتاه صورتی تن کردم با شلوارک جین آبی تیره .موهامو از پشت بستم و یه آرایش ریز کردم .
راس ساعت سر قرارم بودم و راضی از خودم که سر وقت رسیدم و توی دلم ؟ پر از توکل بود.
گفتم خدایا من برای خودم ازت هیچی نمیخوام.
هرچی برای من خوبه با اراده ی تو تو زندگیم جاری شه.
 
محل قرار یه قنادی بود .یه آقایی به اسم دانیال منتظرم بود.
با روی خوش سلام علیک کردیم و چون مغازه در حال تکمیل بود هنوز صندلی نداشت و همینجور سرپایی گپ زدیم.
 
و من تو قنادی ایرانی با اون بوی خوب شیرینی و کیک یه شغل گرفتم.
البته هفته ی اول تمرینی و با یه پول خیلی خیلی کمه ولی بعدش اوضاع بهتر میشه.
میدونم از پسش برمیام.
فکر کن؟ فردا کوروشو میذارم مدرسه و میرم سر کار!!!
چی بهتر از این؟
انقدر خوشحالم که فقط خدا میدونه .
از صبح تا ساعت سه که میرم دنبال کوروش کار میکنم. دوشنبه ها تا جمعه ها .
اووووم چقدر خوشحالم.
خوشامد میگم به برکتی که قراره بیاد تو زندگیم.
به وسیله هایی که قراره بخرم و دوستشون بدارم . به ماشین قشنگی که خدا برام کنار گذاشته .
به فرشهای ایرانی که از ایران میارم .
به روزایی که میرم پاکسازی پوست یا ماساژ...
 
دیگه باید میومدم بدو بدو این خبر رو به شماها میدادم :)
 
اومدم خونه ی حمید. ساعت هشت و نیمه و کوروشم خوابه .
ما نشستیم و موزیک گوش میدیم.
روی گزارشم کار کردم و فقط و فقط یه جدول نهایی مونده که فردا کاملش میکنم و میفرستمش.
برنامه ی سفر منچسترمو بخاطر کار از چهار روز به دو روز تقلیل دادم که فوری و فوتی برم کلاس و برگردم .
اگه با حمید اوضاعمون همینجوری شیک بمونه دو روز در هفته هم میرم یه سالنی برای کار مژه و میتونم کوروش رو بسپارم بهش.
دیگه میرم من .
باید یه حمام بکنم که فردا شیک و پیک برم سر کار .
آخ چقدر خوشحال بخوابم من امشب.
امیدوارم زود بخونید پستم رو و بیاید با هم جشن بگیریم چون که روزای نداری و سختیم کنارم بودید و همیشه دلم رو گرم کردید :)
۲۸ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ره پنهان بنماید ...

رفقا سلام .
 
هوا به شدت تابستونی شده.
من الان باید کارهای تلنبار شده ی کالج نداشتم و از این پارک و دریاچه میرفتم به اون پارک و دریاچه و توی این هوا عشق میکردم .
در حالیکه همش خونه ام .
 
صبح سه شنبه نیم ساعتی زودتر بیرون زدیم.که بریم تو پارک استون قدم بزنیم و هوایی بخوریم.
 
 
این عمارت زیبا وسطشه(عکس از اینترنت) و پشت این عمارت هم مثل بهشت میمونه . درختهایی که تونل درست کردن و گل و چمن و آفتابی که خودش رو پهن کرده بود ...
نشستیم کمی و بعدش که کوروش رو گذاشتم مدرسه زودی برگشتم خونه و نشستم پای لپ تاپ برای کارهام .
برای نهار آش دوغ داشتم.
دلم غذای سنگین میخواست اما وقت بود که من با لذت برنج دم کنم و چیزی بپزم ؟ نه دیگه نبود .
دیگه خواهرم زنگ زد و بعد از یه عالمه گپ زدن بالاخره واقعا سر درسم بودم .کوروش هم کلاس قوتبال بعد مدرسه داشت و این بهم یه ساعت وقت اضافه میداد .
تا وقتی کوروش رو از مدرسه بردارم یکسره پای لپ تاپ بودم و خوب من همیشه جایی که کار میکنم باید بزرگ باشه که تا چشم کار میکنه یه عالمه کاغذ و دفتر دستک دور خودم بچینم . اینه که روی میز تحریر عملا نمیتونم کار کنم و روی زمین میشینم . که خوب اینم جز کمر درد و گردن درد برام چیزی نداره .
کوروشو که برداشتم خیلی عصبانی بود .میگفت میشه فردا نرم مدرسه؟
بعد شروع کرد یه داستان ساخت که آره این شد تو مدرسه و به ناحق میخوان فردا منو تنبیه کنن.
قشنگ میفهمیدم داره دروغ میگه اما به روش نیاوردم .
نشستیم توی پارک دستشم گرفتم گفتم مامان به تو اعتماد داره . وقتی کار اشتباهی نکردی از خودت دفاع کن.
ولی حتی وقتی اشتباه میکنی باز مامان دوستت داره .
گفتم برای اینکه تنبیه نشی وقتی کاری نکردی منم میتونم بیام با معلمت حرف بزنم .
ساکت شده بود . یهو گفت دروغ گفتم نمیخواستم پیش تو به دردسر بیفتم .
ای قربونت بشم آخه .
گفتم مرسی که الان راستشو گفتی . هیچوقت با صداقت پیش من به دردسر نمیفتی .
دیگه تنبیهشم اینه فردا تو ساعت بازی بچه ها رو به روی دیوار وایسه و فکر کنه .
گفت دوست ندارم. گفتم حق داری منم اگه بذارن جلو دیوار دوست ندارم اما آدم گاهی باید با نتیجه ی اشتباهش رو به رو شه تا دیگه انجامش نده.
برگشتیم خونه و خیلی جفتمون آروم شدیم .
دیگه باز من نشستم جلو لپ تاپ برای کارهام که ساعت هفت غروب آن مرد آمد . آن مرد با یه قابلمه قورمه سبزی آمده بود برای اینکه میدونست من ممکنه از فرط دقیقه ی نود بدو بدو کار کردن بلند نشم برای خودم غذا درست کنم و گرسنه میمونم .
دستش درد نکنه .
چقدر خوشحالم آشپزی میکنه .
همیشه یکی از چیزایی که تو وجود یه مرد برام جذابه اینه که آشپزی بلد باشه .
دیگه تمام آشپزخونه ی منو مرتب کرد و برنج گذاشت و سالاد درست کرد و منم دیگه گزارش زیستمو کامل کردم و برای معلمم فرستادم .
خدایا باورم نمیشه چقدر طولش دادم تا شاخ این غول رو بشکنم.
شام خوردیم و کوروش رو فرستادم برای خواب .
دیگه با حمید نشستیم کمی از هر دری حرف زدیم .بعدم حاضر شد بره که لحظه ی آخر گفت میمونه تا صبح کوروشو ببره مدرسه و من بتونم کمی بخوابم .
ولی آیا من خوابیدم امروز صبح ؟
نه
همه بیدار شدیم با هم .
به پیشی ها غذا دادم .
 
 
 
اینم عکساشون :)
 
به پسرم غذا دادم .
حمید هم نهارش رو آماده کرد .کیف مدرسه اش رو چید .
 
کوروش خیلی پسر مستقلیه خیلی.
میتونه ناخنای دست خودش رو کوتاه کنه .
بیشتر از شش ماهه تنها حمام میره . من فقط هفته ای یه بار یه لیف حسابی به سبک مامانای ایرانی بهش میزنم .
کاملا میتونه تنها خرید کنه حساب کنه باقی پول و رسیدشو بخواد و چک کنه درسته یا نه .
بلده پول بشماره .
میتونه صبح برای خودش نون از فریز دربیاره .گرم کنه . نیمرو درست کنه .
میتونه سالاد درست کنه .
میتونه لباسای مدرسه رو وقتی درمیاره تا کنه و بزنه چوب لباسی و من بابت این که بهش فضا دادم یاد بگیره به خودم خیلی افتخار میکنم.
 
ولی میدونی چیه ؟ هنوز خیلی ریز بعضی کاراشو خودم دوست دارم انجام بدم گاهی .
مثلا دوست دارم ضد آفتابشو من بزنم که صورت مثل ماهشو ماساژ بدم زیر انگشتم و اون لبخند کیف کردنشو ببینم .
دیروز ناخناشو کوتاه کردم و دونه دونه انگشت هاشو بوسیدم.
صبح بهم میگفت وقتی تو بری سر کار ما تریلیونر میشیم ؟؟
عزیزززم...
بهش گفتم مامی ما اونقدری ثروتمند میشیم که خونه و ماشین خوب داشته باشیم. بتونیم یه بیزنس راه بندازیم .سفر های خوب توی هتل های خوب بریم. خوب بخوریم و خوب بپوشیم و بتونیم به آدمای دیگه هم کمک کنیم.
میگفت میتونیم یه راکت هم بخریم بریم فضا؟ :))
 
باز صبح قبل مدرسه رفتن میگفت تو بهترین مامانی برام .
 
دقیقا جمله اش این بود که تو the best best super best mommy هستی برای من ...
برای همین وقتی با حمید راهی مدرسه شد من انگار خوشحال ترین و سبک ترین آدم روی زمین بودم .
 
بعد از آماده کردن بطری آبم نشستم پیامهایی رو جواب دادم و یه دور تو اینستا زدم و بعدم نشستم سر گزارش شیمی :/
جز اینکه ساعت دوازده و نیم رفتم قورمه گرم کردم و ماست و خیار درست کردم و نوش جان کردم و یه استوری هم برای اینستا گرفتم ، تا ساعت سه و نیم یکسره در حال نوشتن گزارشم بودم .
 
تا حالا نشده یه کار تحویل این آقوی دکتر معلم شیمی بدم ولی یه کامنتی نذاره روش بگه بیا برو این قسمتا رو درست کن .
واقعا از ته قلبم امیدوارم این یکی رو قبول کنه . چون دو تا پروژه دیگه برا تحویل دارم و این شنبه میخوایم صبح تا شب بریم یه شهر ساحلی و چهارشنبه عصر هم میخوام برم منچستر ...
تازه این وسط دو کیلو سفارش ترشی و دو کیلو سفارش زیتون و سه تا سفارش مربا هم دارم که حتما قبل سفر باید قالشونو بکنم.
 
باورتون نمیشه به اینها فکر میکنم قلبم محکم شروع میکنه کوبیدن از اضطراب.
واقعا منتظرم جواب این امتحان و پروژه ها بیاد تا یه خبر خوب بهتون بدم اما خوب تا مطمئن نشدم نمیتونم که .
 
چند روز پیش خیلی تلاش کردم یه دوره آفلاین پیلاتس مبتدی از ایران بخرم .مربی اش رو توی اینستا دنبال میکنم و فکر کردم خیلی خوبه . ولی سایتی که درست کردن یک افتضاح بی سر و تهی بود که نگو. پشتیبانیشم تا به حال جواب نداده .
بعد یه خانم دیگه هست بدنسازی کار میکنه . برای تمرین توی خونه هم برنامه میده . امروز بهش پیام دادم و دوره اش رو فرستاد .
که پولش رو بدم و منو بپیوندونه به کانال تلگرامش... (فعل جدیدی که اختراع کردم )
کلا همش میخوام یه تکون اساسی ورزشی بخورم باز باسنم یاری نمیکنه.
 
ساعت چهار شده و امروز کوروش کلاس هندبال داشت .
آروم آروم باید شال و کلاه کنم برم دنبالش.
 
تو فکرم که چی میتونم درست کنم برای شام و نهار فردا ؟
و اگه وقت کنم بشینم یکی دیگه از پروژه ها رو شروع کنم عالی میشه .بخاطر اینکه فردا صبح باید به دلیلی از خونه بیرون بزنم که اینم حتما تو پست بعدی براتون میگم .
فعلا جدی جدی برم دنبال پسرکم .
میبوسمتون جوجه ها .
 
۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ننگ به نیرنگ تو :)

سلام جوجه ها .
ادامه مطلب ۱۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان