میخوام برم دریاکنار ....

بچه ها جونا سلام بهتون ...

 

انقدر دلم هوس دریا کرده که خدا میدونه در طول روز چند بار حس میکنم صدای موج میشنوم و جند بار بوی دریا تو خاطره ی بویاییم میپیچه .

اون که شش صبح سوار دوچرخه میشد و رکاب میزد تا خود دریا و لحظه ی باشکوه طلوع رو به تماشا مینشست من بودم ؟

 

من عاشق طبیعت اینجام .عاشق شمال گونه بودنش هستم .

فقط اگه یه شهر ساحلی زندگی میکردم دیگه نور علی نور میشد ...

البته من هنوز حس میکنم خونه ام رو پیدا نکردم و این جا خونه ی موقتمه و یه روز دوباره از این شهر یا حتی از این کشور مهاجرت میکنم.

باز هر چی خیره .

 

شنبه ی هقته ی پیش بود که نشستم و با آب و تاب یه پست حسابی نوشتم براتون ولی با گوشی بودم و درست قبل انتشارش حمید گفت میشه گوشیتو بدی یه لحظه ؟ و تا دادم همه ی برنامه هایی که پیش زمینه باز بودن رو بست و کل پست بیچاره ام پرید .

من همینجور نگاهش میکردم و گفتم گوشی شما بود ؟ برنامه ها رو شما باز کرده بودی ؟

دیگه اون بیچاره هم خودش فهمید چه اشتباهی کرده و دیگه گذشت و منم نتونستم دیگه بنویسم .

 

چند روزه که دوباره علایم افسردگی قبل از پریودم شروع شده . ولی خیلی زیاد سعی میکنم آروم بمونم و نگاه کنم به احوالم و خودم رو گم نکنم دیگه .توی کتابی که از وین دایر عزیز دارم میخونم مرتب اینو یادآوری میکنه که همیشه میتونیم به خودمون بگیم من به جای این چیزی که الان هست ، آرامش داشتن رو انتخاب میکنم . سعی میکنم با نهایت آگاهی مرتب آرامش رو انتخاب کنم .

چند روزه که مدیتیشن رو شروع کردم .با صدای انسیون که کلی توش عشق هست مراقبه میکنم که یه دوره ی بیست و یک روزه قبلا ازش خریده بودم .

(وای باورم نمیشه آلارم حریق شروع به بوق زدن کرده دوباره و من نمیفهمم چقدر آدمها نافهمن که این وقت شب -ساعت دو شب هست- تو خونه چیزی میکشن و دیگه این آلارم قطع نمیشه تا آتش نشانهای سخسی خفنمون بیان 🙊)

مادامی که کوروش بیدار نشه منم پستم رو مینویسم و صدای آلارم رو به روی خودم نمیارم .

داشتم از شنبه میگفتم .

بذار اصلا برم قبل تر .

یک از دوستای خیلی نزدیک وبلاگی ماه پیش بهم پیام داد و گفت یکی دیگه از بچه های وبلاگی سابق با شوهرش اومدن برمینگام و اگه من مایلم میتونه ما رو وصل کنه . اینجوری شد که شماره ها و آی دی ها رفتن و اومدن و البته من خیلی حالم نا میزون بود اون موقع و اونا هم یه جایی دور از من خونه گرفته بودن و نشد که ببینمشون . تا اینکه ده دوازده روز پیش توی سوپرمارکت ایرانی بودم که دیدم عه این دختره همونه که عکس پروفایلش رو چک کردم ... دیگه اینجوری شد که اولین دیدارمون خیلی اتفاقی رقم خورد .

بعد از اون تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونه ی حمید .

و شنبه همون روز بود .

از جمعه رفتیم خریدا رو کردیم و شنبه هم هرکدوم یه طرف کار رو گرفتیم تا بالاخره غروب خانم و آقا با دوچرخه هاشون از راه رسیدن .

اولا که چقدر کوروشم ذوق زده بود که ما دوستای جدید داریم و چقدر ازتباط برقرار کردنش رو دوست داشتم .

 

بعدشم که خیلی جای همتون خالی .

 

دور همی خوبی بود و خوش گذشت به هممون.

تازه شب هم به زور نگهشون داشتیم .

البته خوب مساله این بود که با دوچرخه کلی باید رکاب میزدن و آخر هفته هم بود و حمید خیلی اصرار کرد گفت خطرناکه نرید .

طفلی ها معذب بودن .

ولی خیلی کیف داد.

صبح یکشنبه که بیدار شدیم بعد صبحانه بساط باقالی چیدیدم و کلی کیف کردیم .

دیگه بعدش رفتن و یکی از دوستای حمید اومد که دیگه نهار درست کردیم و اونم بعد نهار زود رفت .

 

خلاصه که دیدار وبلاگی تا این سر دنیا هم با ماست . و چقدر این خفنه .

 

کل این هفته دیگه بدو بدو بودم که تکلیف شیمیم رو توی سایت بذارم و خیلی زحمت کشیدم و خیلی چیز میز خوندم و چشمام رو جلو لپ تاپ از دست دادم و از نتیجه خیلی راضی بودم . ولی موقع بارگزاری مرتب ارور داد و منم بار اولم بود و نمیفهمم مشکل کجاست . با اینکه برای معلمم پیام گذاشتم ولی میدونم روزایکاریش نبود و جواب نداد . امشبم دیگه وقت تموم شد و من فقط میتونم صبر کنم تا دوشنبه ببینم دنیا دست کیه .

ساعت شد دو و یازده دقیقه و صدای آلارم هنوز قطع نشده .

 

پاییز چقدر قشنگ شده بچه ها . امروز یه قدم خوب زدم .یه کم فیلم گرفتم از پاییز .

وای بچه ها بچه ها قطع شد صدای آلارم :)

 

امروز رفتم دکتر و بهشون گفتم که این دوران قبل پریود خیلی اذیتم میکنه ،و گفتم تراپیستم پیشنهاد داده فلوکسیتین بگیرم .

میدونید چی گفت ؟ گفت حالا بذار دو ماه هم بگذره و توی این دو ماه مصرف شکرت رو کم کن تا ببینیم چی میشه .

خوب لامصبا چرا انقدر مقاومت میکنید ؟

بعد به من میگه هر روز دو ساعت آفتاب بگیر..

کدوم آفتاب زن ؟؟ مگه کف یونان زندگی میکنی تو ؟

هوا خیلی سرد شده بچه ها .

از ایران کاموا آورده بودم و نشستم برای کوروش یه شال گردن حلقه ای بافتم و بعدم کلاه ستش رو شروع کردم که فرررت وسطش کاموا تموم شد و زحمتم نیمه هدر شد . حالا دیروز گفتم یه کلاه تکی بخرم با شال مامان بافتش بپوشه .

 

یه مدتیه باز توی سرم به درس خوندن شک کردم . بارها از خودم سوال کردم چرا درس رو ول نمیکنم . دلم خواست کلا ولش کنم و وقتمو برای دانشگاه رفتن هدر ندم .خیلی سختمه .ولی با اینحال گفتم بذارم تکالیف رو تحویل بدم و این استرس و فشار رو از شونه هام بردارم بعد بشینم ببینم در شرایط عادی احساسم همینه یا این فکرا فقط برای فرار از تکالیف توی مغزم به وجود اومده ؟

 

ساعت شد دو نیم و خوب خیلی وقت بود اینهمه بیدار نمونده بودم .

 

انقدر دلم برای تنهایی فیلم دیدن سریال دیدن تنگ شده...

جدیدا خیلی زیاد حمید رو دیدم و باز از خودم و زندگی که دوست دارم دور شدم ، الان دلم میخواد دو سه هفته نبینمش ولی خوب میدونم شدپی نیست . اسباب بازی من نیست که من یهو بگم سه هفته نباش بعدش من سر حال شدم بیا . با اینهمه کمی فاصله ام رو بیشتر کردم امروز که خلوت کنم .

دلم خیلی میخواد سنتور بزنم دوباره . و خیلی دوست دارم یه روزی بدنم رو سلامت و فیت کنم. واقعا غیر از این رون و شکم و پهلو که به من چسبیدن و هی چاق ترم میکنن ، واقعا حس میکنم از سر تا نوک پام خشکه .

مرتب گردن و کمرم خشکه . مرتب پا درد دارم .و همش بخاطر اینه من هیچ فعالیت نرمش طوری نمیکنم.

یه دختری رو هم پیدا کردم توی اینستا که بافت حرفه ای آموزش میده و خدایا من چقدر بافتنی کردن رو دوست دارم ...

ولی کو وقت ؟ همش دارم بدو بدو میکنم توی مسیر رفت و آمد و کلاس و خستگی . و باز هیچ کاری هم انگار انجام نمیدم و نمیتونم از خودم راضی باشم .

هعععی دیگه باز غر غرم اومد ولی خوب بذار من به جاش آرامش رو انتخاب کنم و دیگه پستمم ببندم که برم بخوابم .

دوستتون دارم و میبوسمتون قشنگها .

شنبه ی خوبی داشته باشید .

 

+ توی جلسه ی آخرم مائده گفت حسرتی که با خودت حمل میکنی میتونه راهنمایی باشه که بهت نشون بده باید چی کار کنی .راست میگه:) به حسرتهات خوب نگاه کن .

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

روزهای اکتبر

بچه های قشنگم سلام .

مینا دوباره اومده که براتون جیک جیک کنه .

نسبت به پست قبلی حالم خیلی بهتره قشنگ ها و خدا رو شکر یک وقتی پیدا کردم که بیام و به داد وبلاگ برسم .

البته میخواستم دیروز بنویسم ولی گفتم جمعه است و همتون دارید از حال و هوای آخر هفته یه استفاده ای میبرید و هیچکی نمیاد بخونه و کامنت بذاره .

 

توی کالج فصل آخر آموزش ها تقریبا تموم شده و تکالیفی که خیلی ازشون ترسیده بودم، توی سایت کالج بارگزاری شده ان و حدود بیست روز برای انجام و تحویلشون وقت دارم .فعلا یه نگاهی به زیست انداختم که بنظرم از پسش برمیام اما شیمی خیلی بلای جون طور و سخت به نظر میرسه .

با اینکه کلاسهای شیمی خیلی شیرینه و معلممون یه آقای دکتر خیلی خفنه که اصلا نمیذاره آدم حوصله اش تو کلاس سر بره .

 

توی تک تک روزهای کالجم ، ماههای اولی که اومده بودم اینجا و زندگی پیچیده و سخت شده بود و دلمرده بودم و برای شما مینوشتم تنها و تنها روزهایی که میرم کالج حس زنده بودن میکنم رو یادم میاد جدیدا ...

 

یادم میاد که برای همین کلاسهای سخت چقدر رفتم و اومدم و زحمت کشیدم .

 

هنوز همون احساس رو دارم .

توی دبیرستان هم دقیقا همین احساس رو داشتم .

این که درگیر کردن مغزم توی پروسه ی یادگیری چقدر برام شیرین و لذت بخشه .

همیشه دلتنگ اون شوری که باهاش درس میخوندم میشم ، همیشه دلتنگ روزهای مدرسه ...

 

الان فقط زمان کم و مسئولیت زیاد داشتن خیلی بهم فشار میاره .

 

توی دو هفته ی گذشته ، یک بار یکی از دوستای مجازی برام نوشت مینا یادت نره تو همونی که معدل دانشگاهت هفده و نیم شده بود .

راست میگه . کوروش نوزاد بود و من یا بچه بغل میرفتم سر کلاس ها و اون ته کلاس مینشستم که تا کوروش نق زد بتونم از زیر مانتو و مقنعه می می رو دربیارم و بذارم دهنش یا اگه دوستام در دسترس بودن میسپردم بهشون و بدو بدو میرفتم و برمیگشتم . برای ترم قبلش هم که حامله بودم و وسط ویار میرفتم و برمیگشتم ...

الان به نظرم میاد که چقدر درخشان بودم اون موقع . در حالی که اگه همون موقع کسی بهم این رو میگفت قبول نمیکردم . چون این کمالگرایی منفی بلای جونمه همیشه .

ولی الان سعی میکنم به خود اون زمانی ام بگم مینا آفرین دختر .

 

این روزها سعی کردم دوباره خودم رو به حضور اون نیروی برتر وصل کنم .

در طول روز بارها و بارها و بارها خودم رو با بستن چشم هام و یادآوری اینکه در حضور اون یگانه هستم آروم میکنم .

مرتب به خودم میگم جایی که خدا هست ترس نیست.

هرجا اون هست اضطراب نیست.

هر جا اون هست تنهایی نیست .

و اون همه جا هست .

هر جا من احساس غم و اضطراب و ترس و تنهایی میکنم برای اینه ذهنم منو دچار این توهم میکنه که من از او جدا هستم درحالیکه آگاهی روحم میدونه اینطور نیست...

 

چند روز پیش از طرف دانشگاههای مختلف اومده بودن کالج ما و خبر بد اینکه به نظر میرسه من با این مدارکی که دارم نتونم برای سال بعد برای دانشگاه اپلای کنم . البته هنوز دو تا گزینه دارم ولی خارج از برمینگام هستن .

یه دلم میگه بی عجله سال بعد رو هم توی کالج بگذرونم و برای 2025 با رزومه ی قابل قبول تر برای دانشگاههای خود برمینگام اپلای کنم یه دلم میگه اوووووووه یه ساااله ... خارج برمینگام اپلای کن بره :/

حالا دیگه نمیدونم باید چه کنم دقیقا .

 

کوروش عسلم چند باری دوباره سراغ پدرش رو گرفته ازم و من با حال بهتری میتونم جوابش رو بدم . راستش هنوز یه امید ریزی دارم که پدرش به این دادگاه که در راهه بیاد برای خاطر قلب کوروش ... تا باز ببینیم چی پیش میاد .

اگه توی اینستا دنبالم میکنید حتما دیدید اولین دندون سیریش رو از جا درآوردم براش و چقدر خوب که فیلمشو برداشتم ...

همچنان درست تو مدرسه غذا نمیخوره ولی سعی میکنم تو خونه بیشتر بهش رسیدگی کنم .

 

با حمید هم خوب و آرومیم .

بعد از پست قبل که پریود شدم منو برد چند روز خونه اش و برام کیسه ی آب گرم و ویتامین و وسایل بهداشتی آماده میکرد .

کوروش رو مدرسه میبرد .

آشپزی میکرد .

منو میخندوند .

باهام تخته نرد و اسم فامیل بازی میکرد و میگفت میخوام بخندونمت .

برای روزهای کالجم نهار و میوه و بطری آب دیتوکس درست میکرد و هر بار خرید میرفت با دسته گل برمیگشت .

 

توی زندگیم واقعا حمید بعد از مادرم با این عشق ازم مراقبت کرده .

تنها مشکلی که مشکل حمید نیست ولی من درموردش نمیپسندم اینه توی بیشت و هشت سالگی مثل آدمهای چهل ساله فکر میکنه دیگه شغل و پولشو داره و تمام .خودش رو از از نظر شخصی و اجتماعی بالا نمیکشه . توسعه ی فردی براش عبارت آشنایی نیست .البته تو رابطه با من روی خودش شدیدا کار میکنه . ولی من که محور همه چی نیستم ؟ دوست ندارم از نظر رشد فردی یه روز یه گسل عمیق بین من و پارتنرم باشه . همونجوری که بین من و بابای کوروش ایجاد شد و حتی مسخره اش میومد که من تا رسیدم اینجا فکر کالج رفتن هستم .

 

تشویقش میکنم زبان بخونه ،امتحان تئوری گواهینامه اش رو پاس کنه ،برای شغلش که یکی از بهترین مشاغل اینجاست بفکر ارتقا و ثبت شرکت باشه و بالا بپره .

ولی خوب تشویق ما آدمها کافی نیست . همه ی آدمها خودشون نهایتا باید از پله بالا برن .

 

دلم برای مامانم تنگ شده .

امروز تصویری زنگ زده بودن . مامان و داداش و بابا .

بابا بهم میگفت یه نخ اونجا پیدا نمیشه موهاتو ببندی ؟ منظورش کش مو بود :) میگم خوب موهام کوتاهه و تو کش نمیاد و خوب حموم هم نرفته بودم و کله ام شبیه قارچ شده بود . مامان هم موهاش یه دست سفید و پنبه ای شده و خیلی وقته رنگ نکرده .میگفت خیلی دلم برات تنگ شده تند تند بهم زنگ بزن . دورت بگردم آخه ...

 

آقا کارتی که یارانه ی من و کوروش توش میرفت و من پول تراپی هام رو ازش میدادم تاریخش تموم شده .حالا دو تا آشنا پیدا کرده بودم که برامون دوباره صادر کنن و یکیشون گفته نمیتونه و منتظرم ببینم اون یکی انحام میده ؟ حتی گفتم بهت پول میدم انحام بده. کاش بشه .

 

دیگه پست رو باید ببندم .

ما خونه ی حمیدیم . داره برای نهار کوکو سیب زمینی و سالاد شیرازی درست میکنه . برای شام میریم خونه ی یه دوستی .

واقعا بعد از شش هفت ماه این اولین مهمونیه که میرم و دیگه دلم لک زده بود ...

 

میبوسمتون قشنگها و میرم . امروز شاید نتونم پست هاتونو بخونم . باید بعد نهار بشینم کمی زیست بخونم و جزوه ام رو کامل کنم .

ولی اینهفته میام یواش یواش میخونمتون .

عشق به تک تکتون .

 

۱۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

شروع پاییز ...

دارم سعی میکنم با آرامش کامل و با فکر باز بنویسم .

کلا یکی از چیزهایی که من مدام میکنم !! سعی در آروم بودنه .

 

بی اندازه گریه کرده ام . هم امشب هم تمام شب ها و بعضا روزهای گذشته رو تا چشم کار میکنه و به خاطر میارم .

امشب بیست و چهارمه و ماه پیش من بیست و پنجک پریود شدم .

حال خیلی بدم از چهاردهم ماه شروع شده حدودا . واقعا اگه این پی ام اس باشه احمقانه نیست ؟

 

بی اندازه احساس افسردگی و نیاز به کیلو کیلو قرص ضد افسردگی دارم .

بی اندازه احساس گم بودن و کم بودن و کافی نبودن و بی دست و پا بودن و عقب ماندگی و بی لیاقتی دارم .

از همه چیز بی اندازه تر احساس خشمه .

 

من امشب از خودم بیرون رفتم و انقدر سر کوروش داد زدم با عصبانیت و گریه که از خودم متنفرم و برای خودم آرزوی مرگ میکنم .

بارها به این فکر کردم اگه من بمیرم کوروش چی میشه؟  شاید اوضاعش ار این بهتر شد خوب . اصلا مامانی مثل من باید بمیره تموم شه بره .

 

این دومین بارمه که توی روزهای اخیر از خودم بیرون میرم . نه نه سومین بارمه .

بار اول روز تولد حمید بود .

رفته بودیم اونجا .

حمید رفته بود خرید کرده بود و با یه دسته گل برای من اومده بود .

داشتم برنامه ی تحویل کیک تولد و کادو رو قایمکی طور هماهنگ میکردم که حمید گلایه کرد که سرم تو گوشیه و چرا گوشی رو ازش برمیگردونم ؟ 

ازش پرسیدم به من اعتماد داری؟

گفت دارم ولی کار تو که گوشی رو برمیگردونی خیلی زشته .

گفتم بنظرت حالا که گوشی رو برمیگردونم دارم کار بدی میکنم ؟ گفت نه ولی ....

من هم همون ولی رو لوله کردم و فرو توی آستینش و به خاک و خون کشیدمش . و گریه کردم و بهش گفتم پی پی توی اعتمادت و توی دلم هم گفتم چیز توی مغرت که نمیگی روز تولدمه شاید داره سورپرایز میکنه . بهش گفتم تو لیاقت منو نداری و بهم حمله ی عصبی دست داد و شروع کردم به لرزیدن از بازوها تا نوک انگشت هام .

حمید رفت توی حیاط و برگشت و یه آب داد دستم و گفت خیلی اشتباه کرده و نمیدونه چرا بی فکر دهنش رو باز میکنه و این حرف ها ...

من دیگه نشنیدم و رفته بودم ...

رفته بودم سال اول ازدواجم .

با بابای کوروش بیرون بودیم . روز قبل تولدش بود . همون بیرون خداحافظی کردیم که من برگردم خونه و اون بره باشگاه .

من رفتم یه پاساژی و تو یه مغازه منتظر شدم و سفارشم رو تحویل گرفتم و رفتم خونه .

توی دلم عروسی بود . دوستش داشتم .

برگشت خونه و داد و هوار که تو توی مغازه ی اون مردک چه غلطی میکردی؟

فکر کردی هر کاری خواستی میکنی و من نمیفهمم ؟

تعقیبم کرده بود .

هی گفتم کار بدی نمیکردم . معازه است . همه میرن . منم میرم . هر کی مغازه بره خرابه ؟

هی حرف خودشو زد که آره مچتو گرفتم و دروغگویی و دنبال کثافتکاری ...

دیوونه شدم ... فریاد زدم . گریه کردم و بشقابی رو که داده بودم عکس دامادیشو روش چاپ کرده بودن آوردم و کوبیدم توی دیوار .

بهش گفتم بیا این هم کثافتکاریم ...

 

به خودم اومدم حمید هنوز داشت معذرت میخواست و من هنوز داشتم با عصبانیت زیاد میلرزیدم .تا اینکه علی اومد و من کمی تو اناق موندم .

آرایش کردم و بی اندازه قشنگ آرایش کردم .

حمید مدام توی اتاق بود . علی منو دید و یهو گفت دستات چرا میلرزن ؟ قایم شدم . از رفتارم خجالت کشیدم . از وجود داشتنم ....

حمید نشسته بود و حرف میزد . نازم میکرد . اظهار شرمندگی میکرد . بهم گفت برات اینو خریدم امروز بدم بهت که انقدر خوبی...

یه جعبه ی کوچولو بود با یه جفت گوشواره ی طلایی توش. خیلی ظریف و ناز...

چهار تا دیگه از دوستامون اومدن. سریع کیک آوردیم. عکس گرفتیم .چند لحظه یه بار در گوشم میگفت تو رو خدا بگو دلت با من صافه ؟

من لبخند میزدم .آروم بودم . رقصیدیم همگی. رفتیم توی حیاط بساط آبجو و باربیکیو راه انداختیم .

و حمید بیست و هشت ساله شد ...

تو این مدتی که میشناسمش هیچوقت درست قدردان بودنش نبودم .من آدم قدردانی هستم .این نیست که به خوبی هاش عادت کردم و کوچک میشمارمشون .... من آماده ی رابطه نبودم و با سر افتادم توش. من اون پارتنر ناسالم بودم .

توی این یه ماه اخیر پنج بار برام دسته گل خریده . دو بار هدیه خریده . همیشه میگه پریود میشی بیا سه چهار شب خونه ی من بمون بذار من ازت مراقبت کنم . الان که درگیر کالجم و زیاد نمیبینمش و حالمم خوب نیست یه روزش اومده دم در کالج دیدنم . برام ظرف غذا سفارش داده که روزای طولانی کالج گرسنه نمونم و غذای گرم همراهم باشه. یه روز برام باقالی پلو با ماهیچه درست کرده بود داد ببرم نهار کالج . مثل این مامانا که برای بچه هاشون لقنه میگیرن :) ولی من اصلا زبونم نمیچرخه با آب و تاب و خالصانه ازش تشکر کنم . اون حس قدردانی رو درونم دارم ولی نمیتونم توی چشاش بگم چقدر رو کیفیت زندگی من تاثیر گذاشته ...

 

یه روز دیگه با کوروش دعوام شد . الان اصلا یادم نمیاد سر چی فقط یادمه خشم از کل وجودم زبانه میکشید .

فکر میکنم همین دو تا روز باعث شدن من انقدر توی خودم عقبکی برم که از حال به این بدی و هر روز و هر شب گریه ی دوباره سر دربیارم .

بعد دیگه افتادم کلا رو مدار اشتباهی و هی همه چیز پیچیده تر شد .

 

یه روزش که کوروش چون سر صبح تخم مرغ نداشتیم رفته بود مدرسه گفته بود ما تو خونمون غذا نداریم و کلی برای من بدبختی درست کرد با اون حرف . و کلا هم دوباره هر چی میپزم رو نمیخوره .توی خونه به زور نظارت خودم میخوره . توی مدرسه که هیچ تقریبا .

حمعه که رفتم دنبالش ناظمش باز اومد گفت غذای کوروش مناسب نیست .

گفتم چشه غذای ایرانیه .کوکو سیب زمینی بود . گفت نه کربوهیدرات خالیه . پروتیینش کو ؟ فلانش کو بیسارش کو ؟ بعد اینجا بچه ها مشمول غذا و میوه ی مجانی از مدرسه هستن . حالا چون طبق ذایقه ی کوروش نیست من براش غذای خونه میذارم ولی دیگه مدرسه بهش اجازه نمیده از میوه و ژله ی مدرسه هم بخوره . ناظم بهم میگفت باید براش میوه بذاری و این چه وضع رسیدگیه .

من حالم خیلی بد بود. قبل دنبالش رفتن کلی گریه کرده بودم و بعد حرفهای ناظم هم مثل لال ها فقط نگاه کردم و هیچی نگفتم تقریبا.

خوب خیلی احمقانه نیست که از من میخوان براش میوه بذارم . یا میگفت کنار بشقابش باید سبریجات باشه. گفتم خوب نمیخوره!

گفت نه این مدل غذا گذاشتنت درست نیست و من الان بدبختیام کم بود غذای مدرسه شده بلای جونم .

خوب چی میگن که بچه ها رو اجبار نکنید به غذا ؟ چی کار کنیم پس؟

امروز برای نهار قورمه بار گذاشته بودم و خیلی خوشمزه شده بود .

کاهو و کلم و فلفل دلمه ای شسته بودم و با تخته و چاقو دادم دست کوروش . داشتم خونه تکونی میکردم انقدر که این ده روز اخیر همه چیز از شکل خونه واقعی خارج شده بود . برامون سالاد فصل درست کرد و خیلی خوب و خوش نشستیم سر میز.

بعد شروع کرد نخوردن و بلند شدن و دنبال بازی رفتن و هی من گفتم بشین بخور بخور بخور تا وسط راه رفتنش رو اعصابم زد زیر چنگال و یه عالم برنج و خورش ریخت کف هال و من اون روی سگم بالا اومد .

فقط پاشدم رفتم آشپزخونه و تا جون داشتم داد زدم تا زدم زیر گریه . خیلی سوسکی برام دستمال آورد .

بعد رفتم تو اتاق و در رو بستم و اونجا به گریه هام ادامه دادم و باز اومد . بغلم کرده بود میگفت بذار تو قلبت عشق بریزم دیگه گریه نکنی و شروع کرد دعا که جیزز مینا رو پروتکت کن .میخواستم فقط از من دور بشه . بره . منو نگاه نکنه . منو نشنوه . توی دلم گفتم الهی بی مادر بمونی و این اصلا بد و بیراه به اون نبود که خشمم به خودم بود ...

 

من خسته ام . حقیقتا خسته ...

از زنده بودن . از مادر بودن . از دویدن  . از فکر کردن . از لذت نبردن از زندگیم . از اینکه اینهمه روحم و روانم و دلم مرده .

از کالج ترسیده ام . از زبانی که فقط یه گوشه ی خیلی کوچکشو بلدم ترسیده ام و دلم میخواد دیگه اون کلماتی رو که اینهمه بلد نیستمشون نشنوم .

از برای هیچی رنج کشیدن بدون اینکه ارزشی داشته باشه ترسیده ام .

اتصالم با هستی قطعه و از اینکه هیچوقت وصل نشم ترسیده ام .از اینکه رشد نکنم و درجا بزنم و این خشم منو ببلعه و توی همین احوال بمیرم و بی فایده بمیرم ترسیده ام .

از اینکه موضوع جلسه های تراپی کوروش بشم ترسیده ام .

 

خیلی حالم بده بچه ها و این اشکها قطع نمیشن :(

 

 

۲۶ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان