تند تند نویسی من از عجایب هفت گانه :)

بچه ها جونا سلام .

 

داشتم فکر میکردم ممکنه این انرژی که در خودم حس میکنم ناشی از روزهای گل و بلبل ده روز بعد از پریود باشه ؟

میخوام این چند ماه پیش رو دقیق به خودم نگاه کنم .

به دوره ی ماهانه ام با دقت نگاه کنم.

به تغییرات خلق و  خوم نگاه کنم و ببینم چقدر ول میشم به دست هورمونها و با ساز اونها میرقصم .

چند بار دقت کردم و الان مطمینم بیشتر وقتهایی که خیلی بدحالم روزهای قبل از پریودمه ولی الان مساله ام این شده آیا این انرژی این احساس قدرت هم به همون مسایل زنانه ام ربط داره یا نه ؟

نمیخوام اینطور باشه .

میخوام با اصلم با خودم و با شعور و آگاهیم هدایت بشم .میخوام وقتی قبل پریودمه و بد حالم بتونم در عین اینکه میپذیرم کمی به عقب نشینی و استراحت نیاز دارم شعور خودم رو و اختیار خودم رو حفظ بکنم .

 

امروز کوروش رو بردم کلاس فارسی. روش باز شده دیگه و یه کمی شیطونی کرد تو کلاس.

واقعا دست معلمهایی که با بچه ام دست و پنجه نرم میکنن رو باید بوسید .

بچه ی من بچه ی راحتی نیست. برای آدم چالش درست میکنه. بلده از آدم نقطه ضعف بگیره و روی سیم اعصاب آدم با خونسردی راه بره .

بچه ای نیست که بگه بله چشم . روحش وحشیه و من این وحشی بودنش رو ، این روشن بودنش رو ، مطیع نبودنش و پرسشگر بودنش رو جشن میگیرم. اما میدونم چقدر سخته چون هر روز دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم.

گاهی آسون ترین راه نشون دادن اینه که من قوی ترم و قدرت دست منه و حرف آخر رو من میزنم.

دروغ که نداریم من هنوز گاهی از این روش استفاده میکنم اما در واقغ بدترین روشه . چون در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه و دور قدرت یک روزی دست بچه ها میفته و همون قدر که ما بهشون تروما میدیم همون قدر میوه ی بزرگسالیشون برامون بد مزه میشه .

 

من صد در صد مخالف مقدس سازی پدر مادرها تو فرهنگمون هستم .

بنابر این میدونم رفتار بچه ام در بزرگسالی با من رابطه ی مستقیم با رفتار من باهاش در همین کودکی داره .

اصلا اصلا اصلا باور نمیکنم بچه ای که به موقع و درست از شیر و پوشک گرفته شده ، به موقع تختش جدا شده ،به غذا خوردنش احترام گذاشته شده ، دیده و شنیده شده ، به معنی وافعی عشق و توجه گرفته در بزرگسالی اونی بشه که از خانواده دلگیر و دل کنده است و عشقی نداره به پدر مادرش...

بگذریم ئاشتم میگفتم امروز بردمش کلاس و بعدش کلاس نقاشی.

تو زمانی که تو کلاس بود من یه پرزنتیشن در مورد جامعه ی ترنسجندر باید آماده میکردم که کردم. این رو باید بصورت گروهی با چهار پنج نفر دیگه پرزنت کنیم چند ماه دیگه.

این کار از برنامه های مهم هقته ی اول فوریه بود برام که خدا رو شکر نشستم و انجامش دادم .

واقعا چرا همین زمان رو اگه تو خونه ی خودم داشتم نمیتونستم از پس اون کار بربیام ؟

چرا همیشه باید وسط استرس و شلوغی و عجله کارای درخشان بکنم ؟

بعدش با کوروش قرار داشتیم بریم رول دارچینی بخوریم تو کافه ی محبوبمون ولی بین راه یه لوازم تحریری بود که رفتیم اونجا و پسر یه جامدادی خواست !

بهش گفتم یا این رو میخرم یا میبرمت کافه و خودت انتخاب کن.

و خوب جامدادی رو خرید .

خیلی مقاومت کردم نریم رستوران و حداقل سی پوند پول غذا ندیم .

بخاطر اینکه اول اینکه واریزی بعدیم ماه دیگه است که زیاد نیست و بعدی رفت تا دو ماه دیگه . و من با موجودی الانم به اضافه ی دو تا واریزی تا دو ماه آینده هم باید پول کلاس رانندگی بدم هم پول برای ماشین کنار بذارم هم پول برای سفر تابستون کنار بذارم هم میخوام کوروش رو یه کنسرت ویژه ببرم برای تولدش هم میخوام لبمو ژل بزنم هم پیانو بخرم و پسر رو کلاس بفرستم .....

باید حواسم رو کمی جمع کنم خلاصه .

دوست دارم برای کار ناخن و مژه ام یه پیج بزنم اما واقعا وقت محتواسازی ندارم و باید یکی رو پیدا کنم برام این کار رو بکنه. یه کم دست به تبلیغات بزنم .تو خونه بتونم چند تا مشتری ثابت واقعی بگیرم که خرج زندگیمون درآرد . پولی هم که از وام دانشجویی بهم میدن پس انداز بشه بیشترش و یه مقدارش صرف زندگی کردن بشه .

بچه ها من و کوروش پاسپورت موقت انگلیسی گرفتیم بالاخره .تقریبا همه جا میتونیم سفر بریم الان . چه با ویزا چه بدون ویزا ...

همه جا به جز ایران :/

یه خواهری دارم ایرانه. شما به اسم آبجی صاحبخونه باید بشناسیدش.وقتی جدا شدم بهم گفت نمیبخشمت این کارو با پدر کوروش کردی .نباید ترکش میکردی .

پری روز حرق میزدیم میگفت اصلا پدر کوروش رو نمیبخشم. اونه که باعث شده ما اینهمه تو رو نتونیم ببینیم.بچه تو نتونیم ببینیم.

بهش گفتم تو ببخش عزیز من. و ما چه کاره ایم نبخشیم . این روزها هم تموم میشن و من بالاخره برای ایران اومدنم راهی پیدا میکنم.اون خودش میدونه و زندگی خودش. اون قدرتی روی من و زندگیم نداره و هروقت خدا بخواد دیدار ما میسر میشه .

منم به اینکه فکر میکنم تنها خودخواهی اون نمیذاره من به آغوش بابام برم و مامانم رو بغل بگیرم و خواهرم رو ببوسم و برادرم رو ببینم دلم ناراحت و فشرده میشه اما اصلا ازش کینه ای ندارم از این بابت .

من این بار رو به زمین گذاشتم.

تنها چیزی که هنوز کامل به دست خودم نگرفتم احساس خشمیه که برام چند ماهی یکبار بالا میاد و اون هم بابت پسرمه که پدر نداره و بابت اینه من تنهایی زورم کمتر از یه پدر مادره برای فراهم کردن زندگی که هر مادری برای بچه اش میخواد.

فقط همینه که منو عصبانی میکنه .برای چند لحظه و بعد میگم من براش نور و عشق میفرستم و جواب نفرت توی این دنیا نفرت نیست .

همین ها دیگه .

اگه منو میخونی باهام معاشرت کن ...

من برم یه حساب کتاب ریز بکنم و بخوابم.

فردا میخوام کلیسا برم و با آدم ها آواز بخونم و عشق کنم با اون انرژی :)

میبوسمت

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آخر و اول ...

امروز که روز آخر ژانویه است ، نشستم وسط کلاس دیابت تو زمان های استراحت با تمام تمرکزم برای فوریه برنامه ریزی کردم .

بعد برنامه هام رو توی روزها پخش کردم.

اگه باسنم یاری کنه و آسمون هم به زمین نیاد کلی میتونم از بار خصوصا درسی سبک بشم .

اصلا نمیخوام غر بزنم و خدا میدونه که همیشه میگم شکرِ فرصت . که من میتونم درسی بخونم و شغل امن و آینده داری داشته باشم و مهم تر از همه اینکه مناسب روحیاتم باشه .

آما بعد از سوگواری فکر میکنم سخت ترین کاریه که میتونستم درگیرش بشم. حتی سازگاری با مخاجرت آسونتر بود . یه جورهایی این دیگه شوخی بردار هیچی نیست . کمی شل میگیرم میبینم تمام زندگیم تحت تاثیر قرار میگیره و به خودم قول میدم سفت بگیرم که سرویس نشم.

برای همین بیشتر برنامه ام مربوط به پیش بردن این ترمه .

سه تا روز هم گذاشتم برای دعوت سه تا خانم ایرانی به خونه .

فکر کن امروز به یکیشون پیام دادم میدونم مسخره است اما میخواستم برای بیست و سوم فوریه دعوتت کنم به خونه ام که با هم معاشرت کنیم و آش رشته بخوریم.

میگفت من همیشه برای چند روز آینده ام برنامه ریزی میکنم اما تو دیگه دست من رو از پشت بستی  :))

خوب آخه شما فکر کن الان یکی بهتون پیام بده که من میتونم برای شونزدهم اسفند شما رو دعوت کنم ؟؟

انگار تو ناسا کار میکنم اینجوری برنامه ریختم :))

دیگه مثل سابق به دوست و رفیق پیدا کردن از محل عجز نگاه نمیکنم. 

تازگی یاد گرفتم ما از به دست آوردن هر چیزی دنبال تجربه ی حسی هستیم.  و اگه بتونیم اون حس رو خودآگاهانه به خودمون بدیم (با مدیتیشن مثلا) دیگه برای به دست آوردن اون چیز له له نمیزنیم .

مثلا من دلم دوست میخواست قبلا که یه همراز و یه همراه داشته باشم . بهم خوش بگذره با یکی و بتونم باهاش معاشرت کنم.

الان از دوست دنبال چیزی نیستم. میخوام فقط تجربه اش کنم و دنبال برطرف کردن هیچ نیازی نیستم.

من همراز خودمم و همراه خودمم. درواقع همه میان و میرن ولی این فقط خودمم که تا آخرش با خودم میمونم .

من این حس قابل اعتماد بودن و مورد همراهی قرار گرفتن رو دارم از خودم میگیرم.

حالا با آدم ها معاشرت میکنم و اگه لذت بردیم کنار هم که چقدر قشنگ اگه نشد هم چیزی خراب نمیشه تو زندگی من .

بدنم خیلی خسته است . دلم الان میخواد برم استراحت کنم اما از کارهایی که باید میکردم یه چیزی مونده و اون اینه که برای پسر دنبال پرستار جدید بگردم .

قبلش هم میرم آش دوغ میخورم و لذتشو میبرم .

دلم انار دون کرده

پرتقال قاچ شده با نمک سبز روی هر تکه اش

دلم خیار تر و تازه میخواد که اینجا زیر سنگ پیدا میشه و اون که هست هم اصلا به تازگی و مزه ی خیارهای خودمون نیست ...

 

بدنم چقدر خوراکی میخواد :))

بدو ام برم .

ماچ بهتون

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

به تاریخ بیست و نهم ژانویه

سلام عزیزای دلم .

چقدر وقتیه که ننوشتم و تنها من هم نیستم .

همه ی بچه هایی که از همه بیشتر دوست داشتم بنویسن خیلی خیلی کم مینویسن این روزا یا دیگه اصلا نمینویسن.

باز خدا رو شکر همین چهار پنج نفر دور هم جمع شدیم یه تعدادیمون تند تند و یه تعدادیمون کج دار و مریز هم شده هنوز مینویسیم .

 

به طور کلی حالم خوبه .

یه مدت طولانیه یه حس غمی دارم اما مدتهاست تونستم بهش نگاه کنم و بذارم اون کار خودش رو با قلب من بکنه و من هم زندگی خودم رو .

خیلی برام عحیبه مه امسال به وقت سال نو میلادی نه نگاهی به سالی که گذشت کردم نه دریچه ای به سمت  سال پیش روم درست کردم.

هر چی باشه این سنت ما بچه های وبلاگی از قدیم الایام بوده و حیف شد دیگه امسال من انقدر بدو بدو بودم که اصلا خودم و وبلاگ و همه چی از یادم رفته بودم .

روزهای تعطبلیم اصلا نمیدونم چطوری گذشتن ؟

خوب من استاد انجام کارها تو زمانهایی ام که مناسب نیست.

در نتیجه تا تعطیل شدم خیلی یهو رفتم رنگ خریدم و حالا خال و اتاق خواب رو رنگ نکن کی رنگ کن.

همون روزا بود که با حمید هم خیلی سرد طوری بودیم .

دیگه من خودم رو پاره پاره کردم برای این رنگ زدن و یه روز بهش گفتم بیاد سقف رو رنگ بزنه برام که اون هم خدای شروعش با خودش پایانش با خداوند ،دیگه نزدیک بود فقط با شلیک گلوله از رنگ زدن متوقفش کنم . ولی خوب دستش درد نکنه کاری که برای من قرار بود تا آخر تعطیلاتم طول بکشه رو برام تو یه شب انجام داد .

موکتهای خونه رو عوض کردم بالاخره و بچه ها خیلی خوشحالم.

من داشتم با اون موکتهای زشت بد رنگ کثیف شکنجه میشدم .

حالا خونه شده خونه ی واقعی و دلخواه خودم.

فرشهای قرمز طرح ترکمن با دیوارهای آجری ملایم با مبلها و آباژور سبز تیره ام یه حال و هوای قشنگی به هال داده .

امروز یه بازدید کننده از خونه داشتم از طرق کمپانی صاحب خونه و بهم گفت امضای تو استفاده ی جسورانه از رنگ هاست .آدم دلش میخواد بره چند تا رنگ به خونه اش اضافه کنه :))

 

مقاله ام رو تحویل دادم و هفته ی آینده نتیجه اش رو تو حساب دانشجوییم خواهم دید.

امتحان فیزیولوژی داشتم که از صد گرفتم هفتاد و دو .

حالا بیشتر دارم برای درسهام تلاش میکنم.

یه پرزنتیشن گروهی و یه فردی در راهه که دارم برای اونها آماده میشم و یه سری پزارش نویسی دارم که تا چهارم باید تحویلشون بدم .

 

واقعا بعضی وقتها از خودم میپرسم دانشگاه ؟؟ چی در خودت دیده بودی؟

حداقل چیزی که من باهاش چالش دارم تلفظ صحیح کلمات تخصصیه که من بارها و بارها باید تمرین کنم تا بتونم بگمشون ولی برای همکلاسی های انگلیسیم آب خوردنه . باقی هم که انگلیسی نیستن بچه های سیاهن که اینجا به دنیا اومدن یا بیشتر از ده ساله اینجان و یه شغلی مرتبط با پرستاری دارن .

من و دوستم داریم وسط اینها دست و پا میزنیم که سرهامون رو بالای آب نگه داریم و من به هر دومون افتخار میکنم.

این روزها دارم کتاب دنیای سوفی رو میخونم و دوست میدارمش.

و هنوز توی قلعه ی مالویل که قبل از این کتاب خوندمش گاهی زندگی میکنم و مرورش میکنم .

آخ دلم میخواد بیام ایران کتابهایی که جا گذاشتم رو بار بزنم تو چمدون و برگردم .یه کتابخونه ی بزرگتر بخرم و دوباره برگردم به روزهای کتاب ورق زدن به جای توی صفحه ی گوشی دست کشیدن :/

 

دلم میخواد امسال یه هدف داشته باشم و اون هم تمرین استمرار باشه . خیلی برام سخته . خودم رو در چارچوب هر روزه ی کاری نگه داشتن برام خیلی سخته .

امروز با خوندن وبلاگ بهی یاد کلاس سنتور رفتنهام افتادم . یاد اون زمانی که استادم بهم گفت ازت میخوام بیای اینجا و کتاب اول رو تو به هنرجو ها آموزش بدی. اون موقع من وسط کتاب دومم بودم. دلیلش فقط با جون و دل و مرتب تمرن کردن هام بود . هیچ فکر نمیکردم یه روز چند سال بعدش نشسته باشم اینجا و بگم اصلا دیگه جایگاه نت ها روی خطوط حامل رو یادم نمیاد!

هنوز هم دوست دارم بتونم سنتور بزنم. بعدش دوست دارم تار و پیانو یاد بگیرم . و میدونم اینها ناممکن نیستن اما میذارم تو لیست آرزوهام بمونن تا وقتی که من توی استمرار حرفی برای گفتن داشته باشم .

 

بچه ها کوروش رو کلاس فارسی میفرستم :) خیلی خوشحالم.

باید صبح های شنبه با دو تا اتوبوس بریم کلاس و رفت و آمد آسون نیست اما هم وقت کوروش رو با چیز درستی پر میکنم هم روز خوبی میشه برامون .

یه جورایی روزای شنبه شده روزای مامان پسری .

از کلاس برمیگردیم و کافه میریم . اسمش رو گذاشتیم هات چاکلت دیت :)

معمولا نهارمون رو بیرون میخوریم. به چند تا مغازه سر میزنیم و یه چیز کوچولویی میخریم . وقتی برمیگردیم کوروش هزار بار بهم میگه امروز روز خیلی خوبی داشتم . خیلی ازت ممنونم برای امروز . امروز خیلی عشق داشتم . امروز خیلی بهم عشق نشون دادی  ...

برای هر کدوم از حرفاش میخوام بمیرم رسما انقدر شیرین میگه .

دیروز داشتم دقتری رو که زمان حاملکیم خریده بودم براش بنویسم میخوندم.

توی همه شون محاطب کوروشه .

حالا درسته کلاس فارسی میره ولی تصمیم گرفتم یه دفتر کلاسوری بخرم و نامه ها رو به انگلیسی برگردونم با چیزهایی که از مدرسه اش دارم و یه سری عکس های خاص برای تولد هجده سالگیش آماده کنم.

مثلا دست خط کلاس اولش باید براش جالب باشه هان ؟

 

کم وقت دارم دیگه کم کم باید برم دنبال کوروش و یه دوغ هم بخرم که برای فردا آش دوغ درست کنم .

این آخری کمی از حمید بگم.

رابطه ی ما رفته رفته افتضاح شد.

یه روز واقعا دیگه نشستم با خودم گفتم من با این همه کمالات و به به و چه چه و دنبال توسعه فردی و مدیتیشن و شعر و موسیقی  خوب و مادر خوب بودن و استقلال چه به این پسری که کار هر روزش فلان و بیساره (این فلان وبیسار کلی عیب و ایراده که با جزییات برای خودم برمیشمردم و بیشتر باد میکردم) و تفریحش فلان و بیساره ورویاهاش فلان و بیسارن و قص علی هذا...

 

ولی روزی که داشتم برای خوردم جورنال میکردم به این نتیجه رسیدم من کی هستم بیام رویاهای اون رو تفریحات اون رو و کلا بودنش رو بذارم زمین و از بالا نگاه کنم و به خودم غره بشم ؟ اون الان اونجاست و از هر نظر هم جای درستی هست .از هر نظر از نگاه عشق و منبع خلقت منظورمه .

و اگه من بحاطر اینکه اون قلیون میکشه یا فلان میکنه احساس میکنم به من بی احترامی شده یه چیزیه که دلیلش رو باید در خودم جستجو کنم. و سوال از اینکه چرا اون به من گفت دیگه قلیون میکشه ولی دروغ گفت عوض شد به اینکه چه چیز درون من باعث احساس نامافی بودن و مورد احترام قرار نگرفتنم میشه...؟

حمید رها شد . رها شد که بی سرزنش خودش باشه. من هنوز اجازه نمیدم کنار من یا بچم کارهایی که روی ما تاثیر میذاره رو انجام بده اما دیگه قضاوتم تموم شدو نگاهم به سمت خودم برگشت .

درسته که باهاش احساس یگانگی و هم مسیری نمیکنم اما دیگه ازش عصبانی نیستم . حالا میدونم انقدر رابطه ی ما رو عالی میخواست که اون نگاه عالیش رو که توانایی برآورده کردنشون رو نداشت به من قول داد . آدم گاهی فکر میکنه خیلی قوی هست یا خیلی آماده ی تغییره . این که آماده نبوده چیزیه که اون باید باهاش رو به رو بشه ودیگه داستان من نیست.

داستان من اینه طبق ارزشمندی خودم زندگی کنم. و اگه نتونم الان با احترام رفتار کنم و با احترام ازش جدا شم در زمان مناسبی که مطمین وآماده بودم ، هیچوقت نمیتونم اون احترام رو که مورد انتظارمه در روابط دیگری نه بدم نه دریافت کنم .

خلاصخ اون مینایی که توقعاتی داشت از کسی غیر از خودش تبدیل به ممه شد وتوسط لولو برده شد خخخ

 

بازم میام براتون نتیجه گیری های اخلاقی میکنم :)

 

بدو ام برم دنبال کوروش الان .

ماچ و بغل به همه تون .

 

 

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان