بدو بدو

در حال گذروندن هفته ی کثافتی هستم .

چند دقیقه وقت دارم که بنویسم و برم .

 

وبلاگهای ستاره دار رو نرسیدم و احتمالا نمیرسم این هفته بخونم .

 

یادتونه چقدر منتظر اون وام دانشجویی بودم ؟

بالاخره دیروز نامه اش رسید.

با مبلغ درخواستیم موافقت نشده و امروز باید به اونها زنگ بزنم حتما .

خیلی عجیب و مسخره است .

من برای سالی دوازده هزار تا اپلای کرده بودم ولی بهم سالی چهار و هفتصد تعلق گرفته ! خوب کی بخوره کی نگاهش کنه ؟

 

برنامه ی کارآموزیم رو هنوز ندارم . فقط میدونم دوشنبه صبح باید برم مدیر بخشم رو ببینم در حالی که بچه های بیمارستان های دیگه جدول زمان بندی و حتی کارت شناسایی مخصوص بیمارستان هم دریافت کردن .

 

با اون یکی کمک هزینه تحصیلیم که باید سیستم درمان اینجا تامین میکرد هنوز موافقت نشده .

 

یه توده ی سفت و دردناک زیر گلوم ایجاد شده که پدرم رو درآورده.

ساپورت وورکر مهربون و نازنینم دیوا رو یادتونه؟ اونو اخراج کردن و منو با یه تیم عجیبی محاصره کردن.

قرار بوده از چهاردهم همین ماه خونه مال خودم بشه اما اصلا این بو به مشامم نمیخوره .

تازه دیروز بهم پیام دادن برات دوهزار و پونصد تا وام گرفتیم اطلاعات حسابت رو بده برات واریز کنیم تا بدهی برق رو بدی .

 

ماجرا اینه که من از وقتی اومدم اینجا حساب برفش بدهی سنگینی داشت. و اول که بهم گفته بودن تو نباید پول برق بدی و این دوسال که ما دهن تو رو با قوانین مسخره مون سرویس میکنیم خودمون پرداخت میکنیم.

یکسال بعدش دیدن بدهی پنج هزار پونده گفتن نههههه خودت باید بدی! گفتم بابا این که اصلا مصرف من نیست همه اش.

ولی اون موقع دیوای نازنینم برای من میجنگید و یقه پاره میکرد . گفتن خودمون میدیم و بعدش خودت دیگه باید بدی (قبل از این که دو سال تموم شده باشه)

حالا بدهی شده هفت هزار پوند .  میگن قبض خونه توست خودت بده .

دیروز بهشون گفتم من قبضی که به اسمم نباشه پرداخت نمیکنم .

امروز باید دید مدیرشون چی قراره بهم بگه .

ممکنه حتی خونه رو ازم بگیرن .

یه کم احساس بدی دارم اما داغون نیستم. میدونم که من محافظت شده ام . میدونم که خداوند طرف قلب منه . با اینکه دیوا نیست احساس تنهایی نمیکنم.

فقط این اعصاب خردی اش الان نور علی نور شده.

 

دیوا رو یکشنبه تو کلیسا دیدم . انقدر سفت بغلم کرد و اشکی شدیم که خدا میدونه.

بهم گفت از این به بعد ارتباطم باهات مرز حرفه ای نداره . میتونی به خونه ام رفت و آمد کنی حتی .

 

تمام این هفته نصفش رو کلاس آنلاین و نصفش رو کلاس حضوری بودم .

واقعا دلم یه ماساژ تایلندی خفن میخواد فقط.

 

حالا باید برم بشینم به تیم فایننس زنگ بزنم . کلاس آنلاینم رو وارد شم وسطش . به دو جای دیگه همون وسط کلاس ایمیل بزنم.

بعد برم بلیط اتوبوس از یه خانمی بخرم . و برم دانشگاه تا شب برسم خونه .

 

راستی تو گروه ایرانیا یه خانمی دنبال ناخن کار میگشت منم تو همون گروه پیام گذاشتم من تو خونه انجام میدم . خیلی هم منصفم خیلی هم قند و عسلم ولی پیج کاری ندارم . هر کی هم اومد ناخنشو درست کردم راضی نبود پول نمیگیرم.  حالا فردا یه مشتری و برای هفته ی آینده هم یه مشتری دارم .

کلا اگه بتونم تو خونه چند تا مشتری ثابت بگیرم اصلا سر کار نمیرم چون خیلی بیشتر از اونجا میتونم پول درارم .

دیگه توکل بر خدا تا ببینم چی میشه .

 

همینا دیگه اینم از پست هول هولکی اول صبحی .

 

ماچ بهتون .

 

 

 

۷ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

خیلی دور خیلی نزدیک

سلام عسلی ها ...

 

الهی که همتون خوب و شنگول باشید واقعا .

 

حدود یک ماهه که ننوشتم .

امروز از ظهر میخواستم بشینم بنویسم هی کار تو کار شد و آخرم یادم رفت .

الان لپ تاپ رو روشن کردم برای یه بنده خدایی نوبت سفارت بگیرم حالا اون دیگه جوابمو نمیده :)) اینه که یهو گفتم عهههه من یه وبلاگ دارم ناسلامتی!!

 

از ادامه پست قبلی بخوام بگم فعلا حمید نرم و عیر مستقیم جلسات زوج درمانیمون رو پیجونده .

من دارم با ادامه دادن خودم رو گول میزنم فکر کنم. انقدر سرم شلوغه که خدا میدونه حتی وقت بهم زدن ندارم .

بهم گفته گیر پوله و به محض اینکه چند تا پروژه بگیره یه پول درست حسابی برای جلساتمون کنار میذاره .

تو این یه ماه هم بیکار بود و امروز اولین پروژه بعد اینهمه مدت رو گرفت بالاخره .

دیگه ببینم کی پول میفرسته ایران و اون پول عاقبتش چی میشه اصلا .

 

داداشم مرخص شده و بدک نیست. مامان اینها براش واکر چرخ دار خریدن و تو خونه تعمیرات انجام دادن که بتونه از همه ی درها رد شه .

همیشه رویاشو دارم بتونم براش یه ویلچر برقی بخرم . خوب الهی قربونش بشم دستاش هم جون نداره آخه که برای واکر ... :(

 

جریان نمایشگاه یلدا هم کنسل شد . چاره نداشتم . اصلا وقت ندارم خوب  :/

 

دیگه چی؟

 

تو یه آکادمی زیبایی هم کار قانونی گرفتم.هقته ای دو روز.

 

ولی خوب نمیدونم با این اوضاع نگهم میدارن یا نه .

دیروز پیام دادم گفتم این هفته اصلا نمیتونم بیام ( هفته ی قبل از کارآموزی بیمارستانمه و هر روز دانشگاهم) و درمورد روزهای بیمارستان هم که از هفته ی بعد شروع میشن اصلا نمیدونم چه روزایی شیفتم و چه روزایی میتونم سر کار برم و خلاصه همه چیز در هاله ای از ابهامه .

 

مسایل مالیمم هنوز درست نشده لامصبببب :)) ولی خدا رو شکر دیگه گرسنه نموندیم .

حمید چند باری برام خرید کرده و خواهرم هم کمکه ...

ولی تا آخر ژانویه قطعا سه هزار تا پول میگیرم و خوشبخت دو عالم میشم موقتا :))

 

گوشی آیفونم رو با یه شونزده سبز خوشگل عوض کردم و خیلی دوستش دارم. با اینکه گوشی قبلیم رو تولد دو سال پیش حمید برام خریده بود اما اصلا دوستش نداشتم .

حالا که این رو خودم باید چهارصد تا براش بدم عاشقشم .

 

امروز صاحب یه تلویزیون پنجاه اینچ سامسونگ و یه میز تحریر هم شدم :)) اینا هدیه از کمپانی صاحب خونه هستن و یه کمد لباس هم تا آخر ماه بهم میدن .

 

از کارای دانشگاه عقب موندم . حساب کاربریم از دسترسم خارج شده و حتما باید تعطیلات تموم شه برگردم دانشگاه تا تیم آی تی برام درستش کنن. این در حالیه که باید تا یازدهم ده تا امتحان آنلاین بدم و تا هشتم یه مقاله تحویل بدم که همشون تو حسابمن خوب:/

نهم هم امتحان تئوری گواهینامه دارم ...

حالم با کلیت زندگیم خیلی خوبه اما به اینها فکر میکنم یکهو قبلم میخواد بیاد راه گلومو ببنده .

پناه بر خدا که منو هدایت میکنه واقعا . ایمانم منو زنده و پر امید نگه میداره .

 

با کوروش خیلی خوبیم . خیلی دوستش دارم .مدرسه قراره براشون کلاس شنا بذاره از دوشنبه. هر روز تا یه ماه ! واقعا خوش به حالش میشه انقدر که عاشق این کاراست .

یه سفر چهار روزه هم رفتم منچستر راستی .

دوستم بهی رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما خیلی ناراحت میشم میبینم حرکت نمیکنه تو زندگیش.

برای خودش و بچش ناراحت میشم. همیشه سعی میکنم بهش امید و انگیزه بدم . اما آخر سر باز میبینم اصلا هیچی به هیچی...

من همچنان منتظر یه روزی ام خدا یه دوست واقعی به من بده که همراه باشیم . کنار هم رشد کنیم . با هم برنامه بریزیم برای زندگی هامون .جلو بریم . همو تشویق کنیم . به هم افتخار کنیم ... و این دوست دختر باشه حتما :)

 

دیگه چی بگم ؟

 

اینجا هر سال از آخرای نوامبر یه بازارچه باز میشه بهش میگن: جِرمَن مارکت. (بازار آلمانی)

بچه ها خیلی خیلی خیلی قشنگ و خوبن و اصلا شهر رو تو یه فاز دیگه میبرن .

لندن هم میدونم داره اما نمیدونم دیگه چه شهر هایی هست .

ببین همه غرفه ها چوبی و سراسر چراغونی و پر از بابانوئل و آدم برفی و گوزن و زنگوله و سورتمه و فلان و بیسار...

معروفن به شرابهای داغشون

آبجوهاشون

و هات داگ هاشون

 

من که قطعا یه بار هم شده آبجو میخرم ازشون و پری روز هم هات داگ خوردم اما خیلی دیگه دوست ندارم هات داگ.

کلا حس میکنم بدنم هی میزان کمتر و کمتری از گوشت رو قبول میکنه به مرور زمان.

ولی کلا قدم زدن تو اون قسمت های شهر بی نظیره و چه خوب که امسال یه ماه جلوتر افتتاح شده :))

 

دیگه همینا فعلا .

باید برم تو تخت.

یه کمی کتاب بخونم.

این روزها دارم یه رمان پونصد و اندی صفحه ای میخونم به اسم قلعه ی مالویل .

بچه ها خیلی دوستش دارم و داره بوف کور صادق هدایت رو میشوره میبره .

 

دیگه واقعا خدافظ.

 

 

۱۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان