سلام عسلی ها ...
الهی که همتون خوب و شنگول باشید واقعا .
حدود یک ماهه که ننوشتم .
امروز از ظهر میخواستم بشینم بنویسم هی کار تو کار شد و آخرم یادم رفت .
الان لپ تاپ رو روشن کردم برای یه بنده خدایی نوبت سفارت بگیرم حالا اون دیگه جوابمو نمیده :)) اینه که یهو گفتم عهههه من یه وبلاگ دارم ناسلامتی!!
از ادامه پست قبلی بخوام بگم فعلا حمید نرم و عیر مستقیم جلسات زوج درمانیمون رو پیجونده .
من دارم با ادامه دادن خودم رو گول میزنم فکر کنم. انقدر سرم شلوغه که خدا میدونه حتی وقت بهم زدن ندارم .
بهم گفته گیر پوله و به محض اینکه چند تا پروژه بگیره یه پول درست حسابی برای جلساتمون کنار میذاره .
تو این یه ماه هم بیکار بود و امروز اولین پروژه بعد اینهمه مدت رو گرفت بالاخره .
دیگه ببینم کی پول میفرسته ایران و اون پول عاقبتش چی میشه اصلا .
داداشم مرخص شده و بدک نیست. مامان اینها براش واکر چرخ دار خریدن و تو خونه تعمیرات انجام دادن که بتونه از همه ی درها رد شه .
همیشه رویاشو دارم بتونم براش یه ویلچر برقی بخرم . خوب الهی قربونش بشم دستاش هم جون نداره آخه که برای واکر ... :(
جریان نمایشگاه یلدا هم کنسل شد . چاره نداشتم . اصلا وقت ندارم خوب :/
دیگه چی؟
تو یه آکادمی زیبایی هم کار قانونی گرفتم.هقته ای دو روز.
ولی خوب نمیدونم با این اوضاع نگهم میدارن یا نه .
دیروز پیام دادم گفتم این هفته اصلا نمیتونم بیام ( هفته ی قبل از کارآموزی بیمارستانمه و هر روز دانشگاهم) و درمورد روزهای بیمارستان هم که از هفته ی بعد شروع میشن اصلا نمیدونم چه روزایی شیفتم و چه روزایی میتونم سر کار برم و خلاصه همه چیز در هاله ای از ابهامه .
مسایل مالیمم هنوز درست نشده لامصبببب :)) ولی خدا رو شکر دیگه گرسنه نموندیم .
حمید چند باری برام خرید کرده و خواهرم هم کمکه ...
ولی تا آخر ژانویه قطعا سه هزار تا پول میگیرم و خوشبخت دو عالم میشم موقتا :))
گوشی آیفونم رو با یه شونزده سبز خوشگل عوض کردم و خیلی دوستش دارم. با اینکه گوشی قبلیم رو تولد دو سال پیش حمید برام خریده بود اما اصلا دوستش نداشتم .
حالا که این رو خودم باید چهارصد تا براش بدم عاشقشم .
امروز صاحب یه تلویزیون پنجاه اینچ سامسونگ و یه میز تحریر هم شدم :)) اینا هدیه از کمپانی صاحب خونه هستن و یه کمد لباس هم تا آخر ماه بهم میدن .
از کارای دانشگاه عقب موندم . حساب کاربریم از دسترسم خارج شده و حتما باید تعطیلات تموم شه برگردم دانشگاه تا تیم آی تی برام درستش کنن. این در حالیه که باید تا یازدهم ده تا امتحان آنلاین بدم و تا هشتم یه مقاله تحویل بدم که همشون تو حسابمن خوب:/
نهم هم امتحان تئوری گواهینامه دارم ...
حالم با کلیت زندگیم خیلی خوبه اما به اینها فکر میکنم یکهو قبلم میخواد بیاد راه گلومو ببنده .
پناه بر خدا که منو هدایت میکنه واقعا . ایمانم منو زنده و پر امید نگه میداره .
با کوروش خیلی خوبیم . خیلی دوستش دارم .مدرسه قراره براشون کلاس شنا بذاره از دوشنبه. هر روز تا یه ماه ! واقعا خوش به حالش میشه انقدر که عاشق این کاراست .
یه سفر چهار روزه هم رفتم منچستر راستی .
دوستم بهی رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما خیلی ناراحت میشم میبینم حرکت نمیکنه تو زندگیش.
برای خودش و بچش ناراحت میشم. همیشه سعی میکنم بهش امید و انگیزه بدم . اما آخر سر باز میبینم اصلا هیچی به هیچی...
من همچنان منتظر یه روزی ام خدا یه دوست واقعی به من بده که همراه باشیم . کنار هم رشد کنیم . با هم برنامه بریزیم برای زندگی هامون .جلو بریم . همو تشویق کنیم . به هم افتخار کنیم ... و این دوست دختر باشه حتما :)
دیگه چی بگم ؟
اینجا هر سال از آخرای نوامبر یه بازارچه باز میشه بهش میگن: جِرمَن مارکت. (بازار آلمانی)
بچه ها خیلی خیلی خیلی قشنگ و خوبن و اصلا شهر رو تو یه فاز دیگه میبرن .
لندن هم میدونم داره اما نمیدونم دیگه چه شهر هایی هست .
ببین همه غرفه ها چوبی و سراسر چراغونی و پر از بابانوئل و آدم برفی و گوزن و زنگوله و سورتمه و فلان و بیسار...
معروفن به شرابهای داغشون
آبجوهاشون
و هات داگ هاشون
من که قطعا یه بار هم شده آبجو میخرم ازشون و پری روز هم هات داگ خوردم اما خیلی دیگه دوست ندارم هات داگ.
کلا حس میکنم بدنم هی میزان کمتر و کمتری از گوشت رو قبول میکنه به مرور زمان.
ولی کلا قدم زدن تو اون قسمت های شهر بی نظیره و چه خوب که امسال یه ماه جلوتر افتتاح شده :))
دیگه همینا فعلا .
باید برم تو تخت.
یه کمی کتاب بخونم.
این روزها دارم یه رمان پونصد و اندی صفحه ای میخونم به اسم قلعه ی مالویل .
بچه ها خیلی دوستش دارم و داره بوف کور صادق هدایت رو میشوره میبره .
دیگه واقعا خدافظ.