دوشنبه ۹ مهر ۰۳
باورم نمیشه امروز هم که تصمیم گرفتم بنویسم دقیقا جمعه است .
ولی خوب من شروع میکنم ولی مثلا شنبه یا یکشنبه منتشز میکنم.
******************************************
حالم بده حالم بده حالم بدهههههههههههههه
تو سرم جنگه . قلبم نا آرومه .
همش تو عجله و استرسم .
صبح هایی که با حال خوب بیدار میشم یک ساعت هم نمیشه که دوباره حس میکنم خرس دنبالم کرده از استرس.
******************************************
رفتم لندن و کارهای وکالت نامه رو انجام دادم و تمام.
******************************************
توی لندن یه رستوران ایرانی رفتم و مزخرف ترین غذای عمرم رو خوردم .
عوضش دوباره رویاش اومد تو سرم که یه روز لندن زندگی کنم. چرا انقدر باشکوهه آخه ؟؟
******************************************
آدم باید یه کاری در جهت رضایت از خویشتن انجام بده برای واقعا زنده موندن .
وگرنه هر چی هم همه چیز سر جای خودشون باشن انگار نه انگار. چرا ؟
چون تو احساس رضایت از خودت رو تجربه نمیکنی...
فکر میکنم دلیل خوب نبودن حالم همینه وگرنه که رشته ای که میخوام رو دارم میخونم. آینده روشنه . پسرم کنارم سالم و سلامت زندگی میکنه. خونه دارم و هر ماه داره آباد تر از قبل میشه .
خوب دیگه چه مرگم میتونه باشه ؟؟
****************************************
یکشنبه دو تا جلسه ی جدا جدای فردی داشتیم که من اولی بودم و خانمه گفت بیا وقت جلسه حمید رو هم بگیریم که من بتونم کامل جلسه ای که میخوام رو با تو داشته باشم.
هزینه های جلسات رو تا به اینجا حمید داده و بی اندازه هم هزینه های این خانم زیادن .
بعد از اون جلسه ی زوجی هم دوباره حرف میزنیم هم همو میبینیم و هم اینکه کلا احساس جفتمون بهتره . برای من اینجوریه که میدونم در آستانه ی یه تغییریم و چه در این جلسات بفهمیم کنار هم بودنمون واقعا مناسب ما نیست چه خلافش برای جفتش آماده ام .
*****************************************
هوا این روزها خیلی خوبه . قشنگ مناسب شروع پاییز. اندازه ی کافی خنک. اندازه ی کافی آفتابی. اندازه ی کافی بارونی...
*****************************************
پرستار کودکی که گرفتم یه دختر بیس ساله است که یه ساله ازدواج کرده . اهل بنگلادشه و شوهرش هم همینقدر جوجه است :)
دختر خوبی به نظر میاد .روز اول کوروش باهاش فارسی حرف زده بود و اینم زنگ زده بود بهم میگفت من هیچی از حرفای پسرت رو نمیفهمم :))
*****************************************
امروز با کوروش خیلی عصبانی بودم.
صبح که دیدم باز غذای دیروزشو نخورده بود مغزم کاملا رد داد. غذا چی بود ؟ کتلت که مورد علاقشه. آیا غذای پری روزش رو خورده بود؟ معلومه که نه :/
از ساعت چند بیدارش کردم؟ از هفت . کی باید از خونه میزدیم بیرون ؟ هفت و پنجاه و پنج دقیقه . آیا به موقع صبحانه شو تموم کرد و لباساشو پوشید ؟ نه
ساعت هشت و بیست از خونه رفتیم بیرون . ببین؟؟ احساس میکردم کل روزم خراب شده.
از ساعت یازده تا چهار کلاس آنلاین داشتم و قرار بود یه ساعت آخر آفلاین شم برم دنبال پسرم .
بعد برم خرید و بعد مدتها اونجور که دلمه آشپزی کنم و فلان و بیسار.
بعد تا از مدرسه برش داشتم و وارد فروشکاه اول شدیم چی گفت ؟؟
پی پی دارم!
من نباید عصبانی میشدم ؟ چرا .حق داشتم بشم چون که خوب مدرسه دستشویی داره !
سریع اوبر گرفتم کوروشو گذاشتم خونه و پای پیاده دو ساعت رفتم خرید و برگشتم. دیگه حالی برای آشپزی بهم مونده بود ؟
نه واقعا فقط میخواستم به کوروش یه چیز بدم و بره بخوابه تا صبح شنبه که باز خوش اخلاق بیدار بشم.
خیلی سر درد داشتم .نشستم تو خلوت کرانچی و تخمه خوردم و فیلم دیدم و چه فیلم مسخره ای هم بود.
*****************************************
امروز که دارم ادامه ی پست رو مینویسم که منتشرش کنم دوشنبه است .کوروش رو گذاشتم مدرسه. هوا نم نم نرم بارونه .وسط یه کلاس آنلاینم که هیچی ازش نفهمیدم برای همین اومدم توی وبلاگ.گرسنه ام و اوت میل آماده کردم که بعد کلاس بخورم .
بیشتر از یه ماهه فست میکنم. و الان یه جورایی شده دیگه ساعتهاش برام مناسب نیست. حالا نمیدونم کلا ول کنم یا فقط ساعت ها رو تغییر بدم.
*****************************************
سوپرمارکت ایرانی خیلی ازم دوره. ولی نون کلا تموم شده و بعد کلاسم باید بکوبم برم اون سر شهر که خرید کنم.نون تافتون بگیرم و شوهان گز هم بخرم . البته اونجا همیشه میرم دو قلم چیز بخرم بهو میبینم خریدام شد سه تا کیسه :/
*****************************************
با دوستایی که تو نمایشگاههای قبلی باهاشون آشنا شدم قراره یه بازار یلدایی راه بندازیم .
من دوباره زیتون درست میکنم :))
*****************************************
داداشم دوباره بیمارستانه بچه ها و اینبار خواهرم زود زنگ زد بهم گفت.آخه من با یکی از خواهرام خیلی بیشتر از بقیه حرف میزنم. هفت سال ازم بزرگتره و انزلی زندگی میکنه. سری پیش بهش گفتم واقعا دفعه دیگه قایم باشک بازی دربیارید و تو هم بهم نگی دیگه بهت زنگ نمیزنم و ازت ناراحت میشم.حالا دیگه سریع بهم گفت :)
*******************************************
دیگه میرم.
برای داداشم انرژی خوب بفرستید خواهشا و برای خودم که احوال شخصیم یه مقدار رو به راه بشه دوباره.
میبوسمتون