دارم از وسط کلاس شیمی براتون مینویسم چون که هوش و حواسم رو هرچقدر تلاش میکنم جمع نمیشه.
البته که این پست رو چند روز بعد از عید که سرهاتون خلوت تر میشه منتشر میکنم.
عید و سال نو به همتون مبارک عسل هااااا :)
امیدوارم امسال سال همتون باشه.
سال تن سالم .روح سالم. سال شادی و آرامش.
سال کاری برای رضایت از خودتون کردن .
سالی که اگه گره ای دارید با دستای قدرتمند خودتون بازش میکنید.
آمین.
برای منم سال این بازی کثیف اینهمه دیر به دیر نوشتن رو تموم کردن باشه :)
خوب مشروح اخبار :)
اوایل مارچ متوجه شدم یه سری نمایشگاه/ فستیوال نوروزی قراره برگزار بشه اینجا و میشه توش غرفه اجاره کرد.
با اینکه چیزی برای ارایه نداشتم و امیدی هم نداشتم هزینه ی غرفه ها پایین باشه باز پیام دادم و از دو تا نمایشگاه مجموعا برای چهار روز غرفه گرفتم و خوب قدم گذاشتن توی اون راه همانا و خود راه نشون دادن اینکه چجوری برم همان :)
شروع کردم انواع ترشی انداختن و مربا پختن و زیتون پرورده درست کردن .
یه پیج اینستا هم ساختم که روز نمایشگاه بدم آدمها آدرسم رو اسکن کنن برای خرید دوباره .اسم پیج هم اقتباسی از گیلان و مزه است :)
اولین نمایشگاه سه روزه و وسط مارچ بود که واقعا باید بگم یکی از بهترین اتفاق های سال چهارصد و دو شد برام .
بعد از اینکه کلی با خجالت و عدم اعتماد به نفس شروع کردم ،آروم آروم فضا بین خانمهای اونجا صمیمانه تر شد و منم یخم باز شد .
تو اون سه روز نه درست حسابی خوابیدم نه درست حسابی غذا خوردم . هر صبح از هشت میرفتم و شب هشت برمیگشتم.باز تا دیروقت بیدار میموندم باز چیز میز درست کنم که میز خالی نشه .
نمیدونم کسی باورش میشه من خجالتی و توی جمع ناراحت باشم ؟؟ اونجا این فرصت پیش اومد با اسپانسر ها که همشون سرمایه دارهای بزرگی هستن تو این شهر آشنا بشم . با آدمها از اسم پیجم و موادی که تو زیتون هاست گپ بزنم . تونستم احساس شجاعت کنم .
عضو یه کانون فرهنگی شدم. و خلاصه کل جریان برام شدیدا شیرین و دوست داشتنی تجربه شد.
زیتون ها شدیدا محبوب شدن و ترشی های لبو و انار هم همینطور و بغیر از چیزهایی که فروختم سفارش هم گرفتم و تو پایان روز سوم فقط سه تا شیشه ترشی برام باقی مونده بود .
برای نمایشگاه تک روزه ی بعدی یه روز فرصت داشتم که همش به بدو بدو گذشت و بین من و حمید هم از همون روزهای نمایشگاه شکراب شده بود کم کم .
************************************************************************************************
الان اون چند روز بعد عیده و اومدم ادامه پست رو بنویسم و منتشر کنم.
دیگه اون نمایشگاه هم بسلامتی تموم شد و فهمیدم مثلا ترشی مخلوط اونقدر طرفدار نداره و آدمها بیشتر دنبال طعمهای متفاوت بودن .
فهمیدم بسته بندی چقدر برای آدمها مهمه و خیلی سر تزیین شیشه ها فیدبک خوب گرفتم .
هنوز هم سفارش دارم خوشبختانه و الان دنبال راهی ام که بتونم به شهرهای دیگه هم ارسال کنم .
اولین ترشی که توی ظرف پلاستیکی با یه عالمه حباب دور و برش فرستادم برای یه نفر جهت امتحان ، متاسفانه شکسته بود و همه سرکه هاش ریخته بود . ولی حتما راهی هست و من پیداش میکنم .
تو این مدت اون دوستی که تو پست قبلی درباره اش نوشتم یهو غیب شد و من زنگ زدم پلیس و بعد شوهرش اومد یه پیام تهدید برام فرستاد و دوستم منو از همه جا بلاک کرد و همین پری روز هم بیرون با شوهرش دیده شده !!
به قول اون دختره تو اینستا موسی کجاست با عصاش که ببینه من رفیقو میذارم آستینم جاش مار میاد بیرون :))
حالا میخوام خبر نهایی رو بهت بدم که برام جیغ و دست و هوراااا بفرستی :)
اون وسط مسطا بعد نمایشگاه ها خیلی خیلی بد مریض شدم . هم خودم هم کوروشم .
ولی یه مصاحبه با دانشگاه داشتم که پری روز ایمیلش اومد و گفت :
We are very pleased to be able to offer you a place on September 24/25
و بلههههههههههههههه
البته نگه داشتن این آفر رابطه ی مستقیم داره با اینکه کورس حال حاضرم رو با موفقیت به آخر برسونم .
یه حال عجیبی ام بچه ها .
انگار یه چیزی منفجر شده و موجش داره بهم میرسه .
هرچی هست میدونم امسال خیلی برام متفاوت میشه .
سالیه که ماشین میخرم . پول درمیارم .دانشجو میشم. مسخره بازی های قانونی طلاق تموم میشن .
تنها چیزی که برام میلنگه ارتباطم با حمیده .
یه جوری هستیم الان نمیدونم دیگه چند چندیم .
مدتهاست درست حسابی گپ نزدیم .
دلخوری های کوچک کوچک رو هم جمع شدن یه جوری که الان هیچکدوم دوست نداریم با هم حرف بزنیم و هیچکدوم هم نمیدونیم از کجا شروع شده این احوال ؟
البته من از جانب خودم تقریبا میدونم.
حمید دستش برای بار دوم در رفته بود .
من مونده بودم اونجا و ازش پرستاری میکردم.
چند روز بعدش مامانش تماس گرفت از من تشکر کنه .
بعد تو حرفاش دو مرتبه گفت تو هم مثل خواهر حمیدی !!!!
بچه ها خیلی بهم برخورد . از همون لحظه بهم برخورد .بعد طرفداری حمید از مامانش که آره مامان جونم از سر شرم و حیاش اینجوری گفته ناراحت ترم کرد .
حمید همیشه سعی کرده به من بگه من انقدددددر عاشق تو ام . به مامانم گفتم . به همهههه گفتم تو رو . همه میدونن من عاشق تو ام و با این حرف مامانش حس میکنم اون حرفها از خالی بندیهای یه پسر ایرونی بوده که آرههههه من همچین دل و جیگری دارم ...
بعدش تا یه هفته میگفت مامانم در به در دنبالته ازت معذرت خواهی کنه که اینم یه دروغ دیگه است .من که غیب نشده بودم! شمارمو خواهرش داشت ! تازه تو خونه ی خود حمید بودم!
الان یه جایی هستیم نمیدونم تموم شده ؟ داره تموم میشه ؟ داریم ریکاوری میشیم یا چی؟
راستش بی قرار هم نیستم زودتر بدونم . سر جامم . حمید دوست نداره من خونه ی خودم باشم . منم حس میکنم اینجوری راحتم و به زور هی نمیشه گفت بیا خونه ی من باش . اصرار کردنهاش باعث شده من از کوره در رفتم و ذوقش رو کور کردم .
برای جبران این توی ذوق خوردنهاش گاهی سعی کرده دست پیش رو بگیره و منو تو همون شرایط قرار بده گاهی سعی کرده خودشو به قلدری و سفتی بزنه و همه ی اینا باز به خودش برگشته چون حقیقتا خودمو تو اون شرایط نمیذارم دیگه .
تازه از اینکه اینهمه مدت خونه است و باز حاضر نشد بخونه برای گواهینامه خیلی هم از دستش ناراحتم .
حتی جریان دانشگاه رو هنوز بهش نگفتم چون نمیخواستم خوشحالیم ناقص بشه .
همینا دیگه .
الان توی تعطیلات عید پاک هستیم .
با کوروشم وقت میگذرونم. پارک میبرمش
منتظرم مریضی هامون خوب بشه استخر بریم .
شطرنج بازی میکنیم دوتایی.
خدا رو شکر از زندگیم راضی ام .
از تنها بودن و تنها موندن نمیترسم دیگه .
تنها دلیل اینکه خودم با حمید کات نمیکنم اینه میدونم منم کاستی هایی دارم در رابطه که باید درون رابطه بهشون رسیدگی کنم و خودم بهترین نیستم که انتظار داشته باشم اون برام بهترین باشه !
ساعت سه بعد از ظهره . تازه میخوایم نهار بخوریم ما و برای شام هم سوپ میپزم .
دلم میخواد یه فیلمکی هم ببینم امروز و حالا ببینم چی میشه .
بچه ها دوستتون دارم .
فعلا