سلام بهت دوست من .
از شهر شهید پرور منچستر گزارش میکنم برات .
از اون اومدن هاییه که خودمو پرت کردم تو قطار و آوردم درحالی که اصلا دلم نمیخواسته بیام .
تعطیلات بین ترم ما با بچه های منچستر یکی نیست و بنابر این اونا تازه از امروز تعطیل شدن در حالی که برای ما دیگه تقریبا تمومه.
یعنی فقط در حد یه سُک سُک اینجام.
امروز عصر رسیدم . تا فردا خونه ی خواهرم هستم و از شنبه تا یکشنبه خونه ی دوستم و بعد باز باید پرت شم تو قطار و برگردم سر زندگی به شدت آشفته ام.
ولی به کوروش قول داده بودم .از زمان سال نو بهش قول دادم که دفعه ی دیگه که تعطیل شد میبرمش منچستر و خوب کوروش هم که این قول و قرارهای منو انگاری رو سنگ حک میکنه انقدری که دقیق یادش میمونه :/
راستش خسته و خواب آلودم .
دیشب با حمید و علی و یه دوست جامایکایی شصت ساله نشسته بودیم جلو آتیش و قارچ و جگر کبابی میخوردیم و گپ میزدیم .
برای همین دیر خوابیدم و صبح هم یه دوست جدید که دانشجویی اومده اینجا بهم زنگ زد و گریه که دیشب شوهرم حسابی منو کتک زده و من بهت احتیاج دارم و منم که میدونی؟ خراب رفیق و این صحبتا ....
سریع چمدون بستم و رفتم خونه اش برای اولین بار که فقط بهش بگم حضور دارم و میتونی رو من حساب کنی.
شوهرش یه روانی واقعیه . شب بعد از یه بحث آرومی شروع کرده سیلی زدن که من باید تو رو مطیع و روشن کنم که زن جایگاهش چیه و مرد کجاست . بعد نشسته رو سینه اش و با دستاش شروع کرده خفه کردنش که یهو پسر پنج سالشون درو باز کرده که بگه گرسنه است .
همینجور که خانم به بچه غذا میداده شوهره هم میگه امشب میخوام یا آدمت کنم با کتک یا بکشمت . ولی تا خانم بچه رو غذا بده و دختر چهارساله شو هم دستشویی فلان ببره آقا خوابش میبره و ساعت سه شب خانم تصمیم میگیره با پلیس تماس بگیره .
میگفت شوهرش داشته سکته میکرده که سه تا پلیس غول پیگر بالای تختش با صدای بلند بیدارش کردن و بلافاصله دستبندش زدن .
دیگه خلاصه بردنش که یه کم اعمال قانون بشه .
دوستم وقتی حرفشو میزد همش اشک میومد تو چشماش و تپش قلب میگرفت .
از سیستم درمان باهاش تماس گرفتن و عکس از جراحتای روی بدنش خواستن که فرستادیم و یهو گفتن باید بیای بیمارستان .
هیچی دیگه من مجبور شدم زود از خونه اش بزنم بیرون که اونم بتونه بره بیمارستان .
پسرش از شدت شوکهای پی در پی که اخیرا بهش وارد شده لکنت گرفته . دخترش هم اوضاعش از داداشش بهتر نیست .
دلم برای بچه هاش خونه ... انقدر معصوم و نازنینن که خدا میدونه .
من تنهایی دارم یه بچه رو بزرگ میکنم زیرش میزام گاهی ...خوب طفلک دوستم چجوری باید از پس دو تا بچه ی آسیب دیده بربیاد ؟؟
خلاصه که این از خبر تازه .
فردا قراره بریم موزه ی منچستر .دلم برای خواهرم تنگ شده بود خیلی . الانم در حالی دارم تایپ میکنم که شوهر خواهر محبوبم نشسته رو به روم :))
یه دندون عقل نهفته دارم که جدیدا درد داره .
کمر درد دارم .
یه سر درد خیلی کشنده هم دارم که دقیقا پس سرمه و بی سابقه است ولی نابودم کرده .
حالم با کالج خیلی بده . یعنی دیوانه وار متنفرم از این همه فشار .
خیلی هم عقبم .
با اینکه تو تعطیلات بودم باز عقبم و حالم بابتش بده .
آزمایش زیست شناسیم وحشتناک پیش رفت. آخرین تکلیف شیمیم نیاز به اصلاح داره .
اصلا یه وضعی ام که نگو و نپرس.
یه دوره ی افسردگی خیلی کوتاه بابت بابای بچه داشتم که یه شب انقدر گریه کردم کور شدم و از صبحش آروم شده بودم .
با خود بچه هم بهتریم .
به لطف حمید مدیریت بیشتری روی تایمهای کارتونش دارم.
گوشی هم فقط دو روز در هفته و هر بار فقط یک ساعت و نیم بهش میدم .
البته بیشتر باهاش وقت میگذرونم جای اینها .
کتاب بیشتر . تکلیف حل کردن بیشتر. بازی بیشتر .
دارم بهش جدول ضرب یاد میدم و الان دو و سه و ده رو بلده .
کلا باهوشه و ازش خیالم راحته .
فقط زبون درازه که بازم خدا رو شکر .
بعضی هاتون میدونید پری روزها بهش گفتم مامان جان دستت چرا تو شلوارته ؟
جواب داد :
None of your business,It's my private part not yours !!!
به تو ربطی نداره عضو خصوصی خودمه !
خلاصه که با همینا زمستونو سر میکنم .
قدش بلند میشه هر روز .
مهربونه در عین سرتق بودنش و من همه ی شخصیتش رو دوست دارم و بیشتر از همه چیز درموردش باورش به خودش رو دوست دارم.
همیشه میگه من خیلی زیبام .من خیلی شوخ طبعم . من خیلی دوست داشتنی هستم . من خیلی ثروتمند قراره بشم .
همه ی رویاهاش خونه های آنچنانی و ماشین های آنچنانیه .
پری روز داشت میگفت خواب دیده یه خونه ی ده طبقه داشتیم که تو همه ی طبقه هاش وسیله های زندگی داشتیم. بالاش یه استخر داشتیم .
یه اتاق ماساژ داشتیم . هلی کوپتر داشتیم. تو گاراژمونم یه لامبورگینی و یه یه ماشین دیگه که من اصلا اسمشو یادم نمیاد الان داشتیم .
خلاصه که یه وضعی.
باید برم بچه ها .
برم بچه ها رو به کمک آبجی هدایت به سمت خواب کنیم .
میبوسمتون. تک تکتونو .
خدافظی