اصلا دیگه چه سلامی و چه علیکی ..
خجالت میکشم بگم یوهووو سلام من اومدم و فلان ...
ولی خوب اومدم بالاخره .
شما هم دیگه چشم غره و هو کردن و فلان و بیسار رو بذار کنار روی ماهمو ببوس و بگو خوش اومدی
اول از همه فوری و انقلابی بریم سراغ آنجه گذشت :)
خوب خوب خوب ... گفتم که منچستر بودم و قرار بود برم یه شب خونه ی بهی .
آقا رفتم و خیلی هم خوش گذشت . تا پنج صبح بیدار بودیم و حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم و فلان .
و دیگه من برای روز بعدش بلیط برگشت داشتم که برگشتم .
همین که اومدم یه اتفاقی افتاد که با حمید یه دور حسابی دعوا داشتیم .
ولی چون تقصیر خودمم بود تقصیر اونم بود یکی من بخشیدم یکی اون و تموم شد رفت و من رفتم به دادگاهم رسیدم .
دادگاه مربوط به رسیدگی به این بود که من گفته بودم میخوام دستور قانونی صادر بشه که من سرپرست دائمی پسرم باشم و پدرش بی هماهنگی من از کشور خارجش نکنه و خوب بدون هماهنگی من کلا نمیتونه تو همین شهر هم بچه رو برداره و بره تا من بیفتم دنبالش .
دلیلش هم که یادتونه ؟ تهدیدهای بی حساب که من میخوام خونه بگیرم بچه رو ببرم پیش خودم و قبلا هم گفته بود برمیگرده ایران .
منم چون میخواستم برای طلاق اقدام کنم اصلا نمیتونستم ریسک کنم یه روز کوروش رو قانونی ببره که ببره .
ولی خوب مساله اینه که باباش باید تو دادگاه مثلا میگفت آقا من میخوام وقت تنهایی خودم رو داشته باشم با پسرم و دوستش دارم و میخوام تو بزرگ کردنش نقشی داشته باشم و اینها که میدونی ؟؟؟ اصلا نیومد دادگاه :/
نیومدنش رو دوست نداشتم .
دیگه منو میشناسید و از اول این جدایی دیدید که همیشه گفتم میخوام کوروش هروقت خواست پدرش رو هم داشته باشه .
وقتی باباش قید دیدنش رو بزنه بالاخره یه روز که کوروش کمی عاقل تر بشه دلم نمیخواد حس کنه خواسته نشده . دوست داشته نشده .
ولی خوب دادگاه گفت یه فرصت دیگه به باباش میدیم که شاید از آسمون سنگ باریده که این بار نیومده و برای دو ماه دیگه مجددا تاریخ دادگاه داد به ما .
حالا من میدونم که باباش پیش همه میگه مینا منو از دیدن پسرم محروم کرد ولی واقعیت اینه نیومدن خودش تو دادگاه این اتفاق رو رقم میزنه نه من .
دیگه تا به الان که در خدمت شمام یه بار دیگه یه دعوای ریز با حمید داشتم .که اونم یه ساعته درست شد .
فرداش زنگ زد گفت من همش داشتم بهت فکر میکردم و منو ببخش گاهی نسنجیده رفتار میکنم و منم چون داشت تمام افکار منو با صدای بلند میگفت هی نگفتم نه این چه حرفیه . حرفاشو گوش دادم و تایید هم کردم که همینطوره . بهش هم گفتم شخص تو رو دوست دارم حمید اما در رابطه بودن اصلا برام نه ارزشه نه اولویت . آرامشم رو بخوای از بین ببری تموم میشه ارتباطمون .
این مدت خواهرم رفتن ترکیه یه سفر درست و درمون و تو اون مدت بهی اومد پیش من و پنج روز پیشم بود .
خیلی خوش گذشت .
خیلی زیاد حرف زدیم و خیلی زیاد تشویقش کردم و بهش عشق دادم . چون که بهی از نوجوونیش خانوادش با تبر به ریشه اش کوبیدن تا با یه عوضی به معنای واقعی ازدواج کرد و بعدم با یه بچه کوچک از ایران فرار کرد و اینجا یه رابطه ی خیلی بد دیگه داشت و الان هم تو یه رابطه ی دیگه است که هرچند دیگه توش تحقیر نمیشه و کتک نمیخوره و بهش خیانت نمیشه اما رابطه ای نیست که ارزش داشته باشه .
برای تمام اینها بهی یه دختر نابود شده است ولی دختر خیلی خیلی نازنینیه. خواهرم دوست صمیمیشه و خوب الان منم هستم تا حدودی .
پسرش همسن کوروشه و یه تیکه از قلب منو گرفت با خودش برد این بچه . بچه ی افسرده ایه که مامانش هم گم شده تو خودش ولی بچه ی خیلی نازنینیه. باورتون نمیشه ولی دلم میخواست همیشه تو خونه ام باشه.
دیگه وقتی بهی اینا رفتن من یه کم آبغوره گرفتم و اخساس تنهایی کردم دوباره . برای تنهایی کوروش هم جدا گریه کردم .
تا دیگه راه افتادم رفتم کالج برای ترم جدید ثبت نام کردم .
از دوشنبه تا پنجشنبه صبح تا ظهر کلاس دارم . زبان .زیست.فیزیک.شیمی .
و میدونی چیه ؟
خیلی خیلی خیلی ترسیده ام و همش فکر میکنم پام رو از گلیمم بیشتر دراز کردم و همه ی این ماجرای کالج بیش از توانایی منه.
همین الان که بهش فکر میکنم قلبم میاد بیخ گلوم ...
تو خود کالج دو تا معلم باهام حرف زدن گفتن نکن دختر نمیتونی (اینکه زبان رو با اون سه تا همزمان بردارم)
ولی خواهرم از اون طرف میگه اینا زر میزنن تو میتونی و خلاصه منم این جوریه که رفتم ثبت نام ... ولی ترسیده ام خیلی ترسیده ام .
دیگه برای شروع مدرسه کوروشم لباس جدید خریدم که به امید خدا از چهارشنبه راهیش کنم ...
کلاس های رانندگیم هم قطع شد . یعنی کوروش که تعطیل شد یه جلسه باهاش رفتم که از اول تا آخرش هی گفت چقدر مونده تموم شه ؟ رسدیدم ؟ خسته شدم و فلان ...
حالا دوباره باید برم و فکر کنم معلمم رو هم عوض کنم و با یه آقای ایرانی برم .
پرونده ی طلاقمم دست یه وکیل دیگه است که یه مدتیه هی تلاش میکردم باهاش تماس بگیرم و موفق نمیشدم،
یعنی زنگ میزدم منشی میگفت بهشون میگم باهاتون تماس بگیرن و هیچی به هیچی ...
دو روز پیش براش یه ایمیل نوشتم که زن من مسخره ی تو نیستم که . اومدم دفترت گفتی شش ماهه برات درستش میکنم الان شونصد ماه گذشت و تو حتی منو آپدیت نمیکنی ...
امروز زنگ زده میگه برای آدرس قبلیش نامه فرستادیم جواب نداده . خوب گاو من که گفتم اونجا زندگی نمیکنه. میگه تو که حدودا میدونی کجا زندگی میکنه برو تعقیبش کن :/ گفتم دیوانه ای ؟ من احمقم مگه ؟ میگه خوب تو هم باید یه تلاشی بکنی زرنگ باش و فلان ...
بعدم گفت خوب تو اون دادگاه بعدی برای بچه که اومد اونجا کاغذا رو بهش میدیم ولی برای همین کار تو باید صد و سی پوند بدی !
بعد اگه نیاد پول تو میره .
بعدم میگه اگه نیاد دیگه نمیتونم کمکی کنم .
واقعا بهمم ریخت .
چون آدرس تو اون یکی پرونده موجوده . درسته که این وکیل اون پرونده نیست اما میتونه بهش دسترسی داشته باشه .
فکر کن به خاطر یه آدرس ساده این آقا منو اینهمه ماهه توی دردسر و رفت و آمد وکیل و دادگاه گذاشته و هیچ براش مهم نیست تا کی طول میکشه بعد هنوز آدمهایی هستن اسم این چیز مسخره ای که بین ماست رو میذارن ازدواج قانونی که باید بهش تعهد یکطرفه داشته باشم من :/
خوب دیگه همه ی خبرها رو دادم تقریبا ...
من امشب از خونه ی حمید برگشتم .
حمید مرد نازنینیه که خیلی زیاد من و پسرم رو دوست داره . ولی بیشتر و بیشتر دارم میفهمم آماده ی ارتباط با یه زن مثل من نیست .
زنی مثل من که دیگه مطلقا نمیخواد کسی براش تصمیمی بگیره و صلاح و غیر صلاحشو تشخیص بده .
واقعا یک چیزهایی از من گذشته .
نمیخوام همیشه با یه مردی ارتباط داشته باشم که نیاز داره چیزهای زیادی در ارتباط با رابطه و رفتار در رابطه رو تازه با آزمون و خطا یاد بگیره .
امشب هم با دلخوری از خونه ی حمید برگشتم .الان مطلقا ناراحت نیستم اما دلخوریم خیلی زیاده .
لحظه ای که برگشتم حمید رو از همه جا بلاک کردم چون اصلا نمیخواستم عصبانی باشم .میدونستم شروع میکنه زنگ زدن .
حتی آیفون خونه رو از برق کشیدم چون احتمال دادم پاشه بیاد اینجا .
امشب حوصله ی فکر کردن به اینکه دقیقا داره چه اتفاقی میفته رو نداشتم . میخواستم فقط آرامشم رو حفظ کنم .
ده روز اینای دیگه تولدشه.
اوففف واقعا نمیدونم باید تموم کنم یا نه .
راستش اگه استعدادی در دوست داشتن خیلی زیادش در خودم پیدا کرده بودم با این رفتارهای اخیرش کاملا از سرم پرید .
میدونم میتونم همین حالا برای همیشه تمومش کنم و عجیبه که فکرش حتی ناراحتم نمیکنه .
ولی خوب میدونم باز با هم حرف خواهیم زد و نمیدونم اون موقع مقاومت میکنم یا یه شانس آخر بهش میدم ؟
امروز که از خونه زدم بیرون و کوروش رو بردم پارک هوا سی درجه بود و میخواستم خودم رو از گرما پاره پاره کنم .داخل خونه اصلا معلوم نبود هوای بیرون اونهمه گرمه وگرنه پیراهنی تاپی دامنی چیزی میپوشیدم .
دیگه یهو گفتم حیف نباشه ما کنار دریا نباشیم ؟
فوری یه ساحل پیدا کردم که با اینجا یه ساعت و نیم با قطار مستقیم میشد رفت اما برای برگشت با سه تا قطار مجموعا سه ساعتی باید برمیگشتم .حتی یه اتاق هم پیدا کردم .سر جمع میشد صد و پنجاه که باید غذا هم آماده میخوردیم اونجا و کلا میشد دویست پوند .
ولی حمید گفت بذار آخر هفته با هم بریم و اینجوری شد که هنوز نشده من با پسرم یه سفر درست برم .
دیگه با حمید هم که صد در صد نمیرم آخر هقته .
راستش دلمه که رابطه ای که داریم خیلی بی دردسر تموم شه بره .چون که میدونم آینده ای نداره و با اینکه تو این رابطه عشق و امنیت گرفتم و حمید هم کمک میکنه بهم هم حمایت تو هر زمینه ای میکنه باز حس میکنم وقتی تنها باشم سر دردم کمتره .
خدایا من دیگه اصلا حوصله ی هیچ مردی رو ندارم .
میشه یه روز باز عاشق یکی بشم یا دیگه از سن من گذشته ؟؟
راستی راستی از کوروش ننوشتم اصلا ...
شکر خدا تابستون خوبی داشتیم .
رابطمون خوبه .
خیلی پسر ماهیه .
با اینکه واقعا بنظرم بیش فعاله اما خیلی پسر ماهیه .
خیلی زیاد خیلی زیاد به من میگه توباید با یکی ازدواح کنی .
امروز یه بار تو پارک گریه کرده چون یکی بهش گفته منیه بیگ فَمیلی دارم . اومده بود میگفت منم یه بیگ فَمیلی دوست داشتم ...
خوب آخه دردت به جونم بچه ...
بهم میگه وقتی تو بِمُری من یه گردنبند قلب میخرم که همیشه تو رو ریمِمبِر کنم :)
خلاصه که همچین و همچون کون بلبلی های خودم ...
دیگه باز ببخشید که خیلی دیر نوشتم و اینها .
میبوسمتون .
+یه چیزی که خیلی چند روز پیش قلبی قلبیم کرد یه پیام از بهی بود .برام نوشته :
تو برای من شبیه معجزه ای.
زندگیم رو که دیدی؟ سالهاست تو خودم گیر کردم و اینهمه ساله اینجام هیچ کاری نکردم ولی تو برام شدی نقطه ی شروع .
پسرم همسن پسرته و همیشه بچه داشتنم رو بهونه کردم ولی میبینم تو چقدر قشنگ داری زندگی میکنی و برای آینده برنامه میریزی.
مرسی که شدی تلنگر.
انقدر صدای قشنگت و طرز فکرت به دل میشینه که آدم به خودش میاد...
«حالا من که خودم میدونم اینهمه خفن نیستم اما خوب خیلی خوشحال شدم که بهی حس کرده میتونه تکون بخوره و چقدر باحاله که ما آدمها از هم الهام میگیریم. من هم از جاهای دیگه و آدمهای دیگه الهام میگیرم و این چرخه واقعا زیباست»