بچه ها جون های خودم سلام .
ببخشید که هی این طرف اون طرف میکنمتون .(میخوام ته نگیرید در واقع)
راستش جدیدا هی میومدم بیان سر میزدم میدیدم کاملا درست شده . مثل قبل با همون سرعت .
دیگه نظر سنجی هم کردم اکثریت رای به برگشتم به بیان دادید.
به هر صورت که اون وبلاگ رو بعنوان قایق نجات نگه میدارم و خدا رو چه دیدی ؟
تکلیف این رسانه ها که درست حسابی مشخص نیست .
دیدید که دختر خوبی بودم و این یکی دو روز هم نود درصد وبلاگها رو خوندم هم نظرات پست قبلیم رو تایید کردم و نذاشتم بیات شن .
واسه خاطر اون دلتنگی موذی برای دوستهای صمیمیم الهه و زهره و نفیسه چند تایی کلیپ فرستادم و الهه که قربونش برم اشکش دم مشکشه و گریه اش درومده بود و با نفیسه هم چت کردم حسابی .
خیلی دیر به دیر تر با فرفر ارتباط دارم .بعد ازدواجش آروم آروم از اونی که واقعا بود فاصله گرفت . و من بعضی وقتها میبینم که حرفهاش رو نمیفهمم دیگه . ولی خوب یه رشته ی باریکی از ارتباط رو نگه میدارم .یادم نمیره چقدر دوستی باهاش خوب بود و لذت بخش .
یه دوست دیگه هم هست که دختر داییمه .خوب در عین اینکه خیلی صمیمی هستیم ولی من همیشه احتیاط میکنم دیگه .
یه دوست دیگه هم دارم نوشین که ازش توی وبلاگ نگفته بودم .ما از بچگی دوست بودیم ولی برای تحصیلات پزشکی پدرش از شهرمون رفتن و ارتباطمون قطع شد .
سه سال پیش توی اینستا پیداش کردم و چون تازه مادر شده بود بهش پیام دادم .
براش گفتم من وقتی مادر شدم کسی اینا رو بهم نگفته بود ولی من بدون اینکه تو بخوای بنظرم رسید بهتره برای تو بگم .
براش گفتم آدمهای اطرافت ممکنه درک نکنن کار بزرگی که تو به اینجا کردی و این سالهای اول قراره بکنی .. پس محتاج تایید و قدردانی نباش و خودت به خودت آفرین بگو .
کسی فشار شب بیداری ها و چاقی ها و ریزش موها و احساس زشتی تو رو درک نمیکنه . خودت خودت رو باباشون در آغوش بگیر.
آدم ها فقط بلدن بگن اینهمه آدم زاییدن و بزرگ کردن اما تو بدون کارت و خودت منحصر به فردید.
گفتم خودت رو لازم نیست غرق بکنی در مراقبت ،برای خودت یه راه گریزی بذار برای بازگشت به خلوت و تجدید دیدار با خود واقعیت .
گفتم اگه یه پشه هم بچه رو نیش بزنه اطرافیان میگن تو کجا بودی پس؟ همه رو دایورت کن به اندام های داخلیت و بدون دهن آدمها همیشه برای انتقاد از مادر بودنت بازه .
گفتم زور نزن مادر عالی باشی چون همیشه چیزی برای انتقاد از خودت پیدا میکنی عوضش مادر کافی باش.
گفتم رابطه ی زناشوییت ممکنه یه مدتی بره روی هوا .صبور باش و به شعله ای که ایجاد میشه دامن نزن .
گفتم و گفتم و گفتم و وویس ها رو فرستادم.
هنوز نمیدونم چرا یهو اون کار رو کردم . با آدمی که دیگه یه سلام علیک هم نداشتیم .
شاید چون خودم برای کوروش خیلی توی ساوه دست تنها بودم .خیلی عذاب هایی کشیدم که نباید .
و میدونی؟ نوشین توی به زانو دراومده ترین ورژن خودش بود وقتی صدامو شنید .
و بعد از اون دوست خیلی صمیمی من شد .
مرتب ارتباط داشتیم .
و همیشه همیشه میگه مینا تو منو نجات دادی .و همیشه هر کی تازه مادر میشه نوشین این زنجیره رو ادامه میده و حرف میزنه و کمک میکنه .
حالا بچه اش سه سالشه .
هیچوقت نشد توی ایران ببینمش متاسفانه .
از یه تونل تاریک و تنگ عبور کرده .
مسئولیت سنگین مادر بودن.
مدیریت رابطه ی به خاک و خون کشیده شده اش.
سر و کله زدن با گم شدگی های خودش ، و امروز؟؟؟ وقتی حرف میزنه تماما شکوه یه زن قدرتمند از صداش شنیده میشه.
حالا وگن شده و مدیتیشن میکنه .
به جای تمرکز روی مشکلات با همسرش رها کرد و به خودش پرداخت .مفهوم توسعه ی فردی رو زندگی کرد .
حالا شوهرش داره با یه نوشین جدید زندگی میکنه و خودش رو با این زن قوی تطبیق میده . زندگیشون داره روی ریل درست میفته که خود نوشین میگه درسته آتش اوایل رو نداره اما چیزی عمیق تر داره بین ما شکل میگیره . و من براش بی اندازه خوشحالم.
اوووم کی میشه من برم این دوستهام رو ببینم و بغلشون بگیرم ؟ الهه و نوشین فامیلای دورن پس حتما میتونیم سه نفری همو ببینیم و کیف کنیم .
رابطه ی بین من و آبجی توی منچستر هم هر روز داره بهتر میشه.
تنها بدیش به اینه که وقتی بهش حرفی بزنم خصوصی انگار اون حرف رو به همه ی پنج تا خواهرم زدم .
خوب لپ تاپ و سیم کارت منو خواهر خریده بود و من یه ساله دارم بهش قسط میدم .از اونطرف هم چند ماه پیش یه مبلغی ازش قرض کرده بودم .صد و پنجاه پوند مونده بود که پسش بدم . دیروز که پیام میدادیم گفت دیگه نمیخواد اونو بدی و حساب ما از امروز پاکه .
ممنونم ازش . نه بابت پول بلکه مدل حمایت عاطفیش .خواهرای من و احتمالا تا حدی خودم شبیه مامانم هستن .یا یه جوری بهت محبت میکنن که سر از پا نمیشناسی یا از دماغت زندگی رو درمیارن .یه وقت اینجوری یه وقت اونجوری.
برای همین من سعی میکنم خیلی خودم رو در معرض لطف ها قرار ندم . حالا هر وقت برم منچستر برای تولد بچه هاش به همون میزان هدیه میدم .
ولی کلا یه چیزی که جدیدا در مورد خودم کشف کردم اینه همیشه حس میکنم منم که باید بی قید و شرط برای آدمهایی که دوستشون دارم کارهایی بکنم.وقتی اونها وقت میذارن هزینه میکنن یا کوچکترین لطفی من همیشه حس اینکه وااای چجوری جبران کنم دارم .این باعث میشه من نتونم حقیقتا از مورد عشق قرار گرفتن لذت ببرم . چرا واقعا این طوری ام ؟
امروز دیوا با یه آقایی به اسم اِلفورد اومده بود اینجا برای اینکه یه حساب کاربری برای مصرف برق من درست کنن .
آقا سیاه پوست و قد بلند و بسیار بشاش بود .
اولش ازم سوال کرد میتونه با کفش داخل بشه ؟ که من بهش گفتم ممنون میشم درش بیاره .
نشستیم دور هم و فرم پر کردیم و این کار ها .
معاشرت با الفورد خیلی لذت بخش بود .
همش یه چیزی پیدا میکرد که بخنده و بخندونه .
روی میز نهار خوری بطری پنج لیتری آبی رنگم بود . گفت عه منم از این ها دارم . گفت البته من باهاش آب خورشیدی درست میکنم.
گفتم منم همینطور. و انگار که آدم فضایی دیده باشه انقددددر تعجب کرد . گفت من هیچکس جز خودم رو نمیشناسم آب خورشیدی بنوشه.
گفتم منم تازه شروع کردم .درمورد علاقه ام به مسایل روحانی و مدیتیشن سوال کرد و بعد گفت وای دلم میخواد دوباره ببینمت و باهات حرف بزنم .
براشون چای با هل و دارچین و گل محمدی دم کردم که خیلی دوستش داشتن .گفت یادم بده از این چای ها درست کنم .
توی خونه بوی قورمه سبزی بود که گفت وای این بوی چیه ؟ یه دونه از اون غذا ایرانی ها؟؟
راستش خیلی پکر بودم وقتی اومدن ولی انقدر انرژی این مرد خوب بود که حالا خیلی سر حالم .
فقط دیگه باید از این به بعد پول برق بدم .نامه ی مالیات هم برام اومده باید اونم بدم .یه وام هم گرفتم قسط اونم باید بدم .این وسط دو ماه دیگه تولد حمید هم هست .برای تعطیلات تابستون هم باید بچه رو چهارتا حای تفریحی ببرم . میخوام ماهی یه بار سینما رو توی برنامه مون بذارم .خلاصه که زندگی پیچیده شده یه ذره اما شکر .
کاش اون کار توی پیتزا شاپ جور شه هر چه زودتر . خیلی خوب بود که میتونستم با کوروش برم .
توی هفته ی گذشته چند روزی خونه ی حمید بودم و این امر به ش مشتبه شده بود من حالا حالاها برنمیگردم .اینه که الان که خونه ی خودمم یه جوریه .ناراحته . نه از دست من . کلا ناراحته.میبینم کم زنگ میزنه .میبینم بی حاله .ولی منم حال و حوصله ی دلداری دادن ندارم .
من باید اعتراف کنم حس میکنم این ارتباط حماقت محض بود.
باید با دیدن اولین نشونه ها پی تنهایی رو به تنم میمالیدم و حمید رو از همه جا بلاک میکردم. عشق و عاشقی واقعا توی حوصله ی من نمیگنجه الان. انقدر خوشحالم خونه ی خودمم روی مبلهای خودم نشستم الان...
روزهای قبل پریودمه و همینم کم بود یه مرد هم احتیاج به حمایت روانیم داشته باشه .
الان اصلا ماجرای تنهایی برام مطرح نیست البته و مساله کوروشه . خیلی حمید رو دوست داره . باهاش کشتی میگیره .مشت میکوبه به دل و جیگرش.از سر و کولش بالا میره .هر چی میخواد براش از اون طرف مهیا میشه . هر روز سراغشو میگیره .
دیروز بهم گفت گوشیتو بدم میخوام بهش پیام بدم .
براش نوشته :
ما به طور جدی احتیاج داریم با هم پنج دور مسابقه بدیم. اگه تو ببازی اخراج میشی.
حمیدم توسعه باشه آماده میشم .
کوروش گفته اوکی خوبه.
اونم گفته عاشقتم شبت بخیر دوست من .
از اون طرف تا حالا یه جا نشده حتی یه جا که من و حمید دوتایی رفته باشیم مشغول خوردن قهوه بستنی یا غذا باشیم و نگه وای جای کوروش خیلی خالیه .
خلاصه که من روانی ام . بیخودی زندگی رو برای خودم مشکل و پیچیده میکنم همیشه و توش گیر میکنم .
فردا هم که روز آخر مدرسه است .
راستش هیچ خوشحال نیستم .
برام انگار خلوت با خودم دیگه تمومه و این رو دوست ندارم . ولی خوب چه میشه کرد .
امیدوارم زود بگذره و خوش هم بگذره ، هم به من هم به پاره ی دلم کوروش.
خوب من دیگه باید راه بیفتم برم دنبال کوروشم .خیلی کار دارم برای امروز و جدیدا خیلی زیاد با گوشی وقتم رو تلف میکنم .
در پناه عشق باشید قشنگ ها .