باید این مدت هزار تا پست مینوشتم .
از روزها و شب های تاریک ، از جنگ های دلاورانه و از زانو زمین زدن های از روی استیصال .
مطمئنم یه وقتی که از این دوره گذر کرده باشم دوست دارم جزئیاتش رو یادم بمونه ولی خوب ننوشتم دیگه ...
نمیتونستم .
من اون روزی که توی کالج بودم و خشم داشت تمام قلبم رو میسوزوند مثل همیشه حمید حاضر شد که کمکی که میتونه رو بکنه .
اومد دم کالج و گفت میبرمت یه جا داد بزن اگه حالت بهتر میشه .
براش گفتم یه تراپی که برای خشم من موقتا جواب داده بود وقتی شمال بودم ، داد زدن از بیخ جون توی طبیعت بود ...
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم و رفتیم .
یه کافه ی ایرانی تو یه محله ای که ایرانی خیلی داره و خیلی هم محله ی قشنگیه . اصلا اسمش هست Persian Road
نشستیم تو کافه املت خوردیم و بعد قدم زنان رفتیم ته یه کوچه ای که از لا به لای چندین بوته و درخت و علفزار رد شدیم تا رسیدیم به بهشت .حاشیه ی یه پارک بزرگ بود .
توی این فضا توی سکوت قدم زدیم .
خیلی زود به یه رودخونه رسیدیم و انقدر تو حاشیه اش راه رفتیم تا یه جای مناسب نشستن پیدا کردیم .
توی سکوت نشستیم .
خیلی زود چشم هام رو بستم و تو حالت مراقبه نشستم .
نمیتونستم فریاد بزنم.
انقدر که فضا لطیف بود نمیتونستم به خشمم آلوده اش کنم .
نفس های عمیق کشیدم .
صداها رو با تمام وجود گوش دادم .صدای آب رو .پرنده ها رو .
صدای زمین عزیز رو .
خورشید میتابید پشت پلکهای بسته ام و رنگ قرمز داخل پلکهام رو با چشم بسته میدیدم.
خیلی طول نکشید که بابای کوروش اومد .نشست کنارم . با هم ساندویچ خونگی خوردیم .بچه مدرسه بود . نرمال بودیم .
همین رو میخواستم ، نرمال بودن زندگی رو . حضور واقعیشو .وقت گذروندن واقعی رو . فکری که اومد همین قدر کوتاه بود .
چشمهام آروم آروم داغ شدن .
اشکهام بی صدا مثل آبشار بی وقفه میچکیدن .
حالت مراقبه رو بهم زدم که دستمال بردارم ، حمید برگشت نگاهم کرد . بعد فورا سرش رو برگردوند .
توی قلبم ازش تشکر کردم که اون لحظه شعورش رو داشت تشخیص بده بهترین حمایت ول کردنم به حال خودمه نه حرف نه آغوش.
فضا رو راحت یافتم و صدام کم کم دراومد .
صدای هق هق هام .
صدای عزاداری تمام نشده ی من .
صدای بهت من که چجوری به سادگی توی کودکی به یه رابطه ی ازدواج ورود کردم و اون سنگ بنای کج رو چجوری ادامه دادم و بعد چجوری همه چیز فرو ریخت .
هنوز مات و مبهوت میشم که چی شد .
بعد یاد کوروش اومد توی سرم .بچه ی نازنینم .
گریه جواب نمیداد میخواستم صورتم رو چنگ بزنم و پاره پاره کنم بابت اونچه بهش گذشته بابت خشمش و رو برگردوندنش ازم .
میخواستم حرف بزنم . با زمین . با هستی . با خدا . با مسیح . با خودم .
به حمید گفتم ازم تا جایی که میتونی دور شو .
پاشد و رفت .
هزار برابر گریه کردم و هق هق زدم .
دفترم رو باز کردم و همینجور که با صدای بلند حرف میزدم توش نوشتم .
بعد که حرفهام تموم شد آروم با دست روی سینه ام ضرب گرفتم برای آروم شدنم .
دوباره برگشتم به صدای آب و پرنده ها و زمین و قرمزی پشت پلکهام .
وقتی بلند شدم از خودم یه سلفی گرفتم .چراشو نمیدونم .برای آینده گرفتم که ببینم از چه روزایی گذشتم .
من به در ها کوبیده بودم و از خرد کل هستی کمک خواستم که راه رو برای کمک به کوروش برام باز کنه .
آروم گرفتم .
رفتم پیش حمید و از روی پل به رودخونه نگاه کردیم .
درنا دیدم .
توی سکوت یک عالمه قدم زدیم . حمید دیگه حمید صبح نبود . توی خودش بود اون هم .
حالا دیگه من اندازه ی کافی میشناسمش .
میدونستم که داره بخاطر سکوتی که میکنه برای فضا دادن به من تمرین میکنه .چون بارها در این مورد باهاش حرف زده بودم و گفتم که
هر آدمی بارهای خودش رو داره و اینکه تو بخوای بار های منو به زور ازم بگیری از رشدم جلوگیری کردی درواقع .
میدونستم توی قلبش جنگه که چرا من نمیتونم حال مینا رو خوب بکنم .
گذاشتم با خودش توی سرش حرف بزنه اون هم .
ازش این عکس رو برداشتم که بمونه .
رفتیم تا مرکز پارک و رسیدیم به این زیبایی .حالا توی عکس معلوم نیست اما روی نیمکت اون سمت دریاچه یه زن و شوهر پیری نشسته بودن و خانمه داشت یه سازی میزد تو مایه های نی . انقدر دل انگیز بود که خدا میدونه .
توی همین دریاچه قایق سواری کردیم برای سی دقیقه و دیگه نطقمون باز شد و حسابی حرف زدیم .
بعد باز رفتیم یه ضلع دیگه ی پارک رو گشتیم .
و این عکس رو گرفتم :
تقریبا همون روز یا یکی دورز بعدش بود گمونم که بالاخره زبون کوروش باز شد و مستقیم ازم پرسید بابا چرا دیگه نمیاد ؟؟؟
من میدونستم .بخدا میدونستم بچم خیلی چشم به راه مونده و خیلی زیاد حالش مربوط به قول و قرار فرضیش با پدرشه .
بهش گفتم درموردش تو خونه حرف میزنیم و فورا با دو تا از دوستهای آدم حسابیم مشورت کردم .
دیگه میدونستم باید چجوری باهاش حرف بزنم ولی خوب هنوز استرس اینکه حرف زدنه چقدر کمک میکنه داشت منو میخورد .
نهایتا که وقتی آماده بودم باهاش حرف زدم ،گفتم یادته این سوال رو ازم پرسیدی؟
تقصیرها رو از شونه های خودم برداشتم . بهش گفتم منم دوست دارم تو بابات رو ببینی ولی بابا هنوز آماده نیست ، و باید کارهایی انجام بده که آماده بشه.گفتم نمیدونم چقدر طول میکشه ولی هروقت تحملش براش سخت شد بدونه من کنارش هستم و کنار هم این روزها رو میگذرونیم . گفتم شادیش برام مهمه .تشویقش کردم که حرفهاش رو از دل کوچکش بیرون بریزه برای من .
توی سکوت گوش داد و بعد گفت فهمیدم .همین
فقط از روز بعدش آروم آروم آروم تر شد . خشمش کمتر و کمتر شد. با من نزدیک تر و نزدیک تر شد .
فرداش این رو کشید و بابت دادنش بهم ازم پول گرفت که باهاش بستنی بخره :
البته بعدا صورت من و باباش رو آبی کرد و مال خودش رو صورتی و دامن من رو هم صورتی زد .
الان دیگه حس نمیکنم از شخص من عصبانی باشه.
تو این مدت یه بار دیگه هم ازم پرسیده امروز بابا میاد ؟ و من باز بهش گفتم بابا کارهایی که لازم بوده برای دیدن تو انجام بده رو نداده .
راست هم گفتم . باباش هیچکدوم از تماس های دادگاه برای جلسه ی مربوط به دیدار بچه رو جواب نداده . چندین تماس تو روزهای متوالی . از دادن ادرسش برای خبر دادگاه و سریع تر پیش رفتن این روند امتناع کرده .
باید کنار کوروش به احساس ناکامی خودش بابت ازدواج و تنفر خودش از من غلبه میکرده که نکرده و نهایت بی شعوری رو با بدگویی درمورد من و خراب کردن تصویرم پیش بچه انجام داده بدون فکر کردن آسیبی که به شخص کوروش میزنه .
من مطلقا احساس گناهی در این زمینه نمیکنم که دیدارها متوقف شده به دست من .
خدا کنه زودتر دادگاه اصلی هم تاریخش بیاد و من واقعا بدونم قراره چی بشه . اگه قراره رای به این باشه که دیدارموقتا ممنوع بشه من بدونم اگه که قراره توسط ارگانهای دولتی شرایطی برای دیدار مهیا بشه باز بدونم .
مشکلات مدرسه خیلی بهتر شده .
کوروش گفته تلاشم رو میکنم که تو مدرسه خوب رفتار کنم . هفته ی پیش واقعا تلاشش رو کرده و من امروز بهش یه تلسکوپ هدیه دادم .
خیلی زیاد میبرمش اسکوتر سواری و تو پیک نیک آخری که رفتیم بعد مدتها دوباره برام گل چید و تقدیمم کرد .
بعد از اون مکالمه یه هفته و بلکه بیشتر هر شب مثل چسب بهم چسبید شبا و توی بغلم خوابید .
حالا دو شبه دوباره تنها خوابیده اول شب و دم صبح اومده توی تختم .
یک ارگانی پیدا کردم برای سلامت روان کودک و یه بار اونجا رفتم و یه شرح حال نوشتم و قراره گاهی بریم اونجا که کمک بگیریم برای شادی و سلامتی کوروش.
این مدت چندین بار پیک نیک سه تایی هم رفتیم و من همیشه تنها قدم میزنم تو راه برگشت چون حمید همیشه یا داره مواظبت میکنه از بالای درخت رفتن کوروش یا داره باهاش پلیس بازی میکنه یا فوتبال توی پیاده رو و این عکس رو ازشون برداشتم چند روز پیش :
راستی امتحان ریاضی اولم رو هم دادم و خوب وسط حال افتضاحم بود .سه تا امتحانه که مجموعا باید ازشون نود بگیرم گمونم و برگه ی اول رو سی و پنج میگیرم، و نهایتا مطمئنم پاس میکنمش کل داستان رو و نیتم هم جز صرفا پاس کردن چیزی نیست .فقط تموم شه و بره چون دیگه بیشتر از این نمیتونم خودم رو بکشم .
اون واحد مربوط به پرستاری هم صد در صد بیرونم میکنن همین روزا و اوضاع کالجم کلا خیلی خرابه .
ولی واقعا برام مهم نیست .
الان برام کوروش مهمه و حل شدن خشم خودم .
راستی کوروش رو یه مدرسه فوتبال اسم نوشتم و دو هفته است میبرمش .
بعنوان یه بجه ای با کودکی آزاد مطلقا دیسیپلین و چارچوب تو کتش نمیره گاهی و خوب مربی فوتبالش همین دو جلسه کلی پوستش کنده شده و در تلاشه با صحبت کوروش رو به حرف گوش کردن دعوت کنه .
خلاصه اینم از پست گزارش طوری ام ...
تمیز و مرتب و خوش بو ام امروز . منتظرم یه بسته ای که مال حمیده از آمازون برسه در خونه ام .
پشت پنجره ام یه دسته خیلی بزرگ رز های صورتی و سفیده که میدونید کی خریده .
یه تعطیلی ده روزه در راهه که منتظر یه مهمان از لندن هستیم و کلا احتمالا به دیدار دوستها و پیک نیک بگذرونیمش .
حسم با خودم خنثی است الان.
نه خودم رو دوست دارم نه متنفرم .
نه دوستی با خودم دارم نه دشمنی.
دارم سعی میکنم برای خودم هم تراپیست دولتی توی اینجا پیدا کنم .
هرچند که همچنان مائده رو دارم .
بسیار دلتنگ مادر و پدر و شهر و دیارمم این روزها و آرزو میکردم کاش میتونستم یه سفر ده روزه بیام و برگردم .
خیلی دنبال یه شرکت پستم که از اینجا بتونم کمی سوغاتی طوری بفرستم ایران برای یه سری آدمی که دوستشون دارم و خیلی دنبال یه شرکت پستم که برعکس کسی از ایران بتونه برام کمی وسیله بفرسته . مثلا هر شرکتی نعنا خشک و گلپر و رب انار فلان نمیفرسته . و یه سری نقره جات هم هست که باید برام پست بشه.
اگه آماری از هر کدوم اینها دارید به من بگید لطفا .
دیگه برم و آش رشته ام رو بخورم .
چقدر خوبه میتونم توی انگلیس آش رشته بخورم :)