سلام عزیزای دل.
اومدم عقده ی دل رو بگشایم :)
امیدوارم که شماها خوب باشید .
بچه ها دیگه احساس سقوط نمیکنم . خیلی آرومم .انگار برگشتم بالا همون لبه و آماده ام عقب عقب برم و از لبه دور بشم.ولی همیشه وقتی آرومم از واقعی نبودن حالم میترسم .نمیدونم سه هفته ندیدن و حرف نزدن با بابای کوروش چقدر دخالت داره تو حالم اما تجربه بهم میگه خیلی .
بذار بهت بگم تو پست قبل یه دوستی برام نوشته بود برو کتاب چگونه از خود راضی باشیم رو بخون .
رفتم گوگلش کنم ببینم نویسنده اش کیه نوشتم چگونه میتوانم ... حالا پیشنهادهای گوگل: چگونه میتوانم لب بگیرم ؟ چگونه میتوانم زود حامله شوم ؟ چگونه دو واتس اپ داشته باشم ؟ خیلی برام حالب بود . چقدر این گوگل آبروبر و دهن لقه :)
چهارشنبه کمی با ترس و لرز رفتم دنبال کوروش . آخه باباش چهارشنبه ها هم بیکاره . ترسیدم که مبادا اونجا باشه . و باز هزار بار نگاه کردم کسی تعقیبم نکنه .
دیگه وقتی برگشتم خونه داشتم لباس عوض میکردم .
کوروش هم تو اتاقش همین کارو میکرد ، وقتی رسید من زیپ شلوار جینم پایین بود .
اومد بغلم کرد و سرشو گذاشت رو شکمم که بیرون زده بود .
یه بوس هم کردش و بعد گفت "خیلی شکمتو دوست دارم اما دیگه باید اِکسِسایز کنی هم بیوتیفول بشی هم استرانگ :)
ببین ؟؟؟ من مردم براش خوب؟؟
که این بچه هم میدونه شکم گنده ی شل و ول قشنگی و سلامتی نداره و این حرفها که من بدنم رو همینجوری دوست دارم همش کشکه .آدم وقتی در زیباترین شکل خودشه و براش زحمت کشیده میتونه واقعا بگه بدنش رو دوست داره .باقیش همش توجیه اراده ایه که من وخیلی ها برای جمع و جور کردن بدنهامون نداریم .
شبش خیلی ساعت با حمید حرف زدم . چندین روز بود ندیده بودمش .نخواسته بودم ببینم .یه بار چند وقت پیشها بهش گفتم اولین چیزی که تو یه دختر بهش توجه میکنی و اونو تو نظرت جذاب میکنه چیه ؟ خیلی این سبک سوالا رو دوست نداره .در میره . خجالت میکشه پیش من بگه و با من جور در نیاد . سوالمو برگردوند .
من مجموعه ی یه سری چیزهای فیزیکی و ظاهری گفتم . توشون این بود خیلی از پسرایی که ریش نسبتا بلند دارن خوشم میاد . فکر میکنم صورتاشون خیلی نرمالو و باحال میشه . و لباشون اون وسط حذاب میشه. آقا این بچه داشت بعد اون تلاش میکرد ریش بذاره .بعد شده بود کپی هندی ها یا پاکستانی ها . دیگه بهش گفتم حمید جان اگه بخاطر منه والا فقط شبیه جبارسینگ تو فیلم شعله شدی . رفت زدشون و باز دلخواه بعدی من یعنی سبیل رو گذاشت برای اولین بار . حالا شبیه مردهای نقش منفی فیلمها شده . از اون نقش ها که به حسام نواب صفوی میدادن .
دیگه کلی حرف زدیم و کمی نگاهش کردم .باز تو دلم براندازش کردم .نه شکل و قیافه شو کلا وجودشو .. متوجه شدم ما یه جاهایی از مدل مکالممون از سمت من احتیاج به اصلاح داره .
یه کار جدید شروع کرده . خیلی خدا رو شکر .روز دوم کارش بود و خیلی خسته بود با اینحال چون چند روز ندیده بودمش وایساد حرف زد .
چند شبه بهتر میخوابم .
کمتر در طول روز احساس بی انرژی بودن میکنم .
مهم تر اینکه به محض بیدار شدن دیگه حس نخوابیدن و خستگی ندارم با اینکه در طول شب بخاطر کوروش یکی دو بار بیدار میشم .
و این برام خیلی خبر خوبیه .
یه اینستای جدید نصب کردم ، فقط و فقط برای خودم ، برای دنبال کردن پیج هایی که به من در مسیر خودم شدن کمک میکنن .
خیلی اتفاقی یک پیجی دیدم که از پاراهامانسا یوگاناندا یه پست گذاشته بود .
نویسنده ی کتاب خاطرات یک یوگی که بی اندازه کتاب خوبی بود .
خیلی طول کشید تا تمومش کنم . پارسال خوندمش اما چون یه اتوبیوگرافی و واقعیه من خیلی دوستش داشتم .
کلا نگرشم عوض شد . ترسم به مرگ از اونجا از بین رفت .
باورهای روحانیم با اون کتاب بازسازی شد .
پرده با اون کتاب افتاد و تونستم خیلی چیزها رو ببینم .
بعد انقدر این پیج رو دوست دارم با اینکه ششصد تا پست داره میخوام برگردم از اول دونه دونه ببینم و بخونمشون . حتی از باباجی گوروی بزرگ هندی هم پست گذاشته .
میدونی آرزومه یه روزی که کوروش بزرگه حتی اگه تو رابطه با کسی بودم همه چیز همه چیز رو رها کنم و یکی دو ماه برم تو یه معبد هندی زندگی و مراقبه کنم .
صبح امروز رفتم یه پاکسازی پوست که مهمان حمید بودم . گفته بودم که خیلی اهل هدیه خریدنه .یه بار بهش گفتم بجای اینهمه کلکسیون زیورآلات درست کردن برای من برام نوبت ماساژ یا پاکسازی پوست بگیر. اینجوری من خوشحال تر میشم . این هدیه به مناسبت کار جدیدش بود .
کوروش رو که گذاشتم مدرسه رفتم صندلی جلو طبقه بالای اتوبوس نشستم .چهل دقیقه با سالن فاصله داشتم .هوا بهاری و بی نظیر بود . نور نوشیدم و لباس سبک پوشیده بودم تا باد بهاری بهم بخوره و زنده ام کنه .
رفتم و یه حال به صورتم داده شد . زنه خودش دو سال بود انگلیس بود و خودش اهل یه جای عربی بود بود بعد به من میگفت لهجه داری کجایی هستی ! خیلی خوب بود . بعد میگفت چقدر برمینگهام رو دوست داره . میگفت خیلی بزرگ و خوبه .
بله اینجا بزرگه اما من هنوز اونقدر دوست دارش نیستم .حتی فکر لندن هم کاملا از سرم بیرون شده .با این حال محله ی خونه ی اون بی نظیر بود . شاید منم اگه اونجور جایی زندگی کنم همش تمیزی و قشنگی جلو چشمم باشه اینجا رو عاشق بشم .
میدونید من اولین باری که رو زمین اینجا قوطی دیدم شاخ درآوردم . تصورم این بود اینجا باید خیلی تمیز باشه . ولی خوب جاهایی که من از شانسم افتادم توش هیچکدوم محله های خوب نبودن . الان تو بن بستم خیلی تمیزه خدا رو شکر ولی راه مدرسه کوروش یه کثافت به معنی واقعیه .
محله های تمیز اکثرا انگلیسی ان . دیرور تو اپلیکیشینی که برای همین محله است یه کامنت دیدم خانمه نوشته بود پس شهرداری پولایی که میدیمو چکار میکنه محله انقدر کثیفه ولی واقعا خود آدمهایی که تو این محله هان کثیفن . پرده های خونشون شبیه پیژامه ی بابای منه . همیشه پشت پنجره هاشون شلوغ و کثیفه . همیشه رو زمینای جلو خونشون پر آشغالاییه که خودشون میریزن .
حمید که میره خونه هاشون برای کار میگه نمیدونی توی خونه هاشون چخبره از کثیفی...
وای چقدر حرف تو حرف اوردم . خلاصه که رفتم پاکسازی.
بعد رفتم خرید خونه کردم .دلم هوس چیزای تازه کرده بود . کاهو خیار گوجه اسفناج . خریدم و برگشتم خونه .
تا رسیدم دیدم صندوقم پر از نامه است . زندگی اینجا این مدلیه به نامه و کاغذ و ایمیل گره کور خورده . هیچ کاری بدون اینا انجام نمیشه . هنوز بازشون نکردم دلم خواست بنویسم فقط.
چون میدونم فردا دیگه جمعه است و شما نیستید .منم شنبه و یکشنبه نیستم . میخوام بگم الهام اینا بیان بریم خونه ی حمید . از اون شب مستی روم نمیشه تو روشون نگاه کنم .
ولی به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت هیچوقت هیچ کس هیچ کس منو تو اون احوال نبینه .
از صبح یه کتاب جدید شروع کردم به اسم باختن یک عشق، یافتن یک زندگی .
من تا همینجای کمی که خوندم خیلی دوستش داشتم .
هر کسی تو مسیر جداییه باید بخوندش .هرچند هرکس نیست هم خوندنش خوبه .
من خیلی وقته کتاب نمیخونم چون مینای کمالگرا میخواست تنها کتاب نخونه . صوتیش کنه و با چند نفر دیگه به اشتراک بذاره . این باعث شد سه تا کتاب رو از وسط رها کنه .بعد الان حیفم میاد تا نصف صوتی کردم باقیشونو تنها بخونم . کلا گذاشتم برای یه فرصت آزاد دیگه . با این وجود این کتاب هم بشدت وسوسه ام کرد که صوتی اش کنم یه وقتی .
کانال تلگرامم میتونست به جای خاک خوردن کمی مفید باشه .
برای نهار قیمه دارم . میخوام برم سالاد درست کنم و بخورم .
یه بخشی که باید تو من اصلاح بشه خود آشپزیه .
این مدت همیشه با تنفر و اجبار انجامش دادم .میخوام یه فکری بکنم برای خودم راحت ترش کنم و همیشه غذای آماده داشته باشم .
بعد تصمیم بگیرم میل دارم غذا بخورم یا نه . یه وقتایی برای خاطر خودم یه چیزی درست کنم نه فقط کوروش . کوروش تنها آدمی نیست که من میتونم از غذا خوردنش لذت ببرم .
در مورد درس هم احتمال اینکه ول کنم زیاده . دیگه نمیتونم اینهمه فشار روی خودم بذارم . من کاری نمیکنم البته . منتظر میشم ببینم معلمم کمکی میکنه این تکالیف روشن بشن برام یا نه . اگه نداد و دیگه وقتی نداشتم خودش بیرونم میکنه .
فعلا تمرکزم رو روی ریاضی و زبان میذارم . الانشم نمیتونم زودتر از سال دوهزار و بیست و پنج برای دانشگاه اپلای کنم(بابت زمان تموم شدن پیش نیازهاش) پس با فشار درس خوندنم جز صدمه برام چیزی نداره .
کلا میخوام از به زور چیزی رو خواستن دست بردارم و کمی با جریان زندگیم هماهنگ شم . تنها کار مهم من زندگی کردنه ،بذار کمک کنم اول از خود زندگیم سر دربیارم .
ببین کی دو کلوم کتاب از یکی تو شرایط خودش انقدر روش تاثیر گذاشته :)
راستی یه فیلم دیدم به اسم
The Gospel of John
یعنی انجیل یوحنا .
کلا میخوام کمی بیشتر عیسای مسیح رو بشناسم . امتیازش هفت و هشت دهم بود اما من خیلی دوستش نداشتم . یعنی جزییات و ایناش خوب بود اما اونی که نقش مسیح رو بازی کرده بود اصلا برای من مسیح گونه نبود . ماجرای به صلیب کشیده شدن و شکنجه های قبلش رو هم خیلی ساده و عادی نشون داده بودن . خلاصه پرچم دست همون مصایب مسیح میمونه فعلا تا بعد .
دیگه برم که قیمه رو زودی بخورم و کوروش رو از مدرسه بردارم . باباش پیام داده نمیاد امروز اما باز من با احتیاط میرم و میام .
آخر هفته ی هممون خوب باشه الهی .