هیچ باورم نمیشه سه ماه اول سال رفت !!!
همین پری روز نشسته بودم تو اون کارگاهی که لایف کوچم گذاشته بود اهداف تعیین کردم و خیلی هم فکر میکردم مصمم هستم که انجامشون بدم .
هیچ نمیدونستم این فرو رفتن این بار انقدر عمیق از آب درمیاد .
کلا این بار فرق دارم . هر چی تو دوراهای افسردگی قبلی خوابم دچار اختلال میشد و نمیتونستم بخوابم این بار همش میخوام بخوابم . هیچ صبحی بعد ده ساعت خواب هم حس نمیکنم خوب خوابیدم ، رویاهای مزخرف میبینم . خوردنمم که گفتم چجوری پیش میره .
تو این چند مدت اخیر میل آسیب به خود رو تجربه کردم که ابتدا کوتاه کردن موهام ازش درومد و این دو روز گذشته به بالاترین سطحش رسید .
مدیتیشن رو به کل بوسیدم و کنار گذاشتم . اپلیکیشنا رو غیر فعال کردم . اوضاع خونه مثل اوضاع خونه مشترک شده . در خودم نمیبینم جمع کنم دیگه .
در مرز قطع کردن ارتباطم با تمام آدمهام .
حالم از شخص خودم بهم میخوره و بشدت احساس زشتی میکنم . حتی احساس پیری میکنم .
چشمام از شدت گریه ورم کرده است هنوز .
توی بحث اس ام اسی سه شنبه با بابای کوروش ، دوباره مطرح کرد کوروشو ازت میگیرم .
منم همیشه میگفتم بگیر من حرفی ندارم . ولی اینبار بهش گفتم کوروش جاش پیش من خوبه و اصلا از خودش هم بپرسی دوست نداره با تو زندگی کنه . در واقع من یه بار ازش پرسیده بودم .گفته بود نه من فقط میخوام با تو بمونم .
دیروز اول پیغام داد بگو کوروش چی میخواد برم براش بخرم . من جوابشو ندادم .
بعد دیگه میدونستم رفته دنبال کوروش . منم با وکیل دیدار داشتم . اولش حس خوبی داشتم. حتی یه ذره شوخ طبعی زیر پوستم بود و داشتم توی سالنامه جیبیم از چیزهایی که میخواستم درمورد وکیله برای شما بنویسم یادداشت برمیداشتم.
جلسه مون از ساعت سه تا هفت طول کشید . برای دو تا درخواست که یکیش قطع کامل ارتباطش با من بود یکیش مربوط به این بود حق نداشته باشه کوروش رو از شهر و کشور خارج کنه . در طول سوالات من مجبور بودم چیزهایی رو توضیح بدم که حالم بد و بدتر شد .
بعدش رفتم دنبال کوروش . بماند که باباش به من یه لوکیشن داده بود و تشریفش جای دیگه بود و من مجبور شدم بهش زنگ بزنم . دوست داره. دوست داره منو مجبور کنه خلاف خواسته ام رفتار کنم .
بعد دیگه مرگمو به چشمم دیدم .
کوروش میگفت نمیخوام بیام خونه . بابا با من خیلی مهربونه میرم خونه ی اون زندگی کنم . آخ بچه ها ...
آخ که همینجور اشکام دارن میریزن از یادآوریش. هر بار فکر میکنم از این بدتر نمیشه شرایطم ، بعد میبینم میشه ...
چسبیده بود دو دستی باباشو و حتی حاضر نبود بیاد بغلم . من بهش فضا دادم .
در حالی که باباش که عارم میاد اسمش تو دهنم بیاد پیروزمندانه داشت ما رو تماشا میکرد و به خدا به خدا به خدا لذت بردنش از حالم رو با تمام وجود حس میکردم .
به کوروش گفتم مامان الان بیا بریم خونه درموردش حرف بزنیم . اما یه لحظه هم سمتم نمیومد .تازه ما دیشبش و صبحش خیلی هم اوقات عاشقانه ای با هم داشتیم . حرف زده بودیم بازی کرده بودیم به هم برای کارهامون کمک کرده بودیم که به قول کوروش kind باشیم . موقع عصبانی شدن مدیریت عالی کرده بودیم . تازه سر صبحش چقدر ناراحت بود میگفت نمیخوام بابام بیاد دنبالم . تو بیا .
چقدر حالم بده . چقدررر. چقدر وقت بوده بچه رو به زور بردم سر قرار با باباش . هی گفته نمیخوام بیام و من بردم . چقدر بوده به باباش پیغام دادم کوروش قلقش اینه اونه و هر کمکی از من بر بیاد برای رابطه ی شما میکنم .
من نجات دهنده ی ارتباطشون بودم . من بودم که با دور کردنشون بعدش ایجاد فضا برای دیدارشون کمک کردم یه چیز واقعی شکل بگیره .
من خیلی احمق بودم خوب؟؟
کلا خاک تو سرم . هر چی خودمو خفت و ذلت بدم کم گذاشتم .
احساس میکنم وجودم فقط تلف کردن اکسیژنه . حالم از وجود داشتنم بهم میخوره . من نباید این روزا رو میدیدم...
خوب لامصب تو که بچه رو شستشوی مغزی میکنی اصلا خونه ای داری بچه رو برداری ببری ؟ پس چرا باهاش بازی میکنی ؟
به کوروش گفتم مامان اصلا بابا خونه ای داره تو بری باهاش ؟ ملتمسانه همونجور چسبون میگفت خونه داری ؟ باباشم همون جور پیروزمندانه گفت بابا میگیرم برات .
حتی به کوروش گفتم بی وسیله نمیتونی بری و همه چیز خونه ی خودمونه بیا بریم اول درمورد اونا فکر کنیم . اومد پیشم درحالی که تا لحظه ی آخر به باباش میگفت منتظرتما . صبح بیا دنبالم منو ببر مدرسه .
نمیتونم بگم چه حالی بودم . نمیتونم بگم چجوری بدنم سرپا موند و سلول هام از هم نپاشیدن . راستی باباش یه دسته پول درآورد گفت بیا بگیرش. ولی چون میشناسم پستی هاشو هیچ بعید نبود یکی دور و برمون باشه از پول گرفتن من عکس بگیره .بعدا از خرجی فرار کنه بگه من هر هفته پول میدم بهشون. آخه تو اس ام اسهاش که اونم مطمینم برای ندرک سازی بود نوشته بود مینا من اینهمه بهت پول دادم که یه کمکی کرده باشم بعد من قیافم چی بود !!! کدوم همه ؟ لامصب آخهههه
دست کوروش رو گرفته بودم که باز از پشتمون صداش زد باباییییی بهم بوس ندادی کههههه و باز کوروشو کشید سمتش . میخواستم بمیرم
میخواستم بمیره . بره گم شه از این شهر .
کوروش که برگشت تند تند رفتیم تو یه پاساژی . پولها رو گذاشته بود تو جیب کوروش. دویست پوند بود . برای عسلم لباس خریدم با چشمی که هی تر میشد .اصلا نمیتونستم حرف بزنم . چی میگفتم ؟ میگفتم بچه آخه چرا اینا رو گفتی ؟ با خودم فکر میکردم اگه کوروش نباشه من واقعا یه کاری دست خودم میدم .
براش همه چی خریدم . یه کت تک جنتلمنانه. شلوار کتان. لباسهای خونگی درست حسابی هم برای الان که هنوز سرده هم برای تابستونش . کفش مناسب شلوار پارچه ای. یه ست پیرهن مردونه و جلیقه و کراوات خریدم تولدش بپوشه. خدایا من شش سال داره میشه این بچه رو به دندون کرفتم تا اینجا که الان اینجوری بشه ؟
شورت و رکابی و جوراب و یونیفرم مدرسه و خلاصه همه چی خریدم براش . باز برای دو تا شلوار پول مونده .
بعد دست کوچولوشو گرفتم رفتیم استارباکس . خودش میخواست.
اونجا منتظر بودم سفارش بدم که دیدم کوروش رفته با یه آقایی دست میده . صداشو میشنیدم . به انگلیسی خودشو معرفی کرد منو نشون داد گفت اون مامانمه اسمش میناست ولی تو شناسنامه فلان چیزه ! اسم مرده رو پرسید که من نشنیدم یهو از اون سر کافه داد زد مینااااا این پارسی بلده ! اسمش علیه :/
دیگه میز ما کنار اون آقا بود من بهش سلام دادم .بغضمو با چنگ و دندون تو گلو گرفته بودم . یهو کوروش بهش گفت تو ایران به دنیا اومدی ؟ منم ایران لیو میکردم الان اومدم اینحا لیو کنم .
آقا گفت ماشالا به پسرتون .نگاهش کردم .جوونتر از بابای کوروش بود گمونم و یه خنده ی خیلی صمیمی داشت ، من از قیافه ی خودم و از حالم خجالت میکشیدم . پشتمو کردم تقریبا بهش و یه موکای سفید سفارش داده بودم که بغضمو باهاش قورت بدم .
بچه ها نمیتونم بگم چقدر در معرض انفجار بودم . بعدش رفتیم سمت خونه و از اتوبوس که پیاده شدیم بارون نم نم میزد . من کلاهمو برداشتم و بارونو رو صورتم حس کردم و دیگه اشکام قاطی بارون شد . راه میرفتم ولی حس میکردم قلبمو از سینه درآوردن یه عالمه چاقو کردن توش و گذاشتن سر جاش. پشت کمرم از داخل یخ زده بود و من سردیشو مثل یه ستون عجیب اون پشت حس میکردم . با خودم گفتم نکنه دارم سکته ای چیزی میکنم ؟
به شدت احتیاح داشتم برسم خونه و گریه ها رو ول کنم .
برای خواهرم یه اس ام اس بلندبالا نوشتم که من خیلی بدبختم و فلان ، دیگه اون بیچاره هم منتظر بود بهش زنگ بزنم .
با کوروش رفتم تو تختش . تازه یخش داشت میشکست .تازه دیگه تموم کرده بود یادآوری اینو که فردا صبح باید به بابا زنگ بزنی بیاد دنبالم .
بهش گفتم مامان چی شد تصمیم گرفتی بری پیش بابا . میگه چون خیلی با من کایند بود امروز . بعد تعریف کرد که باباش رفته دنبالش و بعد سوار اتوبوس شدن برن سنتر. تو اتوبوس کوروش از دستگیره های آدمهایی که می ایستن آویزون شده بود و با سر اومده بود پایین و الان هِدِیک داشت . بعد رفتن مک دونالد. بابا گوشی داده بهش .براش دو تا بستی و یه چیزبرگر خریده . و قول داده بازم براش چیزبرگر بخره .
گفتم بخاطر بستنی و چیزبرگر؟؟؟
نفسم داشت بند میومد دیگه . این فصل که ماشین بستنی میاد جلو مدرسه من مدام برای کوروش بستنی میخرم . هروقت خواسته چیزبرگر خریدم و نه از یه آشغالدونی مثل مک دونالد .
با دقت و نگاه تازه تر صورتش رو پشت پلکهاش رو بوسیدم . پشت دستهاشو بوسیدم . تو دلم گرفتمش . موهاشو ناز کردم . باز کتاب آوردم و یه دپر اون خوند و یه دور من . با هم بازی فکری حدس زدن کلمات کردیم . بی اندازه غمگین بودم . بهم گفت اگه تو دوست نداری من پیش تو میمونم ... میخواستم پاره پاره شم . گفتم مامان من بهت نمیگم بمون یا برو . هروقت بابا خونه داشت و تو دوست داشتی بری میتونی بری.
اما خوب من غلط اضافه کردم . من کی میذارم کوروش بره با باباش زندگی کنه؟
ولی نمیتونم الان براش توضیح بدم مامان من صلاحت رو به زندگی با خودم میبینم . نمیتونم بهش توضیح بدم آتیش تنفر بابات تو رو میسوزونه کنارش. نمیتونم بگم نمیخوام شستشوی مغزی شی.
با خودت چه فکری کردی مرد ؟؟؟
یعنی تو میتونی هر روز برای کوروش غذا بپزی ببره مدرسه به موقع ببری و بیاریش و اگه مریض شد میتونی زنگ بزنی دکتر بگی حالش بده ؟ میتونی تو موقعیتای حساس توضیح بدی کوروش به چی آلرژی داره و چه اتفاقی براش میفته اگه در معرضش قرار بگیره ؟ میتونی ببریش مهمونی که بهش خوش بگذره ؟
(الان تلفنم زنگ خورد و رشته ی کلامم پاره شد )
وکیلم میگه وقتی بری دادگاه ازت میپرسن میخوای باباشو ببینه یا نه و تو میگی نه .
خیلی برام سخته .هرچند که باباشم میتونه بره از راه قانونی درخواست کنه که نه من میخوام بچه مو ببینم اما باز من هم نمیخوام حق کسی رو ضایع کنم . هم نمیدونم یه وقتی که کوروش ازم سوال کنه چه خاکی باید تو سرم کنم ؟؟؟
شاید فکر کنی من از اینکه باباش بتونه کوروش رو بگیره ناراحتم یا ترسیده ام . نه
من برای کوروش ناراحتم
برای خیالهایی که میبافه تحت تاثیر حرفای باباش
از اینکه با دو تا بستنی ازش سو استفاده میشه و وسیله میشه برای باباش که من نابود شم .
از اینکه امنیت زندگیش بهم میخوره.
دیشب که خواب بود چند بار رفتم بالای سرش و نگاهش کردم و زار زدم .
کوچولوی شیرین زبون جسور خودم .
صبح پاشده بود خودشو چپونده بود تو بغل من . چند سال عمرم دیروز کم شده .
الان حس میکنم تصادف کردم .
خیلی خرد و خمیرم .
حمید رو هم نمیتونم تحمل کنم . با اینکه دیشب اونقدر حالم بد بود بهش زنگ زدم ولی کلا تو دلم میگم کاش یه ماه بره از این شهر دور و بر من نباشه. چقدر دلم میخواد با کوروش چند سری سفر مادر پسری برم .
اون خانم لیتوانیایی رو یادتونه یه اشاره کوچک بهش کرده بودم ؟ امروز داشتم باهاش حرف میزدم.
اسمش هست Daiva (دِیوا)
دیوا مسیحیه و بی اندازه مهربون و مراقبت گره . امروز گفت من از همین راه دور آغوشت میگیرم . قوی بمون . اون میگفت و من گریه میکردم .
بهم گفت پولاتو جمع کن من بهت بگم با کوروش کجاها بری تعطیلاتتون رو . بهم گفت با خودت مهربون باش . و برام دعاهای مسیحی کرد .
همیشه به قلبم آرامش میده این زن .کاش همیشه تو زندگیم بمونه .
بعد گفت یکشنبه میام دنبالت ببرمت کلیسای خودمون .
امروز صبح که از مدرسه ی کوروش برمیگشتم خیلی بی اندازه دوست داشتم برم کلیسا . برم شمع روشن کنم و گریه کنم و با عیسای مسیح حرف بزنم . ولی برگشتم خونه . دیگه به Daiva گفتم باشه.
بعدش حمید گفت یکشنبه سیزده به دره و یادت نرفته که با فلانی و بهمانی برنامه گذاشتیم و خریداشم کردیم ؟
به Daiva زنگ زدم گفتم نمیام و باشه یه بار دیگه اما دلم اونجاست .
کوروش از امروز دو هفته تعطیله . نمیدونم منچستر رفتن برای چند روز ایده ی خوبیه یا هدر کردن پوله ؟ واقعا نمیدونم .
خیلی زندگیم آشفته است واقعا .
پری روز با آبجی ساوه حرف میزدم گفت برو . گفتم خیلی هزینه اش برام زیاده . گفت میخوای من یواشکی به آبجی منچستر بگم خودش برات بلیط بخره ؟؟ گفتم نه عزیزم . حالا اونم بگیره من باز باید پسش بدم دیگه . همین الان پنجاه پوند بهش بدهکارم .
کی من به آرامش میرسم؟
کی خیالم از حساب بانکی و بچه و طلاق راحت میشه ؟
کی حالم خوب میشه ؟