چرا من حس میکنم به جای اینکه رو به شفا باشم هر روز بیشتر توی یه چاه عجیب و غریبی فرو میرم ؟
خیلی وقته با مائده حرف نزدم و راستش مثل نوشتن که وقتی بینش فاصله میفته دیگه خیلی سخت میشه به نوشتن برگشت ، جلسه های با مائده هم برای من همینطوره . خیلی وقت پیش جلسه ها رو کردم دو هفته یه بار (به جای هفته ای یه بار) و الان هم دو سه ماهی هست که کردمش ماهی یه بار.
بدون شک مائده نجات دهنده ی من بوده توی سالهای گذشته.هیچ باری هم نشده باهاش حرف بزنم و به دردم نخورده باشه ولی باز یه مقاومتی دارم برای حرف زدن. گاهی با اینکه حالم خیلی بده حرفی اصلا ندارم بزنم .گاهی فکر میکنم خوب که چی آخرش که درمانگری مشاوره نیست که بگه دخترم بزن فلانی رو بلاک کن راحت شی یا ددقیقا اینجوری باش اونجوری نباش...
خودم میدونم که درستش هم همینه که درمانگر کمک کنه من خودم رو بهتر ببینم و بشناسم و همه ی تصمیم ها رو خودم بگیرم ها . ولی واقعا گاهی دوست دارم یکی که به آگاهیش اعتماد دارم بگه این مارو بکن دقیقا و خلاص میشی اونوقت...
ولی خوب این دسته ی بازی باید دست خودم باشه ... چقدر احساس "بی" چاره گی میکنم واقعا.
تو فاصله ی این دو تا پست اخیر یه بار با کوروش عزیزم رفتم پیک نیک مادر پسری . هوا چند روزی به شدت ملیح و خوب شده بود .
دیگه به پیشنهاد جوجه یه کوله خوراکی چیدم و رفتیم یه پارکی .بعد از خوراکی و حسابی حرف زدن ، یه عالمه بازی کردیم . با توپ و راکت .
بی اندازه خوش گذشت .
بعدش دیگه دو روز در خدمت حمید بودم . یه روزش که سر صبح رفتم خونه اش که با هم باشیم ،آخر هفته بود، یهو گفت یه کار دو ساعتی دارم میرم و برمیگردم. از اونجا که کار جدیدش رو تازه شروع کرده خیلی هم براش خوشحال بودم که میره سر کار .
ولی با سهل انگاری کل روز منو حروم کرد.هی زنگ زد گفت دو ساعت دیگه دو ساعت دیگه که من دیگه ساعت چهار شده بود با یه لپ تاپی که شارژ نداشت و شارژرش رو یادم رفته بود ،با تکالیفی که باید انجام میدادم،با کارایی که تو خونه داشتم ،با یه قابلمه آبگوشتی که برای نهارمون درست کرده بودم و یه اعصاب خط خطی آماده ی پاره پاره کردنش روزمو به ساعت چهار رسوندم و بعدش دست کوروش رو گرفتم زدم بیرون .
اونم پیام میداد و زنگ میزد که ببخشید .امشب میام میبرمتون رستوران از دلت درمیارم . حالا درسته من شکمو ام و عاشق شبونه رستوران رفتنم اما خوب فقط میخواستم همه ی رستورانای شهرو بکنم تو حلقش.
با کوروشم رفتیم یه مرکز خرید .
یه سرویس چینی برای خودم خریدم .
میخوام دونه دونه ی ظرفایی که از گذشته دارم و با خودم هلک هلک آوردم اینجا رو بشکنم .
دوست دارم حتی به پوست بدنم که یه روزی با بابای کوروش در تماس بوده اسید بریزم .
یعنی هر روز به جای اینکه آروم تر شم بدتر میشم.
هم سر زخمام باز میشه هم نمیدونم چه مرگمه .
هی دلم میخواد سرم رو از باسن گذشته ام بکشم بیرون و انقدر زیر و رو نکنمش اما نمیتونم .
با اینکه حس قربانی بودن ندارم ولی از یادآوری یک سری چیزها واقعا نابود میشم .
خلاصه که با کوروش رفتیم مرکز خرید .
کوروش هم جن هاش اومده بودن و دهنم رو سرویس کرد .
یهو گفت من همینجا میشینم کنار خریدها . نشست یه جا . من دو ردیف جلو رفتم و برگشتم دیدم نه خریدا هستن نه کوروش .
بخدا سه دقیقه هم نشد. شروع کردم صدا زدنش.
ده دقیقه ی تمام دنبالش گشتم . میدونستم بیرون نرفته چون اونحا سکوریتی داره و بچه تنها خط قرمزشونه .
بعد ده دقیقه یه دونه ازهمین آقایون سکوریتی رو دیدم از اون سر فروشگاه به اون بزرگی در حالی که با یه دست خریدای منو حمل میکرد و دست دیگه اش تو دست کوروش بود داشتن میرفتن سمت پذیرش.که من دیدم و گفتم جوجه ی منه .کوروش هم قیافه ی از گریه و ندامت قرمزشو فرو کرد تو دل من .
من اما اون مادر اصیل ایرانی درونم میخواست جای بغل کردنش جیگرشو دربیاره .
آخه بچه فلفل تو باسنته مگه ؟
دیگه خریدا که تموم شد حمید هم یه ادرس فرستاد گفت بیاید خونه رو تحویل گرفتم .
رفتیم یه نگاه انداختیم و کوروش که انگار خودش خونه گرفته باشه اتقدر خوشحال بود .
حمید حتی رنگ دیوارای خونه شو هم از من خواسته انتخاب کنم.همش هم میگه اینجا خونه ی من نیست خونه ی کوروشه .
بعد من اون وسط یاد بابای کوروش افتاده بودم که حتی یه کوسن مبل رو یه ماه آزگار منو میبرد مغازه مبل فروشی و آخرش هم نذاشت چیزی که دوست داشتم رو بگیرم . یا اون روز که رفتیم برای خونه ی جدید از عبدل آباد پرده بخریم و نمیذاشت من انتخاب کنم.نشون به اون نشون که کف خیابون بعد از نصفه روز از این مغازه به اون مغازه شدن زدم زیر گریه که چرا من هیچ حق انتخابی برای هیچ وسیله ای ندارم ؟
روز بعدش هم رفتیم برای آماده کردن خونه اش . من رفتم آشپزخونه و کابینتها رو صفا دادم و در حیاط و پنجره ها رو .
مرد ها هم کاغذ دیواری کندن و بتونه و سمباده و یه دست رنگ زدن.
بعد از اون روز من بشدت حال روحیم بد شد.
من واقعا احتیاج دارم بابای کوروش رو فراموش کنم . یا حداقل ببخشمش و خودم رو بابت همه چیز و همه انتخاب ها و کج و غلط رفتن ها ببخشم. من دارم زیر این بار له میشم واقعا. دیگه نمیتونم
ولی هر چی میگم خوب مینا دیگه هر چی شده شده و دیگه وا بده و ول کن و زندگیتو کن و لذتتو ببر و فلان و بیسار بیشتر و بیشتر فرو میرم .
حمید یه مقدار ازم پول گرفت و جاش بهم نقد داد و خلاصه حسابم خالی شده . البته با یه مقدار پولی که مونده بود برای کوروش کمی لباس خونگی خریدم . بعد کوروش خیلی چیزها نداشت . به باباش پیام دادم برای کوروش میخوام خرید کنم تو حسابم پول بریز.
گفت نمیریزم .بگو چی بخرم و از کجا بخرم خودم میخرم .
اولش خیلی ناراحت شدم ، از نانجیبیش که انگار من دهن وا کردم پول اونو بگیرم .
بعد گفتم بهتر . خودش بخره چرا همه زحمتا رو من بکشم.
براش چند تا لینک فرستادم از نکست .من که میدونستم عمرا نمیره اکانت نکست باز کنه و براش وقت بذاره و بره از خود مغازه collect کنه .
فرداییش پیام داد تو خودت بخر من نقد پولشو میدم بهت ولی اول باید لباسا رو ببینم !!!
منو میگی ؟ ببین واقعا دیگه ناراحت شدم . میدونم اونم برای ناراحتی من این کارا رو میکنه .
بهش گفتم من مثل تو نیستم پول کسی رو بخورم .
و دیگه جزییات رو تعریف نکنم سر درد بگیرید اما کلی بحث فرسایشی کردیم و هی یکی من گفتم یکی اون گفت.
آخرش گفت کوروشو ازت میگیرم و میتونی هفته ای یه بار بیای ببریش یا فقط ببینیش!!!
بعدم گفت تو مادر خوبی نیستی و فلان...
بعدم گفت میرم حمید رو پیدا میکنم و فلان و بیسار میکنمش .
بعدم گفت هیچوقت نمیبخشمت و هر وقت کوروشو دیدی یاد این حرفم بیفت . یعنی از هیچ شکنجه ای برای من نمیخواد دریغ کنه.
چون کوروش شبیه باباشه فکر میکنه من هر بار توی کوروش اونو باید ببینم . اما خوب من تو کوروش جز وجود قشنگ خودش چیزی نمیبینم .
دیگه بهش گفتم هیچوقت دیگه به من پیام نده اصلا .هر کاری هم میخوای بکنی بکن .
این چیزها که میشه من خیلی حس میکنم چرا از اول جنگی فشنگی نرفتم سراغ طلاق.چرا حرف مشاور اونو گوش دادم که گفت تو از در دوستی و به حرمت این سالها بهش وقت بده کتار بیاد و یهو تموم نکن . به من چه ربطی داشت اون طرف رابطه ای که تموم شده چی میشه چی نمیشه ؟
هرچند که این حرفها رو الانم دارم با عصبانیت مینویسم و من نمیتونستم بی تفاوت باشم .هنوز هم فقط حق خودم و کوروش رو میخوام .
بدون پایمال کردن حق اون .فقط دلم ازش خونه. از خودم عصبانی ام که چرا سالهای سال فکر کردم یه روزی بالاخره خرفای منو میفهمه ؟ یه روز میتونیم با هم حرف بزنیم ؟
این حق منه که تنهایی بار فرزندپروری رو از همه ی جوانب به دوش نکشم . خوب شش سال که خودش و خانوادش منو سرویس کردن بچه بیار بیار بیار الان برای خرج بچشو دادن باید ازش خواهش کنم آیا؟
منم دیگه تصمیم گرفتم جز به زبان قانون باهاش حرف نزنم . دیگه حرفی ندارم با این آدمی که همه ی دلش رو سیاهی گرفته .
یه فرم پر کردم که دولت مستقیم ازش خرجی هفتگی برای بچه بگیره .بدون کوچکترین دخالت من . حد اکثر ده هفته طول میکشه اما دیگه بعدش میفهمه یه من ماست چقدر کره داره .
بعد هم روز قرارم با وکیل رسید بالاخره .
من فکر میکردم این طلاق مربوط به طلاق اسلامیه ولی اونجا فهمیدم انگلیسیه .
حالا من میرم توش تا بعدش یه فکری به حال طلاق اسلامی هم بکنم.
بعد انقدر میگه برو جدا شو جدا شو حاضر نشد آدرسش رو بده که براش نامه دادگاه بره ... منم ایمیلشو ندارم . یعنی یه گیری کردم که خدا میدونه .
به وکیل گفتم همیشه میگه بچه رو میخوام بگیرم و بهم گفتن قبل طلاق حضانت رو بگیرم و گفتم که تماس میگیره روانمو با خاک یکسان میکنه و یه درخواست دادم که احازه نداشته باشه به هیچ شکلی با من تماس بگیره .
با خودم میگم ای کاش قبلا این کارو کرده بودم انا باز میدونم من باید این راه رو طی میکردم و این حرفها رو میشنیدم .
حتما اینها قراره منو آدم کنن .هرچند که الان فقط سگم کردن :/
اینجوری دیگه اصلا نمیبینمش.
دیگه صداشو نمیشنوم .
میدونم اینجوری بهتر میشم ولی افسوس میخورم . اصلا اون چیزی نیست که من میخواستم .
بخدا اگه این بابای کوروش بود که خونه گرفته بود و میگفت کمکتو میخوام من میرفتم ،بدون فکر کردن به حرفای همین یه سال اخیرش میرفتم . میتونستیم برای تولد کوروشم یهشام سه نفره بخوریم . میتونستیم به هم سال نو رو تبریک بگیم . میتونستیم خیلی کارا بکنیم که برای کوروش خوب باشه . برای خودمون و صلح تو دلمون خوب باشه . میتوتستیم به حرمت اینهمه سال جوونی کنار هم چه خوب چه بد روی هم حساب کنیم . ولی حیف و افسوس که عقده و نکبت و سیاهی جلوی چشماشو گرفته . منو یه سلیطه ی خراب میبینه که خیلی خوشبخت بوده تا پاش رسیده مملکت فرنگ کک به تومونش افتاده و بنای جدایی گذاشته ...
کسی اینجا هست از تجربه ی جداییش بگه ؟؟؟ از اینکه این روزای بد رو چجوری پشت سر گذاشته ؟ چجوری پذیرفته گذشته اش رو . خودش رو بخشیده ،یار سابقش رو بخشیده ؟
واقعا کسی هست بفهمه حال منو ؟؟
من خیلی بی معرفتم . حمید اینهمه کار برای من کرده بعد من برای این جا به جایی تنعاش گذاشتم ، امروز بهش گفتم اصلا تماس نگیر. اونجوری که داد ok فهمیدم چقدر از دستم ناراحت میشه و حق هم داره . زن دوستش سه روزه غذا درست میکنه براشون میفرسته بعد من هیچی به هیچی . بعد از ناراحت شدنش پاشدم کوروشو برداشتم گفتم یه سری بزنم . نمیخوام چون حالم از جای دیگه بده تو همه ی قسمتای دیگه گند بزنم . حمید گفت میشه برم براش گاز بخرم ؟ رفتم . هم گاز خریدم هم یخچال. بعدش حالم خیلی بهتر شد .
یه کم با حمید حرف زدیم ، ازش خواستم بفهمه خالم خیلی بده و درگیری های خودمو دارم . ازم خواست بفهمم هروقت حالم بده زرتی به اون نگم بای فور اور :))
آخرم گفت تو زیاد خونه میمونی فکر میکنی بهم میریزی فردا بیا درای خونه رو برای من رنگ کن .
دیگه خلاصه که باید برم فردا.
برای هدیه ی خونه اش هم سرویس قابلمه بخرم احتمالا . بهر حال باید یه چیز درست حسابی بخرم .
ساعت شده دوازده و ده دقیقه اینجا و فردا روز خیلی پرکاریه که از شش صبح برام شروع میشه .
میرم دیگه .
ماچ بهتون