عسلای دلم سلام .
با یه دل خیلی پر نشستم که بنویسم .
دارم مرضیه گوش میدم و خونه ام مثل حال دل و روانم شلوغ و به هم ریخته شده .از وقتی اومدم اولین باره خونه این شکلی شده .
همیشه تمیز و مرتبه .چون فکر میکنم تمیز نگه داشتنش کمترین شکرگزاریه که میتونم بابت داشتنش انجام بدم .
هفته ی پیش که بابای کوروش قرار بود بیاد ببیندش ، طبق معمول نه پیامی داد نه خبری . منم گفتم پس حتما نمیاد . ساعت سه و ده دقیقه ی ظهر تازه پیام داد من تو راهم ولی دیر میرسم .تو برو بچه رو بردار بیا فلان جا . این در حالیه که سه و نیم ساعت تعطیلی کوروشه .
براش یه پیام نوشتم که این بار هم من این محبت رو میکنم و میرم و برمیدارمش و منتظر تو میشیم نیم ساعت طبق معمول تا تو برسی ولی از این به بعد پنجشنبه ها اصلا نمیرم دنبالش و طبق قرارمون بصورت پیشفرض در نظر میگیرم که شما برش میداری.
تو هم سعی کن محض رضای خدا همین یه بار در هفته رو که قراره ببینیش به موقع از خونه ات بیرون بزنی و درست برنامه ریزی کنی وگرنه جواب مدرسه رو باید خودت بدی و میگم مستقیم با خودت تماس بگیرن .
خلاصه که رفتم کوروشو برداشتم ، تو اون سرما بیست دقیقه دم مدرسه وایسادیم تا باباش بیاد .
چند وقت پیش هم که از منچستر برگشته بودم و بهش گفته بودم فلان ساعت ایستگاه باش ، ما که رسیدیم و نیومده بود تازه پیام داد نیم ساعت دیگه میرسه زنگ زدم داد و بیداد کردم رسما . گفتم چند هفته یه بار میای بچه رو میبینی جون ما رو به لبمون میرسونی .من با یه کواه سنگین با یه چمدون سنگین چجوری بیست دقیقه تو سرما بجه رو نگه دارم . بعد گفت حالا من یه بار دیر کردم !! گفتم همیشه دیر میکنی همیشه . ما همیشه باید زودتر برسیم معطل بشیم .
خلاصه هفته ی پیش که اومد اصلا نرفتم جلو سلام بدم . نمیتونستم . کوروش رو فرستادم و گفتم میرم خونه و هروقت دیدارتون تموم شد زنگ بزنید من بیام مرکز شهر ببرمت خونه .
حالا این هفته بالاخره از قبل خبر داده این پنجشنبه قرار داره و نمیتونه کوروشو برداره .
من هروقت زیاد در معرض دیدارش قرار میگیرم و درگیری پیش میاد تا مدتها حالم بده . الانم به هم ریخته ام .واقعا حوصله اعصاب ندارم .
ترجمه ی عقدنامه ام تازه رسیده و احتمالا تا هفته آینده حتما برم تحویل وکیل بدم همه چیزو .
میدونی ؟ جدایی بهترین تصمیم زندگی من بوده .یه باید بوده که بالاخره شجاعتش رو بدست آوردم و هیچ وقت مردد نشدم که کار درستی کردم یا نه . ولی در عین حال جدایی کثافت ترین اتفاقی بوده که تو زندگیم افتاده . روانم از دست رفته .عواطف نرم و لطیفم از دست رفته .
میدونم تو همین مرحله از زندگیم و همین احساساتم برام خیر و رشد هست اما خوب دیگه ... گاهی میخوام ازش فرار کنم .
پارسال یه نامه اومد برا بابای کوروش که باید هزار و دویست پوند مالیات بدی . اسم منم تو نامه هست . گفتم بهش بیا اینو ببر شهرداری چون تو هنوز تو اون خونه هستی و بگو نمیتونم پرداختش کنم . ولی انقدر ادم تنبلیه که دیوانه وار... الان یه نامه برام اومده که شما با اقای فلانی بابت فلان خونه انقدر بدهکار بودید که ما نگا به حقوقتون کردیم خودمون بهتون تخفیف دادیم ،الان بیاید پنجاه پوند بدید .
بهش پیام دادم که پس چرا این مالیات رو درست نکردی میگه اره باید پرداخت کنیم ! من چرا باید پرداخت کنم اخه ؟؟
الان اول فوریه است و من هفدهم دوباره حقوق دولتیمو میگیرم . برای این هفده روز پنجاه پوند برام مونده !
این ماه پر خرج بود . هم تولد خواهرم بود .هم پول ترجمه مدارک زیاد شد . هم یه کتونی ورزشی خریدم . البته نایکی آف گذاشته بود .یه کتونی جهل و جهار پوندی رو خریدم بیست پوند :/
بعد بهش گفتم به کوروش خرجی هفتکی بده من نمیتونم همه کارا رو انجام بدم . کفت نمیتونم :/ هر وقت داشتم و خودم خواستم میدم .
گفتم هروقت داشتی به درد من نمیخوره من باید بتونم شرایط درستی مهیا کنم .کوروش هفته ای حداقل سی پوند خرج غذاشه ، یه بار در هفته کوبیده میخوره . چیزبرگر میخوره . خوب من از کجا بیارم دیگه ؟ الان شورت و شلوار خونگی هاش تنگ شدن براش . قوربون قدش برم .
گفت هفته ای سی تا میدم !
الان نمیدونم بگم بخوره تو سرت یا بگیرم همونو ؟
اخه بی انصاف تو داری هفته ای سیصد پوند کار میکنی و دولت هم که بهت سیصد تا گمونم ماهانه میده ! نه پول اجاره خونه و قبض میدی نه پول غذا ! خوب این بچه از سطل ماست نیومده که .
خوب اینا همش دیوونه کننده و گیرنده ی انرژیه برای من .
من الان گزارش کنم داره قایمکی کار میکنه دهنشو سرویس میکنن ولی دلم نمیاد . میگم درست نیست .ولی وقتی میشنوم رفته صرافی برای مادر و خواهرش پول فرستاده دیوونه میشم . پول خواهرمو که خورد . وامی که ایران گرفته بود هم هنوز من دارم قسطشو میدم .
یه بار نپرسیده کی میده اون وامو ؟؟
ضامن هم بابامه و میدونه من جاره ای جز پرداخت ندارم .
اینا یه ور دوشم رو سنگین کردن .
از اون طرف هفته ی پیش جلسه اول کلاس ریاضی higher level بود . هفت نفر تو کلاسیم شش نفر ایرانی ! بعد بجه ها انقدر اونا مخن من خودمو همون جلسه اول باختم . درس درمورد رادیکال بود . تا ناموس رادیکال سوال داده بود حل کنیم . من هیچی یادم نمیومد . بعد اونا میکفتن کاش زودتر از این مطالب پیش پا افتاده عبور کنیم . ازاون ور سه هفته دیگه امتحان ریاضی دارم که اگه قبول نشم از کلاس بیرونم میکنن .
حالا امید شوهر آبجی انزلی رو که یادتونه ؟ گفته پنجشنبه برام کلاس آنلاین میذاره .هی میگه من هواتو دارم نگران نباش .
خیلی نگرانم . این هفته همش به خودم پالس منفی دادم حس کردم اماده نیستم درس بخونم .
حس کردم خیلی خنگم برای خوندن .
دیگه اینکه حمید روی مخمه . چقدر خوب بود وقتی رفیق بودیم . الان که عاطفه شو گذاشته وسط حساس شده . بعد اصلا هم انرژی من نیست .اصلا نمیفهمه حرفای منو ولی زور میزنه . زور میزنه برای من ماهو پایین بیاره و کوهو جا به جا کنه در حالی که من اصلا تو اون فاز نیستم .هی هم میگه میدونم من انتظاری از تو ندارم ولی میفهمم بیجاره چقدر شکنجه میشه .
دیروز بیرون بودیم وسط یه حرف من پرید .یه سری پند و اندرز داد . من یه کم عصبی شدم گفتم چرا میپری وسط حرفم و میری بالای منبر؟ من که نمیتونم خودمو ایزوله کنم . من باید زندگی کنم .دلم میخواد بنا رو بذارم رو این که ادمهای دور و برم خوبن .
همیشه میگه مواظب باش. مثلا اینکه همکلاسی هام ایرانی ان ، میگه هر جا ایرانی هست حاشیه هم هست . یا همش میگه ادما اینحا همشون بی رحمن غفلت کنی سرویست میکنن. یه خانم رومانیایی هست تو راه مدرسه کوروش میبینمش دیروز تازه شماره شو بعد از یه سال سلام علیک گرفتم . داشتم از اون حرف میزدم که باز یه نظر این مدلی داد که خارجی ها فلان و بهمانن .
بعدم بهش برخورد که چرا گفتم منو نصیحت نکن .
با عصبانیت خدافظی کردیم . دیروز اصلا جوابشو ندادم .صبح به زور اومد بعد مدرسه گذاشتن کوروش دیدنم. رفتیم قهوه خوردیم حرف بزنیم ولی انقدر نا اروم بود باز اعصاب منم بهم ریخت . گفتم آقا دارم خفه میشم دور شو ازم .
خدایا چی میشه من اینجا یه دوست دختر خیلی صمیمی و خوب و بی شیله پیله پیدا کنم ؟
ارتباط با حمید خوبه . حمید پسر خوبیه که بی اندازه رمانتیک و مراقبه . شاید تو موقعیت دیگه ای ارزو میکردم یکی مثل حمید رو داشته باشم ولی الان خیلی تنهاییمو دوست دارم .
چند روز پیش یه دختر شروع کرد بهش پیام دادن که مینا جونت میاد کالج با همه بگو بخند و لاس بزنه . همه میشناسنش و تو نمیشناسیش .
حمید هم بهش کفته تو گوه مینا رو نخور و بلاک کرده .
حالا من بخت برگشته اصلا با هیچکس حتی سلام علیک ندارم تو کالج .نمیدونم این کیه و از کجا پیداش شده .
چند سال پیش یکی به بابای کوروش زنگ زده بود . عین همین حرفا رو زده بود . باباشم باهاش یه مدتی حرف زده بود امار منو بگیره . درحالیکه اون دختر دوستم بود که درواقع دوستم نبود .بعد بابای کوروش هم میگفت حتما تو یه کاری میکردی که درموردت گفته و زندگیمو به گا داد سر اون تلفن یه مدتی ...
الان دختره با یه روش دیگه با حمید تماس میگیره اما جواب نمیده و میگه تو هر تصمیمی بگیری من همونو میکنم . میخوای بهش فحش بدم ؟ به پلیس بگم ؟ قرار بذارم تو بیای یا هر چی...
خلاصه که حمید به خودی خود پسر خوبیه ولی رمانتیک بازیاش و میلش به چسبیدن بهم به لحاظ روحی کلافه ام میکنه واقعا .
اینجا دقیقا اونجای زندگیمه که میخوام تنها باشم .
پارسال همین موقع ها یا یه کم دیر تر یه پسری توی اینستای من فالوم کرد و اومد دایرکت و تشویق به وگن بودن کرد و خیلی هم باحال بودن پیام هاش،اون موقع من تازه با سیستم وگن از طریق معلم کالجم آشنا شده بودم و جوابشو دادم برای اطلاعات گرفتن . بعد دیدم منچستر زندگی میکنه.شماره مو کرفت و یه عالمه پست و کتاب صوتی و سمینار علمی فرستاد برام و چند باری حرف زدیم درموردش.
چند روززبعدش بحث کشیده شد به خودمون و زندگی هامون . واقعا اولین ادمی که باعث شد من از تاریکی سوگواری بیرون بیام و یه جور دیگه به جداییم نکاه کنم و تصمیم بگیرم از افسردگی دور شم و رشد کنم اون بود .
و اولین کسی که از تهدلم خنده به لبم اورد ...
خیلی دوست داشتنی بود و من داشتم جو زده میشدم که نیمه ی روحمه .فکر میکنم این امر به همه ی کسایی که تازه حدا شدن ممکنه با اولین آشنایی بعدی مشتبه شه که قبلی آدم من نبود و آهان الان این آدم مناسبه .
کلا دو ماه باهاش حرف زدم و تو همون هفته های اول متوجه شدم تو سینه ام قلب نیست ،دوست داشتن از گزینه هام خذف شده .
حتی نزدیک خونه ی خواهرم دیدمش توی یه پارکی و انقدر خندیدیم بعد از مدتها که از چشمهام اشک اومد . خیلی پسر رمانتیکپمهربون محترم و خوبی بود . روحش دوست ااشتنی و روشن بود . و خوب همین که وگن بود نشون میده جقدر آدم لطیفی بود . خیلی هم انرژیش خوب بود و حرفاشو میفهمیدم و منو میفهمید . ولی کمتر از دو ماه فهمیدم نمیتونم عمیقا و واقعا دوستش بدارم ،نمیتونم جواب محبت هاشو بدم . و یهو متوجه شدم جقدر میترسم از اینکه تو زندگیم باشه .
چقدر از اینکه یه سمت رابطه ای باشم میترسم .
حالا چون تو یه شهر دیگه هم بود فورا بهش گفتم من نمیتونم و با اینکه تو عالی هستی ولی واقعا توان روحی ارتباط رو ندارم .
ولی خوب ماجرای حمید فرق میکنه . یک اینکه اولش دوست صمیمی من و مثل خانواده ام بود . دو اینکه تو همین شهره .و خوب واقعا تو سختی هام و هر جا گیر کردم به فریادم رسیده و میرسه . نمیتونم بگم دیگه نمیخوام ببینمت یا زنگ نزن کلا . ولی خوب بچه بازی هاش کلافه ام میکنه . اینکه تنها نیستم و اینکه میدونم هرگز آدمی نیست که بخوام صمیمانه و با تمام وجود کنارش باشم کلافه ام میکنه .
اون پسر منچستریه خیلی تایپ من بود ولی خوب اصلا نمیخوام وارد رابطه ی واقعی بشم الان و سالهای نزدیک .
کاش حمید هم اروم بگیره و بدون اینکه دلش آسیب ببینه همین نزدیکیای من باشه ، رفاقت کنه همین . از من روحم و قلبم رو نخواد .
خلاصه که مغزم همچین و همچونه بچه ها ...
دیگه برم یه نهار بخورم و چند تا وبلاگ بخونم ببینم دنیا دست کیه .
قشنگ ترینید . بوس به همتون