اینجا ساعتهای آخر آخر هفته است و من نشستم که مغزم رو همینجا با نوشتن سر و سامون بدم و بلکه آروم بخوابم و اول هفته رو با حال بهتری شروع کنم .
هفته ی پیش کلا توی کالج و دانشگاهها بودم . با چند نفر از دانشگاههای اینجا تلفنی حرف زدم و کالج هم حضوری میرفتم برای اینکه هفته ی ثبت نام ها بود .
فعلا یه کورس ثبت نام کردم که خیلی معادل فارسی نداره ولی یه جورهایی میشه گفت علوم سلامت هستش ...
دو روز در هفته از صبح تا بعد از ظهر کلاس دارم و از چهارشنبه ی دیگه شروع میشه . بعد چهارشنبه که روز اول اینه دقیقا روز دو تا امتحان دیگه است . یکی برای زبان ترم پیشمه که یه چیزیش جا مونده یکی برای ورود به لول بالای ریاضیه .
بعد خوب یادتونه که گفتم برای یه کار مصاحبه داشتم و فلان ؟
کار خیلی خوبی بود . توی قسمت امور دانشجویی دانشگاه استن یونیورسیتی برمینگام بود. ولی من نرفتم .
یک بابت اینکه باید بین وقت گذاشتن برای تحقیق درمورد ثبت نام های این ترم و گذروندن کورس کاری یکی رو انتخاب میکردم ،
یکی بابت اینکه میدونستم حداقل سه روز در هفته کلاس خواهم داشت و نمیخواستم با دو روز کار هم کل روزای هفته ام پر بشه و وقت درس خوندن نمونه .
البته من تا لحظه آخر گفتم میرم کورس رو میگذرونم تا ببینم چی میشه ولی صبحی که کلاس داشتم بهم ایمیل زدن که نیا .چون کالج میری ما قبولت نمیکنیم .
اینجوری ساده نوشتم ولی خوب واقعا استرس خیلی زیادی بهم وارد شد .دو شب واقعا نخوابیدم از نگرانی که چی میشه ،چون من دارم برای کالج و اجاره خونه و پول خرجی ماهانه ام کمک دولتی میگیرم و همش ترس باهام بود بگم نه نمیتونم این کارو کنم و بد بشه برام و بگن ما هم دیگه پول نمیدیم بهت .خلاصه خدا رو شکر اون هفته ی کذایی گذشت .
البته که اون هفته گذشت و هفته ی بدتر اومد ...
یعنی واقعا از نظر روحی نابودم الان که مینویسم .
ترس و نا امیدی بهم غلبه میکنه گاهی .
حس خفه شدن میگیرم و دست و پا میزنم تو افکارم .
به لحاظ تئوری میدونم اینها بخشی از داستان زندگی من برای قرار گرفتن من تو راههای روشن تر و مسیر رستگاریه و همه اش در جهت درست و خوب و خیره اما گاهی حقیقت برام میره پشت پرده ی نشخوار های ذهنی و ترسهای ناشی از گم شدن ایمانم و حسابی از خودم کتک میخورم ...
یه مدت خیلی طولانیه من یه دردی تو قسمت بالای رون پای راستم دارم و گاهی انقدر شدیده که نمیتونم صاف راه برم و خم میشم مثلا برم دستشویی...
خیلی ماهه که دنبالشم ولی مرتب با آدمهای احمق رو به رو شدم تو این سیستم درمانی نابود ...
و این درد ادامه پیدا کرد تا به خونریزی افتادم . گاه و بی گاه ...
بعد بالاخره گفتن عه این واقعا شاید یه چیزیش هست ! حالا از اون موقع که گفتن عههه بیایم رسیدگی کنیم چهار پنج ماه گذشته .
ماه پیش رفتم یه متخصص دیدم که بعد معاینه گفت توی تخمدان راستت ورم احساس میکنم ولی نگران نباش سرطان نیست و من هرچی اصرار کردم که حتما سونو میخوام قبول نکرد .گفت ارجاعت میدم یه متخصص دیگه .
حالا نوبت من با اون یکی همین پنجشنبه ای بود که گذشت .
اینو اول بگم که اصلا نفهمیدم دکتره چی گفت . انقدر یعنی تخصصی حرف زد من نفهمیدم . همینو فهمیدم که گفت چیز وحشتناکی نمیتونه باشه و تو منتظر باش بذار بهت یه نوبت سونو بدیم بعد باز نظر قطعیمو میدم ...
ولی خوب خیلی روز بدی شد برام .
گفته بودم که پدر کوروش پنجشنبه ها معمولا میاد دم مدرسه و بعدش بیرون میریم و من یه بار دادم کوروش رو تنهایی ببره بیرون ؟؟؟
حالا این هفته که میدونست من باید بیمارستان برم یهو گفت چهارشنبه میام .
ازش خواهش کردم همون پنجشنبه بیاد چون ساعت بیمارستان من همون ساعت تعطیل شدن کوروش بود .
از دم مدرسه زنگ زد که من کوروشو برداشتم داریم میایم سمت بیمارستان ! گفتم بعد چندین روز سرد و بارونی امروز آفتاب به این قشنگیه میاید بیمارستان چه کار ؟؟ برید یه روز خوب داشته باشید ،پارک برید کافه برید قدم بزنید ...
نگو آقا بهش برخورد و مشکوک شد . دو ساعت دیگه توی مک دونالد قرار داشتیم .قبل اینکه برسم پیام دادنهاش شروع شد و وقتی هم رسیدم عصبانی بود خیلی. خلاصه بگم که فکر کرده بود من بچه رو میذارم براش و میرم پسر بازی !
امروز با مائده حرف میزدم (تراپیستم) و میگفت مینا مگه اولین باره اون اینجوری به شخصیت تو حمله میکنه ؟ پس چرا وارد بازیش میشی؟ چرا خودتو میبازی؟ چرا اینهمه آشفته میشی؟ و من نمیدونم چراییش رو ولی شنیدن اون حرفها همیشه به قلب من زخم زده و میزنه ...
ازم یه سری مدارک خواست ... میخواد ویزای منو باطل کنه و بفرستتم ایران . با کوروش ؟ بدون کوروش؟ نمیدونم ... ولی این دیوونه ام کرد ...
هرچند که نمیتونه و خیلی طول میکشه بفهمه که چرا نمیتونه ولی این اصل قضیه رو عوض نمیکنه ...
بعد هم گفت که برو زودتر طلاقت رو بگیر بعد برو هر روز با یکی باش.
برای اولین بار بهش گفتم ببین من بیشتر از یه ساله از تو جدا هستم و اصلا به تو مربوط نیست ولی باز این فکرش که من رو به هرزگی متهم میکنه قلبم رو ناراحت کرد .
بعد باز فهمیدم اصلا اون پیشنهاد طلاقش درصورتی که همین چند ماه پیش بهم گفته بود اصلا طلاق نمیدم باز بخاطر همون هدف بیرون انداختن من از اینجاست .
چون شبش بهش گفتم نوبت دفترخونه ی اسلامی میگیرم برای یه پنجشنبه که تو هم وقت داشته باشی گفت نه طلاق اسلامی نمیخوام که برو مدارک انگلیسیتو درست کن فقط بعدش به اسلامی هم میرسیم ...
میدونید من اگه طلاقمو نگیرم هیچوقت نمیتونم ایران برم چون ممنوع الخروج میشم و افتضاحی به بار میاد که یه لحظه نتیجه اش برای اون مهم نیست .
پیش گوشای کوروش که تازه داره آروم میشه چند بار گفت تو خانوادمونو خراب کردی . تو باعث حال بد من و کوروش شدی.
من هم گفتم کوروش پاشو بریم خونه دیگه ...
بعد فکر نمیکنه با خودش خوب من چه تنها چه با کوروش برگردم ایران مغز و زندگی این بچه چی میشه ؟؟ مهم نیست براش چون خنک شدن دل خودش به تمام اینها میارزه ...
یعنی هر چی بیشتر تاریکی هاش رو میبینم بیشتر دیوونه میشم . دلم نمیخواد بیشتر ببینم .
الان هم که بند کرده به اینکه تو رو خواهرت گول زد زندگیمونو خراب کرد تو رو به جدایی تشویق کرد در حالیکه خدا شاهده و شما اگه وبلاگ قبلی رو میخوندید که خواهرم اصلا راضی به جدایی ما نبود و تلاش کرد منو منصرف کنه و حتی دو ماه درست حسابی با من حرف نزد در حالی که شب و روز داشت با بابای کوروش چت میکرد که حمایت عاطفی بکنه ازش مثلا ...
حالا بابای کوروش دیگه جواب پیامای خواهرمو نمیده و بابت بدهی بزرگی که بهش داره هم بهم گفت به من چه خودت بده :/
تازه میخواستم بهش بگم به کوروش خرجی هفتگی بده و شریک شو با من بزرگ کردنش رو حداقل از نظر مالی . ولی دیگه اینجوری شد
هرچند که مائده میگه یه مدت دیگه حتما بهش بگو و موظفه انجام بده .
خلاصه که همون یه روز و چند ساعت چنان روانی از من به هم ریخته که تمام این سه روز مچاله بودم .
اصلا نمیخوام ببینمش.
حتی به این فکر کردم آدمی که اصلا به حال بجه اش رحم نمیکنه و بارها و بارها و بارها جلوی بچه ای که میدونه حالش مثل شیشه شکستنیه داد و فریاد و فحاشی و بی ادبی کرده و ادامه میده همین رو آیا من بهتر نیست باهاش همکاریمو قطع کنم ؟ بهتر نیست بگم برو از مراجع قانونی برای دیدن بچه اقدام کن ؟ بهتر نیست مجبورش کنم تو تنهاییش فکر کنه چرا این جوری شد ؟؟
ولی هنوز مغزم درست کار نمیکنه .
من کارهای بدی تو زندگیم کردم .من تاریکی هایی داشتم و دارم .من همسر نمونه و خفنی نبودم و حتی الان هم نمیتونستم باشم .حتی مادر درجه یکی نیستم ولی ... چرا نمیفهمم چجوری میشه آدمها زندگی آدمهای دیگه رو برای آروم کردن خودشون برای انتقام میتونن به گای سگ بدن ؟؟؟ واقعا چجوری ؟؟
با اینکه متوجه خشم بابای بچه هستم ولی متوجه ری اکشنش نیستم ... کوروش بهش گفته بود حمید خیلی جنتلمنه با من نایس رفتار میکنه ... سنگینی بار این حرف برای یه قلب رو میفهمم اما اون کارها و حرف ها رو نه ... خصوصا که باباش میدونه من شرایط رفت و آمد با کسی رو به لحاظ قوانین سخت جایی که توش زندگی میکردم رو نداشتم .
امشب حمید برای شام ما و فردای کوروش غذا درست کرده و آورده دم در . من که واقعا حس تمام شدن تمام شوری که باعث میشه آدم آدم دیگه ای رو دوست بداره توی خودم دارم اما حمید پسر خوبی بود و رفاقتش بی اندازه صادقانه بوده تو این چند ماه و امثال بابای بچه که همه چیز بین یه زن و مرد رو مربوط به روابط سطحی و غریزه ی جنسی میدونن هیچوقت نمیتونن معنی رفاقت رو بفهمن...
نهایتا حالم آروم نشد که هیچ مغزم مشغول تر هم شد ... برم که کوروش عزیز رو یه حمام گرم بدم و بخوابونمش .
میبوسمتون قشنگا .