مرسی از اونهمه ذوق توی پست قبلی ، یعنی شماها باعث خوشحالی چند برابر من میشید وقتی خوشحالم و تسکینمید وقتی غمگینم .
خدا میدونه من چقدر خوشحالم که اینجا رو دارم برای نوشتن و آدمهایی هستن که میان و میخونن و اهمیت میدن .
دوستتون دارم شدیدا .
دیگه آدرس وبلاگ رو به همه ی کسایی که برام آی دی اینستا یا آدرس ایمیل گذاشته بودن فرستادم و دیگه با خیال راحت مینویسم .
بچه ها من رسما چهاردهم نومبر اثاث کشی کردم به خونه ی صلح .
خوب من چندین بار تو زندگیم اثاث کشی کرده بودم و اگه خاطرتون باشه عاشق تمام پروسه ی اثاث کشی بودم .
اما این بار برام خیلی متفاوت بود .
حتی تو ایران هم یه بار تنهایی اثاث کشی کرده بودم اما نه دیگه در این حد تنها .
خیلی تجربه ی عجیب گره خورده با استرسی بود .
من با یه چمدون و یه سنتور از خونه مشترک بیرون اومده بودم و باورم نمیشد اونقدر وسیله برای جابجایی داشته باشم .
ولی داشتم و انقدر کارتون بلند کردم که تمام بازوهام کبود شده بود و چقدر اون کبودی ها برام عزیز بودن البته .
تقریبا همه ی وسایل ضروری به جز فرش رو دارم .البته تو همون روزهای اول جا به جایی چندین بار خرید هم رفتم . بانکه های ذخیره مواد غذایی و جا ادویه ای و کاسه های گلدار دلبر و لیوان وهر چی که نداشتم خریدم .بالش و جا برای لوازم آرایشم روی میز و حوله حمام و وسایل مخصوص حمام و آینه قدی خریدم .
یه پاکت ذخیره پول داشتم که اسمش رو گذاشته بودم خونه ی رویایی و خوب اندازه ای که این خریدها رو بکنم توش داشتم و الان هم یه مقدارش مونده که باید باز هم روش بذارم برای خرید فرش . هم برای هال هم برای اتاق ها .
خوب من هر چی وسیله داشتم مناسب همون خونه ی قبلی و برای زمان موقت بودن. الان دیگه هر چی میخرم باید خوب باشه .
هشت جا برای کار اپلای کرده بودم که تو همه اش رد شدم .
امتحان ریاضی و زبانم تموم شد و منتظرم تو ژانویه جواباشون بیاد .
باید برم با یه مشاور تو یکی از دانشگاههای اینجا هم حرف بزنم . باید ببینم این تحصیلات کالجی کافیه تا بتونم پیش دانشگاهی رشته ی مورد نظرم رو سال بعد بگذرونم یا باید مدرک یه لول بالا تر بگیرم ؟
رشته ی مورد نظرم رو هنوز نگفتم نه ؟؟؟ بعدا میگم حالا .
الان برات بگم که سی و دو ساله شدم ، همین چند روز پیش ...
تولد سی و یک سالگیم توی یه هتل سرد و وحشتناک بودم در حالی که کل روز و شبش رو در حال زاری کردن بودم و مثل سگ از راهی که یه روز بود پامو توش گذاشته بودم ترسیده بودم ... امسال از دو ماه پیش یه میز بزرگ تو یه رستوران ایرانی خوب رزرو کردیم که شب تولدم موزیک زنده داشتن و بزن بکوب بود . و کیک سفارش داده بودیم و دوستام دعوت بودن . یه پیراهن کوتاه خوشگل سورمه ای خریده بودم که از پشت باز بود و میخواستم با یه کفش پاشنه بلند بپوشمش و موهامو فر کنم و از شبم لذت ببرم .
اما خوب کی تو این حال و هوا حوصله ی این برنامه ها رو داره ؟؟؟
چند روز قبل تولد همه چیزو کنسل کردم .
البته تمام اینها که گفتم برنامه های حمید بودن . اون رزرو کرده بود و به درخواست من خودشم کنسل کرد .
با اینحال گفت بذار حداقل دوستامون بیان تو خونه بشینیم دور هم .زندگی رو نمیتونی تعطیل کنی .
گفتم باشه ولی اگه قرار باشه کسی مست کنه و بزن برقصی باشه خیلی ناراحت میشم .
کلا شش نفر رو گفتیم اومدن . روی زمین مثل مسجد دور هم نشستیم و چاق سلامتی و اخبار ایران ....
بهم هدیه دادن و کیک دادیم و ...
آرزوی شمع فوت کردنم آزادی زندانی های سیاسی بود ...
آخرش یکی از پسرا قر داد و حمید سریع جمعش کرد . و یکی از خانم ها هم گفت بیاید الان بریم رستوران ایرانیه . گفتم برید شما من نمیام .
با اینکه به هر حال جو و حالم عوض شده بود و توی حال و هوای تولد بودم .برای رفتن هم حمید یه شیشه شامپاین خریده بود که گفت ببریم دم کانال بترکونیمش . رفتیم و ازم فیلم گرفتن و ترکوندمش . از اونا که چوب پنبه اش محکم میپره و نوشیدنی گازدار داخلش میپاشه بیرون ...
دیگه عکس فلان هم گرفتیم و شامپاینم گذاشتیم برای آدمای بی خانمان که اون وقت شب اون ورا پرسه میزدن و نخود نخود شدیم ...
اینم از سی و دوساله شدنم ...
خیلی حس خوبی دارم بابت سن و سالم . نه بابت این عدده ,بابت همه ی تغییراتی که این مدت به لحاظ شخصیت و روحم کردم .
خیلی راضی ام . خیلی .
امروز یه مهمان عزیز داشتم که بعدا ازش خواهم نوشت به تفصیل ... یه خانم اهل لیتوانی که بسیار دوستش دارم . وسط گریه های من رسید سر صبح . در واقع کوروش رو که مدرسه گذاشتم و برگشتم تا اینستا رو باز کردم خبر اعدام برادرمون محسن رو خوندم و بی تاب شدم .خیلی خوب بود که رسید و حرف زد برام .
موقع رفتن منو تو آغوش گرفت و گفت خدایا مینا رو به جای مادر ایرانیش بغل میکنم ، فکر کن من مادر ایرانی تو ام و عاشقتم و ازت مواظبت میکنم و نمیذارم تو تنهایی غصه بخوری ... اشک منو دوباره درآورد ولی قلبم رو پر از صفا کرد ...
لطفا اگه تا به الان دوست من بودی ولی از طرفداران حکومت و رهبر فاسد حکومتی دیگه در لباس دوست من با من هم کلام نشو .
میبوسمتون بچه ها و دیگه باید کم کم برم دنبال کوروش .
نذارید چراغ امید توی قلبتون خاموش شه .قربان تک تکتون .