پنجشنبه ۷ تیر ۰۳
بچه ها سلااااام ....
آقاااا من خبر دارم براتون .
خیلی خوشاللللم . خیلی خوشالم .خیلی خوشاااالم ...
دیروز کوروش رو که از مدرسه آوردم باورتون نمیشه انگار دو تا وزنه ی بیست کیلویی بسته بودن به چشمم.
ساعت پنج و نیم بود که یه مقدار از کتاب چنین گفت زرتشت خوندم و همونجوری ولو بودم تو تختم که دیگه چشمامو باز کردم دیدم ساعت شده نه و نیم شب!!!!
یعنی کوروش نگفته بود مامانم زنده است ؟ مرده است؟ نشسته بود تا خرخره خودشو با کارتون کشته بود .
دیگه ساعت خوابش گذشته بود . مامانش هم که نه شامی نه چیزی...
دیگه نگم چجوری بدوبدو همه چیزو راست و ریس کردم و فرستادمش برای خواب.
بعدم به خودم گفتم منم بخوابم دوباره که پنجشنبه سرحال بیدار شم .ولی دیگه خوابم نمیومد اصلا .
زنگ زدم به حمید و تا یک و نیم شب باهاش حرف زدم.
منی که از تلفنی حرف زدم متنفررررم !!
درمورد قسط ها و برنامه های مالیمون حرف زدیم .
درمورد آینده و دانشگاه رفتن من حرف زدیم .
گفتم خونه خیلی دیگه رو مخمه. کف خونه یه موکت خاکستری چرک و چیل پهنه. موکت اتاق کوروش رو وقتی میخواستم براش تخت بخرم عوض کردم و دیواراشو رنگ کردم .عاشق این کارهام که خودم انجام بدم .
تازه اینجا وسیله چوبی میخری برات اون وسیله رو نمیارن بلکه چوب ها و پیچ و مهره هاشو میارن با یه نقشه که یا پول میدی برات رو همش کنن یا خودت باید از پسش بربیای.
اینجا هم کمد خواهرم رو خودم اسمبل کردم هم تخت کوروش هم تخت خودم هم میز تلویزیون حمید و تو نقشه خوندن حسابی ماهر شدم و عاشق این کارم .
با دریل شارژی کار میکنم و گاهی یادم میاد چجوری تو اون شرکت کوفتی تو ایران با آچارای سنگین سنگین کار میکردم ....
گفتم چقدر دوست دارم کف خونه رو پارکت کنم اما دارم فکر میکنم وقتی رفتم دانشگاه اگه خیلی رفت و آمد سختم بود میرم یه خونه همون حوالی اجاره میکنم برای همین الان دلم نمیاد پول به پارکت بدم .
دیگه گفت بیا فعلا یه موکت ارزون بزن دلت باز شه.
خوب بعد یهو گفتم اونجوری باشه رنگشم میکنم که اگه خونه رو عوض کردم رنگ کردن به سلیقه ی خودم به دلم نمونه یه وقت.
چون که من عاشق رنگم و خونه ای که به سلیقه ی منه باید توش رنگ و زندگی دیده شه. از ترکیب مبل قهوه ای و دیوار سفید و پرده های کرم حالم بد میشه که خونه ی خیلی از ما ایرانیا همون شکله .
دیگه بعدم رفتیم هی این سایت اون سایت برای هم لینک وسیله هایی که میخوام در آینده بخرم فرستادیم و چقدر من تو قلبم حتی از فکر کردن بهشون هم شاد میشم.
میخوام دراور رو رد کنم بره و کمد رو عوض کنم که بشه کمد دراور و بعد به جای دراور یه میز آرایش خوشگل بذارم تو اتاق.
دارم تلویزیون رو پس میدم چون دنجی خونه رو و یه ضلع رو کاملا میخوره . بجای شصت و پنج اینچ بعد از موکت و رنگ یه تلویزیون چهل و سه یا چهل و هشت اینچ میخرم .
حتی مبل دیدم . وای قلبمممم...
دیگه بیچاره حمید خسته شد و رفت خوابید و من تنهایی به رویا بافیم ادامه دادم و یه عالم خورمون انگار هجوم ،ورده بودن بهم و هیجانم بالا رفته بود انگار همین حالا میخوام بخرمشون .
واقعا که من خودم رو با رویا زنده نگه داشتم این سه سال.
یادتونه چقدر با کوروش اون موقع که خونه ای نداشتیم میرفتم فروشگاههای ساختمونی؟ شو روم آشپزخونه و حموم و پارکت و فلان و بیسار نگاه میکردم .
سه و نیم بااخره خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.
کوروشو که رسوندم و برگشتم معلم شیمی بهم زنگ زد.
میگفت درصد خطا رو حساب نکردیو کارت ناقصه .منم میگفتم نه تو اشتباه میکنی و حساب کردم . دیگه دوتایی همزمان گزارش منو باز کردیم رو سیستمامون و فکر کن چی؟؟ دیدم محاسباتم نیست.
نگو تو دفترم حساب کردم بعد یادم رفته تایپش کنم خخخخ
بعد وایسادم با دکتر مملکت بحث هم میکنم :))
بعدم گفت تو یه آزمایش نوشتی درحالی که من ازت سه تا میخوام .
دیگه نگم براتون که میخواستم خودمو بزنم در و دیوار ...
اصلا دیگه میخواستم جیغ بکشم.
نشستم اتاقم رو مرتب کردم و ساعت دوازده یه قرار داشتم.
یازده و نیم شروع کردم حاضر شدن.
ابروهامو زدم.سبیلامم همینطور. پاهامو تا نصفه چون میخواستم شلوار کوتاه بپوشم. یه تیشرت کوتاه صورتی تن کردم با شلوارک جین آبی تیره .موهامو از پشت بستم و یه آرایش ریز کردم .
راس ساعت سر قرارم بودم و راضی از خودم که سر وقت رسیدم و توی دلم ؟ پر از توکل بود.
گفتم خدایا من برای خودم ازت هیچی نمیخوام.
هرچی برای من خوبه با اراده ی تو تو زندگیم جاری شه.
محل قرار یه قنادی بود .یه آقایی به اسم دانیال منتظرم بود.
با روی خوش سلام علیک کردیم و چون مغازه در حال تکمیل بود هنوز صندلی نداشت و همینجور سرپایی گپ زدیم.
و من تو قنادی ایرانی با اون بوی خوب شیرینی و کیک یه شغل گرفتم.
البته هفته ی اول تمرینی و با یه پول خیلی خیلی کمه ولی بعدش اوضاع بهتر میشه.
میدونم از پسش برمیام.
فکر کن؟ فردا کوروشو میذارم مدرسه و میرم سر کار!!!
چی بهتر از این؟
انقدر خوشحالم که فقط خدا میدونه .
از صبح تا ساعت سه که میرم دنبال کوروش کار میکنم. دوشنبه ها تا جمعه ها .
اووووم چقدر خوشحالم.
خوشامد میگم به برکتی که قراره بیاد تو زندگیم.
به وسیله هایی که قراره بخرم و دوستشون بدارم . به ماشین قشنگی که خدا برام کنار گذاشته .
به فرشهای ایرانی که از ایران میارم .
به روزایی که میرم پاکسازی پوست یا ماساژ...
دیگه باید میومدم بدو بدو این خبر رو به شماها میدادم :)
اومدم خونه ی حمید. ساعت هشت و نیمه و کوروشم خوابه .
ما نشستیم و موزیک گوش میدیم.
روی گزارشم کار کردم و فقط و فقط یه جدول نهایی مونده که فردا کاملش میکنم و میفرستمش.
برنامه ی سفر منچسترمو بخاطر کار از چهار روز به دو روز تقلیل دادم که فوری و فوتی برم کلاس و برگردم .
اگه با حمید اوضاعمون همینجوری شیک بمونه دو روز در هفته هم میرم یه سالنی برای کار مژه و میتونم کوروش رو بسپارم بهش.
دیگه میرم من .
باید یه حمام بکنم که فردا شیک و پیک برم سر کار .
آخ چقدر خوشحال بخوابم من امشب.
امیدوارم زود بخونید پستم رو و بیاید با هم جشن بگیریم چون که روزای نداری و سختیم کنارم بودید و همیشه دلم رو گرم کردید :)