خبر خوش:)

بچه ها سلااااام ....
 
آقاااا من خبر دارم براتون .
خیلی خوشاللللم . خیلی خوشالم .خیلی خوشاااالم ...
 
دیروز کوروش رو که از مدرسه آوردم باورتون نمیشه انگار دو تا وزنه ی بیست کیلویی بسته بودن به چشمم.
ساعت پنج و نیم بود که یه مقدار از کتاب چنین گفت زرتشت خوندم و همونجوری ولو بودم تو تختم که دیگه چشمامو باز کردم دیدم ساعت شده نه و نیم شب!!!!
یعنی کوروش نگفته بود مامانم زنده است ؟ مرده است؟ نشسته بود تا خرخره خودشو با کارتون کشته بود .
دیگه ساعت خوابش گذشته بود . مامانش هم که نه شامی نه چیزی...
دیگه نگم چجوری بدوبدو همه چیزو راست و ریس کردم و فرستادمش برای خواب.
بعدم به خودم گفتم منم بخوابم دوباره که پنجشنبه سرحال بیدار شم .ولی دیگه خوابم نمیومد اصلا .
زنگ زدم به حمید و تا یک و نیم شب باهاش حرف زدم.
منی که از تلفنی حرف زدم متنفررررم !!
درمورد قسط ها و برنامه های مالیمون حرف زدیم .
درمورد آینده و دانشگاه رفتن من حرف زدیم .
گفتم خونه خیلی دیگه رو مخمه. کف خونه یه موکت خاکستری چرک و چیل پهنه. موکت اتاق کوروش رو وقتی میخواستم براش تخت بخرم عوض کردم و دیواراشو رنگ کردم .عاشق این کارهام که خودم انجام بدم .
تازه اینجا وسیله چوبی میخری برات اون وسیله رو نمیارن بلکه چوب ها و پیچ و مهره هاشو میارن با یه نقشه که یا پول میدی برات رو همش کنن یا خودت باید از پسش بربیای.
اینجا هم کمد خواهرم رو خودم اسمبل کردم هم تخت کوروش هم تخت خودم هم میز تلویزیون حمید و تو نقشه خوندن حسابی ماهر شدم و عاشق این کارم .
با دریل شارژی کار میکنم و گاهی یادم میاد چجوری تو اون شرکت کوفتی تو ایران با آچارای سنگین سنگین کار میکردم ....
گفتم چقدر دوست دارم کف خونه رو پارکت کنم اما دارم فکر میکنم وقتی رفتم دانشگاه اگه خیلی رفت و آمد سختم بود میرم یه خونه همون حوالی اجاره میکنم برای همین الان دلم نمیاد پول به پارکت بدم .
دیگه گفت بیا فعلا یه موکت ارزون بزن دلت باز شه.
خوب بعد یهو گفتم اونجوری باشه رنگشم میکنم که اگه خونه رو عوض کردم رنگ کردن به سلیقه ی خودم به دلم نمونه یه وقت.
چون که من عاشق رنگم و خونه ای که به سلیقه ی منه باید توش رنگ و زندگی دیده شه. از ترکیب مبل قهوه ای و دیوار سفید و پرده های کرم حالم بد میشه که خونه ی خیلی از ما ایرانیا همون شکله .
دیگه بعدم رفتیم هی این سایت اون سایت برای هم لینک وسیله هایی که میخوام در آینده بخرم فرستادیم و چقدر من تو قلبم حتی از فکر کردن بهشون هم شاد میشم.
میخوام دراور رو رد کنم بره و کمد رو عوض کنم که بشه کمد دراور و بعد به جای دراور یه میز آرایش خوشگل بذارم تو اتاق.
دارم تلویزیون رو پس میدم چون دنجی خونه رو و یه ضلع رو کاملا میخوره . بجای شصت و پنج اینچ بعد از موکت و رنگ یه تلویزیون چهل و سه یا چهل و هشت اینچ میخرم .
حتی مبل دیدم . وای قلبمممم...
دیگه بیچاره حمید خسته شد و رفت خوابید و من تنهایی به رویا بافیم ادامه دادم و یه عالم خورمون انگار هجوم ،ورده بودن بهم و هیجانم بالا رفته بود انگار همین حالا میخوام بخرمشون .
واقعا که من خودم رو با رویا زنده نگه داشتم این سه سال.
یادتونه چقدر با کوروش اون موقع که خونه ای نداشتیم میرفتم فروشگاههای ساختمونی؟ شو روم آشپزخونه و حموم و پارکت و فلان و بیسار نگاه میکردم .
سه و نیم بااخره خوابیدم و ساعت هشت به زور بیدار شدم.
کوروشو که رسوندم و برگشتم معلم شیمی بهم زنگ زد.
میگفت درصد خطا رو حساب نکردیو کارت ناقصه .منم میگفتم نه تو اشتباه میکنی و حساب کردم . دیگه دوتایی همزمان گزارش منو باز کردیم رو سیستمامون و فکر کن چی؟؟ دیدم محاسباتم نیست.
نگو تو دفترم حساب کردم بعد یادم رفته تایپش کنم خخخخ
بعد وایسادم با دکتر مملکت بحث هم میکنم :))
بعدم گفت تو یه آزمایش نوشتی درحالی که من ازت سه تا میخوام .
دیگه نگم براتون که میخواستم خودمو بزنم در و دیوار ...
اصلا دیگه میخواستم جیغ بکشم.
نشستم اتاقم رو مرتب کردم و ساعت دوازده یه قرار داشتم.
یازده و نیم شروع کردم حاضر شدن.
ابروهامو زدم.سبیلامم همینطور. پاهامو تا نصفه چون میخواستم شلوار کوتاه بپوشم. یه تیشرت کوتاه صورتی تن کردم با شلوارک جین آبی تیره .موهامو از پشت بستم و یه آرایش ریز کردم .
راس ساعت سر قرارم بودم و راضی از خودم که سر وقت رسیدم و توی دلم ؟ پر از توکل بود.
گفتم خدایا من برای خودم ازت هیچی نمیخوام.
هرچی برای من خوبه با اراده ی تو تو زندگیم جاری شه.
 
محل قرار یه قنادی بود .یه آقایی به اسم دانیال منتظرم بود.
با روی خوش سلام علیک کردیم و چون مغازه در حال تکمیل بود هنوز صندلی نداشت و همینجور سرپایی گپ زدیم.
 
و من تو قنادی ایرانی با اون بوی خوب شیرینی و کیک یه شغل گرفتم.
البته هفته ی اول تمرینی و با یه پول خیلی خیلی کمه ولی بعدش اوضاع بهتر میشه.
میدونم از پسش برمیام.
فکر کن؟ فردا کوروشو میذارم مدرسه و میرم سر کار!!!
چی بهتر از این؟
انقدر خوشحالم که فقط خدا میدونه .
از صبح تا ساعت سه که میرم دنبال کوروش کار میکنم. دوشنبه ها تا جمعه ها .
اووووم چقدر خوشحالم.
خوشامد میگم به برکتی که قراره بیاد تو زندگیم.
به وسیله هایی که قراره بخرم و دوستشون بدارم . به ماشین قشنگی که خدا برام کنار گذاشته .
به فرشهای ایرانی که از ایران میارم .
به روزایی که میرم پاکسازی پوست یا ماساژ...
 
دیگه باید میومدم بدو بدو این خبر رو به شماها میدادم :)
 
اومدم خونه ی حمید. ساعت هشت و نیمه و کوروشم خوابه .
ما نشستیم و موزیک گوش میدیم.
روی گزارشم کار کردم و فقط و فقط یه جدول نهایی مونده که فردا کاملش میکنم و میفرستمش.
برنامه ی سفر منچسترمو بخاطر کار از چهار روز به دو روز تقلیل دادم که فوری و فوتی برم کلاس و برگردم .
اگه با حمید اوضاعمون همینجوری شیک بمونه دو روز در هفته هم میرم یه سالنی برای کار مژه و میتونم کوروش رو بسپارم بهش.
دیگه میرم من .
باید یه حمام بکنم که فردا شیک و پیک برم سر کار .
آخ چقدر خوشحال بخوابم من امشب.
امیدوارم زود بخونید پستم رو و بیاید با هم جشن بگیریم چون که روزای نداری و سختیم کنارم بودید و همیشه دلم رو گرم کردید :)
۲۸ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ره پنهان بنماید ...

رفقا سلام .
 
هوا به شدت تابستونی شده.
من الان باید کارهای تلنبار شده ی کالج نداشتم و از این پارک و دریاچه میرفتم به اون پارک و دریاچه و توی این هوا عشق میکردم .
در حالیکه همش خونه ام .
 
صبح سه شنبه نیم ساعتی زودتر بیرون زدیم.که بریم تو پارک استون قدم بزنیم و هوایی بخوریم.
 
 
این عمارت زیبا وسطشه(عکس از اینترنت) و پشت این عمارت هم مثل بهشت میمونه . درختهایی که تونل درست کردن و گل و چمن و آفتابی که خودش رو پهن کرده بود ...
نشستیم کمی و بعدش که کوروش رو گذاشتم مدرسه زودی برگشتم خونه و نشستم پای لپ تاپ برای کارهام .
برای نهار آش دوغ داشتم.
دلم غذای سنگین میخواست اما وقت بود که من با لذت برنج دم کنم و چیزی بپزم ؟ نه دیگه نبود .
دیگه خواهرم زنگ زد و بعد از یه عالمه گپ زدن بالاخره واقعا سر درسم بودم .کوروش هم کلاس قوتبال بعد مدرسه داشت و این بهم یه ساعت وقت اضافه میداد .
تا وقتی کوروش رو از مدرسه بردارم یکسره پای لپ تاپ بودم و خوب من همیشه جایی که کار میکنم باید بزرگ باشه که تا چشم کار میکنه یه عالمه کاغذ و دفتر دستک دور خودم بچینم . اینه که روی میز تحریر عملا نمیتونم کار کنم و روی زمین میشینم . که خوب اینم جز کمر درد و گردن درد برام چیزی نداره .
کوروشو که برداشتم خیلی عصبانی بود .میگفت میشه فردا نرم مدرسه؟
بعد شروع کرد یه داستان ساخت که آره این شد تو مدرسه و به ناحق میخوان فردا منو تنبیه کنن.
قشنگ میفهمیدم داره دروغ میگه اما به روش نیاوردم .
نشستیم توی پارک دستشم گرفتم گفتم مامان به تو اعتماد داره . وقتی کار اشتباهی نکردی از خودت دفاع کن.
ولی حتی وقتی اشتباه میکنی باز مامان دوستت داره .
گفتم برای اینکه تنبیه نشی وقتی کاری نکردی منم میتونم بیام با معلمت حرف بزنم .
ساکت شده بود . یهو گفت دروغ گفتم نمیخواستم پیش تو به دردسر بیفتم .
ای قربونت بشم آخه .
گفتم مرسی که الان راستشو گفتی . هیچوقت با صداقت پیش من به دردسر نمیفتی .
دیگه تنبیهشم اینه فردا تو ساعت بازی بچه ها رو به روی دیوار وایسه و فکر کنه .
گفت دوست ندارم. گفتم حق داری منم اگه بذارن جلو دیوار دوست ندارم اما آدم گاهی باید با نتیجه ی اشتباهش رو به رو شه تا دیگه انجامش نده.
برگشتیم خونه و خیلی جفتمون آروم شدیم .
دیگه باز من نشستم جلو لپ تاپ برای کارهام که ساعت هفت غروب آن مرد آمد . آن مرد با یه قابلمه قورمه سبزی آمده بود برای اینکه میدونست من ممکنه از فرط دقیقه ی نود بدو بدو کار کردن بلند نشم برای خودم غذا درست کنم و گرسنه میمونم .
دستش درد نکنه .
چقدر خوشحالم آشپزی میکنه .
همیشه یکی از چیزایی که تو وجود یه مرد برام جذابه اینه که آشپزی بلد باشه .
دیگه تمام آشپزخونه ی منو مرتب کرد و برنج گذاشت و سالاد درست کرد و منم دیگه گزارش زیستمو کامل کردم و برای معلمم فرستادم .
خدایا باورم نمیشه چقدر طولش دادم تا شاخ این غول رو بشکنم.
شام خوردیم و کوروش رو فرستادم برای خواب .
دیگه با حمید نشستیم کمی از هر دری حرف زدیم .بعدم حاضر شد بره که لحظه ی آخر گفت میمونه تا صبح کوروشو ببره مدرسه و من بتونم کمی بخوابم .
ولی آیا من خوابیدم امروز صبح ؟
نه
همه بیدار شدیم با هم .
به پیشی ها غذا دادم .
 
 
 
اینم عکساشون :)
 
به پسرم غذا دادم .
حمید هم نهارش رو آماده کرد .کیف مدرسه اش رو چید .
 
کوروش خیلی پسر مستقلیه خیلی.
میتونه ناخنای دست خودش رو کوتاه کنه .
بیشتر از شش ماهه تنها حمام میره . من فقط هفته ای یه بار یه لیف حسابی به سبک مامانای ایرانی بهش میزنم .
کاملا میتونه تنها خرید کنه حساب کنه باقی پول و رسیدشو بخواد و چک کنه درسته یا نه .
بلده پول بشماره .
میتونه صبح برای خودش نون از فریز دربیاره .گرم کنه . نیمرو درست کنه .
میتونه سالاد درست کنه .
میتونه لباسای مدرسه رو وقتی درمیاره تا کنه و بزنه چوب لباسی و من بابت این که بهش فضا دادم یاد بگیره به خودم خیلی افتخار میکنم.
 
ولی میدونی چیه ؟ هنوز خیلی ریز بعضی کاراشو خودم دوست دارم انجام بدم گاهی .
مثلا دوست دارم ضد آفتابشو من بزنم که صورت مثل ماهشو ماساژ بدم زیر انگشتم و اون لبخند کیف کردنشو ببینم .
دیروز ناخناشو کوتاه کردم و دونه دونه انگشت هاشو بوسیدم.
صبح بهم میگفت وقتی تو بری سر کار ما تریلیونر میشیم ؟؟
عزیزززم...
بهش گفتم مامی ما اونقدری ثروتمند میشیم که خونه و ماشین خوب داشته باشیم. بتونیم یه بیزنس راه بندازیم .سفر های خوب توی هتل های خوب بریم. خوب بخوریم و خوب بپوشیم و بتونیم به آدمای دیگه هم کمک کنیم.
میگفت میتونیم یه راکت هم بخریم بریم فضا؟ :))
 
باز صبح قبل مدرسه رفتن میگفت تو بهترین مامانی برام .
 
دقیقا جمله اش این بود که تو the best best super best mommy هستی برای من ...
برای همین وقتی با حمید راهی مدرسه شد من انگار خوشحال ترین و سبک ترین آدم روی زمین بودم .
 
بعد از آماده کردن بطری آبم نشستم پیامهایی رو جواب دادم و یه دور تو اینستا زدم و بعدم نشستم سر گزارش شیمی :/
جز اینکه ساعت دوازده و نیم رفتم قورمه گرم کردم و ماست و خیار درست کردم و نوش جان کردم و یه استوری هم برای اینستا گرفتم ، تا ساعت سه و نیم یکسره در حال نوشتن گزارشم بودم .
 
تا حالا نشده یه کار تحویل این آقوی دکتر معلم شیمی بدم ولی یه کامنتی نذاره روش بگه بیا برو این قسمتا رو درست کن .
واقعا از ته قلبم امیدوارم این یکی رو قبول کنه . چون دو تا پروژه دیگه برا تحویل دارم و این شنبه میخوایم صبح تا شب بریم یه شهر ساحلی و چهارشنبه عصر هم میخوام برم منچستر ...
تازه این وسط دو کیلو سفارش ترشی و دو کیلو سفارش زیتون و سه تا سفارش مربا هم دارم که حتما قبل سفر باید قالشونو بکنم.
 
باورتون نمیشه به اینها فکر میکنم قلبم محکم شروع میکنه کوبیدن از اضطراب.
واقعا منتظرم جواب این امتحان و پروژه ها بیاد تا یه خبر خوب بهتون بدم اما خوب تا مطمئن نشدم نمیتونم که .
 
چند روز پیش خیلی تلاش کردم یه دوره آفلاین پیلاتس مبتدی از ایران بخرم .مربی اش رو توی اینستا دنبال میکنم و فکر کردم خیلی خوبه . ولی سایتی که درست کردن یک افتضاح بی سر و تهی بود که نگو. پشتیبانیشم تا به حال جواب نداده .
بعد یه خانم دیگه هست بدنسازی کار میکنه . برای تمرین توی خونه هم برنامه میده . امروز بهش پیام دادم و دوره اش رو فرستاد .
که پولش رو بدم و منو بپیوندونه به کانال تلگرامش... (فعل جدیدی که اختراع کردم )
کلا همش میخوام یه تکون اساسی ورزشی بخورم باز باسنم یاری نمیکنه.
 
ساعت چهار شده و امروز کوروش کلاس هندبال داشت .
آروم آروم باید شال و کلاه کنم برم دنبالش.
 
تو فکرم که چی میتونم درست کنم برای شام و نهار فردا ؟
و اگه وقت کنم بشینم یکی دیگه از پروژه ها رو شروع کنم عالی میشه .بخاطر اینکه فردا صبح باید به دلیلی از خونه بیرون بزنم که اینم حتما تو پست بعدی براتون میگم .
فعلا جدی جدی برم دنبال پسرکم .
میبوسمتون جوجه ها .
 
۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ننگ به نیرنگ تو :)

سلام جوجه ها .
ادامه مطلب ۱۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا :)

بچه ها جونای خودم سلام .

ادامه مطلب ۶ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
این کاشونه رو به بهانه ی زنده نگه داشتن ذوق نوشتن از زندگی درست کردم.
رسم مهمانی تو کاشونه ی من عشق ورزیدنه .
من به تو مهر و دوستی میدم و تو هم توی جهان پخشش کن :)
نویسنده ی این وبلاگ تمام تلاشش رو میکنه که با صداقت و بی پرده تجربه ی زندگیش رو قلم بزنه.
اگه مدل زندگی کردنش رو دوست نداشتی ، حتما میتونی دوستهای خوب هم اندیشه ی خودت رو تو کاشونه ی دیگه ای پیدا کنی و حالشو ببری.
عشق و دوستی من به تک تکتون :)

روی لینک من کی هستم؟ کلیک کن تا بیشتر منو بشناسی .
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان